هفتهء خوبی بود ... شور شیرین آن سالهای دور و متوسط و نزدیک ! را زنده کرد ... برای من که همین چن وخت قبل ترها شبی چن ساعتم را پای وبلاگ نویسی و بلاگ خوانی و کامنت بازی می گذاشتم و روزی n تا بازدید و n تا کامنت داشتم اما حالا به هر دلیل سوت و کور شده هم خودم هم وبلاگم ،نوشتن در جوگیریات شلوغ و رفیق باز مث این بود که لیونل مسی پژمان جمشیدی را یک هفته ببرد سر تمرینهای بارسلون ... مث این بود که حامد بهداد ، حسین محب اهری را یک هفته با خودش ببرد سر صحنهء فیلمبرداری ... نوشیدن چندین و چند باره از چشمهء رفاقت و مهربانی و آقا منشی کیامهر بود ... دوباره نفس به نفس آقا طیب دادن بود بعد اینهمه سال که گذشتیم و گذشت ، آق طیبی که « توو هرعکسی باشه ، اون عکس بره سینه دیوار اتاق ، دیگه اون دیوار نمی ریزه » ... غرق شدن در معصومیت زلال چشمهای تیله ای مملی و بغض کردن بابت غصه ها و جای خالیش بود ... واستادن سر گذر عیاری ها و لوطی گری ها در سایهء رفاقت با آقا محمد حسین بود ... گرفتن دستان پینه بستهء بوسیدنی قهرمانان مظلوم نوشته های آقا مجید شمسی پور بود ... و هزار باره شرمندهء لطف و محبت همه شما دوستان نازنین شدن بود ... دور همی اینهمه خوبی و قشنگی یکجا ، یک هفته روحم را شاد کرد و حالم را خوش ... الهی که حالتان خوش باشد همیشه ... خلاص.
امضاء : محسن باقرلو
امضاء : مسعود کرمی
روحش شاد . پدرم را می گویم . می گفت :
مهمانی که می روید ، اگر صاحب خانه نماز خوان باشد ، شما هم به حرمت او باید نماز بخوانید .
و باز می گفت :
مهمان که به خانه تان می آید ، اگر نماز خوان باشد ، به حرمت او شما هم باید نماز بخوانید !
چند شب مهمانی مجازی ، همیشه این را به خاطر داشتم که حرمت میزبان و حرمت مهمانان میزبان بر من واجب است .
کاش چنین بوده باشد .
سپاس از حضرت بابک . از حضرت باقرلو و همه ی حضراتی که این چند شب به مهمانی آمدند ، خواندند ، گفتند و رفتند .
و سپاس بیکران از حضرت نادر تشرعی ، که چارو با همت او به راه افتاد .
این آخرین نوع مجید است در کلوتهای شهداد ، تا بدانم که تقریبا هیچم و بس !
امضاء : مجید شمسی پور
مثل یک مهمانی یک دفعه ای است. مثل " پایی همینو بریم خونه ی فلانی !؟ " بعد کمی فکر کنی و ببینی که پایی. و اصلا هم مهم نیست که لباس کار تنت است. یا اینکه صورتت را اصلاح نکرده ای. یا اینکه خیلی خسته هستی. همینکه پایی یعنی چیزی هست... دلت سلام علیک و ماچ سه تایی می خواهد... دلتنگ هستی... برای میزبان... برای خودت... برای مهمانی... بعد که از در توو میایی میبینی انگار عهد آنشب خیلی ها دلشان تنگ بوده است... برای میزبان... برای خودت... برای خودشان... برای مهمانی... کلا آدمیزاد جماعت موجود دلتنگیست، نه که میان بینهایت آسمانها همین یک تکه زمین و همین چهارتا فامیل را دارد، همه اش دوست دارد با همین چهارتا فامیلش دور هم جمع شود. بیخیال اینکه حرف تازه ای ندارد.یا بیخیال اینکه زمین تا آسمان با فلان دایی فیلسوفش یا فلان عموی شارلاتانش یا فلان عمه ی مذهبیش یا فلان خاله ی شاعرش فرق دارد... عرض کرم که خب همین چهارتا فامیل را دارد دیگر. حلاج هم که نیست خود خدا باشد ( یا حداقل ابی که با خدا چای بنوشد ! ) پس خدا هم از لیست کسانی که می شود به مهمانیشان رفت، خط میخورد و باز تهش می ماند همین چهارتا فامیل...
