جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شام آخر



هفتهء خوبی بود ... شور شیرین آن سالهای دور و متوسط و نزدیک ! را زنده کرد ... برای من که همین چن وخت قبل ترها شبی چن ساعتم را پای وبلاگ نویسی و بلاگ خوانی و کامنت بازی می گذاشتم و روزی n تا بازدید و n تا کامنت داشتم اما حالا به هر دلیل سوت و کور شده هم خودم هم وبلاگم ،نوشتن در جوگیریات شلوغ و رفیق باز مث این بود که لیونل مسی پژمان جمشیدی را یک هفته ببرد سر تمرینهای بارسلون ... مث این بود که حامد بهداد ، حسین محب اهری را یک هفته با خودش ببرد سر صحنهء فیلمبرداری ... نوشیدن چندین و چند باره از چشمهء رفاقت و مهربانی و آقا منشی کیامهر بود ... دوباره نفس به نفس آقا طیب دادن بود بعد اینهمه سال که گذشتیم و گذشت ، آق طیبی که « توو هرعکسی باشه ، اون عکس بره سینه دیوار اتاق ، دیگه اون دیوار نمی ریزه » ... غرق شدن در معصومیت زلال چشمهای تیله ای مملی و بغض کردن بابت غصه ها و جای خالیش بود ... واستادن سر گذر عیاری ها و لوطی گری ها در سایهء رفاقت با آقا محمد حسین بود ... گرفتن دستان پینه بستهء بوسیدنی قهرمانان مظلوم نوشته های آقا مجید شمسی پور بود ... و هزار باره شرمندهء لطف و محبت همه شما دوستان نازنین شدن بود ... دور همی اینهمه خوبی و قشنگی یکجا ، یک هفته روحم را شاد کرد و حالم را خوش ... الهی که حالتان خوش باشد همیشه ... خلاص.


امضاء : محسن باقرلو



این هفته خوب بود.خوش گذشت.دوباره سر زدن هر روزه به وبلاگ و غریب تر از اون خوندن کامنتها -کاری که سالها بود ترکش کرده بودم-.هر چند که احساس می کنم یک مقدار فضا سازی باعث شده که همه چیز تو کامنتینگ اینجا اغراق شده باشه(سلام آرش).شاید هم دلیلش غریبه بودن منه با این جمع.در هر صورت برای من حسن این یک هفته این بود که دیگه حسرت اون روزها رو نمی کشم.دیگه بهم اثبات شد که از من گذشته و اصلن برام جذابیتی نداره. احساس پیری می کنم.می دونم که به احتمال زیاد خیلی از مخاطبای اینجا از من مسن تر هستن اما در زمینه وبلاگ نویسی احساس فسیل بودن دارم .بگذریم تشکر از محسن و آقا بابک.ببخشید که دستم سرد بود و متنهام چنگی به دل نزد هر چند دست گرمم هم چیز دندان گیری نداشت.اون موقع ها خودم رو ملزم کرده بودم که هر چهارصد صفحه ایی که مطالعه می کنم یک صفحه بنویسم با این حال هر هفته می نوشتم.یعنی این خوندن خیلی تاثیر داشت و خوب بود برام.بهترین نوشتهء این یک هفته مال حمید بود.چی نوشته بود این بچه؟ شاهکار محض بود.دیگه بعد اون متن من واقعا انگیزمو از دست دادم .له شدم رفت.ارتباط اس ام اسی هر روزه هم با محسن خوب بود.شنیدن صدای بابک هم خوب بود.حس و حالی که بعد مدت ها وقت نگارش دومین مطلب اومد سراغم هم خوب بود.کامنتهای شما دوستان هم خوب بود.بازم ممنون.دم همتون گرم.اعلام می کنم که پایهء همه جور پیشنهاد وسوسه کننده و ماجراجویی هستم همچنان.(این جمله آخرو همیشه اونایی می گن که اون ته تهای ذهنشون فکر می کنن داره دیر می شه ) والسلام...


امضاء : مسعود کرمی



روحش شاد . پدرم را می گویم . می گفت :

مهمانی که می روید ، اگر صاحب خانه نماز خوان باشد ، شما هم به حرمت او باید نماز بخوانید .

و باز می گفت :

مهمان که به خانه تان می آید ، اگر نماز خوان باشد ، به حرمت او شما هم باید نماز بخوانید !

چند شب مهمانی مجازی ، همیشه این را به خاطر داشتم که حرمت میزبان و حرمت مهمانان میزبان بر من واجب است .

کاش چنین بوده باشد .

سپاس از حضرت بابک . از حضرت باقرلو و همه ی حضراتی که این چند شب به مهمانی آمدند ، خواندند ، گفتند و رفتند .

و سپاس بیکران از حضرت نادر  تشرعی ، که چارو با همت او به راه افتاد .



این آخرین نوع مجید است در کلوتهای شهداد ، تا بدانم که تقریبا هیچم و بس !


امضاء : مجید شمسی پور



مثل یک مهمانی یک دفعه ای است. مثل " پایی همینو بریم خونه ی فلانی !؟ " بعد کمی فکر کنی و ببینی که پایی. و اصلا هم مهم نیست که لباس کار تنت است. یا اینکه صورتت را اصلاح نکرده ای. یا اینکه خیلی خسته هستی. همینکه پایی یعنی چیزی هست... دلت سلام علیک و ماچ سه تایی می خواهد... دلتنگ هستی... برای میزبان... برای خودت... برای مهمانی... بعد که از در توو میایی میبینی انگار عهد آنشب خیلی ها دلشان تنگ بوده است... برای میزبان... برای خودت... برای خودشان... برای مهمانی... کلا آدمیزاد جماعت موجود دلتنگیست، نه که میان بینهایت آسمانها همین یک تکه زمین و همین چهارتا فامیل را دارد، همه اش دوست دارد با همین چهارتا فامیلش دور هم جمع شود. بیخیال اینکه حرف تازه ای ندارد.یا بیخیال اینکه زمین تا آسمان با فلان دایی فیلسوفش یا فلان عموی شارلاتانش یا فلان عمه ی مذهبیش یا فلان خاله ی شاعرش فرق دارد... عرض کرم که خب همین چهارتا فامیل را دارد دیگر. حلاج هم که نیست خود خدا باشد ( یا حداقل ابی که با خدا چای بنوشد ! ) پس خدا هم از لیست کسانی که می شود به مهمانیشان رفت، خط میخورد و باز تهش می ماند همین چهارتا فامیل...

