جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

آغاز تبلیغات

همونطور که خدمتتون عرض کردیم  

انتخابات فصل پاییز وبلاگی  بزودی برگزار خواهد شد 

 

  

و جوگیریات کاندید بهترین وبلاگ فصل شده است . 

 

 

  

 

انتخابات طی دو روز (شنبه ۴/۱۰/۸۹ و یکشنبه ۵/۱۰/۸۹ ) برگزار میشه  

اولین قدم برای آغاز تبلیغات ٬ تشکیل ستاد انتخاباتیه  

پس از همه دوستانی که می تونند کمک کنند دعوت میشه تا در این ستاد عضو بشند .  

اگر ایده ای دارید برای تبلیغات ...

اگر می خواهید در وبلاگتون از جوگیریات حمایت کنید ...

اگر توانایی طراحی پوستر یا لوگوی تبلیغاتی دارید ... 

یا اگر فقط قصد حمایت از جوگیریات و شرکت در این انتخابات رو دارید ...  

 

دستتون رو به گرمی می فشاریم و افتخار می کنیم به حمایتتون ... 

 

اولین قدم : 

برای تبلیغات انتخاباتی جوگیریات ٬ چه شعاری پیشنهاد می کنید ؟   

 

 

   

 

لینک بنر ( در صورت تمایل برای قرار دادن در وبلاگ شما ) : 

   http://s1.picofile.com/file/6233042252/baner3.jpg

 

 

 

نکته :  

دوستانی که وبلاگ ندارند هم می توانند با داشتن ایمیل در این انتخابات شرکت کنند .  

  

 

مخالفان انتخابات : 

  1. استاد محمود سعادت  
  2. مجتبی جوانی

    

می بخشمت بربری ...

ز مستان ۱۳۶۴ من کلاس اول ابتدایی بودم .  

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

جوجه ها را یکی یکی بشمار

 

شب یلدا یعنی شب دور همی 

و یلدای امسال برای من معنی و مفهوم دیگه ای داره 

خوشحالم که با همیم و صدای هم رو می شنویم . 

وقتی بازی کرگدنی برگزار میشه 

من دست و دلم به نوشتن نمیره 

اگه با من کار دارید تشریف بیارید اینجا   

 

در ضمن پیشاپیش از دوستانی که صدای بنده رو دانلود می کنند عذرخواهی کرده و قول میدم ضرر و زیان ناشی از هدر رفتن حجم دانلودشون رو جبران کنم .  

عجالتاْ اینو داشته باشید : 

  

شب یلدا و شوق بی تکرار  

جمله وبلاگیان همه بیدار   

  با صدای عتیقه جوگیر (بنده )

جوجه ها را یکی یکی بشمار



این هم لینکهای دانلود فایلهای صوتی من و مهربان و کیامهر واقعی:

خودم - مهربان - کیامهر کوچک

 

 

بیا خوشحال باشیم

بعضی وقتها فکر می کنم شخصیت من و این خرگوشه خیلی به هم شبیه است . 

 

کدوم خرگوشه ؟  

 

 

 

ادامه مطلب ...

یک پست شماره دار


شماره ۱ : بازی صداها  


شهریار بلاگستان یک بازی بی نهایت زیبا راه انداخته است . 

قبلا هم گفته ام و صد بار دیگر هم اگر بشود خواهم گفت که کرگدن بزرگ بلاگستان است 

این را به خاطر اینکه رفیق من است و دوستش دارم نمی گویم 

بلکه باور دارم که هر وقت غم و کسالت و کدورت می نشیند به بلاگستان 

یکی از این بازی های کرگدنی می تواند به کالبد نیمه مرده بلاگستان روح وجان تازه بدمد . 

بازدیدهای زیاد و لذت بازی یک طرف 

کامنتهایی که رد و بدل می شود توی این بازی ها خودش یک دنیا خوشی و است شادمانی 

 

مقدمه آشنایی من و کرگدن و بسیاری از دوستان وبلاگی یکی از همین بازی ها بود 

و خاطره های بسیار خوبی دارم از این بازی ها   

قرار بر این است که صدایمان را ضبط کنیم و بفرستیم برای کرگدن 

بعد در شب یلدا می نشینیم دور هم و صداها را گوش می کنیم 

بی صبرانه منتظر شب یلدا و شنیدن صداهایتان هستم 

شک نکنید که بازی محشری می شود . 

اگر دوست دارید صدای دوستانتان را بشنوید 

و دوستان شما هم صدای شما را بشنوند درنگ نکنید . 

