جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

رادیو کاکتوس و سایت نماشا

یک



به همت دوستان عزیزم در انجمن نودهشتیا سومین شماره از رادیو کاکتوس نیز منتشر شد و بنده نیز افتخار داشتم تا در این شماره از رادیو حضور داشته باشم . صفحه رسمی این رادیو را می توانید از اینجا مشاهده کنید و سومین شماره از رادیو کاکتوس هم از اینجا و اینجا  دانلود نمایید .



دو


مدیران خلاق بلاگ اسکای در اقدامی ارزشمند سایتی به نام نماشا طراحی کرده اند که از این به بعد می توانید ویدیو های خود را در آن آپلود کرده و به اشتراک بگذارید . دوستانی که با پیکو فایل کار کرده اند اذعان دارند که این سایت یکی از بهترین و مطمئن ترین سایت های آپلود عکس و فایل می باشد . مزیت نماشا در این است که درست مثل پیکوفایل شما با ورود به حساب کاربری خود در بلاگ اسکای به کلیه امکانات سایت دسترسی دارید و از این به بعد می توانید ویدیو های مورد نظرتان را نیز با خیالی آسوده و به راحتی در وبلاگ قرار دهید .

ضمن آرزوی موفقیت برای مدیران محترم بلاگ اسکای می توانید به سایت نماشا از این نشانی دسترسی داشته باشید . 



سه گانه ای غمشاد برای دوازدهمین روز اردی بهشت

یک ....



پنجشنبه سی ام آبان ماه سال پیش در این پست آرزو کردم برای طول عمر و سلامتی استاد لطفی

و امروز استاد به سمت فراسو سفر کرد .

کاش عزیزانمان را پیش از مرگ بیشتر قدر و عزت بنهیم .

افسوس ...


+ ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار با عزای دل ما می آید ؟


+ در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند .


++ استاد لطفی را بیشتر بشناسید .




دو ....

دوازدهم اردیبهشت روز معلم است .

هر سال این موقع که می شد با شاخه ای گل و هدیه ای کوچک میهمان منزل پدرم بودیم .

بابا مهربانانه ما را در آغوش می کشید و می بوسید .

پدرم عاشق معلمی بود و تدریس را حتی پس از بازنشتگی ترک نکرد .

بدون هیچ چشمداشت مادی تا آخرین روز عمرش رفت و سر کلاس شعر نشست و درس داد و معلمی کرد .

امسال اما گل ها و هدایای روز معلم به جای کلاس دنج و ساکت فرهنگسرا راهشان را کج کردند به سمت امامزاده و روز معلم را به سنگ سیاه مزارش تبریک گفتند . سنگی سیاه به شکل کتاب که رویش نوشته : معلم و شاعر

روزت مبارک بابا






سه ...

دوازدهم اردیبهشت زادروز یکی از آدم های خوب دنیاست . کسی که برای توصیف مختصرش کافیست واژه مهربانی را بشناسید . کسی که با وجود مشغله زیاد زندگی همیشه به یاد همه دوستانش هست و روز تولد هیچ کدام را فراموش نمی کند . برای چنین دوست عزیزی چه آرزویی می شود داشت بهتر از سلامتی و لبخند ؟


تولدت مبارک هاله بانو جان




...

یک

اردیبهشت سال 91 به همت دوستان پستی شامل فهرست "کتابهایی که به دوستانتان پیشنهاد می کنید تا بخوانند" منتشر شد . با توجه به اینکه نمایشگاه کتاب تهران از فردا رسما بازگشایی خواهد شد این پست می تواند منبع و مرجع خوبی برای علاقه مندان به کتاب باشد تا مطابق با سلیقه خود و با پیش زمینه مناسب تری برای خرید به نمایشگاه بروند . بنابراین اگر مایل بودید نگاهی مجدد به این پست بیاندازید . اگر هم کتابی مد نظرتان هست که در لیست یاد شده وجود ندارد می توانید در کامنتهای همین پست به دوستان پیشنهاد بفرمایید .



دو

در همین راستا به اطلاع دوستان می رساند که دومین رمان دوست خوبم ممو ( نویسنده وبلاگ عطر برنج ) نیز به زینت طبع آراسته شده است و اگر مایل باشید می توانید نسبت به خریداری آن اقدام بفرمایید . توضیحات تکمیلی را خود ممو در این پست نوشته است .






