این بار اول نبود . یک ماه پیش یک شب با مانی رفتیم خرید. ماشین را پارک کردم دست مانی را گرفتم توی یک دست و مشماهای خرید توی دست دیگر . از پله ها هدایتش کردم تا دم در و بعد دستش را ول کردم چون مشماهای خرید داشت دست دیگرم را می کند . مانی کفشش را در نیاورد و از پله ها رفت بالا . چند بار صدایش کردم و اعتنا نکرد . گفتم لابد دارد می رود طبقه بالا پیش پسرخاله اش . وسایل را توی آشپزخانه چیدم و یک لیوان آب خوردم و کولر را روشن کردم . به فروغ گفتم برو ببین مانی از پله نیفته پایین . کلا دو دقیقه نشد . فروغ برگشت و گفت : آقا بابک در حیاط بازه .
نفهمیدم چطور دم در حیاط ظاهر شدم . پابرهنه رفتم یا چیزی پا کردم ؟ پله ها را چند تا یکی دویدم ؟ از در که رد شدم یک موتوری گازید و رفت . یا ابولفضل !نکند پاره تنم را برده باشد .
عربده می زدم . مانی !مانی !
دو تا آقا توی کوچه پشتی گفتند یک بچه همین حالا از اینجا رد شد . دویدم . سینه کش کوچه خلوت و تاریک راگرفته بود و بی خیال داشت می رفت سمت ناکجا . کی ؟ ساعت ۱۰ شب .
از پشت خفتش را چسبیدم . کجا میری پدر سوخته ؟ خندید .
خنده اش خیلی زود به گریه تبدیل شد وقتی جای دستم روی صورتش ماند . نفهمیدم چطور شد که سیلی زدم . دستم کاش می شکست . جگرم سوخت . هنوز هم دارد می سوزد .
توی این یکماه هر شب برایش قصه بچه هایی رو می گویم که دست بابایشان را ول می کنند و تنهایی می روند ددر . و بعد ماشین به آنها می زند وپایشان اوف می شود . بچه هایی که کار بد می کنند . بچه هایی که مانی مثل آنها کار بد نمی کند و دست بابایش را ول نمی کند . و اخرش می گویم : مانی ! تو دیگه دست بابا را ولنمیکنی درسته ؟ می گوید : دویوسته . و من انقدر موهایش را بو می کنم و تصدقش می روم تا خوابش برود .
امروز رفته بودیم پارک .
یکنفر تن پوش باب اسفنجی پوشیده بود و تراکت های مهدمان را پخش میکردیم . من دست مانی را بعد از آن ماجرا ول نمی کنم . ول هم کنم چشم از او بر نمی دارم . به چشمبر هم زدنی مثل تیر از چله کمان می گریزد . بدون ترس از هیچ چیز . و این ترسناک ترین ترس این روزهای من است . چنان می رود که انگار قرار نباشد برسد . حتی پشتش را نگاه نمی کند . توی عوالم کودکانه اش می داند دنبالش می آیم و ترس نمی فهمد . مخلصش هستم . تا ته دنیا هم دنبالش می دوم به شرطی که ببینم دارد می رود . او برود ومن نفهمم چه خاکی به سرم کنم ؟
مانی داشت سرسره بازی میکرد . یک مردک عوضی که نمی دانم چه کاره پارک بود گیر داد که چرا تبلیغ می کنید ؟ بحثمان شد . گفتم تو چیکاره ای ؟ کلا پنج دقیقه نشد . مردم جمع شدند . صلوات فرستادند . باب اسفنجی رفت و مهربان پرسید : مانی کو ؟
سرسره خالی بود .
هر کداممان به یک طرف دویدیم .
مانی ! مانی !
جهنمی ترین چند دقیقه عمرم که گذشت خانمی داشت دست مانی را می کشید و می گفت : آقا خدا رحم کرد . داشت می رفت توی خیابون .
دلم برای پدر ومادرهایی می سوزد که بچه هایشان بی خبر می روند . اینها چند تا پنج دقیقه جهنمی را چشیده اند ؟ اینها چطور زنده مانده اند ؟