بروید اینجا و در بازی شرکت کنید ....   

 

   

 

 

 


 شماره ۲ : فلفل نبین چه ریزه  


فکرش را بکنید که یک وبلاگی دارید و برای خودتان کلی فسفر می سوزانید  

و بلانسبت خودتان را از وسط به دو نیم می کنید و ایده می پردازید و پست می نویسید . 

جواب همه کامنتها را می دهید 

به همه  دوستان سر می زنید و کلی هم متشخص بازی در می آورید . 

تا اینکه جوگیریات برای خودش چهارصد - پانصد بازدید کننده مشتی و باحال پیدا می کند . 

از آن طرف یک جغله وبلاگکی هم دارید که روزی یکبار به آن سر می زنید  

و اگر حوصله کردید پستی هم تویش می اندازید . 

گاهی هم یک معرفی کوچکی ته جوگیریات از آن می کنید که چهار نفر آدم بروند و بخوانند 

مگر اینکه این خانه کوچک تار عنکبوت نبندد . 

 

بعد یکروز همینطور الکی دارید از این وبلاگچه دیدن می کنید که چشمتان می خورد به آمار بازدیدش و چشمانتان گشاد می شود یکهو ... 

 

جل الخالق ! مگر می شود ؟ 

بهترین رکورد جوگیریات ۱۳۶۸ بازدید در یک روز بود  

آنهم روز بازی روز تولد ها که هفت هشت نفر به این پست لینک داده بودند 

و کلی هم تبلیغات کرده بودیم برای این ایده جالبناکمان 

و انصافا بعید می دانستم یکروزی دوباره این تعداد بازدید تکرار بشود  

حالا این جغله وبلاگ در یک روز ۱۸۳۹ بازدید کننده دارد . 

والله ما که سر در نیاوردیم  

اگر شما در می آورید تشریف بیاورید ما را هم راهنمایی بفرمایید . 

اصلاْ بنده تصمیم گرفته ام اینجا را تعطیل کنم و به جای صرف این همه وقت و انرژی بروم توی آن بلاگچه چرت و پرت بنویسم . حالا شاید توی یکی از پستهای پازل بی پاسخ یک لینکی هم به جوگیریات دادیم تا شاید یک تکانی به تعداد بازدید هایش بخورد . 

  

این شما و این جغله وبلاگ بنده : پازل بی پاسخ   

 

 

 


 شماره ۳ : تولد مبارکی  


این تبریک روز تولد دیگر بخش ثابت این وبلاگ شده است .  

 

فردا سه تا مهمانی دعوتیم . 

برنامه هایتان را تنظیم کرده و پرخوری نفرمایید که یک وقت دوستان تازه متولد دلخور نشوند . 

 

تولدت مبارک ایراندخت 

 

تولدت مبارک بی درنگ عزیز 

 

و تولدت مبارک جزیره اسرار آمیز 

 

 

 

ببعی کوچولوی ما یک ماهه شد

عقربه های ساعت زمان چه سریع دارند می چرخند این روزها 

انگار همین دیروز بود عید قربان 

صبح کله سحر مادرم زنگ زد و گفت که بدنیا آمده است 

و به مناسبت این فرخنده همزمانی اسمش را گذاشتم ببعی 

امروز که خواهرم گفت یک ماهه شده است باورم نمی شد 

 

و اصلا بعید نیست که به چشم بر هم زدنی  

فرداروزی همینجا بنویسم : 

رادین راه افتاده است  

رادین به حرف افتاده است

رادین دارد امسال به مدرسه می رود 

رادین مرد شده و فردا شب داماد می شود ...

 

از گذر زمان بدم نمی آید  

حتی بعضی وقتها دوستش هم دارم 

اما کاش انقدر سریع نمی گذشتند این لحظه ها 

این لحظه هایی که تنمان سالم است و کسی کم نیست از جمع ما

لحظه هایی که همان فردا روز ٬ وقتی این پست را به رادین نشان می دهم 

بی شک حسرتش را خواهم خورد ... 

 

 

 

 زنده باشی و لپ برقرار ! ببعی دایی 

 

 

 

کابوس کودکی هایم دوباره برگشته است

به مدت سه سال تمام  

هر شب 

بدون استثناء - هر شب  

یک کابوس لعنتی اما توی بیداری 

درست قبل از خواب می آمد سراغم 

یک سوال ساده و مزخرف 

اما وحشتناک  

 

 

 

 

یادم هست از کلاس پنجم شروع شد  

و دوم راهنمایی بودم که تمام شد 

تمام که نشد  

یاد گرفتم چگونه به آن فکر نکنم 

یاد گرفتم همینکه می آید توی ذهنم فکرم را مشغول یک چیز دیگر کنم 

حتی همین حالا هم که  دارم این کلمات را می نویسم به آن فکر نمی کنم . 