سه

خواندن قصه دردهای این دختر کوچولو دل انسان را به درد می آورد . دختر کوچولویی که از چهار ماهگی تحت درمان سرطان و شیمی درمانی قرار گرفته و برای زنده ماندن نیاز به چرک کف دست دارد و بس . متاسفانه نویسنده وبلاگ را نمی شناسم اما به عنوان یک پدر هر کمکی از دستم بر بیاید ولو به اندازه چند ده هزار تومان دریغ نخواهم کرد . قضاوت را به خودتان واگذار می کنم . بخوانید و اگر دلتان خواست کمکش کنید وگرنه برای شفای همه مریض ها دعا بفرمایید  .




چهار

متاسفانه دوست خوب و رفیق نازنینم محمد حسین جعفری نژاد در غم از دست دادن عمویش جامه سیاه پوشیده است . از همینجا به محمد تسلیت عرض می کنم و آرزوی سلامتی و طول عمر برای خانواده محترمش و صبر و تسلی برای بازماندگان آن عزیز بزرگوار دارم . بیزحمت فاتحه ای نثار روح آقای جعفری نژاد کنید .




پنج

روز دهم اردیبهشت روز ملی خلیج فارس نامگذاری شده است .

بحر نیلگون و نازنینی که تا زمین هست و انسان روی آن گام می گذارد و سرزمینی به نام ایران روی نقشه های جغرافیا وجود داشته باشد نام مقدسش متعلق به ماست . این روز بر همه کسانی که میهنشان را دوست دارند عزیز و گرامی باد ...




یک 


برای دوستان جدید عرض کنم که پستهای با موضوع بندی " ورزش مغزهای آکبند " پستهایی هستند برای بازی و دور همی و رمز دار بودن آن هم صرفا برای جذاب تر شدن آن است . کتاب " عزاداران بیل " نوشته غلامحسین ساعدی است و رمز پست قبل هم " ساعدی " . فیلم " گاو " ساخته مشهور داریوش مهرجویی بر اساس یکی از قصه های همین کتاب ساخته شده است .




دو


بازی پنج لحظه ناب و خاطره انگیز که خاطرتان هست ؟


سه دوست دیگرم هم در این بازی شرکت کرده اند که خواندنشان خالی از لطف نیست :


سهیلا خانوم از وبلاگ بهار و سرای دل

و

تداعی از وبلاگ جایی برای دلتنگی

و

اردی بهشتی از وبلاگ life





سه


یکی از دوستان خاموش جوگیریات هم چهار لحظه ناب زندگی خود را قلمی کرده و چون وبلاگ ندارند متن را برایم فرستادند که در ادامه همین پست می توانید ملاحظه بفرمایید . من که از خوندن پست ایشون واقعا لذت بردم و پیشنهاد می کنم در اولین فرصت حتما یه وبلاگ بزنن و بنویسن . شما هم بخونید و قضاوت کنید ...


 

ادامه مطلب ...

سه تصویر مرتبط با روپوش سفید

یک..............

وقتی پدر یا مادر می شوی دنیایت تغییر می کند . مسئولیت ها و احساسات و نقش هایت در زندگی تفاوت می کنند . بخش مهمی از این حالات و احوالات جدید کاملا غریزی هستند . در وجود همه ما بخشی هست تعبیه شده در روز ازل بدست پروردگار ، خاصه ی پدرانگی یا مادرانگی . این پدرانگی یا مادرانگی انگار مرحله ای فراتر از پدر بودن و مادر بودن صرف است . ربطی به فیزیولوژیک و جنسیت ندارد . اهمیتی هم ندارد که این کودک از لحاظ فیزیکی از اسپرم شما باشد یا در رحم شما رشد کرده باشد . ربطی به این ندارد که نام شما به عنوان پدر و مادر در سجل احوالش ثبت شده یا خیر . پدرانگی و مادرانگی بسیار متعالی تر و والاتر و ارزشمندتر و شیرین تر از پدر و مادر بودن است . 