خلاصه که... مرسی که پا بودید... سلامتی میزبان... سلامتی خودت... سلامتی خودم... سلامتی مهمانی... سلامتی همین چهارتا فامیل که شمایید...
امضاء : حمید باقرلو
اگر تمام دنیا، "پاریس" را به ایفل و شانزلیزه و شب های عشقولانه اش می شناسند. اگر تمام ایران "استاد اسدی" را با گلی که توی بازی با ژاپن به عابدزاده زد می شناسند. اگر تمام محله ی ما، "اکبر ماست بند" را به سر شیر و ماست های چکیده ی فرد اعلایش می شناسند. آدم های این حوالی هم، همدیگر را از روی قلم هایشان می شناسند. قلم هایی که ما به آن ها و آن ها به ما هویت دادند. سطرهایی که خوشی ها و ناخوشی ها و درونیاتمان را جاااار زدند. و دل هایی که آرام آرام از پشت این نوشته ها، اعتماد کردند و نزدیک شدند و دنیای شیرین ِ ما وبلاگ نویس ها را پایه گذاشتند.
قرارم با بابک
اسحاقی این بود که برای روز آخر چیزی بنویسم. چیزی شبیه "حرف آخر" برای جمع
کردن سفره ی این میهمانی. با گارانتی ِ رفاقت، خلف وعده می کنم با بابک!!!
حرف
آخر ندارم. حرف اولم هم گفتن ندارد، نا گفته پیداست که قرار گرفتن اسمم در
کنار محسن باقرلو و مسعود کرمی و بابک اسحاقی برایم افتخار است و تجربه ای
بسیار شیرین. هم بازی شدن با آدم های اینچنین را نه برای یک هفته ای که
گذشت که برای همیشه ی عمرم آرزو می کنم. اما حرف دومم را بلند می گویم. شما
هم بلند بخوانید، لطفن:
"اینجا دنیای خوبیست.
اقل کم برای مایی که اهلی اش شده ایم دنیای خوبیست. بگذاریم خوب بماند.
خرابش نکنیم. برای ساختن جایی بهتر از این جا نه فرصتی مانده به دنیا، نه
حوصله ای به آدمیزاد"
امضاء : محمد حسین جعفری نژاد
قاعدتا وقتی کسی خانه اش را به شما اجاره می دهد شما حق ندارید خانه اجاره ای را به کسی دیگر اجاره بدهید . اصلا با عقل هم جور در نمی آید وقتی تو فرصت داری چند روزی بر اریکه شهریار بلاگستان تکیه بزنی بروی و دیگرانی را تعارف کنی که بیایند و به تخت لم بدهند . اما خب داستان من و کرگدن داستان دیگری است و این دیگران هم با دیگران توفیر دارند ......
خرداد ماه سال 90 محسن توی این پست نوشت که قرار است چند روزی به سفر برود و بلاگ اسکای امکانات جدیدی دارد که می شود پستها را در زمان مشخصی اتومات منتشر کنی . راستش به عنوان طرفدار پر و پا قرص بلاگ اسکای خیلی بهم برخورد که تا به حال از چنین قابلیتی بی خبر بوده ام . تلفنی صحبت کردیم که خب رفیق! به ما هم این ترفندهای وبلاگی را یاد بده و محسن هم گفت بلاگ اسکای اصلا چنین امکانی ندارد و این حرف فقط یک شوخی بوده و بس . با اصرار من قرار بر این شد که من به جای محسن سه تا پست بنویسم و عکس العمل بچه ها را ببینیم . جالب بود که هیچکس متوجه موضوع نشد و دست آخر هم محسن توی این پست گفت که با موبایل پست ها را منتشر می کرده است . این داستان تا امروز نگفته باقی ماند تا شاید یک وقت باعث دلخوری کسی نشود و حالا و بعد از دو سال و نیم شاید گفتن این راز دلیلی باشد که چرا ما با فرصت استیجاری طلایی که دستمان بود از سر شکم سیری رفتار کردیم و دو تا از نوبه های نوشتنمان را سپردیم به رفقایی که خیلی بهتر از ما می نویسند .