خلاصه که... مرسی که پا بودید... سلامتی میزبان... سلامتی خودت... سلامتی خودم... سلامتی مهمانی... سلامتی همین چهارتا فامیل که شمایید...


امضاء : حمید باقرلو


اگر تمام دنیا، "پاریس" را به ایفل و شانزلیزه و شب های عشقولانه اش می شناسند. اگر تمام ایران "استاد اسدی" را با گلی که توی بازی با ژاپن به عابدزاده زد می شناسند. اگر تمام محله ی ما، "اکبر ماست بند" را به سر شیر و ماست های چکیده ی فرد اعلایش می شناسند. آدم های این حوالی هم، همدیگر را از روی قلم هایشان می شناسند. قلم هایی که ما به آن ها و آن ها به ما هویت دادند. سطرهایی که خوشی ها و ناخوشی ها و درونیاتمان را جاااار زدند. و دل هایی که آرام آرام از پشت این نوشته ها، اعتماد کردند و نزدیک شدند و دنیای شیرین ِ ما وبلاگ نویس ها را پایه گذاشتند.

قرارم با بابک اسحاقی این بود که برای روز آخر چیزی بنویسم. چیزی شبیه "حرف آخر" برای جمع کردن سفره ی این میهمانی. با گارانتی ِ رفاقت، خلف وعده می کنم با بابک!!!
 حرف آخر ندارم. حرف اولم هم گفتن ندارد، نا گفته پیداست که قرار گرفتن اسمم در کنار محسن باقرلو و مسعود کرمی و بابک اسحاقی برایم افتخار است و تجربه ای بسیار شیرین. هم بازی شدن با آدم های اینچنین را نه برای یک هفته ای که گذشت که برای همیشه ی عمرم آرزو می کنم. اما حرف دومم را بلند می گویم. شما هم بلند بخوانید، لطفن:

"اینجا دنیای خوبیست. اقل کم برای مایی که اهلی اش شده ایم دنیای خوبیست. بگذاریم خوب بماند. خرابش نکنیم. برای ساختن جایی بهتر از این جا نه فرصتی مانده به دنیا، نه حوصله ای به آدمیزاد" 


امضاء : محمد حسین جعفری نژاد





قاعدتا وقتی کسی خانه اش را به شما اجاره می دهد شما حق ندارید خانه اجاره ای را به کسی دیگر اجاره بدهید . اصلا با عقل هم جور در نمی آید وقتی تو فرصت داری چند روزی بر اریکه شهریار بلاگستان تکیه بزنی بروی و دیگرانی را تعارف کنی که بیایند و به تخت لم بدهند . اما خب داستان من و کرگدن داستان دیگری است و این دیگران هم با دیگران توفیر دارند ......


خرداد ماه سال 90 محسن توی این پست نوشت که قرار است چند روزی به سفر برود و بلاگ اسکای امکانات جدیدی دارد که می شود پستها را در زمان مشخصی اتومات منتشر کنی . راستش به عنوان طرفدار پر و پا قرص بلاگ اسکای خیلی بهم برخورد که تا به حال از چنین قابلیتی بی خبر بوده ام . تلفنی صحبت کردیم که خب رفیق! به ما هم این ترفندهای وبلاگی را یاد بده و محسن هم گفت بلاگ اسکای اصلا چنین امکانی ندارد و این حرف فقط یک شوخی بوده و بس . با اصرار من قرار بر این شد که من به جای محسن سه تا پست بنویسم و عکس العمل بچه ها را ببینیم . جالب بود که هیچکس متوجه موضوع نشد و دست آخر هم محسن توی این پست گفت که با موبایل پست ها را منتشر می کرده است . این داستان تا امروز نگفته باقی ماند تا شاید یک وقت باعث دلخوری کسی نشود و حالا و بعد از دو سال و نیم شاید گفتن این راز دلیلی باشد که چرا ما با فرصت استیجاری طلایی که دستمان بود از سر شکم سیری رفتار کردیم و دو تا از نوبه های نوشتنمان را سپردیم به رفقایی که خیلی بهتر از ما می نویسند .

سه تا پستی که خرداد ماه 90 من با نام محسن باقرلو نوشتم :


دریا شو عزیز !

سه تصویر از ترافیک کلانشهر

یواشکی بذار کسی بو نبره


خواندن کامنتهای این سه پست لااقل برای خودم خیلی جالب است . اینکه ما نوشته های یک آدم را بر چه اساسی قضاوت می کنیم ؟ به خاطر نامش یا وبلاگش یا به خاطر خود نوشته ها ؟ فکر فاخته نوشت ها هم از همانجا به سرم خطور کرد و بعد از این اجاره نشینی یک هفته ای ایده های جالب تری هم به فکرم رسید که به امید خدا یکروز عملی خواهد شد .

از محسن باقرلو ، مسعود کرمی ، مجید شمسی پور ، محمد حسین جعفری نژاد و حمید باقرلوی عزیز به خاطر این همکاری قشنگ و خاطره انگیز دنیا دنیا ممنونم و از تک تک شما عزیزان که با شور و حال زیاد ما چند نفر را خواندید بی اندازه سپاسگزارم . حالا دیگر وقت اسباب کشی است و ضرب المثل نخود نخود هر که رود خانه خود ...

زیاده عرضی نیست . تا بعد ...


