جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

تنوری

سال 86 توی یک شرکتی کار می کردم که قطعات یخچال تولید می کرد .

تقریبا دو سال تمام زندگیم توی همان سوله همراه با کارگرها گذشت .

رابطه ما بیشتر رفاقتی بود .

یک خط تولید داشتیم که از یک گوشه سوله شروع می شد می رفت تا انتهای سوله و دور می زد و بر می گشت تا روبروی شروع خط تولید . ورق های بزرگ آلومینیومی ابتدا به اندازه های مورد نظر خرد می شدند و بعد با یک دستگاه رویشان شسته و تمیز می شد و سپس با یک دستگاه چاپ موادی طبق نقشه رویش چاپ می شد و بعد دو صفحه با هم پانچ می شدند و صفحات وارد یک کوره بزرگ دوازده متری می شد و بعد دو مرحله نورد می شدند و با یک دستگاه دیگر تویش هوا رد می شد و نقشه هایی که چاپ شده بود بصورت لوله های آلومینیومی در می آمد و در انتها یک دستگاه اضافه های ورق را می برید و بسته بندی می شدند . اسم این محصول اواپراتور بود .

برای اینکه دقیق تر منظورم رابرسانم همان صفحاتی که در جایخی یخچال های قدیمی قرار داشت را می ساختیم . اینهم تصویرش :




کوره دوازده متری یک مکعب مستطیل بود که قطعات روی یک ریل قرار می گرفتند .
در طول این دو سال شاید سه یا چهار بار این اتفاق افتاد .
داود مسئول نورد بود . یک پسر جوان کرد که قدیمی ترین کارگر شرکت هم بود .
گاهی اوقات که مجبور بودیم برای آماده کردن قطعات تا دیر وقت کار بکنیم داود می رفت و از توی آشپزخانه چند تا سیب زمینی بر می داشت و می آورد .
سیب زمینی ها را می شست و به شکل نوارهای باریک چیپس مانندی می برید . بعد با چاقو کمی روغن به آنها می زد و رویشان نمک می پاشید و روی همان ریل زنگ زده و کثیف کوره می گذاشت .
هشت دقیقه طول می کشید تا سیب زمینی ها از سر دیگر کوره بیرون بیایند .
در این هشت دقیقه بوی سیب زمینی کبابی تمام سوله را پر می کرد و ما که واقعا خسته و گرسنه بودیم بی اندازه منتظر بیرون آمدن سیب زمینی های تنوری می ماندیم .
شاید عجیب باشد که این خوراکی یکی از خوشمزه ترین خوردنی هایی بود که در تمام عمرم خورده ام . با کمترین امکانات و در بدترین شرایط تولید یک محصول خوراکی ، چیپس هایی بوجود می آمد که طعمش بی نظیر بود .

من سالهاست که از بچه های آن کارخانه بی خبرم و مدتها بود که به آن شرکت فکر نکرده بودم ولی واقعا عجیب است و نمی دانم چرا حالا درست ساعت سه و نیم صبح بوی دیوانه کننده آن سیب زمینی های تنوری توی دماغم پیچیده .

شوخی شوخی

هر وقت صحبت از شوخی های بیجا می شد ، بابا خاطره ای تعریف می کرد از قدیمها و همیشه با گفتن این خاطره حسابی هیجان زده و متاثر می شد .

اوایل انقلاب بابا معاون مدرسه ای ابتدایی بوده است . هنوز نیروهای انتظامی و کمیته شکل نگرفته بوده و به خاطر شرایط آنروز یک قبضه تفنگ ژ-3 در دفتر مدرسه نگهداری می کرده اند  . بابا می گفت : یکروز توی دفتر نشسته بودیم و من داشتم با تفنگ ور می رفتم . یکی از همکارهای او هم توی دفتر نشسته بوده است . 

بابا روی حساب آشنایی نداشتن همکارش تفنگ را به سمت او نشانه می رود . ولی خشاب را آرام بیرون می آورد تا گلوله توی تفنگ نباشد . مگسک را به سمت پیشانی دوستش هدف می گیرد و خیلی جدی می گوید : همین الان مخت رو می ریزم روی زمین و دستش را می گذارد روی ماشه .

همکار بابا که گویا سپاه دانشی بوده و سربازی نرفته بوده ترس برش می دارد و فکر می کند که بابا واقعا قصد کشتن او را دارد . بابا می گفت : با اینکه می خواستم ماشه را بچکانم و او را حسابی بترسانم اما انقدر ترسیده بود و التماس می کرد که یک لحظه دلم به حالش سوخت و بی خیال شدم . بعد هم راه می افتند توی حیاط مدرسه و همینطور که مشغول راه رفتن بوده اند پدرم دستش می رود روی ماشه و یک تیر هوایی اشتباهی شلیک می شود . بابا می گفت : انگار یک سطل آب سرد روی سرش ریخته باشند پاهایش سست می شود و از ترس روی زمین می افتد . ترس نه به خاطر شلیک گلوله فقط به خاطر اینکه با درآوردن خشاب فکر می کرده تفنگ خالیست ولی  غافل از اینکه موقع کشیدن گلنگدن یک گلوله داخل لوله تفنگ می ماند و پدرم از این موضوع خبر نداشته است .

همکار بابا که حال خرابش را می بیند برایش آب قند می آورد و علت را جویا می شود و بابا برایش تعرف می کند که توی دفتر به قصد شوخی می خواسته واقعا به او شلیک کند ولی نمی دانسته که گلوله توی تفنگ هست .


بابا هر وقت به این جای داستان می رسید می گفت : اگر من شلیک کرده بودم بدون شک او می مرد . عذاب وجدان و درد روحی قتل به کنار ، با آن جملات خصمانه ای که من توی دفتر به او گفته بودم چطور باید ثابت می کردم که قصدم شوخی بوده و قتل غیر عمدی است ؟ و بعد هم می گفت : با هرکس نباید شوخی کرد و بعضی شوخی ها اصلا شوخی نیستند .


شاید شما هم مشابه این داستان را شنیده باشید . آنروزها که همه به اسلحه دسترسی داشتند خیلی ها به خاطر این اشتباهات و ندانم کاری ها کشته شدند . در دوره خدمت سربازی هم یکی از اصول اولیه اینست که شوخی با اسلحه گناه بزرگیست و به هیچ دلیلی نباید تفنگ را به سمت همرزمان خود بگیرید . 