سه تا پستی که خرداد ماه 90 من با نام محسن باقرلو نوشتم :
خواندن کامنتهای این سه پست لااقل برای خودم خیلی جالب است . اینکه ما نوشته های یک آدم را بر چه اساسی قضاوت می کنیم ؟ به خاطر نامش یا وبلاگش یا به خاطر خود نوشته ها ؟ فکر فاخته نوشت ها هم از همانجا به سرم خطور کرد و بعد از این اجاره نشینی یک هفته ای ایده های جالب تری هم به فکرم رسید که به امید خدا یکروز عملی خواهد شد .
از محسن باقرلو ، مسعود کرمی ، مجید شمسی پور ، محمد حسین جعفری نژاد و حمید باقرلوی عزیز به خاطر این همکاری قشنگ و خاطره انگیز دنیا دنیا ممنونم و از تک تک شما عزیزان که با شور و حال زیاد ما چند نفر را خواندید بی اندازه سپاسگزارم . حالا دیگر وقت اسباب کشی است و ضرب المثل نخود نخود هر که رود خانه خود ...
زیاده عرضی نیست . تا بعد ...
امضاء : بابک اسحاقی
توی ترافیک تونل توحید ( دققت کردید جدیدن شده است لوکیشن همهء نوشته هام ؟! به نظرم نباید توی استعمال هیچچی زیاده روی کرد حتتا تونل ! ) ... تاکسی کمری ( به کسر میم ! ) زرد رنگ فرودگاه امام ، لاین بغلی م است یک ماشین جلوتر ... از شیشهء عقب دختر جوانی را می بینم موبایل روی گوشش نشسته در صندلی عقب ... شیک ، تنها ، آرام ، تنها ، عازم ، تنها ... اگر می خواهید بپرسید از عقب چطور جوان بودنش را تشخیص دادم ، دارید خودتان را خسته می کنید چون جوابی ندارم ! ... بی دلیل حس ام می گوید که عازم سفر خارج مفرح و دلچسبی است و الان هم دارد تلفنی با دوستی ، دوست پسری چیزی بگو بخند و هِر و کِر میکند ... احوالاتش را مقایسه میکنم با خود خسته و داغون نشسته توی تاکسی فکستنی ام و حرصم می گیرد ... دلم میخواهد لاین ما سریعتر حرکت کند که برسم به موازاتش و یک بیلاخ حواله اش کنم ! ... لاین ما وظیفه اش را انجام می دهد اما من رسیده به موازاتش بیلاخ را بی خیال می شوم ... دخترک دارد گریه میکند و حرف میزند ، شاید هم دارد حرف میزند و گریه میکند ، چه توفیر ؟ ... به هر حال احوالاتش خیلی هم انگار رشک برانگیز نیست ... گوله گوله اشک می ریزد ... شاید برای یک وداع رومنس گراهام بلی با محبوب ، در آستانهء سفری بی بازگشت در پاییز ... حس ام این را می گوید و من که دیگر به حس ام قد حرفها و وعده های دولتمردان هم اعتماد ندارم نظریات مشعشع حس ام را به فلانم می گیرم و همراه با لاین ما که سریعتر حرکت می کند گاز میدهم و از کمری زرد ( به کسر میم ! ) دور و دورتر می شوم و به روشنایی دهانهء انتهای تونل نزدیک و نزدیک تر ...
.
.
پی امید بلاغتی نوشت :
در آن پاییز دانستم آن کس که در پاییز می رود دیگر باز نمی گردد. دانستم آن کس که در پاییز گم می شود دیگر پیدا نخواهد شد. فرقی نمی کند آخرین تصویرت از او کجا باشد. کجا خداحافظی کرده باشی و او گفته باشد که می رود. فرودگاه امام، ترمینال بیهقی یا حتی پایانه تاکسی های ونک. در پاییز همه جا جغرافیای گم شدن است، جغرافیای گمگشتگی است. پاییز اگر کسی گفت می خواهد برود یعنی بازگشتی در کار نیست. در پاییز نباید کسی را گم کرد. پاییز فصل آخرین تصویرهاست انگاری...
محسن باقرلو
از اطاق فرمان خبر دادند که آقا طیب را کاری پیشآمد کرده است و امشب
دیر میرسند منزل همایونی و لذا پُست نوبهء امشبشان می افتد به صبح ...
من شرمنده و خیلی معذرت ... فعلن ... تا صبح .
محسن باقرلو
پیرو آن پُست اول مسعود طیب دربارهء عشقهای قدیم و جدید عرض شود محضرتان که چن شب پیش داشتم کتاب ( یادداشتهایی از زندگانی خصوصی ناصرالدین شاه ) به قلم دوستعلی خان معیر الممالک را میخواندم ... در آن بخشی که به سلکشن وبرگزیده های همسران بی شمار شاه ( حدود هشتاد و پنج تا ! ) میپردازد سه چار صفحه به جیران اختصاص داده شده ، ملقب به فروغ السلطنه ... از آشنایی شان تا مرگ جیران ... از چشمان آهو وش این زیبای چکمه پوش تجریشی و زندگی افسانه آمیزش ... از عشق جنون آمیز شاه به وی و از بیماری لاعلاج جیران در جوانی ... نگارنده روایت میکند که زمان خزانه داری پدرش ، صدر اعظم وخت حاج میرزا حسین خان مشیر الدوله موقع متعادل ساختن درآمد و دخل و خرج دولت و حذف مخارج اضافی ، حوالهء هزینه های آرامگاه جیران را حذف میکند و پدر نگارنده نیز حسب الامر صدر اعظم ناگزیر از آن به بعد از پرداخت حوالهء مزبور خودداری میکند ... چند وخت بعد نیمه شبی فراشان دربار شاهی خزانه دار را بیدار میکنند که شاه احضارتان کرده است ، و اون آنقدر از این احضار نیمه شبانه سرآسیمه و بیمناک میشود که منتظر حاضر شدن اسبش نشده و پیاده راهی دربار میشود ... وقتی به حضور میرسد می بیند که شاه با جامهء خواب و شبکلاه در نارنجستان قدم میزند و با دیدن اون فریاد میزند : « معیر مگر مخارج مقبرهء جیران را نمیپردازی ؟ » و او جواب میدهد : « صدر اعظم آن را حذف کرده » ... شاه با صدایی گرفته و لرزان میگوید : « او بسیار بیجا کرده ، فردا خود رفته آنجا را از نو دائر ساز و مانند گذشته مخارج لازم را بپرداز ، ساعتی پیش جیران را بخواب دیدم که در باغی می خرامید و چون به وی نزدیک شدم از من روی بگردانید و از روی گله گفت عشق و سوگندهای وفاداریت این بود ؟ هرگز باور نداشتم که بدین زودی فراموشم کنی و آرامگاهم را تاریک و متروک بگذاری ... » و در انتها نیز نگارنده می گوید که شاه هرگز لقب جیران و اجازهء سکونت در عمارت او را به کسی نداده و روزی هم که در حرم عبدالعظیم هدف تیر قرار می گیرد دست بر زخم سینه خود را به آرامگاه جیران رسانده و در کنارش جان میدهد و همانجا هم به خاک سپرده میشود ...
.
تازه این عاشقیت هف ریشتری را باید در بکگراند ناصرالدین شاهی ببینید ! در بکگراند مردی که جهان و کللهم اجمعین نفوسش را به تلاونگش هم حساب نمیکرد ! ... برای اینگونه دیدن مثلن می توانید فلان همایونی را در ذهنتان به هشتاد و پنج قسمت مساوی تقسیم کنید ! ملاحظه می فرمائید که به هر همسر یک ریزگرد بیشتر نمیرسد ! بعله آقا باید درصد لاو استوری نهفته در بطن داستان را از این منظر تماشا کرده و بسنجید ! ... بعله آقا ! ... بعله خانم ! ... و بعد که خوب ملتفت ابعاد و اندازه اش شدید مقایسه اش کنید با مثلن عاشقیت های سال 1392 همین تهران خودمان ... وجدانن پای انیشتین و نسبیت و زمان و زمانه و ظرف و مظروف و معادلات و مناسبات و سنت و مدرنیته و ارزش و ضد ارزش و غیره را وسط نکشید ... هرچقدر هم که طفره برویم از قضاوت کردن ، باز بلاخره خوبی یا بدی یک کنش یا رفتار اجتماعی برای همهء آدمهای منصف و منطقی تمام قرون و اعصار یک تعریف و متر و معیار تقریبن مشخصی و مشابه دارد دیگر ... گفتم آدمهای منصف و منطقی لذا برهان خلف را غلاف کنید ! ... خوب نگاه کنید به دور و ورتان ... خوب و منصفانه ... سیاحت کنید عاشقیت ناصرالدین شاه ها و جیران های معاصر را ... و به نتیجهء این مقایسه خوب فک کنید ... نتیجه فک کردنتان را برای من هم نگفتید نگفتید ، اقلکم خودتان را منور میکند ! و البته مشتعل ...
محسن باقرلو
مقدمه :
همانطور که مولانا و مقتدانا کیامهر گفت ( قرار نیست کار شاقی بشود همان طور که آنجا می نوشتم اینجا خواهم نوشت ) لذا امیدوارم وختی به سطر آخر این نوشته رسیدید فحشم ندهید !
متن :
زمان دانشگاه ، همان سالهای اول رفاقتمان عباس چندین بار با لحن انتقادی بهم گفت که این اصلن خوب نیست که آدم دشمن نداشته باشد و همه دوستش داشته باشند ... لازم به توضیح است که منظورش از ( آدم ) من بودم ! و منظورش از ( همه ) آدمهای گوناگون با سبک و سیاق ها و مدل های مختلف و متفاوت بود ... عمیقن معتقد بود که وختی یک نفر دشمن نداشته باشد یعنی آدم حزب بادی است که عینهو آفتاب پرست در مقابل اشعه های آفتاب هر آدم یا هر عقیده ای یک رنگی به خود می گیرد ، یک رنگی که خوشایند آن آفتاب خاص است ... و یادم است که من در مقابل اینگونه انتقادات عباس مواضع پریودیک داشتم یعنی یک وختهایی مسخره اش میکردم که معنای مدارا و تساهل و تسامح و مردم داری را نمیفهمد و یک وختهایی توی دلم به او حق میدادم و با خودم میگفتم نکند واقعن عیب و ایرادی دارم که خودم ملتفت نیستم ! ... اما به هر حال قسمت جالب داستان این بود ( و هست ! ) که هیچکس با حرف تغییر نمیکند ، انسان یک خمیرهء در کوره پختهء از ازل شکل گرفتهء لایتغیر است که حتی در کودکی هم یک درخت دویست ساله را میماند که لگد زدن به آن جز درد انگشتان ثمری نخواهد داشت ... و امروز همان عباس به همین درخت گفت که عوض شدی محسن ، دشمن داری ... و من نمی دانم که این خبر خوبی ست یا زنگ خطری ست دردناک ... هیچ نمی دانم ...
موخره :
خدایی حالا که رسیدید سطر آخر فحشم دادید یا نه ؟! ... بی خیال ، این را خطاب به مخاطبان یونیک جوگیریات که اولولون را نمیخوانند عرض میکنم : ببخشید بابت این خزعبل های هذیان گونه ... واقعن من بیشتر از این بلد نیستم و امیدوارم مسعود طیب جور مرا بکشد در این یک هفته ...
محسن باقرلو
- سلام . چه عجب یاد ما کردی ؟
-خوبم . کم پیدایی . کجاهایی ؟
- سر کار ؟ مگه ساعت کارت تا چنده ؟
- هفت صبح تا چهار بعد از ظهر
-الان که ساعت هشت شبه
- تا چند؟
- هر روز ؟
- اون وقت چقدر میگیری ؟
- یک و دویست با اضافه کاری . شش صد تومن می دم قسط همین ماشینی که خریدم . شش صد تومنش هم بنزین می زنم و خرج میکنم .
-کجا خرج میکنی تو که همش سر کاری ...
- واسه خونه . خونه بابا اینا .گوشتی ، برنجی چیزی
میخرم . خلاصه 31 سالمه نمیتونم مفت بخورم و مفت بخوابم .
-دیگه چه خبر ؟
- دیگه خبر اینکه ازدواج کردم ....
-یعنی چی ؟؟؟ تو که اصلا مذهبی نیستی . خب یکی پیدا میکردی
مثل خودت دوست می شدی باهاش .
- حالا یه دوست دختری چیزی پیدا می کردی . این چه کاری بود که
کردی ؟ لااقل زنگ میزدی مشورت می گرفتی .
-خب ازدواج میکردی .
- با کدوم پول؟ عروسی گرفتن بخوره تو سرم باید پول داشته باشم یه سوئیت تو پایین شهر اجاره کنم یا نه ؟؟؟؟
-چقدر مهرش کردی ؟
- هیچی . اونم مثل من خسته شده از تنهایی . موقعیت ازدواج هم نداره بخاطر بچه اش ....دقیقا مثل من ....
-کسی هم میدونه ؟
-فقط تو و خواهر اون
-به هر صورت مبارک باشه
-حالا چه کار داشتی زنگ زدی ؟
-هیچی کامپوترم خراب شده . بیارم درست می کنی ؟
- عصری خونه ام وردار بیار یه گپی هم بزنیم .دو روز ولت کردم در حد المپیک ماجرا درست کردیا
-باشه خواستم راه بیفتم زنگ میزنم .
- قربانت
+ این مکالمه چند روز پیش من و یکی از دوستامه .
دوستی با شرف و با غیرت و با فهم بالای اجتماعی . من این پسر رو کامل می شناسم پسری که اونقدر تو زندگی کار و تلاش کرده و به جامعه خدمت کرده و به اهداف جامعه فکر کرده و غصه خورده که بلد نیست برای یه دختر آسمون و ریسمون ببافه .
به اون خانم هم فکر کردم . وقتی شوهرش رو از دست داده با غیرت زندگیش رو اداره کرده و بچه اش رو به سر و سامون رسونده و حالا باید با هزار و یک ترفند و قایم موشک بازی به بدیهی ترین نیازهای جسمی و روحیش پاسخ بده .
چند روزی شدیدا فکرم مشغول این ماجرا بود .
+ این پست به درخواست یکی از دوستان اینجا منتشر شد . نویسنده پست بنده نبودم و عنوان پست هم به همین دلیل انتخاب شده بود ....
-
راستش را بخواهید ایده فاخته نوشت ها از خیلی قبل توی ذهنم بود
اما هیچ وقت فرصت انجامش نمی شد . چند ماه پیش یکروز به میثا گفتم که همچین فکری دارم و میثا هم همانجا از من قول گرفت که اولین فاخته نوشت را باید توی شازده کوچولو بنویسم و همان موقع هم کلید در خانه مجازیش را سخاوتمندانه سپرد به من ...
وقتی اولین داستان رو توی وبلاگ میثا نوشتم زنگ زد و گفت که خیلی خوشش آمده و بعد هم تهدید کرد که حق نداری داستانهای بهتری بنویسی و این داستان باید از همه بهتر باشد .
الان هم که کلا زده زیر اصل قضیه و می گوید داستان مال خودش بوده و من از وبلاگش دزدیده ام
و با صاحبخانه های دیگر هم کل انداخته که داستان او از همه بهتر بوده است .
جدای از شوخی از میثا یک دنیا ممنونم
هم به خاطر محبتش و هم به خاطر نوشتن این پست
این چهار تا داستان که به ظاهر شباهتی هم به هم نداشتند یک چیز خوبی یاد من داد
اینکه چقدر سلیقه ها با هم فرق می کنند و راضی نگه داشتن همه عملا غیر ممکن است .
داستان دوم (سوار ستاره ها می شد) در وبلاگ فرشته منتشر شد و خواننده های فرشته اکثرا نگران شده بودند . انتهای داستان شوک بزرگی داشت و دوستان فرشته هم حق داشتند چون شرایط فرشته خیلی شبیه زن قصه بود . البته زبونم لال نه از لحاظ روانی بودن و شیزوفرنی
به خاطر اینکه فرشته هم پسری دارد مثل پسر بچه توی داستان و اصولا فرشته توی وبلاگش روزنوشت می نویسد و کسی هم نمی دانست که این یک قصه است .
