جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

لالایی و قصه

شبها مانی را با قصه می‌خوابونیم . توصیه روانشناس هاست که آخرین‌تصویر و صدایی که کودکان قبل از خواب می بینند و می شنوند  ، تصویر و صدای مادر و پدر باشد و خواباندن بچه با کارتون و تلوزیون کار اشتباهیست . شبهایی که من برای مانی قصه می گفتم شبهای سختی بود . بر عکس ما که انتخابهای محدودی در بچگی داشتیم و باید از بین کدو قلقله زن و بز بز قندی و شنگول و منگول و پینوکیو یکی انتخاب می‌کردیم مانی جانم  اینطور نیست که زیر بار حرف زور برود . خودش انتخاب‌می کند که چه قصه ای برایش بگوییم . مثلا می‌گوید قصه پاندا . بعد من قصه را با یکی بود یکی نبود شروع می کردم و برایش می خواندم : با افسانه پاندای کونگ فو کار . هوهو و .... قصه را کش می دادم تا کلاغه به خونه اش نرسید . به این امید که تمام شده ماجرا که مانی می گفت : قصه ددجی . منظورش باب اسفنجی است . یکی بود یکی نبود . سلام بچه ها . سلام ناخدا .... اوووووووووه . کوچولوی دندون خرگوشی . باب اسفنجی . باب اسفنجی . باب اسفنجی . شلواااااااار مکعبی . دودودودودودو .  و همینکه کلاغه به خونه اش نرسید مانی می گفت : قصه خروس .

یکی بود یکی نبود یه خروسی بود که هر روز با در اومدن خورشید قوقولی قوقو می کرد ..... کلاغه به خونه اش .... مانی : قصه موز

یکی بود یکی نبود یه موز بود که کوچولو بود که بالای درخت زندگی می کرد . رنگ همه دوستاش زرد بود ولی اون رنگش سبز بود . واسه همین میمون کوچولوها نمیخوردنش و ناراحت بود .

مدام طول و عرض قصه های من کمتر می شد و مانی بیشتر سفارش می داد . قصه دوچخه . قصه داداشی . قصه هانا . قصه تیام . قصه مانی . قصه مد کودک . وقتی قصه تمام اشیاء و اشخاص و حیواناتی که بلد بود می‌گفتم راحت یکساعتی طول می کشید تا می خوابید طوریکه می خواستم‌ بی خیال حرف روانشناسان عزیز بشوم و  تلوزیون روشن کنم . تا اینکه مهربان‌بانو چند شب سنگر را از بنده تحویل گرفتند و‌من هم برایشان آرزوی صبر و تحمل کردم . بر خلاف انتظارم ، مانی خیلی زود به خواب می رفت آنهم با همان قصه اول . باید راز این موفقیت را می فهمیدم . 

چطور‌من با این همه خلاقیت داستانی و افکت های صوتی و جلوه های ویژه تصویری یکساعته مانی را می خوابانم و همسر جان  ده دقیقه ای ؟

شب اول :

مانی به مامان : قصه بز

مامان : یکی بود یکی نبود یه بزی بود که می رفت توی جنگل بازی می‌کرد و بر می گشت خسته می شد و می خوابید . به بزغاله هاش می‌گفت : لالا لالا . بزی لالا . بخواب لالا . لالا لالا گل پونه


شب دوم :

مانی : قصه چسب

یکی بود یکی نبود . یه چسبی بود که رفته بود تو جنگل به همه چی چسبیده بود و خسته شده بود و خوابش میومد . به بچه‌چسبا می‌گفت : لالا لالا گل پونه . مانی رفته توی خونه ....


شب سوم :

مانی : قصه پفیلا 

یکی بود یک نبود . یه پفیلا بود که خیلی خسته بود و خوابش میومد . 

لالا لالا پفی لالا . مانی لالا 


شب چهارم :

مانی : قصه میمون

مامان مانی : یکی بود یکی نبود . لالا لالا لالا لالا

نظرات 33 + ارسال نظر
دل آرام یکشنبه 20 تیر 1395 ساعت 07:57 http://delaramam.blogsky.com

ای جان به مهرباااان
به این میگن رمز و راز مادری
البته این هیچی از ازرش های تو برای وقت گذاشتن جهت خواب مانی کوچولو کم نمیکنه.