امضاء : بابک اسحاقی





« در پاییز همه جا جغرافیای گم شدن است »

توی ترافیک تونل توحید ( دققت کردید جدیدن شده است لوکیشن همهء نوشته هام ؟! به نظرم نباید توی استعمال هیچچی زیاده روی کرد حتتا تونل ! ) ... تاکسی کمری ( به کسر میم ! ) زرد رنگ فرودگاه امام ، لاین بغلی م است یک ماشین جلوتر ... از شیشهء عقب دختر جوانی را می بینم موبایل روی گوشش نشسته در صندلی عقب ... شیک ، تنها ، آرام ، تنها ، عازم ، تنها ... اگر می خواهید بپرسید از عقب چطور جوان بودنش را تشخیص دادم ، دارید خودتان را خسته می کنید چون جوابی ندارم ! ... بی دلیل حس ام می گوید که عازم سفر خارج مفرح و دلچسبی است و الان هم دارد تلفنی با دوستی ، دوست پسری چیزی بگو بخند و هِر و کِر میکند ... احوالاتش را مقایسه میکنم با خود خسته و داغون نشسته توی تاکسی فکستنی ام و حرصم می گیرد ... دلم میخواهد لاین ما سریعتر حرکت کند که برسم به موازاتش و یک بیلاخ حواله اش کنم ! ... لاین ما وظیفه اش را انجام می دهد اما من رسیده به موازاتش بیلاخ را بی خیال می شوم ... دخترک دارد گریه میکند و حرف میزند ، شاید هم دارد حرف میزند و گریه میکند ، چه توفیر ؟ ... به هر حال احوالاتش خیلی هم انگار رشک برانگیز نیست ... گوله گوله اشک می ریزد ... شاید برای یک وداع رومنس گراهام بلی با محبوب ، در آستانهء سفری بی بازگشت در پاییز ... حس ام این را می گوید و من که دیگر به حس ام قد حرفها و وعده های دولتمردان هم اعتماد ندارم نظریات مشعشع حس ام را به فلانم می گیرم و همراه با لاین ما که سریعتر حرکت می کند گاز میدهم و از کمری زرد ( به کسر میم ! ) دور و دورتر می شوم  و به روشنایی دهانهء انتهای تونل نزدیک و نزدیک تر ...

.

.

پی امید بلاغتی نوشت :

در آن پاییز دانستم آن کس که در پاییز می رود دیگر باز نمی گردد. دانستم آن کس که در پاییز گم می شود دیگر پیدا نخواهد شد. فرقی نمی کند آخرین تصویرت از او کجا باشد. کجا خداحافظی کرده باشی و او گفته باشد که می رود. فرودگاه امام، ترمینال بیهقی یا حتی پایانه تاکسی های ونک. در پاییز همه جا جغرافیای گم شدن است، جغرافیای گمگشتگی است. پاییز اگر کسی گفت می خواهد برود یعنی بازگشتی در کار نیست. در پاییز نباید کسی را گم کرد. پاییز فصل آخرین تصویرهاست انگاری...

                                                                 محسن باقرلو


زیر خاکی جماعت حرف زیاد داره

بش گفتم از سر گذر تا زیر همین تخت که من و شما نشستیم روش داریم کباب ریحون می زنیم اگه دوتا کلنگ مردونه بزنی سه تا بیل بریزی کنار می رسی به عتیقه ،زیر خاکی. 

زیر خاکی حرمت داره ،ادب داره ،این طور نیست که وقت در آوردن بزنی دستشم بشکنی لای گونی ببری سد اسمال.آدمش فرق داره.خریدارش توفیر داره جرمش با دسته و بی دستش از زمین تا آسمون فرق داره .اینه که حرمت ما رو نگه دار شما .بمون این چارتا حرف رو گوش کن.با هم می ریم. 

مزه همه چی فرق کرده این روزا.گمونت خیلی دستمون از دنیا کوتاس اما حالیمه هیچی مزه نداره ،طعم نداره ،همه چی عوض شده. معنیش عوض شده .از اصلش یه چی دیگه شده .اینه که ما می شنویم اسکاچ یاد نیمرو چسبیده کف مایتابه روحی و ریکا می افتیم شما می گی کهنش خوبه با چیپس و ماست مو سیرررر... لااقل بگو کالباس مارتادللاو خیارشور لامصب. 

اینه که اومدم یه حرف بزنم نه نیاری شما. حرمت نگه داری .ادب زیر خاکی رو حفظ کنی .ادمیزاد به آینده زندس به گذشته مرده. شما بیا سمت ما از این جهنم هوااش بهتره .شما بیا به گذشته باش .به صدای ایرج جای احسان .به نون پنیر جای چیپسو ماست .به گعده و دور همی با رفیق زنده جای وی چت و اسکایپ به دیار باقی .به بیات کرد جای هوی متال .به پای طوق سبزه میدون جای کافی شاپ خانه هنرمندان .به صفحه و گرام جای فلش مموری و هارد اکسترنال .به خراباتی جای رپ و تتلو به لبو به باقالی به سیب گلاب به چاقاله بادوم به..... 

بله خانم حالیمه مزه دهن شما دیگه فرق می کنه سرت درد اومد .حرف رو دلم شده بود یه خروار .زیر خاکی جماعت حرف زیاد داره .طهرونم که پر عتیقه جات .گاهی اونقدری می شه که می زنه بیرون .یه جای شهر دهن وا می کنه این هوا .یه روز نواب یه روز جیهون تازگیا ایران زمین .این حرف دل ماسا.که مزه نداره که مزه دهن شما رو نداره باز دم شما گرم که می شنوی والا که مال من تنها خودش هفت ریشتر زلزله بود تا الان.سبک شدیم کبابتم تموم نکردی که ،بس که غدد و مدد بستن توش بی دینا .آخه اینم شد کباب .اگه این کبابه دل ما چیه. 