همین باعث شد تا فرشته یک پی نوشت بگذارد پای پست که این یک داستان است .
در هر صورت از فرشته عزیز یک دنیا ممنونم که رفیق بود و صبوری کرد و اجازه داد توی وبلاگش بنویسم و با نوشتن این پست هم خواننده هایش را از نگرانی درآورد و هم مرا شرمنده کرد .
کلا این چهار تا داستان را بدون هیچ پیش زمینه ای نوشتم
برای داستان سوم که توی وبلاگ امیر حسین منتشر شد مدام تصویر یک پسر عاشق می آمد جلوی چشمم که روی دهنه سی و سه پل نشسته و دارد آواز می خواند . به امیر حسین که زنگ زدم گفت این پل خواجوست که مردم تویش آواز می خوانند نه سی و سه پل
امیرحسن تا به حال هیچ متن عاشقانه ای ننوشته بود
خودش هم بدش نمی آمد کمی خواننده های وبلاگش را متعجب کند . بنابراین قصه این شد که دیدید . به گمان خودم داستان جای کار بیشتری داشت و یک خورده عجله ای و هول هولکی از آب درآمد . امیدوارم اجرای صوتی آن نقاط ضعفش را بپوشاند .
در کل ماجرا کمی برای چند خطی بودن بزرگ است
جا داشت طولانی تر می شد و آدمها را بهتر و بیشتر معرفی می کردم
به قول یکی از دوستان بهتر بود درونمایه یک رمان باشد تا یک داستان کوتاه
به هر حال از امیر حسین ممنونم به خاطر لطفی که در حقم کرد و همینطور نوشتن این پست اغراق آمیز که بنده را خاکسار و خاکمال الطافش نمود .
وقتی با آرش پیرزاده حرف می زدم اول در مورد فاخته گفتم که پرنده ایست که می رود توی لانه دیگر پرنده ها تخم می کند و تخم های آنها را پرت می کند بیرون که شک نکنند . آرش هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت : عجب پرنده مادر ... ایه
خلاصه ماجرا را که گفتم استقبال کرد و بعد من ماندم که حالا چی بنویسم ؟
دوست داشتم داستان از زبان آدمی شبیه آرش روایت شود که کسی متوجه نشود . یاد یک آدمی افتادم که توی محله قدیمی خودمان چرخ دستی داشت و پیاز و سیب زمینی می فروخت و آخر سر هم قسطی شد و از صدقه سر فروش این اجناس قسطی مغازه ای برای خودش دست و پا کرد . آخرش هم یک کنایه ای بزنم به مدرک دکترای تقلبی اش که احتمالا مثل گواهینامه با پول و پارتی خریده و بشود سمبل وکلای همه چیز فهم مجلس کشورمان
البته انگار کسی اینجای ماجرا را اصلا نگرفت
قبول هم دارم که داستان سبزعلی با سه تا قصه قبلی قابل مقایسه نیست
اما ازاین دست ادمها کم دور و برمان ندیده ایم که زحمت می کشند و کار می کنند و به جاهایی می رسند که در تصور ما نمی گنجد .
چیز جالبی که اتفاق افتاد این بود که آرش بعد از خواندن قصه گفت که عین این ماجرا برای خودش اتفاق افتاده و در دوران مدرسه دوستی داشته که از آذربایجان امده بوده و به زحمت فارسی حرف می زده و چند وقت قبل سوار بر یک ماشین آخرین سیستم توی خیابان آرش را می بیند و
می شناسد و می گوید که کارخانه آسفالت دارد .
این شباهت تصادفی بدون اینکه از ماجرا خبر داشته باشم هم برای آرش عجیب بود هم خودم
از آرش پیرزاده یک دنیا ممنونم که اجازه داد توی وبلاگش پست بنویسم .
در کل ایده فاخته نوشت ها خیلی چیزها یادم داد و امیدوارم بشود ادامه اش بدهم
از اینکه این چند شب همراه بودید و مشتاقانه قصه ها را خواندید ممنونتان هستم ...
اینهم فایل صوتی داستان دچار تا نشوی که دیشب قولش رو داده بودم .