شاید واضح ترین نشانه پدرانگی و مادرانگی اینست که جانتان به جان دلبندتان وصل می شود . با لبخندش به اعلا درجه امکان شاد می شوید و با رنجیدنش تا حد اعلا زجر تحمل می کنید . وقتی کودک شما دردی در جانش دارد جان شما هم درد می گیرد چه بسا بسیار بسیار بیشتر . همینقدر بگویم که وقتی پدر یا مادر باشید و کودک شما دچار علت و مرضی می شود روحتان آسیب می بیند از آسیب جسمی او . وقتی فرزندتان از درد و ناراحتی درد می کشد انگار یکنفر زنده زنده چنگ می اندازد توی قفسه سینه شما و قلبتان را با نوک تیز ناخن توی مشتش محکم فشار می دهد . به همین شدت و به همین وضوحی که گفتم ...


دو...............

زمانی که ما بچه بودیم دکتر و مهندس شدن آرزوی مشترک تقریبا تمام بچه ها و بزرگترها بود . یکی از افتخارات و مزایای بچه هایی که برای گذراندن دوره طرح کاد می رفتند داروخانه کار می کردند علاوه بر دسترسی به برخی داروها و آلات و ادوات ممنوعه این بود که می توانستند مثل دکترها روپوش بپوشند . ما هم با حسرت تماشایشان می کردیم . با اینکه می دانستیم دکتر نیستند اما  وقتی روپوش سفید می پوشیدند حتی شبیه دکتر بودن هم افتخاری محسوب می شد . حتی یادم هست در دوره دانشگاه بچه ها موقع کلاس های آزمایشگاه روپوش سفید تن می کردند و لذت می بردند از این کار و الکی همدیگر را دکتر صدا  می زدند  . خنده دار است اما حتی آرایشگر های مردانه هم پوشیدن روپوش سفید را جزء لاینفک شغل خودشان می دانستند هرچند شاید ربطی به دکتر بودن نداشت اما خود روپوش سفید یک ابهت و افتخاری داشت که هر کس با هر شغلی با کمال میل آن را تن می کرد . به این فهرست تزریقاتچی ها و مسئولان آزمایشگاه و کارکنان درمانگاه و پرستارها و ... را هم اضافه کنید . حالا اما مدتهاست که انگار پوشیدن روپوش کار خزی شده است . به جز بیمارستان ها که پوشیدن روپوش به عنوان لباس فرم یک ضرورت و اجبار است اما پزشک های داخل مطب علی الخصوص نسل جدید دیگر علاقه ای به پوشیدن روپوش سفید ندارند انگار . داروخانه چی ها هم همینطور . بچه سلمانی ها هم دیگر روپوش سفید تن نمی کنند و ترجیح می دهند اندام و بازوهایشان را از تی شرت های جسبانشان هویدا کنند و شاید پیرسلمانی های محله ها و دکتر و پرستارهای قدیم آن هم به عادت مالوف هنوز خودشان را مکلف می کنند به پوشیدن روپوش سفیدی که یک زمانی من و همنسل هایم آرزوی پوشیدنش را داشتیم.



سه............

داخل مطب منتظریم . مانی بغل من است و مهربان هم در اتاق تزریقات زیر سرم . زنی چادری با صورتی سبزه و قدی کوتاه و چشمهایی بادامی وارد می شود . به گمانم افغان است . دفترچه بیمه ندارد و برای پرداخت حق ویزیت 15 هزارتومانی دکتر کارت عابربانکش را به منشی مطب می دهد . منشی چند باری کارت را در کارتخوان می کشد اما موفق نمی شود . کارت را به او پس می دهد و می گوید چند دقیقه دیگر دوباره امتحان می کنند . بوی بدی در مطب پیچیده و صدای دریل مطب دندانپزشکی مثل مته توی سرم فرو می رود . با مانی بیرون می رویم و توی حیاط درمانگاه با هم قدم می زنیم . زن چادری هن هن کنان و دردمند از در بیرون می آید . می پرسم موفق شدین ؟ با تعجب می گوید : نه

می گویم : اگه بخواید من پول پیشم هست . تشکر می کند و می گوید : این مغازه بغل آشناست الان ازش پول می گیرم و میام .  نیم ساعت دیگر توی حیاط منتظر مهربان می ایستم . مهربان می آید ولی از زن چادری با چشمان بادامی خبری نیست . دوست دارم به آقای دکتر که بدون روپوش سفید دارد در حیاط درمانگاه سیگار دود می کند بگویم : سیگار برای سلامتی خیلی ضرر دارد آقای دکتر اما شما راحت باش ...