باران یکشنبه 20 تیر 1395 ساعت 12:04 http://baraneee.blogfa.com/

سلام

وااای که چقدر لذت بردم از این پست و چه راه حل زیبا و ساده و کارآمدی داشتن بانو
با ارزوی ارامش در زندگی و موفقیت در قصه گویی

ارادت

نینا یکشنبه 20 تیر 1395 ساعت 13:43

Ordi دوشنبه 21 تیر 1395 ساعت 10:15 http://tanhaeeeii.blogfa.com

عاااالی بود:)))))))))))))))))))

پری دوشنبه 21 تیر 1395 ساعت 11:38

واای خیلی باحال بود
مادرها همیشه بهتر درک میکنند، سایشون همیشه بالا سر شما و بچه ها باشه ایشالا

ممنون

بوسه زندگی دوشنبه 21 تیر 1395 ساعت 16:52 http://kisslife.blogsky.com/


یاد بگیر خوب برادر من

باغبان دوشنبه 21 تیر 1395 ساعت 19:00

نیره دوشنبه 21 تیر 1395 ساعت 21:53

تجربه خوبی بود

مرجان سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 11:06

وای که چقدر خندیدم!!!!
آخه من هم از تقریبا از همین ترفند برای خوابوندن دختر خواهرم استفاده می کردم ولی وسطای کار وقتی لالایی طولانی میشد شاکی میشد که لالایی نخون و من باید توضیح میدادم که من نمیخونم که! جوجه اردکه داره برای تمساح بدجنس میخونه تو اون خوابش بره و اینم فرار کنه!! ... بالاخره میخوابید... گذشت تااااا این که خودم هم مادر شدم و همین قصه رو برای پسرم تعریف می کردم. اما مثل این که با گذر زمان بچه ها هم باهوشتر میشن. همین پریشب که شروع کردم به لالایی بلافاصله آیدین بهم گفت: بعدش چی شد؟ گفتم بعدش مامانش براش لالایی خوند و گفت لالا.. دوباره خیلی سریع گفت: بعدش چی شد؟؟
و همین روال برای 5-6 بار دیگه تکرار شد تا این که از هوشیاری پسرک سه ساله ام اونقدر خنده ام گرفت که اون خودشم خندید و من فهمیدم این روش حداقل برای بچه من نخ نما شده و جواب نمیده!!!!!!

دمش گرم

فرشته سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 13:11 http://chandzelee.blogsky.com/

عالی بود :)))))))
فک می کنم افکت های صوتی شما قصه رو مهیج تر می کنه :)))

خورشید سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 18:47

عزیزم..
من اول مامانم قصه ی چوپان دروغگو می گفت برام. خیلی کوچولو بود خب.. زود تموم می شد.
بعد من قل می خوردم خودمو جا می کردم تو بغل بابا که "گربه ی وزنه بردار بگو"
گربه ی وزنه بردار قصه ی بلندی بود که خیالمو راحت می کرد تا جایی که در توانم بوده دیرتر خوابیدم.

+ آقای قناری معدن هم پست جالبی درباره ی قصه گفتن های پدرانه شون نوشته بودند قبل ها..
http://filterplus.blog.ir/1394/08/09/%D9%BE%D9%84%D9%86%DA%AF-%D8%AA%DB%8C%D8%B2%D8%AF%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D9%88-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1-%D9%81%D8%B1%D8%A8%D8%AF-%D9%82%D9%87%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86

http://filterplus.blog.ir/1395/01/09/%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%87

ثنا چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 05:09

سلام
زنده بشند الهی
چه خوببببببببببب . چه روزهای خوبی دارید
خوشیتون مستداممممم

نل چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 11:33

:)))))
خانمها همیشه راههای ارتباطی خوبی دارند^_^

رضوان سادات پنج‌شنبه 24 تیر 1395 ساعت 13:35

وای بابک خان خدایی خیلی خندیدم
امان از دست شما و مهربان جان و داستانهای اون فسقلیا

خیلی جالب بود
یادم باشه اگه یه روزی بچه هدار شدیم همینجوری سرشو شیره بمالم!!!لا لا گل پونه

سارا شنبه 26 تیر 1395 ساعت 16:28 http://biadonyabesazim.blogsky.com

مادرها همه فن حریف میشن به مرور زمان ....