شب جمعه ایی خوب کردی اومدی سمت ما باغ طوطی سوت و کور شده تازگی.اگه واسه خاطر اجازه و این حرفام اومدی اره پسره بچه خوبیه سرش به درس مشقه اهل هیچی نیست.بی رنگ. بی بو .بی مزه.مث الباقی.خاطرت جمع.می گم حالا نمی شد جای شلوار لوله تفنگی آمریکایی و چکمه پهلوی اول با همون چادر گل گلیت یاد ما کنی محض خاطر امواتت
                                                                 مسعود کرمی

تا صبح

از اطاق فرمان خبر دادند که آقا طیب را کاری پیشآمد کرده است و امشب 

دیر میرسند منزل همایونی و لذا پُست نوبهء امشبشان می افتد به صبح ... 

من شرمنده و خیلی معذرت ... فعلن ... تا صبح .


                                                                 محسن باقرلو

عاشقیت هف ریشتری در بکگراند ناصرالدین شاهی !

پیرو آن پُست اول مسعود طیب دربارهء عشقهای قدیم و جدید عرض شود محضرتان که چن شب پیش داشتم کتاب ( یادداشتهایی از زندگانی خصوصی ناصرالدین شاه ) به قلم دوستعلی خان معیر الممالک را میخواندم ... در آن بخشی که به سلکشن وبرگزیده های همسران بی شمار شاه ( حدود هشتاد و پنج تا ! ) میپردازد سه چار صفحه به جیران اختصاص داده شده ، ملقب به فروغ السلطنه ... از آشنایی شان تا مرگ جیران ... از چشمان آهو وش این زیبای چکمه پوش تجریشی و زندگی افسانه آمیزش ... از عشق جنون آمیز شاه به وی و از بیماری لاعلاج جیران در جوانی ... نگارنده روایت میکند که زمان خزانه داری پدرش ، صدر اعظم وخت حاج میرزا حسین خان مشیر الدوله موقع متعادل ساختن درآمد و دخل و خرج دولت و حذف مخارج اضافی ، حوالهء هزینه های آرامگاه جیران را حذف میکند و پدر نگارنده نیز حسب الامر صدر اعظم ناگزیر از آن به بعد از پرداخت حوالهء مزبور خودداری میکند ... چند وخت بعد نیمه شبی فراشان دربار شاهی خزانه دار را بیدار میکنند که شاه احضارتان کرده است ، و اون آنقدر از این احضار نیمه شبانه سرآسیمه و بیمناک میشود که منتظر حاضر شدن اسبش نشده و پیاده راهی دربار میشود ... وقتی به حضور میرسد می بیند که شاه با جامهء خواب و شبکلاه در نارنجستان قدم میزند و با دیدن اون فریاد میزند : « معیر مگر مخارج مقبرهء جیران را نمیپردازی ؟ » و او جواب میدهد : « صدر اعظم آن را حذف کرده » ... شاه با صدایی گرفته و لرزان میگوید : « او بسیار بیجا کرده ، فردا خود رفته آنجا را از نو دائر ساز و مانند گذشته مخارج لازم را بپرداز ، ساعتی پیش جیران را بخواب دیدم که در باغی می خرامید و چون به وی نزدیک شدم از من روی بگردانید و از روی گله گفت عشق و سوگندهای وفاداریت این بود ؟ هرگز باور نداشتم که بدین زودی فراموشم کنی و آرامگاهم را تاریک و متروک بگذاری ... » و در انتها نیز نگارنده می گوید که شاه هرگز لقب جیران و اجازهء سکونت در عمارت او را به کسی نداده و روزی هم که در حرم عبدالعظیم هدف تیر قرار می گیرد دست بر زخم سینه خود را به آرامگاه جیران رسانده و در کنارش جان میدهد و همانجا هم به خاک سپرده میشود ...

.

تازه این عاشقیت هف ریشتری را باید در بکگراند ناصرالدین شاهی ببینید ! در بکگراند مردی که جهان و کللهم اجمعین نفوسش را به تلاونگش هم حساب نمیکرد ! ... برای اینگونه دیدن مثلن می توانید فلان همایونی را در ذهنتان به هشتاد و پنج قسمت مساوی تقسیم کنید ! ملاحظه می فرمائید که به هر همسر یک ریزگرد بیشتر نمیرسد ! بعله آقا باید درصد لاو استوری نهفته در بطن داستان را از این منظر تماشا کرده و بسنجید ! ... بعله آقا ! ... بعله خانم ! ... و بعد که خوب ملتفت ابعاد و اندازه اش شدید مقایسه اش کنید با مثلن عاشقیت های سال 1392 همین تهران خودمان ...  وجدانن پای انیشتین و نسبیت و زمان و زمانه و ظرف و مظروف و معادلات و مناسبات و سنت و مدرنیته و ارزش و ضد ارزش و غیره را وسط نکشید ... هرچقدر هم که طفره برویم از قضاوت کردن ، باز بلاخره خوبی یا بدی یک کنش یا رفتار اجتماعی برای همهء آدمهای منصف و منطقی تمام قرون و اعصار یک تعریف و متر و معیار تقریبن مشخصی و مشابه دارد دیگر ... گفتم آدمهای منصف و منطقی لذا برهان خلف را غلاف کنید ! ... خوب نگاه کنید به دور و ورتان ... خوب و منصفانه ... سیاحت کنید عاشقیت ناصرالدین شاه ها و جیران های معاصر را ... و به نتیجهء این مقایسه خوب فک کنید ... نتیجه فک کردنتان را برای من هم نگفتید نگفتید ، اقلکم خودتان را منور میکند ! و البته مشتعل ...


                                                                 محسن باقرلو

آمد ندارد.