خواستم خدمتتان یادآوری کنم که مواظب شوخی هایتان باشید . خیلی از شوخی ها همینطور الکی و شوخی شوخی جدی شده اند و عواقب بدی به همراه داشته اند .



دمت گرم آقا مجید

به قول قدیمی ها تازه شده بودم جوجه سر از تخم درآورده .

سالهای آغازین نوجوانی بود و اوج تلاش برای استقلال شخصیتی

تنهایی می رفتم تهران خانه مادربزرگم

تنهایی می رفتم برای خودم لباس می خریدم

و تنهایی می رفتم سلمانی

مجید یکی دو سال از من بزرگتر بود . یک نوجوان بود با این تفاوت که ریش و سبیلش درآمده بود و بیشتر از سنش نشان می داد . آنروزها ما دانش آموزان نظام قدیم یک دوره هایی در مدرسه ها داشتیم به نام "طرح کاد"

وجه تسمیه اش هم این بود که کار و دانش را با هم ادغام کرده بودند و ماحصلش شده بود: کاد

هفته ای یکروز بچه های دبیرستانی را سرکار می گذاشتند . هدف و نیتش خوب بود اما مثل همه اهداف و ایده های خوب و بد آموزش و پرورش عقیم و بلا استفاده ماند و نهایتا اوایل دهه هفتاد منسوخ شد و ور افتاد . قرار بود در این طرح دانش آموزان دبیرستان در کنار درس خواندن و تحصیلات تئوریک یکروز در هفته بروند و درگیر مشاغل صنعتی و خدماتی و اقتصادی بشوند تا بعد از اتمام تحصیلات تجربه کار داشته باشند و جذب بازار بشوند . پسرها می رفتند کارخانه یا زمین های کشاورزی و حتی داروخانه و لوله کشی و سیم کشی و کارهای ساختمانی یاد می گرفتند و دخترها هم معمولا در مراکز درمانی کارهای پزشکی و امداگری یاد می گرفتند و یا به بهانه آموزش کامپیوتر در شرکت های بزرگ و کوچک هفته ای یکروز کارمندی می کردند .

آقا مجید اما به خاطر شرایط اقتصادی دنبال پول بود . رفت و شاگرد سلمانی شد در مغازه علی آقا . علی آقا یک سلمانی خبره گیلانی بود . شدیدا با پدرم رفیق بود اما مغز اقتصادی نداشت . مدام دنبال خرج بیخود بود و در مسائل اقتصادی قید و بند و برنامه ریزی نداشت . آنروزها با هزینه یکسال کرایه یک مغازه می توانست یک مغازه در شهرک ما بخرد اما به همان دلایلی که عرض شد هیچ وقت به هیچ جایی نرسید و تا همین اواخر از بابا می شنیدم که هر چند وقت یکبار در یکی از مغازه های اجاره ای پرت شهرک سلمانی می کند و همیشه خدا  هشتش گرو نهش است ناجور .

اما مجید پسر زبر و زنگی بود . از همان اول خودش را ثابت کرد و دیگر به عنوان شاگرد مغازه نگاهش نمی کردند . چند باری هم بابا شفاعتش را پیش معلم ها کرد تا نمره هایش را بگیرد . در حیث و بیث امتحانات نهایی سال چهارم دبیرستان که همه دانش آموزان درگیر درس خواندن و کلاس کنکور برای ورود به دانشگاه بودند آقا مجید می رفت مغازه علی آقا و کار می کرد . از صبح تا شب . دیگر شاگرد نبود و یکجورهایی شریک علی آقا در دکان استیجاری شده بود . می گفت : علاقه ای به دانشگاه رفتن ندارد و فقط دیپلمش را بگیرد برایش کافیست .

خب اینکار از نظر ما کمی چیپ بود . مایی که رویای مهندس شدن داشتیم برایمان افت داشت صبح تا شب دستمان توی مو و ریش مردم باشد و دیپلم خالی ارزشی برایمان نداشت .

تا من  دیپلم بگیرم مجید از علی آقا جدا شده بود و خودش همان روبرو یک مغازه خرید . همان صد تومن دویست تومن پول های کم سلمانی شده بود چند میلیون تومن و مغازه ای در یکی از بهترین مناطق شهرک و جلوی یکی از پر رفت و آمد ترین پاساژها پیش خرید کرد و با کار کردن در سلمانی دیگری داخل  مغازه اش را به نحوی تزئین و آرایش کرده بود که بی اغراق یکی از بهترین و شیک ترین مغازه های شهرک در حال رشد ما شده بود . سالهایی که دانشگاه می رفتم و از بابا پول تو جیبی می گرفتم هر روز می دیدم که آقا مجید مدام در حال پیشرفت است . سلمانی او شده بود بهترین سلمانی شهرک و همه جوان های فشن و خوش تیپ برای رفتن به آنجا سر و دست می شکستند . اوایل یک شاگرد آورد و بعد دو تا و بعد سه تا . یک دویست و شش آلبالویی رنگ که لوکس ترین ماشین جوانی ما بود خریده بود و مثل آینه دق ما تحصیلکرده های بی پول می گذاشت جلوی مغازه و بعدتر با چهار شاگرد وقت سر خاراندن نداشت و توی مغازه اش نمی شد سوزن انداخت . دیگر خودش هم شده بود ارباب . آنجا می نشست و با مشتری های خاص گپ می زد و خودش دست به سیاه و سفید نمی زد .

به خاطر رفتن ما از شهرک رشته ارتباط ما با آقا مجید قطع شد . خودم هم به خاطر شلوغ بودن همیشه مغازه اش رغبتی برای اصلاح پیش او نداشتم . این قضیه شاید برای ده سال پیش باشد .


دیشب منزل کوروش تمدن مهمان بودیم . مهربان و مانی رفتند و من تا جای پارک پیدا کنم کمی طول کشید . درست جلوی در خانه کوروش یکهو چشمم خورد به آقا مجید . کمی چاق و کمی مسن شده بود . روبوسی کردیم و در کمال تعجب نه تنها اسم مرا به خاطر داشت حتی فوت بابا را هم تسلیت گفت . پرسیدم : اینجا چیکار می کنی ؟سر چراغی مغازه است الان .

