جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

بیدارخوابی

بابا ، دو سال و خرده ای هست که نیست .

اما‌ هنوز وقتی لابلای خوابهای جور به جور شبانه ام یا بین شخصیت ها و اتفاق های عجیب و غریب رویاهایم‌ یکجور خیلی کمرنگ ، یکجور خیلی یواش  ، سرک می کشد یا تکه ای از شباهتهای منحصر به فردش را شده در حد یک  خرده از سبیل مردانه یا مدل موی جوگندمیش یا حتی شده سبک خاص راه رفتنش و یا طنین صدایش را در هیبت شخصی ناشناس ، نشانم می دهد . 

یکجور دلتنگی وصف نشدنی دارد . یکجور حسرت دست نیافتنی بودن . یکجور که‌ می فهمی این سراب است نه آب اما قانع هستی به بودن همان یک ذره رویا .  یکجور باور‌ناخودآگاه  که در بیداری  از داشتن همان یک ذره هم محرومی . 

بعد که همان تصویر  یواشکی و کمرنگ ،محو می شود می مانم با یک عالمه حرف نزده و حسرت . گاهی تا آخر خوابم بغ می کنم و گاهی هم خواب زده بیدار می شوم . 

وقتی جمله اول این‌ پست را نوشتم  هوا تاریک بود و یگ‌ سگ دیوانه داشت پشت پنجره نیمه باز خانه به طرز ترسناکی عوعو می کرد .دلم می خواست برای کسی بگویم‌ از حال بدم .  اما حالا هوا روشن شده و گنجشک ها دارند می خوانند .  من چقدر خوشبختم که هنوز شما را برای درد و دل دارم . بودن شما مثل همین صبح پنجشنبه ،مثل همین صدای شاد گنجشک ها ، غنیمت است  و امید بخش  .