+ این پست را برای بانوچه نوشتم که مادرش در بستر بیماریست و محتاج دعای شما ...




...

یک

***

چند روز پیش یکی از اقوام برای کاری رفته بود یکجایی اطراف تهران .

موقع گذشتن از خیابان با ماشینی تصادف کرد . توی ماشین به خانواده اش زنگ زد و گفت که تصادف کرده و دارد به فلان بیمارستان می رود . اما توی بیمارستان به خاطر ضایعه مغزی فوت کرد .جزء میهمانان عروسی ما بود . چون اصالتا کاشانی بودند توی شهر خودش تدفین شد و مراسم هم توی همان شهر برگزار شد و فردا بعد از ظهر قرار است در مسجد محله ما هم مراسم ختمی برایش برگزار شود .

امروز برای یک کار بانکی رفته بودم همان جایی که آن بنده خدا تصادف کرده بود . موقع عبور از جلوی گورستان شهر دیدم که یک عالمه ماشین ایستاده اند و دیدم که چند نفر سیاه پوش هم دارند به سمت سالن تطهیر می روند . یکهو یادم افتاد که این گورستان همان جایی است که بابا بزرگ را در آنجا شستند و جواز دفن صادر کردند .

یاد پیرمرد آذری افتادم که بابا بزرگ را شست و چقدر دوست داشتم یکروز که سرم خلوت بود دوباره بروم و با او صحبت کنم . پیرمرد چهره نورانی و شخصیت جالبی داشت . صدای ضبط ماشین زیاد بود و من هم توی ترافیک بودم . یک آقایی بود که احتمالا از صاحبان عزا بود و به شدت متاثر . طوری که نمی توانست راه برود و دو نفر زیر بغلش را گرفته بودند و او را که زار زار گریه می کرد به سمت سالن تطهیر می بردند .

چقدر این صحنه ها برایم آشنا بود . تا همین چند سال پیش من هم مثل همه مسافران ماشین های توی ترافیک شاید از سر کنجکاوی به این عزاداران نگاه می کردم و حال و روحم صد و هشتاد درجه با آنها فرق داشت . اما توی همین سه سال گذشته انقدر این صحنه ها برای عزیزانم تکرار و تکرار شده که ناخوداگاه صدای ضبط را کم بکنم و به احترام عزیزانی که دیگر نیستند کمی بغض کنم ...


دو

****

تازه از میهمانی برگشته ایم . امشب جشن تولد آقا رادین بود و مانی جانم با لباس باب اسفنجی اش توی میهمانی می درخشید . مهربان با ناراحتی می گوید : خاله زهرا هم مرد .

حالا دیگر برنامه فردایمان تکمیل شد . یک ناهار دور همی با چند تا از بچه ها و بعد مجلس ختم همان فامیلی که در شماره یک عرض کردم و بعد هم باید برویم خانه خاله زهرا .

خاله زهرا خاله آقا ولی بود . یکجورهایی بزرگ خاندان حساب می شد .

پیرزن را اولین بار در مراسم خواستگاری دیدم . آقا ولی به نشانه احترام او را هم دعوت کرده بود و او هم برای اینکه ثابت کند بزرگ خاندان است موقع تعیین مهریه هی چوب لای چرخ ما می گذاشت .

بعد از مراسم عروسی دیگر تا همین چند ماه پیش موقع مراسم آقا ولی ندیدیمش . بنده خدا چقدر عزت و احترام برایم می گذاشت و مدام تشکر می کرد از اینکه ما دامادها مثل پسر برای آقا ولی بودیم و ...

مهربان را کلافه کرده بود از بس به طرز بچه داری و شیر دادن و بغل کردن و خواباندن مانی گیر داده بود و توصیه های بزرگانه کرده بود . چند روزی بیمارستان بستری بود . می خواستیم برویم ملاقات اما چون در بخش مراقبت های ویژه بود اجازه نمی دادند . یک بنده خدایی توی مراسم آقا ولی می گفت : کار خدا را می بینی ؟ آقا ولی با پنجاه سال سن می میرد و خاله پیرش سر و مر و گنده دارد راه می رود . فکر کنم همان بنده خدا چشمش زد . چون خاله زهرا خدا بیامرز اصلا شبیه کسانی نبود که مرگ نزدیکشان است . اینگونه بود که یکی دیگر از مهمانان عروسی ما هم خط خورد ...



سه

****


برای شادی روح همه عزیزان درگذشته فاتحه بفرستید لطفا ...



شیش تا خبر خوب

یک

****

اگر محاسبات ما درست باشد فردا تعداد بازدید های وبلاگ " گاه نوشت های محسن باقرلو " به مرز یک میلیون خواهد رسید و از فردا شهریار بلاگستان به تالار هفت رقمی ها خواهد پیوست . شاید به ظاهر ساده باشد اما از بین هزاران هزار وبلاگ فارسی تعداد خیلی کمی می توانند انقدر خوانده شوند و انقدر روی نامشان کلیک شود که به باشگاه میلیونی ها بپیوندند .

محسن باقرلو بی تردید از زمره ریش سفیدان و خاک خوردگان بلاگستان است . کسی که سالهای سال است می نویسد و دعا می کنم سالهای سال همچنان بنویسد . این اتفاق میمون و مبارکی است که اینروزها محسن برای وبلاگش بیشتر وقت می گذارد و حوصله می کند و گوش شیطان کر از پست های یک خطی و بلامتن خبری نیست .

همیشه گفته ام که چقدر خودم را مدیون او می دانم و چقدر چیز از او آموخته ام .امیدوارم این شور نوشتن ده ساله انقدر مدام باشد که این یک میلیون بازدید بشود ده ها میلیون


محسن عزیز ! هفت رقمی شدنت مبارک


دو

***

پیمان اسحاقی نوه دایی صمد عزیزم و پسر خاله مریم من است . حالا اینکه چطور ممکن است پسر خاله یکنفر بشود نوه دایی او و در عین حال فامیلی اش هم مثل تو اسحاقی باشد معمایی است که حل کردنش کمی سخت است .

آنروزی که پیمان بدنیا آمد من نوجوانی بودم شاید همسن و سال حالای او و بزرگ شدن و قد کشیدنش را به چشم خودم دیده ام . یکجورهایی مثل داداش کوچک نداشته ام می ماند و مادرش را هم عین خواهر بزرگ نداشته ام دوست دارم .

پیمان چند ماهی است که وبلاگ می نویسد و راستش چندین بار خواستم از او بنویسم ولی فکر می کردم وبلاگ نوشتنش هوسی گذرا باشد و بی دوام که خوشبختانه نبود .

به هر تقدیر این داداش کوچولوی ما که مثل خط کش هر روز دارد قد می کشد و از من نیز بلندتر شده تقریبا پنج ماه است که دارد " روزای نوجوانی من " را می نویسد . برای این طالقانی دو آتشه آرزوی موفقیت در بلاگستان دارم و عذر می خواهم که برای معرفی و تبلیغ وبلاگش انقدر دیر ، دست به کیبورد شدم .



سه

****

بشرای عزیز ، خواهر خوبم چند وقتیست از مخاطبان پر و پا قرص جوگیریات شده و آشنایی جدی ما از رادیوی اول مهر بود . بعضی ها همینطور بی دلیل مهرشان به دل آدم می نشیند و بشرا نیز از همان بعضی هاست .شاید بگویید ما ایشان را اغفال کردیم اما به نظر خودمان رستگار شدند که به بلاگ اسکای کوچ کردند و از این به بعد " بی پروا باش " را به قلم بشرا می توانید در بلاگ اسکای ملاحظه بفرمایید . 



چهار

****

فرشته از مخاطبان بی وبلاگی بود که همیشه او را با فرشته سروشا اشتباه می گرفتم .

فرشته هم به تازگی و بصورت خودجوش اقدام به تاسیس یک فقره وبلاگ نموده اند به نام " حوض شب سکوت "

بگذریم که وبلاگش توی بلاگفا است و برای همه دوستان من کتاب هدیه فرستاده به غیر از من اما به شهادت سه شاهد عادل ، فرشته از بامعرفتهای روزگار است و این فقره بامعرفت بودنش لااقل در عرصه کامنت گذاری برای من به اثبات رسیده است .  اگرچه من در سر زدن به دوستانم بسیار تنبل هستم اما همین که جایی هست که می شود حرفهای دوستی را که تا دیروز خانه ای در این دنیای مجازی نداشت خواند و برایش دست تکان داد بسیار غنیمت می دانم .