گفت که  : کار رو گذاشتم کنار . گفت مغازه هام ( یعنی بیشتر از یک مغازه دارد ) را دادم اجاره و یه کارخونه هم توی شهرک صنعتی دارم که خیلی فشار بهم می آورد . اونم دادم اجاره ، دارم برای خودم ول می گردم . با زن و بچه هام میریم سفر و عشق و حال . خودم رو بازنشسته کردم آقا بابک .


جدا از تمام مسائل مربوط به علم بهتر است یا ثروت؟  اینکه آدمی با چنین اعتیاد به کار و چنین اشتهای به پول در سن و سال جوانی به درجه ای از بلوغ فکری رسیده است که بفهمد پول داشتن از یک حدی بیشتر هیچ فایده ای جز طمع و حرص ندارد برایم بسیار بسیار ارزشمند بود . اینکه آقا مجید به جایی رسیده است که بودن در کنار زن و بچه اش را ترجیح می دهد به چند میلیون درآمد بیشتر شعوری می خواهد که خیلی از تحصیل کرده ها و دانشگاه رفته ها هم تا لحظه آخر عمر به این فهم و درک نمی رسند .

بعد از چاق سلامتی و خداحافظی ته دلم گفتم : تو زحمت هات رو کشیدی پسر . حالا برو بقیه عمرت رو حال کن . نوش جونت و دمت هم گرم ....



کفاره

برای کاری رفته بودم تامین اجتماعی .

سر ظهر بود و از ترس اینکه دیر برسم ماشین را اینور خیابان پارک کردم و از پل عابر بالا رفتم و آنطرف خیابان از جلوی مدرسه شاهد عبور کردم و وارد تامین اجتماعی شدم .

در نیمه باز مدرسه و صدای هیاهوی شاد و بی غم بچه ها توی حیاط و موقعیت جغرافیایی مدرسه یک آن مرا برد به بیست سال قبل . وقتی که کلاس دوم راهنمایی بودم و در همین مدرسه درس می خواندم که آنروزها تا کیلومترها اینطرف و آنطرفش خبری از مظاهر تمدن نبود و تنها صدایی که در آن برهوت طنین می انداخت فقط صدای ماشین های عبوری از جاده کنار مدرسه بود و همین هیاهوی شاد و بی غم بچه های توی حیاط ...


یادم نیست چه کلاسی داشتیم اما یکی از بچه ها که به بهانه دستشویی از کلاس بیرون رفته بود موقع برگشتن از قضای حاجت با هیجان در گوش بغل دستی اش چیزی گفت و در مدت کوتاهی تمام کلاس پر شد از پچ پچ و همهمه بچه ها .

معلم علت را جویا شد و یکی از بچه ها دست بلند کرد و گفت : آقا ! یه موتوری دم مدرسه تصادف کرده مرده


تا زنگ بخورد هزار و یک سناریو و قصه برایش نوشته بودیم و به محض نواخته شدن زنگ همه هجوم بردند به طرف در مدرسه . من که دل دیدنش را نداشتم اما بچه هایی که عرض خیابان را طی کرده و از بین انبوه ماشین های نگران ( یعنی در حال نگریستن ) و خودروهای امدادی و پلیس و جمعیت مشغول به تماشا گذشته بودند و صحنه را از نزدیک دیده بودند می گفتند مرد موتور سوار با یک ماشین تصادف کرده و مغزش متلاشی شده است کف آسفالت . یکی می گفت طوری به زمین خورده که نمی شود فرق کله اش را با آسفالت خیابان تمیز داد . از دور می دیدم که یک پارچه سفید انداخته بودند روی یک برآمدگی فرش شده در کف آسفالت و رد خون شتک زده بود به پارچه سفیدرنگی که روی برآمدگی انداخته بودند.

ناظم از پشت بلند گو شروع کرد به داد و بیداد و بچه ها همگی از ترس دویدند توی حیاط و همه مشغول صحبت در مورد مرگ مرد موتوری بودند که عمار یکی از همکلاسی هایم که قد کوتاهی داشت و خیلی سریع و تند تند می دوید وارد حیاط شد . جیب هایش پر بود از سکه طوری که موقع دویدن جرنگ جرنگ می کرد .


نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای آمار عمار را گذاشت کف دست ناظم که زنگ تفریح بعد جلوی همه بچه ها یک کشیده محکم حواله صورتش کرد طوری که گوش ما که سیلی را نخورده بودیم هم سوت کشید .

بعد بحث ها از تصادف مرد موتوری منحرف شد به سمت عمار که رفته است و کفاره ای را که مردم برای مرد موتوری انداخته بودند جمع کرده است و این پول حرام است و معصیت دارد . 

شاید دویست سیصد تا سکه یک تومنی و دو تومنی و پنج تومنی توی جیب عمار بود . مجموعا شاید هزار تومن هم نمی شد ولی در آنروزها که لواشک یک تومن بود و نان بربری دو تومن و یک شیشه نوشابه ده تومن این پول به اندازه یک گنج ارزش داشت .

تا آنروز من اسم کفاره را نشنیده بودم جز در یکی از شعرهایی که همیشه بابا زیر لب می خواند و از آن مثل می آورد و می گفت :

کفاره شراب خوری های بی حساب ... هشیار در میانه مستان نشستن است

می دانستم کفاره یک نوع تنبیه شدن و جزا دیدن  است از نوع بدش اما ربطش را به سکه های توی جیب عمار نمی فهمیدم .


معلممان توضیح داد که مردم وقتی می بینند کسی در اثر سانحه مرده است آنجا پول می ریزند . یکجور صدقه دادن برای رفع بلا از خودشان است و آمرزش کسی که جان داده .

القصه ناظم، عمار را مجبور کرد که برود و تمام سکه ها را از همانجا که جمع کرده بریزد و برگردد و عمار هم با چشمهای خیس و پشیمان رفت و پول هایی که با زحمت برداشته بود به جنازه مرد موتوری پس داد و برگشت . اما ما تا مدتها وقتی با سرویس از جلوی مدرسه رد می شدیم سرمان را از شیشه می نی بوس آبی رنگ آقا صادق بیرون می آوردیم شاید نشانه ای از خون مرد موتوری یا کفاره های عمار ببینیم و البته که نه خونی روی آسفالت مانده بود و نه کفاره ای ...