زیبای من 
سایه ات بر خوابهام سنگین شده بود گفتم بیایم بنویسم که این رسمش نیست پسرت را رها کرده ایی توی این گرگ بازار ،بره ات را هی کرده ایی به راسته ی قصاب ها .راه خانه ات را بلد نشدم. شدم یوسف ،گناهکار.شدم اسماعیل ،ذبیح خاطره ها. 
پاییز که می آید دلم می خواهد بیایی دوباره دست خیالم را بگیری از خیابانی بگذرانی که آن طرفش تو ایستاده ایی محجوب و دیوانه با خواستنی که دارد توی سینه ات بال بال می زند با ذکری که زیر لب داری و تا به تو برسم تمامش کرده ایی و توی صورتم می دمی اش.من معنی این حافظانه ها را با تو زندگی کردم .صاحب دم مسیحایی خیابانهای سلام .غبارگذر و توتیای چشم و تربت و سرمه و کحل الشفا ،آن روز که از پس سال ها گذشتم از کوچه ی شما .کوچه ی خدا نگهدار. 
نگفتم رفتن تماشا ندارد؟ 
چه مهربان بود خواجه با ما ،عاشقیت ما کم نداشت ناز و کرشمه و بوس و کنار اما فقط یک فراغ داشت .یک ترس .یک داغ .طعنه محتسب .بس بود برای یک عمر .روی دیگر دیوان را آن روزها شناختم بی تو .روی فال های تلخ .حالا که از پس اینهمه سال آزگار بی ترس و خیال ،مهربان نگاهم می کنی دلت برام نسوزد همین که می بینی و می خوانیم خوب است.
قصه را این طور گفتم که یک روز غروب محبوبم گفت همین جا منتظر بمان من زود بر می گردم بعد رفت .توی دلم رخت می شستند .دست دلم می لرزید .پای رفتن نداشتم .می دانستم که این رفتن ها برای من آمد ندارد. 
رفته بودی و من می دانستم این شهر هر خیابانش زهر خندی بر لب من خواهد نشاند از خاطره و من می دانستم این شهر شبهایی دارد بلند که باید بی تو بودن را در پس پنجره های روشنش دودو بزنم .آی پنجره های بسته !پرده های کشیده !پشت کدامتان نازنین من دارد می نویسد می خواند می نوشد زمزمه می کند مزمزه می کند ورق بر می زند چشمک می زند فال می گیرد خجالت می کشد لاک می زند ابروهاش را مرتب می کند نگاهش را می دزدد خوابش نمی برد کلافه می شود. 
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه وقت نشد خنده هات را از بر کنم .وقت نشد طرح ابروت را بردارم .سایه هات را نفسی تازه کنم. سیب گلوت را بچینم .از چشمهات پرنده ایی که ذاتش مهاجر بود پرید. در سینه ات قمری ترسیده اییی که به وقت دیدار هوای بال بال زدنش عطری ملایم و دلنشین را توی فضای قدم زدنهایمان می پراکند دق کرد. نرسیدن رسید به فصل انار .نرسیدن رسید به شهر آبا و اجدادی .نرسیدن رسید به رسیدن خرمالوها.رسید به تمام مناظر بکری که باید با تو قدم می زدم. نرسیدن آمد رسید به خواب هام به خیالاتم به سکوت ها به خنده هام به نوشتن هام.ماند ماسید لانه کرد.
حالا مانده ام تا برف بیاید .صدای خرت خرت فشرده شدن برف تازه زیر پای دختران سبکبال من را ببرد.همانجا که گفته ایی.می خواهم تو را داشته باشم مثل گیاهی غریب گل انداخته از لب خند از سرما به خانومیت اضافه کنم پس زمینهء سپید برف را بانوی غزل پوش !درنای گرمسیری که هر سال همین روزها از دلم می کوچی و بر نمی گردی . یک آرام بخش نگاهت را با دو تا خواب آور بوسه ات خیال می کنم و چشم می بندم تا ستاره های شب موهات را بشمارم تا بگذرد شبم.در خوابهام رخ بده بی زحمت.مهتاب بیاور.ماهم .عزیزم.

                                                          مسعود کرمی  

خمیرهء در کوره پختهء از ازل شکل گرفتهء لایتغیر

مقدمه : 

همانطور که مولانا و مقتدانا کیامهر گفت ( قرار نیست کار شاقی بشود همان طور که آنجا می نوشتم اینجا خواهم نوشت ) لذا امیدوارم وختی به سطر آخر این نوشته رسیدید فحشم ندهید !


متن : 

زمان دانشگاه ، همان سالهای اول رفاقتمان عباس چندین بار با لحن انتقادی بهم گفت که این اصلن خوب نیست که آدم دشمن نداشته باشد و همه دوستش داشته باشند ... لازم به توضیح است که منظورش از ( آدم ) من بودم ! و منظورش از ( همه ) آدمهای گوناگون با سبک و سیاق ها و مدل های مختلف و متفاوت بود ... عمیقن معتقد بود که وختی یک نفر دشمن نداشته باشد یعنی آدم حزب بادی است که عینهو آفتاب پرست در مقابل اشعه های آفتاب هر آدم یا هر عقیده ای یک رنگی به خود می گیرد ، یک رنگی که خوشایند آن آفتاب خاص است ... و یادم است که من در مقابل اینگونه انتقادات عباس مواضع پریودیک داشتم یعنی یک وختهایی مسخره اش میکردم که معنای مدارا و تساهل و تسامح و مردم داری را نمیفهمد و یک وختهایی توی دلم به او حق میدادم و با خودم میگفتم نکند واقعن عیب و ایرادی دارم که خودم ملتفت نیستم ! ... اما به هر حال قسمت جالب داستان این بود ( و هست ! ) که هیچکس با حرف تغییر نمیکند ، انسان یک خمیرهء در کوره پختهء از ازل شکل گرفتهء لایتغیر است که حتی در کودکی هم یک درخت دویست ساله را میماند که لگد زدن به آن جز درد انگشتان ثمری نخواهد داشت ... و امروز همان عباس به همین درخت گفت که عوض شدی محسن ، دشمن داری ... و من نمی دانم که این خبر خوبی ست یا زنگ خطری ست دردناک ... هیچ نمی دانم ...


موخره : 

خدایی حالا که رسیدید سطر آخر فحشم دادید یا نه ؟! ... بی خیال ، این را خطاب به مخاطبان یونیک جوگیریات که اولولون را نمیخوانند عرض میکنم : ببخشید بابت این خزعبل های هذیان گونه ... واقعن من بیشتر از این بلد نیستم و امیدوارم مسعود طیب جور مرا بکشد در این یک هفته ... 