برای فرشته آرزوی حضوری موفق و مداوم و پررنگ در بلاگستان دارم . 




پنج

****

با خبر شدم که رهگذر عزیز ، یکی از قدیمی ترین دوستان جوگیریات که مدتها بود از او بی خبر بودم به تازگی ازدواج کرده است .

به رهگذر عزیز صمیمانه تبریک می گویم و امیدوارم کانون زندگی مشترکشان همیشه شاد و گرم باشد و بماند . از همین تریبون برای ازدواج  هرچه سریعتر همه مجردین و مجردات و عزب اوغلوها و ترشیدگان بلاگستان ، با دو دست افراشته ، محکم دعا می کنم .



شش

*****

هفته بعد یک اتفاق بسیار بسیار خوب در جوگیریات رخ خواهد داد . عجالتا دلتان آب بشود تا بعدا مفصل برایتان توضیح بدهم . پیشنهاد می کنم هفته بعد لااقل روزی یکبار خانه ما را به کلیک های مبارکتان مستفیض بفرمایید . قول می دهم پشیمان نخواهید شد ....






...

یک

***

امروز صبح سه تایی از خانه بیرون زدیم . من و مهربان و مانی ...

مانی باید می رفت واکسن های دو ماهگی اش را بزند .

پنجشنبه خیلی شاد و سرخوش رفتیم بیمارستان و با سلام و احوالپرسی که بیزحمت واکسن بچمون رو بزنید که گفتند به علت کمبود واکسن فقط در مراکز بهداشت دارو توزیع میشه . رفتیم مرکز بهداشت که دیدیم صد نفری جلوتر از ما تشریف آوردند . خانومه گفت مدارکی که اینجا نوشته شده بیارید و شنبه صبح اول وقت اینجا باشید .

مدارک مورد نیاز :

شناسنامه کودک

کارت واکسن

شناسنامه پدر و مادر

کارت ملی پدر و مادر

سند منزل یا اصل اجاره نامه

و چند تا چیز دیگه ...


یعنی من موقع گرفتن وام ازدواج انقدر مدرک نبرده بودم که به خاطر چهار قطره واکسن .

همین یکی دو سال پیش واکسن ها انقدر فراون بودند که حتی توی مطب خصوصی هم می شد تهیه کرد . اما شرایط تحریمی کشور و نتایج مدیریت ما بر جهان باعث شده است که نیازهای اولیه مملکت اینطور کمیاب و نایاب بشود . میلیون ها دلار دارو در گمرک دارد خاک می خورد اما دولت (سابق) به خاطر تفاوت قیمت بین ارز مرجع و ارز مبادله ای اجازه ترخیص کالا را نمی دهد . امیدوارم اوضاع از این بدتر نشود . شلوغی درمانگاه و زن های خسته و بچه بغل و گریه نوزادها و صف طویل جلوی درمانگاه مرا یاد روزهای جنگ انداخت که همه چیز کوپنی و صفی بود . اوضاع اسف بار و رقت انگیزی بود . حس بودن در مناطق جنگ زده سوریه را داشتم ...



دو

***


امروز مانی دو ماهه شد . فرصت باشد امشب چند تا عکسش را می گذارم .






سه

***

مرشد ترابی هم رفت . حالا همه روزنامه ها عکسش را صفحه اول می اندازند و اخبار بارها از او یاد خواهد کرد و نقالی هایش را نمایش می دهند و وااسفا استاد سر خواهند داد .

خوشحالم که من نقشی در این مرده پرستی ندارم و از استاد در زمان بودنش یاد کرده ام .

روحش شاد ...






بنت کوروش تمدن + بازی سفره های افطاری

شماره یک

**..*****

برای شرکت در بازی سفره های افطاری تشریف ببرید اینجا

از دل آرام عزیز ممنونم که امسال جور مرا کشید .

زودتر عکس سفره های افطاری را بفرستید که پنجشنبه شب ، یک دورهمی عالی برپاست با برنامه های ویژه ...




شماره دو

.*******


این هم عکس دختر کوچولوی ناز کوروش تمدن




تشکرنوشت و چند خبر خوش

اول از همه ممنونم از لطف دوستان عزیزم که طی این چند روز مدام به این خانه سوت و کور و این دکان کرکره پایین کشیده سر زدند و محبتشان را با کامنت خصوصی و عمومی و تماس و پیامک ابراز نمودند . از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهون که گاهی یک عالمه حرف هست برای گفتن و یک عالمه پست هست توی چرکنویس ها اما آن حس و حال و دل و دماغی که دگمه انتشار را فشار بدهد نیست . گاهی وقتها آدم احتیاج دارد با خودش خلوت کند . گاهی وقتها دلت می خواهد سرت را بگذاری روی زانو  و یک گوشه دنجی باشی که نه کامنت باشد نه اسمس و نه زنگ تلفن و خودت باشی و خودت و مدام فکر کنی فقط

دوست داری بروی یک جایی گم و گور بشوی بدون اینکه حرص کسی در بیاید یا نگرانت بشوند .

دلیل هم دارد :

گاهی حرفی برای گفتن نداری

گاهی دلت می خواد نازت را بخرند

گاهی خسته هستی

گاهی هم موقعیت ایجاب می کند که نباشی

همین ...


روزهای سختی بر ما گذشت که از یادآوریش هم می ترسم . غریق نجات یافته از طوفان را هم باید چندی به حال خود گذاشت تا احوالاتش مثل قبل بشود

اگر که بشود .


این چند خط را نوشتم برای قدردانی چند باره از شما که هر وقت نیازتان داشته ام بوده اید .

شمایی که وقتی نیستم نگران می شوید

وقتی غمگینم غمگین می شوید

وقتی شادم شاد می شوید

وقتی هستم هستید

و حتی وقتی نیستم هنوز هم هستید

و روی اسم جوگیریات مدام کلیک می کنید .

شمایی که تمام خالی های زندگیم را با شما پر می کنم و دعا می کنم تا هستم پیش من باشید .


این چند خط را نوشتم یعنی می فهمم

سی و چند کامنت خصوصی از سر نگرانی و برای تسلی یعنی چه

می فهمم روزی هزار و خرده ای بازدید برای وبلاگی که یک هفته است بروز نشده یعنی چه

این چند خط را نوشتم برای سپاس

چون کار دیگری بلد نیستم جز : اینجا نوشتن ...



اما چند خبر خوب :


اول اینکه دکتر بابک عزیز را فیلی کردند .خودش را که نه وبلاگش را ...

صبر داشته باشید .

این جمله جزء خبرهای خوب نبود و اتفاقا خبر بدی هم هست . وبلاگ پرسیسکی وراچ هم مثل تمامی وبلاگ های مشابه بدون هیچ دلیل و توضیحی مسدود شد . بابک عزیز در اوکراین زندگی می کند و جراح زنان و زایمان است و به یاد ندارم مطلبی که رنگ و بوی سیاسی داشته باشد از او خوانده باشم . به هر حال وبلاگ پرسیسکی وراچ در روز تولد بابک عزیز مسدود شد . بندگان خدا شاید نیتشان خیر بوده و می خواسته اند هدیه بدهند .

اما خبر خوب این است که دکتر بابک هم رستگار شد و به جمع بلاگ اسکایی ها پیوست .


از این به بعد پرسیسکی وراچ را در اینجا بخوانید ...



دوم اینکه بازی سفره های افطاری همانطور که قول داده بودم طبق معمول دو سال گذشته برگزار خواهد شد . استثنائا امسال جوگیریات را معاف بدارید اما این بازی به همان شکل و شمایل و سبک و سیاق در وبلاگ یکی از دوستانم برگزار خواهد شد که بزودی اعلام می شود .


سوم اینکه از دیشب لینکدونی جوگیریات دوباره فعال شد . اگر خواستید از وبلاگ های بروز شده مطلع شوید تشریف ببرید اینجا ...



و چهارم اینکه فردا با یک خبر خیلی خوب خدمتتان خواهم رسید .

منتظر باشید ...