کارم در تامین اجتماعی تمام می شود . از جلوی مدرسه با حسرت عبور می کنم و از پل عابر رد می شوم و پایین می آیم و قفل در ماشین را باز می کنم . سوئیچ از دستم به زمین می افتد و می رود زیر ماشین . خم که می شوم سوئیچ را بردارم چشمم می خورد به سکه ای که زیر ماشین افتاده است . سکه را بر می دارم و یاد خاطره عمار و کفاره میفتم . من درست روبروی در مدرسه ایستاده ام یعنی دقیقا همانجایی که بیست سال قبل جنازه مرد موتوری را زیر یک پارچه سفید دیدم . سکه را پرت می کنم توی جوب و آب آن را با خودش می برد شاید کسی که آن را پیدا می کند نداند که کفاره یعنی چه و خوردنش معصیت دارد و حرام است .




کلوچه فومن را داغ بخورید

هرچه فکر میکنم اسم آن سه راهی یادم نمی آید

یکی از سه راهی های قدیم و معروف کرج بود

روبروی همان سینمای قدیمی و مشهور کرج

که اسمش یادم نمی آید

همان سه راهی که یکطرفش می رود میدان کرج

و یکطرفش سمت سه راه نهضت

و یکطرفش به سمت خلج آباد و کلاک و جاده چالوس

که خدا رو شکر اینها را یادم هست .

یکروز سرد پاییزی بود دم دمای غروب

هوا تاریک شده بود و من اضافه بر سازمان ایستاده بودم سر پست

این اضافه ایستادن را در فرهنگ لغات پاسگاهی می گفتند "مداومت کار"


مداومت کار ایستاده بودم سر همان سه راهی که اسمش یادم نیست درست روبروی همان سینمایی که اسمش را به خاطر ندارم و داشتم پست می دادم . سردم بود و گرسنه هم بودم .

پنج صبح از خواب بیدار شده بودم و شش رسیده بودم سر پست اصلی که پل فردیس باشد . یکروز مزخرف و پرتصادف را انقدر سوت زده بودم و جریمه نوشته بودم که نای راه رفتن نداشتم . ساعت 1 ظهر که پستم تمام شد افسر نگهبان گفت که بعد از ظهر مداومت کار باید بروی سر همان سه راه روبروی همان سینما و من انقدر خسته بودم که ناهار نخورده دراز به دراز افتادم روی موکت های گلی و کثیف و بوگندوی پاسگاه و با دهان باز خوابم برده بود و به چشم بر هم زدنی ساعت شده بود 3 که صدایم کردند . سرمای گزنده ای بود و سوزش داشت گوشم را می برید . یک کاپشن چرمی داشتم که به هزار عشق روی شانه هایش دو تا درجه زده بودم . خوشگل بود و من سرباز وظیفه را شبیه افسرهای کادری می کرد اما خیلی گرمکن نبود . برف و باران را می گرفت اما سوز و سرما را نه .

چقدر دلم می خواست به جای یک افسر لیسانسیه بدبخت ، یکی از این صدها عابر پیاده ای باشم که داشتند تند تند از سوز سرمای پاییز فرار می کردند تا به خانه هایشان بروند . یا جای یکی از این صدها راننده و مسافری که توی ماشین گرمشان نشسته بودند و توی ترافیک آن سه راهی لعنتی که اسمش یادم نیست بخاری روشن کرده بودند . یا یکی از این ده ها زوج عاشقی که دست همدیگر را گرفته بودند و وارد آن سینمایی می شدند که اسمش را به خاطر نمی آورم .

تازه یادم افتاد که از صبح هیچ چیز نخورده ام . یعنی خستگی و سرما اجازه نداده بود که گرسنگی یادم بیفتد . 





یکهو بویی به مشامم خورد که شیرین بود

مثل عطرهای گرانقیمت مردانه

شبیه بوی خوش زولبیا و بامیه ای که از زیر زمین قنادی ها دم دمای افطار ماه رمضان به بیرون می زند

مثل تام کارتون موش و گربه انگار از زمین کنده شده باشم مست و ملنگ رفتم سمت مغازه ای که بو از آن بیرون می آمد . یک مغازه کوچک و تاریک با تنوری داغ و فقط یک لامپ صد وات خسته درست شبیه پیرمرد گیلک صاحب مغازه

صحبت زیادی بین ما ردو بدل نشد

فهمید برای چه آمده ام

انگار پیرمرد توی آن مغازه کوچک و تاریک رسالتی داشت برای سیر کردن آدمهایی که بوی شیرین کلوچه های داغش را دنبال کرده باشند . پرسید : کلوچه فومن خوردی تا حالا ؟

گفتم : من کلوچه دوست ندارم ولی اینا خیلی بوی خوبی دارن .

یکی از داغ ترین هایشان را با دست کند و گذاشت توی دستم

و من هیچ وقت لذتی را که با گاز زدن اولین تکه آن کلوچه فومن در جانم دوید فراموش نمی کنم .




میتی کومان



یکی از محبوب ترین کارتون های بچگی ما که از شبکه دو سیما پخش می شد میتی کومان بود .
یک کارتون مثل اکثر کارتون های آن دوره ژاپنی . پیرمردی به نام میتی کومان مامور حاکم بزرگ ژاپن بود و در لباس مردم عادی به سفرهای استانی می رفت و با مردم ملاقات می کرد و درگیر داستان های جذابی می شد . نقاب از چهره آدم های بد هر قصه که به مردم ظلم و ستم می کردند بر می داشت و آنها را تنبیه یا دستگیر می کرد . در 99 درصد مواقع هم ظالمان هر قصه یا خودشان پلیس بودند یا ماموران دولتی که از شغلشان سوء استفاده می کردند و خون مردم بینوا را کرده بودند توی شیشه . یکی هم نبود به این حاکم بزرگ بگوید آخه پدرسوخته تو هم با این مملکت داریت گند زدی که . هرچی آدم فاسد و ظالم بوده گذاشتی سر مناصب دولتی که چی ؟
حالا جای شکرش باقی بود که میتی کومان در لباس مبدل می رفت بین مردم و این ظالمان رو رسوا می کرد .
شخصیت های دیگه داستان هم عبارت بودند از داداش کایکو ، تسوکه ، خاله کیکو ( مطمئن نیستم ) سگارو و زومبه
داداش کایکو یک مرد قوی هیکل بود و خیلی زورش زیاد بود و وقتی که میتی کومان دستمال قدرت رو بهش می داد دیگه اصلا می شد هرکول و تخته سنگ و ارابه و درخت رو هم از جا می کند و پرت می کرد .
تسوکه که به خاطر چشمهای قشنگ و مدل موهاش شخصیت محبوب من بود و همیشه دوست داشتم جای اون باشم یک شمشیر زن بی همتا بود و با یه ضربه شمشیر یهویی هفتاد نفر رو نصف می کرد و همون کسی بود که طی یک عملیات عجیب و غریب و با جلو عقب شدن افسانه ای دوربین علامت مخصوص حاکم بزرگ رو به همه نشون می داد و ملت به نشانه احترام جلوشون تعظیم می کردند .
خاله کیکو اصلا معلوم نبود وسط این چند تا مرد چیکار میکنه . البته ما بچه بودیم نمی فهمیدیم ولی خب حالا حدس می زنم که یه گیشا بوده و همراه مامور مخصوص حاکم بزرگ میومده و به ایشون خدمات ویژه می داده . البته فکر بد نکنید . منظورم پخت و پز و چایی دادن و ایناست .نمیدونم چرا ولی همیشه فکر می کردم خاله کیکو و تسوکه یه رابطه ای با هم دارند . چون همیشه کنار همدیگه راه می رفتن و من همیشه منتظر بودم یه روزی تسوکه خاله کیکو رو از میتی کومان خواستگاری کنه و یه عروسی ژاپنی ببینیم ولی حیف که هیچ وقت این دو جوان به هم نرسیدند و فانتزی های رومانتیک من به واقعیت تبدیل نشد .
سگارو هم یه پسربچه شیطون بود که مدام خرابکاری می کرد و از دیوار راست بالا می رفت و معمولا توسط آدم بدها دستگیر می شد و تسوکه و داداش کایکو میومدن نجاتش می دادن .
زومبه هم همون سگه بود . بنده خدا کاری به کار کسی نداشت . حرف نمی زد و با سگارو اینور و اونور می رفت و بعضی وقتا موقع درگیری اصوات خنده داری از خودش ساطع می کرد و در بعضی از اپیزودها هم مشاهده شده که کاراته هم بلد بود و چند تا مشت و لگد هم به آدم بدها می زد .

نکته بامزه این سریال این بود که نه شروعش معلوم بود نه پایانش . سریال هر چند وقت یکبار شروع می شد و بدون سر و ته به پایان می رسید و بعد از چند ماه دوباره همون قسمت ها تکرار می شدن . ما هم با شور و ذوق درست مثل روز اول می نشستیم و تماشا می کردیم .
اما از اون بامزه تر این بود که یکی دو قسمت از این سریال کارتونی موسیقی نداشت . یعنی موسیقیش رو حذف کرده بودند و فقط صدای شخصیت ها میومد و صدای راه رفتنشون . این چند تا قسمت مخصوص مناسبت ها بود .
در مناسبت هایی مثل وفات و ارتحال این دو قسمت مدام تکرار می شد . چون موسیقی نداشت و موسیقی اون هم از نوع ژاپنی و اون هم از نوع کارتونی معصیت به حساب میومد هر وقت وفات بود یا مناسبت غم انگیزی شبکه دو همین دو تا قسمت بدون موسیقی رو پخش می کرد و ما هم با وجود اینکه تمام داستان و اتفاقاتش را از حفظ بودیم همچین با دقت تماشا می کردیم انگار دفعه اولمونه .
انصافا چه بچه های قانعی بودیم ...

همه می خواستیم بق بق بق باشیم

خب احتمالا مطلع هستید که من برادر ندارم . وقتی که بچه بودم هم نداشتم . مریم و نرگس فکرشان پی بازی های دخترانه بود و من برای یک برادر همسن و سال که بازی پسرانه بلد باشد له له می زدم . این بود که سعی می کردیم یک بازی هایی اختراع کنیم که هر دو جناح از آن لذت ببرند . نه آنقدر پسرانه باشد که دخترها بدشان بیاید و نه آنقدر دخترانه باشد که توی ذوق خودم بخورد . و باور نمی کنید چه بازی های محشری اختراع کرده بودیم . بازی هایی که وقتی یادشان می افتم به خودم و ذهن خلاق کودکیم افتخار می کنم . داستان بازی های بچگی مفصل است و شاید یکروز سر فرصت اسمشان رو و نحوه بازی را برایتان نوشتم .اما توی این پست می خواهم از بعضی قراردادهای بچگی بنویسم . قرادادهای ساده ای که شاید حالا خیلی مسخره به نظر برسند اما آن موقع برای خودشان خیلی حیثیتی بودند .


معمولا روزهای عادی که هر سه تایی به مدرسه می رفتیم از صبحانه مفصل خبری نبود . در حد یک لقمه نان و پنیر مختصر بیشتر نبود . اما صبحانه مفصل مال جمعه ها بود . جمعه ها هر پنج تایی می نشستیم پای تلوزیون . معمولا شبکه دو صبح های جمعه کارتون نشان می داد . بامزی و واتو واتو و هادی و هدی و قلقلی و اینها . همانطور که تلوزیون می دیدیم صبحانه هم می خوردیم . یک قاشق چایخوری خیلی معمولی داشتیم شبیه باقی قاشق های چایخوری با کمی تفاوت . این قاشق داخلش یک خال سیاه داشت . از منظر قاشق بودن بخواهیم بحث کنیم این خال سیاه یک عیب محسوب می شد اما ما همچین دیدگاهی نداشتیم و این خال سیاه را نشانه برتری و تفاوت قاشق مذکور می دانستیم . نمی دانم چرا اما اسم آن قاشق چایخوری را گذاشته بودیم قاشق مقدس . یعنی خیلی اتفاقی با مریم و نرگس کل کل داشتیم که قاشق مقدس دست هرکس بیفتد بقیه باید به او احترام کنند . یکجورهایی مثل علامت مخصوص میتی کومان بود . وقتی قاشق مقدس دست هرکس می افتاد با افتخار به بقیه نشانش می داد و آنها باید به احترام قاشق مقدس جلوی او تعظیم می کردند . در این فقره من استثنائا خیلی خوش شانس بودم و معمولا روزهای جمعه و موقع صبحانه های دورهمی قاشق مقدس به من می افتاد و مریم و نرگس را مجبور می کردم به من تعظیم کنند . تا اینکه این تکرر شانس به آنها فشار آورد و و تئوری توطئه شان گل کرد و گفتند حتما کاسه ای زیر نیم کاسه هست که تو همیشه قاشق مقدس را صاحب می شوی . این بود که دیگر تعظیم نکردند و با هم دعوایمان شد و دعوا را بردیم نزد قاضی اعظم که بابای خدا بیامرز بود . ماجرا را گفتیم که چنین قراری گذاشته ایم و دخترها از قرارداد تبعیت نمی کنند و آنها هم گفتند که قاشق مقدس هیچ وقت به دست آنها نمی رسد و خسته شده اند از بس که تعظیم کرده اند . این شد که بابا گفت برای اینکه این مشکل پیش نیاید قاشق مقدس را نوبتی کنیم و هر هفته یکی از ما آن را بردارد . از همانجا مفهوم نوبت را یاد گرفتیم و دیگر بحثی بینمان پیش نیامد . چند وقت پیش توی خانه مامان دوباره آن قاشق مقدس را دیدم و از قضا مریم و نرگس هم بودند . نشانشان دادم و آنها هم به یاد خاطرات خوش گذشته تعظیم و احترام کردند .



یکی دیگر از بحث های همیشگی ما هم بق بق بق بود . همان پسرک تیتراژ برنامه کودک شبکه یک که دستش را پشت کمرش گرفته بود و مدام از یک گوشه تلوزیون می رفت به گوشه دیگر و انقدر قدم می زد تا کبوتری بیاید و پرده را بالا ببرد و آرم برنامه کودک را نشان بدهند . همیشه سر اینکه کداممان بق بق بق باشیم دعوایمان می شد و همین نوبتی کردن به دادمان رسید . نوبتی شد . یکروز من یکروز مریم و یکروز نرگس . مثل همان پسرک دستمان را می گرفتیم پشتمان و عین او انقدر چپ و راست می رفتیم و مثل او بالا و پایین می پریدیم تا برنامه کودک شروع بشود .

یادش به خیر چه روزگار خوشی داشتیم و چه دغدغه ها و حسادت های کوچکی ...






افسر نوشت : آتیشت میزنم جناب سروان ( قسمت اول )

تابستان 84 ، چهارراه دانشکده کرج مشغول پست دادن بودم که یکهو یک ماکسیمای مشکی رنگ دور برگردان را خلاف جهت معمول دور زد . تابلوی بزرگ دور زدن ممنوع به قدری واضح و مشخص بود که بعید می دانستم راننده آن را ندیده باشد . واضح بود که راننده تابلو را دیده اما  مرا ندیده است . آنروزها نه از تویوتا کمری خبری بود و نه پورشه و مازراتی و آستون مارتین و بی ام و های آنچنانی و از هیوندای و کیای کره ای هم خبری نبود  . آنهایی که خیلی پولدار بودند ماکسیما داشتند و آنهایی که فوق پولدار بودند بنز سوار می شدند .


وقتی دور زد متوجه شدم که کمربند ایمنی هم نبسته است .


این شد که سوت بلندی کشیدم و با دست اشاره کردم که بایستد . ماشینش را آرام به کناری کشید و شیشه ماشین را پایین داد . طبق معمول سلام کردم و گفتم : لطفا مدارک ماشین

گفت : همراهم نیست .

با تعجب گفتم : یعنی گواهینامه بیمه نامه و کارت ماشین هیچکدوم پیشت نیست ؟

خیلی خونسرد گفت : نه

گفتم : میدونید چقدر جریمه اش میشه ؟

گفت : مهم نیست .

کمی جا خوردم و به چهره خونسرد مرد نگاه کردم . خیلی خونسرد حرف می زد انگار روزی ده بار جریمه اش می کنند . با خودم گفتم یکجای رفتار این آدم مشکوک است . یا از آن گردن کلفت هایی است که آشنای رده بالا دارند و خلافی هایشان سر ماه خود به خود پاک می شود یا شاید اصلا خودش سرهنگی سرداری چیزی است .


با احتیاط و مودبانه شروع کردم به شمردن موارد تخلف و مبالغ جریمه هرکدام ...

بیست تومن دور زدن ممنوع

چهار تومن کمربند

هفت تومن گواهینامه

سیزده تومن کارت ماشین

هفت تومن بیمه ....


همین ها حول و حوش پنجاه تومن می شد و پنجاه هزار تومن آنروزها بر خلاف امروز رقم بالایی محسوب می شد .

همانطور خونسرد داشت مرا نگاه می کرد . منتظر بودم پیشنهاد رشوه بکند تا مطمئن بشوم که کاسه ای زیر نیم کاسه دارد اما لام تا کام حرف نزد . با احتیاط و احترام گفتم : خب پس نظری ندارید ؟ یعنی بنویسم ؟

همانطور صم و بکم نگاهم کرد و جواب هم نداد .


از این تصمیم گیری های آنی متنفرم . دوست دارم وقت بیشتری برای بررسی جوانب کارم داشته باشم .

وقتی استرس  دارم نمی توانم تمام جنبه های عملم را بسنجم و در آن شرایط واقعا نمی دانستم چه رفتاری درست است ؟

قاعدتا باید تمام مبلغ را کامل می نوشتم اما این امکان بود که دردسر ساز بشود . پلاک ماشین را یادداشت کردم و مستاصل بودم که چه مبلغی بنویسم و چه کدی بزنم ؟

دست آخر یک هفت تومان جریمه همراه نداشتن گواهینامه نوشتم و قبض را به دستش دادم .


راننده ماکسیما نگاهی به قبض انداخت و پرسید : نوشتی جناب سروان ؟


این نوشتی جناب سروان را با یک تحکمی بیان کرد . مثل باباهایی که در خانه سلطنت می کنند . مثل رئیس هایی که یک عالمه کارمند دارند . مثل ارباب هایی که رعیت برایشان کار می کند .


دو سال خدمت در لباس نیروی انتظامی و درست در متن جامعه یعنی وسط خیابان تجارب خوبی عاید آدم می کند که شاید مهم ترینش این باشد که آدم ها را بهتر می شناسی و می توانی رفتارها و عکس العملهایشان را پیش بینی کنی .


پس نوشتی جناب سروان ؟


توی دلم گفتم : خب معلوم است که جریمه نوشته ام . پس شماره تلفن است یا نامه فدایت شوم ؟

پاسخ سوالش از جانب من یک بعله بود . بعله ای که می دانستم پایان مکالمه ما نیست و حتما جمله دیگری به دنبال خواهد داشت . اما اعتراف می کنم اصلا و ابدا انتظار شنیدن چنین پاسخی را نداشتم . خودم را برای شنیدن گلایه و آه و نفرین و حتی فحش آماده کرده بودم اما اصلا و ابدا انتظار نداشتم بگوید :


آتیشت می زنم جناب سروان





+ آیا راننده ماکسیما بابک اسحاقی را آتش می زند ؟

آیا بابک اسحاقی در برابر دوربین مخفی قرار دارد ؟

آیا راننده ماکسیما قصد شوخی با او را دارد ؟

آیا بابک اسحاقی خیلی ترسیده است ؟


یادتان هست در انتهای کارتون فوتبالیستها کاکرو و سوباسو به هوا می پریدند و معلوم نبود توپ کجا می رود و کی برنده می شود ؟ و یک هفته توی خماری می ماندیم تا ببینیم ماجرا چطور به پایان می رسد ؟

شما هم برای دانستن حقیقت ماجرا باید کمی صبور باشید . در پست بعدی همه چیز را خواهید فهمید ...



++ اگه یادتون باشه یک موضوع بندی با عنوان داستان های بی پایان داشتیم البته اون داستان ها تخیلی بود و این داستان حقیقت داره .  دوست داشتید پایان این پست را حدس بزنید ....



آغاز مدرسه

مدرسه ما اصلا شبیه مدرسه نبود . اصلا شهرک کوچک ما مدرسه نداشت .

مدرسه ما یک خانه ویلایی بود که اتاق هایش را تبدیل کرده بودند به کلاس .


اولین روز مهرماه سال 64 مامان دستم را گرفت و به سمت مدرسه رفتیم

اصلا آدم های آن موقع با آدم های امروز خیلی فرق داشتند

دوران جنگ بود . دوران صف ایستادن برای همه چیز

دوران زندگی یارانه ای - کوپنی

مثل حالا نبود که بابا و مامان ها برای اولین روز مدرسه ی بچه هایشان اشک بریزند

فرش قرمز بیاندازند و بچه ها در میان فلاش های دوربین ها و با سرود و آواز و خنده و نقل و نبات و شیرینی بروند و تفریح کنند .

مدرسه ها بر خلاف امروز که سعی دارند با رنگ و لعاب و لبخند و هدیه مدرسه را جذاب و دوست داشتنی جلوه دهند از همان اول کار گربه را دم حجله می کشتند .  اعتقاد داشتند اگر همین ابتدا رشته کار از دستشان در برود دیگر نمی توانند اوضاع را کنترل کنند . برای همین معمولا به جای اینکه ما را به آموزش علم و دانش علاقه مند کنند بیشتر برایمان خط و نشان می کشیدند . که اینجا مدرسه است نه خانه . قانون دارد . برای تکان خوردن هم باید اجازه بگیرید . برای دستشویی رفتن باید صبر کنید . برای آب خوردن باید صف بایستید .


من بچه اول خانه بودم و پر از غرور مردانه

حتی وقتی صورتم را بخیه می زدند گریه نکردم

برای همین هیچ ترسی از روز اول مدرسه نداشتم .

اما وقتی توی خیابان دیدم که یک پسر بچه همسن من دارد ضجه می زند و مادرش دارد دست بچه اش را به زور می کشد و مثل اسکی روی آسفالت او را به مدرسه می برد هری دلم ریخت .

همه توی حیاط خانه ویلایی که قرار بود مدرسه ما باشد جمع شده بودیم . از دیدن این همه آدم جدید ترسیده بودم و دست مادرم را فشار می دادم. بچه های کلاس بالایی با شور و شوق داشتند بازی می کردند اما کلاس اولی ها مات و مبهوت تماشا بودند . مادرم گفت : در همین فرصت کوتاه برود و چند تا نان برای خانه بخرد . البته معلوم بود از قبل برای این کار نقشه کشیده است چون زنبیل قرمزش را به همراه آورده بود .

از او قول گرفتم که وقتی بچه ها می روند داخل کلاس حتما باشد و راهنماییم کند . مادر قول داد اما نمی دانست نانوایی شلوغ است . زنگ مدرسه از همین چکش هایی بود که به یک تکه فلز می خورد . ناظم بچه ها را به صف کرد و بچه ها را به کلاس فرستاد و من مدام به در حیاط مدرسه نگاه می کردم شاید مادرم بیاید اما نیامد .


بله من روز اول مدرسه گریه کردم ...

نه از ترس درس و مدرسه

گریه کردم چون می ترسیدم مادرم دیگر دنبالم نیاید .



خاطره ی آقای سونا و مرد عجیبی که توی مه فرو رفت

نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه که در حالی شبیه خواب و بیداری ،خاطره ای مات و مبهم به ذهنتان خطور کند . خاطره ای که زمان و مکان و آدمهای داخل آن ربطی به هم ندارند و تاثیر مهمی هم در زندگی شما نداشته . خاطره ای آنقدر گنگ و محو که شک می کنید آیا واقعا رخ داده یا تماما ساخته ذهن شماست . خاطره ای که طی سالیان متوالی در مواقعی بی ربط یکهو یادتان افتاده و با یادآوریش تعجب کرده اید . نمی دانید ارکان سازنده این خاطره درست سر جای خودشان نشسته اند یا اینکه خرده خاطراتی هستند که ذهن خاطره باز شما از زمان و مکان های مجزا جدا و مثل تکه های پازل کنار هم سوارشان کرده است .


خیلی کوچک بودم . شاید شش یا هفت ساله 

داخل یک ویلای ساحلی بودیم درست چسبیده به دریا

خانه ای بسیار شیک

که بیرون پنجره هایش باران می آمد و هوا ابری و تاریک بود .

صاحب خانه اسمش آقای سونا بود و از دوستان پدرم .

دوستی که سالهاست از او بی خبریم و حتی شماره تماسی از او نداریم .

شاید نام خانوادگی عجیب و خنده داری به نظر برسد اما من در تمام این سالها تا همین لحظه که دارم این کلمات را تایپ می کنم متوجه عجیب بودنش نشده بودم از بس که آقای سونا جنتلمن و موقر و دوست داشتنی بود .

چهره اش یادم نیست اما دیوان قطور آبی رنگ شهریار پدرم که هدیه ای بود از طرف او با امضاء و تقدیم او در ذهنم مانده است . دستخطی بسیار زیبا و امضایی زیباتر :

با احترام : عزیزِ عزیز سونا


یک پسر به نام علی داشتند و یک دختر به نام بهناز

بهناز بعدها مطابق اصل همیشگی "چه دنیای کوچیکیه" هم دانشگاهی دختر خاله ام شد و آن سالهایی که من راهنمایی بودم داشت مهندسی عمران می خواند در دانشگاه خواجه نصیر و یک تابلوی نقاشی هم کشیده بود که هنوز داریمش و اگر اشتباه نکنم به دیوار خانه مریم باید باشد .


یکبار هم مریم موقع برگشتن از خانه آنها برای یکی از عروسک های بهناز لج گرفت و با وجود انکار های پدر و مادرم آقای سونا عروسک را به مریم داد و او هم اسمش را گذاشت مرضیه و تا سالها بعد تنها و بهترین عروسکش بود . عروسکی بسیار زیبا با موهای بلوند که هم می خندید هم گریه می کرد و هم وقتی می خوابید چشم هایش باز و بسته می شد .


تلوزیون روشن بود و داشت فوتبال نشان می داد . شاید خنده دار باشد اما یادم هست که بازی اسپانیا و دانمارک بود . علی از من پرسید : طرفدار اسپانیا هستی یا دانمارک ؟ خوب یادم مانده چون تا آن روز اسم دانمارک را نشنیده بودم و نمی دانستم که طرفدار بودن یعنی چه ؟ گفتم دانمارک چون از اسمش خوشم آمده بود و علی گفت که بازی اسپانیا خیلی بهتر است .


مادرم احتمالا از آن سفر خاطرات واضح تری دارد اما من ترجیح می دهم همین خاطره گنگ و مبهم با همین شکل و روایتی که برایتان می گویم دست نخورده بماند . مخصوصا این بخش ماجرا که خاطره ای دونفریست بین من و بابا . خاطره ای که نمی دانم واقعا رخ داده یا زائیده تخیلاتم است . به هر حال من این خاطره را دوست دارم . چه واقعی باشد چه نباشد دوست دارم برایتان بنویسم تا با من به گور نرود .


بابا یک مرد شب بیدار بود . خیلی کم پیش می آمد که قبل از نیمه شب بخوابد مگر اینکه کسالت داشته یا بی نهایت خسته باشد . آنروز صبح زود هم دقیقا همینطور بود . بیدارم کرد و دستم را گرفت و با هم از ویلا بیرون رفتیم . شهر خلوت مطلق بود . هیچ ماشینی توی خیابان ها نبود  .

هوا گرگ و میش مایل به شب بود . احتمالا چهار و پنج صبح .

صدای موج های وحشی دریا می آمد . صدایی که ترسناک بود و مرا مجبور می کرد دستهای پدرم را محکم تر بگیرم . مه غلیظی سیلان داشت . انگار که توی ابرها راه می رفتیم . تا آن موقع مه را از نزدیک ندیده بودم . فضایی وهم انگیز داشت شبیه روایت های تلخ چارلز دیکنز از لندن قرن 19


بابا پرسید : کله پاچه می خوری ؟

و من سفیهانه پرسیدم : کله پاچه چیه ؟


توی کله پزی نشسته بودیم و از تصور اینکه قرار است مغز و زبان یک گوسفند را بخورم داشت حالم به هم می خورد . اما بابا هی اصرار می کرد که خوشمزه است . و سفارش می کرد که با آبلیمو بخورم که روی دلم سنگینی نکند . اعتراف می کنم که اولین تجربه کله پاچه خوردنم تجربه تلخ و بدی بود . یکی دو لقمه آن هم به اصرار بابا خوردم و بلعیدم و ابدا از طعم و مزه اش خوشم نیامد . هوا روشن شده بود و مه داشت کم کم ناپدید می شد . گلاب به رویتان همین که از مغازه بیرون آمدیم درست توی جوی آب روبروی کله پزی بالا آوردم .

گند زده بودم به آن خاطره مجردی پدر و پسری .

به گمانم نا امیدش کردم .

بابا صورتم را شست و وقتی مطمئن شد حالم خوب است راه افتادیم که به ویلا برگردیم .


صحت این خاطره را تا اینجا با دقت زیاد مطمئنم . چیزی که عجیب است همین موقع اتفاق افتاد . دقیقا وقتی که ما جلوی کله پزی ایستاده بودیم و بابا داشت سر و صورتم را می شست .  انقدر عجیب که با اینکه تصاویرش مثل روز برایم روشن است و فریم به فریم واضح و شفاف از جلوی چشمم می گذرند نمی توانم باورش کنم . انگار بین خواب و رویا دیده باشمشان . شبیه یک خوابی که یک شب دیده باشی و یادت رفته و بعدها با دیدن صحنه ای تعجب کنی و تنت بلرزد و با خودت بگویی من که  این را قبلا هم دیده بودم .


یک آقایی توی پیاده رو به طرف ما آمد .

شمایلی شبیه همفری بوگارت در کازابلانکا وقتی که در میان مه و غبار فرودگاه محو شد .

از دور آمد و به من و بابا نگاه کرد 

چشم دوخته بود به ما انگاری که بخواهد نام چهره آشنایی را توی خیابانی شلوغ به خاطر بیاورد .

همانطور خیره به ما نگاه کرد و بعد از جلوی ما رد شد .

بابا هم متوجه نگاه عجیب مرد شده بود .

مرد چند قدمی رفت و یکهو انگار که چیزی یادش آمده باشد با لبخند برگشت و با پدرم دست داد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد . بابا با حالتی بین کنجکاوی و شرمندگی با او صحبت می کرد و بعد از چند دقیقه مرد عجیب خداحافظی کرد و رفت . از بابا پرسیدم که این مرد که بود ؟

و پدرم در کمال خونسردی گفت : نشناختمش 



به سن و سالش نمی خورد شاگرد بابا باشد . شاید یک همکلاسی یا هم خدمتی قدیمی بوده اما برایم خیلی عجیب بود که چطور آن وقت صبح یک مرد غریبه در شهری غریبه پدرم را شناخته ولی پدرم او را به یاد نداشت .

و از آن عجیب تر اینکه یکی دوسال قبل که یاد این خاطره افتاده بودم  یک شب خاطره را با تمام مختصاتش برای بابا بازگو کردم .

بابا فقط لبخند زد و گفت : یادش نمی آید .