 

                                                           محسن باقرلو 

طوری که از دستمان نرود..

قرار شده سه تا و نصفی یادداشت بنویسم اینجا.این روزها دارم تمرین می کنم توی مسابقه هایی که احتمال برنده شدنم نیست هم شرکت کنم.این مسابقه نیست اما من خجالتی اینهمه دیده شدن برام و همراهی با سه تا آدم خبره یک چالش درونی واقعی است گیرم که بیرون همه چی آرام و تحت کنترل باشد به ظاهر.خلاصه که اگر روزهای زوج این یک هفته خوشتان نبود بدانید به یک نفر دارد خیلی خوش می گذرد.بس نیست؟می خواهم سه تا یادداشت با محوریت عشق بنویسم.اولی را بگذارید به حساب روده درازی و دست گرمی برای شبهای بلند پاییز جانمان. من فقط بلدم عاشقانه بنویسم. تازه همان را هم بلد بودم شاید.
.
چند روز پیش مطلبی در بلاگ یک پزشک خواندم در مورد 10آزمایش روانشناسی مشهور که تحولی در شناخت انسان از رفتارها و علایقشان ایجاد کردند. مورد هفتم را عینن نقل می کنم برایتان بعد یادداشت اول و بی سر و تهم را بخوانید: 
۷- بهانه شادی‌مان، می‌تواند تنها «یک» چیز باشد: عشق! 
چه چیزی باعث احساس خوشبختی طولانی‌مدت و رضایت‌مندی در زندگی می‌شود؟ عشق! 
برای این کار یک تحقیق جالب به مدت ۷۵ سال در هاوارد برگزار شد و زندگی ۲۶۸ دانشجوی مرد، در این مدت طولانی مورد بررسی قرار گرفت. تحقیق در کلاس‌های درس در سال‌های ۱۹۳۸ تا ۱۹۴۰ شروع شد و تا زمانی که سوژه‌های آزمایش ۹۰ ساله شده بودند، همچنان ادامه داشت. 
روانشناسی به نام جورج ویلانت، رهبری این آزمایش را برعهده داشت، او می‌گوید که خوشبختی دو محور دارد: یکی از آنها عشق است و دیگری پیدا کردن راهی برای تطابق به زندگی، طوری که «عشق» از دستمان نرود.
.
آبا اسم مادر بزرگم بود.یکی دو سالی که بعد از حاجی زنده بود مثل شمع آب می شد.روزهای آخر گذشته ی نزدیک را به یاد نمی آورد اما گذشته دور براش مثل دی روز بود.می گفتیم جریان عشق و عاشقی تان را تعریف کن.شروع می کرد.برق می زد چشماش.هشت تا پسر عمو داشتم که همه می خواستنم.کدخدا هم گفته بود بدهیدش به فلانی. یک روز با حاجی فرار کردیم تا چند سال دنبالمان بودند بعد خبر شدند که برگردید.با ذوق تعریف می کرد.من فکر می کردم به فرار.آدم کی با معشوقش فرار می کند.باید ترس بزرگی باشد.آدم دست دختر مردم را بگیرد و از چنگ پسر عموهای قل چماق غیرتی در بیاورد باید وصیت نامه اش توی جیبش باشد.چه دل هایی داشتند آدم ها.خیلی هم معمولی.خیلی هم راحت و روان تعریف می کردند.ما دعوایی را که توی سینما دیده اییم با آب و تاب تر تعریف می کنیم.این ها زندگی اش کرده بودند.اصلن چقدر قصه داشتند این آدم ها .ما برای نوه نتیجه هامان چی تعریف کنیم.بگذریم..
. 
یک دایی دارم که الان پنجاه و خورده ای سال دارد.جوانی اش ورزشکار بوده.همزمان در جوانان و امید و بزرگسالان شاهین تمرین می کرده و توپ می زده.پسر خانواده مذهبی می زند و عاشق دختر قرتی یک فامیل دور می شود که پدرانش خان های ده ما بودند (همان دهی که پدر بزرگ و مادر بزرگم فرار کردند ازش).همه مخالف بودند.آن طرفی ها خیلی هم زورشان زیاد بوده.یک روز این دایی ما با سوزوکی هشتادش می رود سر قرار بعد دختر اشراف زاده و داف آن دورانی مردم را ترک موتور سوار می کند می اندازد جاده چالوس و تا خود شمال می رود و بعد از چند روز بر می گردد.خانواده های دو طرف از ترس بی آبرویی هم که شده خیلی زود عقدشان می کنند.بعد دو تایی عاشقو معشوقی می رفتند سر تمرین .حتی برای مسابقات خارج از تهران هم زن داییم با اتوبوس بازیکن ها همراهی می کرده.تعریف می کرد که زیر فرشهای خانه را می گشتیم برای پیدا کردن یک قرانی که نان بخریم سیر بشویم.فوتبال آنوقت ها پورشه و سعادت آباد نداشت طبعن.این طوری عاشق و معشوق.الان بعد اینهمه سال با هم خوبند.هر دو عاقل و سر به راه و سر سجاده نشین.داییم تو دسته ها محرم مداحی می کند شغل اصلیش رفیق بازی است البته.و زن داییم ماهی یک بار می رود مشهد زیارت و خانم جلسه اییست برای خودش.اما خوبند.پیر شدند به پای هم.جوان های پر شر و شور سی و چند سال پیش.
.
پسر خاله ام که ده هفتادی می باشد ورزشکار است.(ورزش توی خون بچه های فامیل ماست و عشق شاید) اگر آسیب دیدگی کتفش نبود الان هم مثل چند سال پیش دروازه بان ثابت تیم ملی فوتسال بود.هیکل ورزشکاری شکم شش تیکه و چهره فوتوژنیک.عاشق شده است.آمده خانه که می خواهمش و چه کسی هست که نه بیاورد.خانم معشوق آلا مد تو خانواده ما یک مقداری توی چشم می زند.قد بلند و ساپورت پوش و دماغ عمل کرده انگار همه کوچه پس کوچه های تهران براش فرش قرمز پهن کرده باشند آنطور که دماغ بالا و مغرور از زیباییش راه می رود .توی تیزرهای تلویزیونی بازی می کند.این روزها تفریح شبهامان شده پیدا کردنش توی تبلیغ هود و مایع ظرفشویی و سفید کننده و برنج محسن کرگدن . 
چند روز پیش شنیدم همان داییم( که یک روز با دختر مردم سوار سوزوکی هشتاد شد و تا ته جاده چالوس رفت.) بعد از دیدن یکی از این تیزرها رو به جمع کرده و گفته : خوب شد آبا و حاجی( همان ها که یک روز سوار اسب شدند و از دهاتمان فرار کردند و تا آب ها از آسیاب نیفتاد برنگشتند.) مردند و این روزها را ندیدند.می خواستم آخر یادداشت اینطوری نتیجه گیری کنم که یعنی این خط این نشان این آخری مثل دوتای قبلی نیست و معشوق دهه هفتاد عمرن زن زندگی بشو نیست.اما غلط کردم خود این نوشته دارد توی صورتم داد می زند که تو لطف کن ناشتا حکم صادر نکن سیرابی. این است که من دو نقطه خط .لال. نشنیده بگیرید اصلن.حرف من همان چند خط علمی اول نوشته.خصوصن آنجاش که: ((و دیگری پیدا کردن راهی برای تطابق به زندگی، طوری که «عشق» از دستمان نرود.)) 
 
                                                            مسعود کرمی

مهمان نوشت

- سلام

- سلام . چه عجب یاد ما کردی ؟


- خوبی ؟

-خوبم . کم پیدایی . کجاهایی ؟ 


- سر کار

- سر کار ؟ مگه ساعت کارت تا چنده ؟


- هفت صبح تا چهار بعد از ظهر

-الان که ساعت هشت شبه


- اضافه کاری وامیسم

- تا چند؟


-تا نه شب برسم خونه میشه ده

- هر روز ؟


- اره حتی جمعه ها هم میام  اضافه کاری تا چهار و پنج هستم .

- اون وقت چقدر میگیری ؟


- یک و دویست با اضافه کاری . شش صد تومن می دم قسط همین ماشینی که خریدم . شش صد تومنش هم بنزین می زنم و خرج میکنم .

-کجا خرج میکنی تو که همش سر کاری ...


- واسه خونه . خونه بابا اینا .گوشتی ، برنجی چیزی میخرم . خلاصه 31 سالمه نمیتونم مفت بخورم و مفت بخوابم .

-دیگه چه خبر ؟


- دیگه خبر اینکه ازدواج کردم ....


- جاننننننننمممممم؟؟؟؟؟؟؟؟
- البته از نوع موقتش ....


-یعنی چی ؟؟؟ تو که اصلا مذهبی نیستی . خب یکی پیدا میکردی مثل خودت دوست می شدی باهاش .

- اونم مذهبی نیست . عقد کردیم فقط برای اینکه بتونیم کنار هم باشیم چه میدونم هتلی ، مسافرتی رفتیم کسی گیر نده .

- هتل ؟؟؟؟
-خب کجا بریم ؟  خونه ما پیش بابام ؟ یا خونه اون پیش بچه اش ؟

-مطلقه است ؟؟؟؟
-نه چند سال پیش شوهرش مرده و ازدواج نکرده . بچه ش رو بزرگ کرده . حالا بچه اش بزرگ شده اون مونده و حوضش .


- حالا یه دوست دختری چیزی پیدا می کردی . این چه کاری بود که کردی ؟ لااقل زنگ میزدی مشورت می گرفتی .

- اگه دوست دختر میگرفتم کجا میبردمش ؟ اصلا مگه همه چی رابطه جنسیه ؟ به خدا مردم از اینکه هر روز این میز و کامپیوتر رو دیدم . من دلم یه همدم میخواد . یکی که باهاش حرف بزنم .


-خب ازدواج میکردی .

- با کدوم پول؟ عروسی گرفتن بخوره تو سرم باید پول داشته باشم یه سوئیت تو پایین شهر اجاره کنم  یا نه ؟؟؟؟


-چقدر مهرش کردی ؟

- هیچی . اونم مثل من خسته شده از تنهایی . موقعیت ازدواج هم نداره بخاطر بچه اش ....دقیقا مثل من ....


-کسی هم میدونه ؟

-فقط تو و خواهر اون


-به هر صورت مبارک باشه

- قربونت


-حالا چه کار داشتی زنگ زدی ؟

-هیچی کامپوترم خراب شده . بیارم درست می کنی ؟


- عصری خونه ام وردار بیار یه گپی هم بزنیم .دو روز ولت کردم در حد المپیک ماجرا درست کردیا

-باشه خواستم راه بیفتم زنگ میزنم .


- قربانت

-خداحافظ .




+ این مکالمه چند روز پیش من و یکی از دوستامه .

دوستی با شرف و با غیرت و  با فهم بالای اجتماعی . من این پسر رو کامل می شناسم پسری که اونقدر تو زندگی کار و تلاش کرده و به جامعه خدمت کرده و به اهداف جامعه فکر کرده و غصه خورده که بلد نیست برای یه دختر آسمون و ریسمون ببافه .

به اون خانم هم فکر کردم . وقتی شوهرش رو از دست داده  با غیرت زندگیش رو اداره کرده و بچه اش رو به سر و سامون رسونده و حالا باید با هزار و یک ترفند و قایم موشک بازی به بدیهی ترین نیازهای جسمی و روحیش پاسخ بده .


چند روزی شدیدا فکرم مشغول این ماجرا بود .


+ این پست به درخواست یکی از دوستان اینجا منتشر شد . نویسنده پست بنده نبودم و عنوان پست هم به همین دلیل انتخاب شده بود ....