یه همسایه داریم که وقتی برای نوزادش لالایی میخونه، من از خواب می پرم. امیدوارم اقلا اون نوزاد به خواب رفته باشه.

نرگس میییممم یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 01:01

عالی بود بسیار عالی

ساسا یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 09:57

عالی بود.... بخصوص قصه چهارم

پونی سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 11:50 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

درود

من از تبیان قصه دانلود می کنم و پسرم قبل از خواب گوش میدهد

یعنی بدون شنیدن صدای ما طوری اش می شود ؟

البته اون پنج سالش تموم شده و قصه های درست حسابی می طلبد

سر بزن خوشحالم کن

سمیرا چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 08:34 http://nahavand.persianblog.ir

احسنت به هوش و خلاقیت مهربان بانو...خوب راهشو پیدا کرده...

هوپ... پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 13:52 http://be-brave.blog.ir

از بس توی قصه های مهربان حرف خواب بود والا منم خوابم گرفت په برسه به مانی :)))

هیوا شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 16:00

عاشق این مطلب شدم. دقیقا همینطوریه. وقت خواب باید فقط خستگی و خواب آلودگی رو به بچه منتقل کرد، بدون هیجان و همراه با نوازش و صدای خواب آلود و نور کم و اینا. قصه های ما هم برای پسرمون تقزیبا همینطوری بود.

سارکبیر پنج‌شنبه 7 مرداد 1395 ساعت 19:14

بندباز جمعه 8 مرداد 1395 ساعت 20:15 http://dbandbaz.blogfa.com/

والا الان که غروبه و من این پست رو خوندم با قصه ی مهربان بانوی شما خوابم گرفت!... چه برسه به مانی اونم اون ساعت شب!

بهاره سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 18:35 http://myyass.blogsky.com

آفرین به به خلاقیت مهربان خانم
همسر مهربون من هم هر شب صد تا قصه برای دو قلو ها مون تعریف میکنه تا بخوابن ...

ای جان

رها چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 21:56

مامانند دیگه
قصه بهترین چیزه برای بچه ها
ما رو هم خلاق تر میکنه

مهدی پنج‌شنبه 14 مرداد 1395 ساعت 12:20 http://barantaraneh.blogfa.com/

از چند جهت به دل مینشست
مهر مادری
عشق پدری
عمق لطف مادر
عمق عشق پدر
آموزنده که خوب منم یه چیزی یاد گرفتم
و ...
خلاصه باحال بود از جوگیریات

مرسی

روزهای خوب سه‌شنبه 19 مرداد 1395 ساعت 14:47

سارا-ر سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 21:40

چه کشف راز جالبی!!!!!!!!!!!!!!!!
خیییییلی بامزه بود

دا سایه شما و همسر گرامو برای فرزند دلبتدتون حفظ کنه

ممنون

فاطمه شنبه 30 مرداد 1395 ساعت 08:58

یعنی صدای خنده من کل تحریریه در خواب رفته رو پر کرد....خیلی باحال بود.. من کمتر پیش میاد کامنت بزارم ولی واقعا مردم از خنده

الهام(سکوت) یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 12:15 http://www.hesemaktoob.blog.ir

بله دیگه آخه باید یه فرقی بین بچه داری مامان و بابا باشه
چقدر دلتنگ اینجا بودم.
از پست "نگاه میکنه" نخونده بودم. وقتی اینجا رو میخونم یاد روزهایی میوفتم که دغدغه روزانه ام این بود که سریعتر بیام سرکار و فرصت بشه وبلاگ شما رو باز کنم و نوشته هاتون رو بخونم. هر از گاهی هم برای نوشته های آبکی خودم توی وبلاگ قبلی تبلیغ کنم و شما هم هیچ وقت سر نزنید. هعی یادش بخیر

عزیز دلم . من شرمنده ام

همطاف یلنیز دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 23:08 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
بهتر است بپذیریم گاهی خواسته دیگران آنی نیست که می خواهند
خوو پسرک خواب می خواسته و لالایی و شما برایش ماجراجویی ردیف می کردید!

محمد سه‌شنبه 2 شهریور 1395 ساعت 13:02

باور بفرمایید بنده هم خوابم گرفت...

زن کویر یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 10:26 http://zanekavirrr.blogfa.com

کلی خندیدم. مامانا یه مدیریت دیگه ای بلدن که باباها هیچ وقت به گردشون نمی رسن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد