سخت است برای کسی که فقط سه بار دیده ای چیزی بنویسی .
بار اول یکروز پاییزی ۹۳ بود . با باجناقم سر موضوع ساده ای شرط بستیم و من باختم . قرار شد یکروز هرجا که او گفت بروم و آخر همانروز برای اولین بار میر طیب را دیدم . آذری ها به سید می گویند میر ولی من هم مثل باجناقم او را سید صدا می کردم با اینکه خیلی دوست نداشت سید صدایش کنند . لهجه شیرینش قند کلامش را مکرر می کرد . نه اینکه مغلق سخن بگوید ، انقدر ساده حرف می زد که می نشست توی عمق وجودت . شاید شصت و چند ساله بود . خانه اش یک آپارتمان کوچک بود بالای کن کنار رودخانه . صد البته کن سولقان خودمان نه کن عباس کیارستمی مغفور .
سالها پیش بعد از نداشتن تفاهم با همسرش توافق می کنند که راهشان را از هم جدا کنند و با وجود اینکه خانه و زندگی روبراهی هم داشته بزرگوارانه از خانه بیرون می رود و به غیر از کتی که تنش بوده همه چیز را می گذارد و بیرون می زند و توی دامنه کن شروع می کند به پرورش زنبور .
سید عسلی یکجور درویش مسلک بود . خانه اش پر بود از دبه های عسل . اما عسل اصلی خود سید عسلی بود . برای من کم پیش آمده بود در اولین برخورد چنین شیفته آدمی بشوم . با سواد نبود اما می دانست . اهل مطالعه بود . دغدغه هایش شبیه من بود . حرف های سید عسلی را خوب که هضم می کردم می دیدم شبیه حرف های من در شصت و چند سالگی است . یکجوری انگار خود سی سال بعد من بود با لهجه آذری .
چند ساعتی که گفت و شنیدیم مثل برق و باد گذشت .
بار دوم بهار پارسال بود .
باجناقم گفت سید سرطان دارد . می خواهد برود تبریز .
رفتیم . تنها نبود اینبار . دورش را گرفته بودند فامیل . سر حال و قبراق بود . تنها کسی که انگار توی آن جمع غمگین و بغ کرده سرطان نداشت سید عسلی بود . شاید ده دقیقه نشستیم . خانه اش کوچک بود و ما توی جمع خانواده وصله ناجور بودیم . مثل بار اول تا دم در بدرقه مان کرد .
بار سوم دوباره پاییز بود .
با عصای کوهنوردی از شیب کوچه که بالا آمد نه من شناختمش نه باجناقم . برعکس دوبار قبل نه بغلمان کرد و نه روبوسی .
سید عسلی دقیقا شده بود نصف سید عسلی که دیده بودم . و وقتی کلاهش را برداشت دیدیم که موهایش هم مثل ابروهایش به تاراج رفته اند .
شاید بهتر بود بگویم سید عسلی را دوبار بیشتر ندیدم . سید عسلی بار سوم هیچ چیزش شبیه به سید عسلی نبود . نه چهره اش نه اندامش نه صدایش . خیلی سرحال نبود . خیلی هم امیدوار نبود . حساب و کتابش را کرده بود و لااقل با خودش بی حساب بود .
انقدر دمق بودم که راستش چیز زیادی هم یادم نمانده است . فقط یک لبخند تلخ از او یادم هست وقتی که برادرش از او به ما شکوه می کرد و او داشت با وجود مریضی یک نخ سیگار دیگر می گیراند .
موقع خداحافظی گفت نمی تواند از پله ها پایین بیاید . عذرخواهی کرد که تا دم در همراهمان نمی آید .
جز این سه بار یکبار هم تلفنی با هم صحبت کردیم . بابک جان گفتنش لبخند به لبم می آورد . راستش از آن شب پاییزی سال ۹۳ تا امشب که سید عسلی به رحمت خدا رفت نزدیک به دو سال می گذرد . دو سال وقت زیادیست و سه بار ملاقات و یکبار تماس تلفنی خیلی کم است .
اما این یک حیله لعنتی این دنیاست که فکر می کنی همیشه وقت هست .
فکر می کنی همیشه برای کارهایی که باید بشوند فرصت داری .
دلم می خواست سید عسلی را بیشتر می شناختم . با او بیشتر حرف می زدم و بیشتر پای حرفهایش می نشستم اما نشد و تقصیر کار منم .
این چند خط ادای دین کوچکی بود به صفای شیرین سید عسلی
اگر امکان دارد برای شادی روحش دعا کنید .
خوشبختی رسیدن به خواستهها نیست،
بلکه لذت بردن از داشته هاست
بهترینها رو براتون آرزو می کنم به منم سر بزنین
6516
سلام،
خیلی متأسفم و تسلیت می گویم درگذشت دوستتون را. از دست دادن دوست خیلی سخته.
روح سید عسلی هم شاد.
ممنون سارا
like
حیف که نتونستی بیشتر باهاش باشی. از این افسوس ها زیاد پیش میاد و مایی که همیشه فکر می کنیم فرصت داریم به قول خودت...
پستی که قبلا درباره ی سید عسلی نوشته بودید رو یادمه...
حیف شد!
روحش شاد
روحشون شاد. خدا رحمت کنه. آدم نمی دونه چی بگه...
روحشون شاد باشه،
ببخشیدا این داستان واسم آشنا بود، قبلا تو جوگیریات نوشته بودین؟؟ فکر کنم با چیز دیگه ای آشتباه گرفتم
خدارحمت کنه سیدعسلی رو
بااون توصیفاتِ قبلنافکر نمی
کردم به این زودی...حیف و
صد حیف که چه زوددیـــــر
می شود...................
یاحق...
از یک دوستی که در سولقان زندگی می کند وصفش را شنیده بودم. خدا رحمتش کند.