اندر حواشی فاخته نوشت ها

  

 

 

 

 -

 

راستش را بخواهید ایده فاخته نوشت ها از خیلی قبل توی ذهنم بود  

اما هیچ وقت فرصت انجامش نمی شد . چند ماه پیش یکروز به میثا گفتم که همچین فکری دارم و میثا هم  همانجا از من قول گرفت که اولین فاخته نوشت را باید توی شازده کوچولو بنویسم و همان موقع هم کلید در خانه مجازیش را سخاوتمندانه سپرد به من ... 

وقتی اولین داستان رو توی وبلاگ میثا نوشتم زنگ زد و گفت که خیلی خوشش آمده و بعد هم تهدید کرد که حق نداری داستانهای بهتری بنویسی و این داستان باید از همه بهتر باشد .  

الان هم که کلا زده زیر اصل قضیه و می گوید داستان مال خودش بوده و من از وبلاگش دزدیده ام 

و با صاحبخانه های دیگر هم کل انداخته که داستان او از همه بهتر بوده است . 

جدای از شوخی از میثا یک دنیا ممنونم  

هم به خاطر محبتش و هم به خاطر نوشتن این پست  

  

 

این چهار تا داستان که به ظاهر شباهتی هم به هم نداشتند یک چیز خوبی یاد من داد 

اینکه چقدر سلیقه ها با هم فرق می کنند و راضی نگه داشتن همه عملا غیر ممکن است .  

 

داستان دوم (سوار ستاره ها می شد) در وبلاگ فرشته منتشر شد و خواننده های فرشته اکثرا نگران شده بودند . انتهای داستان شوک بزرگی داشت و دوستان فرشته هم حق داشتند چون شرایط فرشته خیلی شبیه زن قصه بود . البته زبونم لال نه از لحاظ روانی بودن و شیزوفرنی  

به خاطر اینکه فرشته هم پسری دارد مثل پسر بچه توی داستان و اصولا فرشته توی وبلاگش روزنوشت می نویسد و کسی هم نمی دانست که این یک قصه است . 

همین باعث شد تا فرشته یک پی نوشت بگذارد پای پست که این یک داستان است . 

در هر صورت از فرشته عزیز یک دنیا ممنونم که رفیق بود و صبوری کرد و اجازه داد توی وبلاگش بنویسم و با نوشتن این پست هم خواننده هایش را از نگرانی درآورد و هم مرا شرمنده کرد .

 

کلا این چهار تا داستان را بدون هیچ پیش زمینه ای نوشتم  

برای داستان سوم که توی وبلاگ امیر حسین منتشر شد مدام تصویر یک پسر عاشق می آمد جلوی چشمم که روی دهنه سی و سه پل نشسته و دارد آواز می خواند . به امیر حسین که زنگ زدم گفت این پل خواجوست که مردم تویش آواز می خوانند نه سی و سه پل 

امیرحسن تا به حال هیچ متن عاشقانه ای ننوشته بود  

خودش هم بدش نمی آمد کمی خواننده های وبلاگش را متعجب کند . بنابراین قصه این شد  که دیدید . به گمان خودم داستان جای کار بیشتری داشت و یک خورده عجله ای و هول هولکی از آب درآمد . امیدوارم اجرای صوتی آن نقاط ضعفش را بپوشاند . 

در کل ماجرا کمی برای چند خطی بودن بزرگ است 

جا داشت طولانی تر می شد و آدمها را بهتر و بیشتر معرفی می کردم 

به قول یکی از دوستان بهتر بود درونمایه یک رمان باشد تا یک داستان کوتاه 

به هر حال از امیر حسین ممنونم به خاطر لطفی که در حقم کرد و همینطور نوشتن این پست اغراق آمیز که بنده را خاکسار و خاکمال الطافش نمود .  

 

 

وقتی با آرش پیرزاده حرف می زدم اول در مورد فاخته گفتم که پرنده ایست که می رود توی لانه دیگر پرنده ها تخم می کند و تخم های آنها را پرت می کند بیرون که شک نکنند . آرش هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت : عجب پرنده مادر ... ایه  

خلاصه ماجرا را که گفتم استقبال کرد و بعد من ماندم که حالا چی بنویسم ؟ 

دوست داشتم داستان از زبان آدمی شبیه آرش روایت شود که کسی متوجه نشود . یاد یک آدمی افتادم که  توی محله قدیمی خودمان چرخ دستی داشت و پیاز و سیب زمینی می فروخت و آخر سر هم قسطی شد و از صدقه سر فروش این اجناس قسطی مغازه ای برای خودش دست و پا کرد . آخرش هم یک کنایه ای بزنم به مدرک دکترای تقلبی اش که احتمالا مثل گواهینامه با پول و پارتی خریده و بشود سمبل وکلای همه چیز فهم مجلس کشورمان  

البته انگار کسی اینجای ماجرا را اصلا نگرفت 

قبول هم دارم که داستان سبزعلی با سه تا قصه قبلی قابل مقایسه نیست  

اما ازاین دست ادمها کم دور و برمان ندیده ایم که زحمت می کشند و کار می کنند و به جاهایی می رسند که در تصور ما نمی گنجد .

چیز جالبی که اتفاق افتاد این بود که آرش بعد از خواندن قصه گفت که عین این ماجرا برای خودش اتفاق افتاده و در دوران مدرسه دوستی داشته که از آذربایجان امده بوده و به زحمت فارسی حرف می زده و چند وقت قبل سوار بر یک ماشین آخرین سیستم توی خیابان آرش را می بیند و  

می شناسد و می گوید که کارخانه آسفالت دارد .  

این شباهت تصادفی بدون اینکه از ماجرا خبر داشته باشم هم برای آرش عجیب بود هم خودم   

از آرش پیرزاده یک دنیا ممنونم که اجازه داد توی وبلاگش پست بنویسم . 

 

 

در کل ایده فاخته نوشت ها خیلی چیزها یادم داد و امیدوارم بشود ادامه اش بدهم  

 

از اینکه این چند شب همراه بودید و مشتاقانه قصه ها را خواندید ممنونتان هستم ...

 

 

اینهم فایل صوتی  داستان دچار تا نشوی که دیشب قولش رو داده بودم  .