 

جاودانگی به ظاهر چیز خوبی باید باشد 

اینکه آدم فنا نشود و نمیرد 

یا وقتی می میرد دنیای دیگری در انتظارمان باشد  ...

 

اما همین جاودانگی  

همین بی انتها بودن زمان 

برای من کابوس بود  

و هست هنوز هم  

اینکه وقتی این دنیا تمام شد 

و ما مردیم 

زندگی تا کی ادامه دارد ؟

ادامه دارد و ادامه دارد وادامه دارد و .... 

تا کی ؟ 

تا چه وقت ؟ 

کی تمام می شود ؟ 

 

انقدر تصور این بی کرانه بودن زمان برایم سخت بود 

و انقدر درک آن برای مخیله ام دشوار 

که ساعتها به آن فکر می کردم  

حتی آرزوی مرگ می کردم

حتی گریه می کردم 

تا اینکه خوابم می برد 

و شب بعد دوباره می آمد سراغم 

درست قبل از خواب 

 

چند شب است این کابوس لعنتی بیداری دوباره برگشته است . 

 

 

پی تولد نوشت :  

تولدت مبارک پرنیان  

 

 

ز ینب خانوم چادرش را مرتب کرد و برگشت سمت حاجی سماواتی 

حاج آقا ! تو رو به امام حسین قسمت میدم 

تو رو به این شب عزیز عاشورا نه نگو  

 

حاجی در حالیکه نگاهش را از چشمهای زینب خانوم می دزدید گفت : 

آخه خواهر من ! تو این هوای سرد ؟ این طفل معصوم گناه داره به خدا  

 

  

 

ادامه مطلب ...

اختصاصی برای سمیرا

یا حق

امشب قراره من برای بیست و سومین بار متولد بشم!!

نمی دونم چه احساسی باید داشته باشم؟! فقط دلم می خواد خوب زندگی کنم...پاک و زلال مثل دریا...

و آرزوی بزرگم همیشه اینه که هر وقت زندگیم تکرار کسالت بار  

روزمره گی شد خلاصم کنه...همونی که عاشق منه...

                  تولدم مبارک... 

 

 


 

 

این پست رو سمیرا در ۲۴ آذر ماه ۱۳۸۳ نوشته 

یعنی ۶ سال پیش دقیقا در همین روز    

امیدوارم هیچ وقت زندگیت تکرار کسالت بار روزمرگی نشه خواهر ...

 

تولدت مبارک سمیرا 

 

Infanitile Amnesia

د ر آهنی با صدای جیغ بلندی باز شد . 

قدم گذاشت توی حیاط خاطرات کودکی 

بعد از این همه سال ... 

 

ارابه چوبی کوچکش را دید گوشه حیاط 

خرد شده و رنگ و رو رفته  

خوب گوش کرد  

صدای خنده های یک پسر بچه شیطان سوار بر ارابه چوبی  :

بدو  اسب  خوبم  

پدر بزرگ چهار دست و پا روی چمن ها نشسته بود و صدای اسب در می آورد  

و پسر بچه غش غش می خندید ... 

 

جلوتر رفت و رسید به درخت بزرگ وسط حیاط 

آنروزها چقدر بزرگتر به نظر می رسید این درخت 

درخت را بغل کرد  

چقدر پیر شده ای درخت!  

درخت انگار توی گوشش زمزمه می کرد  

انگار همین دیروز بود  

پدر بزرگ داشت هلش می داد و او تاب می خورد و می رفت بالای بالای بالا 

تاب تاب عباسی 

خدا منو نندازی 

اگه منو بندازی  

بغل بابا بندازی  

و پدر بزرگ غش غش می خندید ... 

 

در را باز کرد و وارد خانه شد. 

خانه پر بود از خاک و کثیفی 

تار عنکبوت گرفته و تاریک  

چقدر اینجا را دوست داشت 

چقدر از اینجا خاطره داشت 

داشت به قاب عکس ها نگاه می کرد که پایش خورد به چیزی 

خم شد و نگاهش کرد  

آه ٬ کمان بچگی ها  

انگار همین دیروز بود 

توی اتاق زیر شیروانی  

پدر بزرگ را با طناب بسته بود به ستون چوبی  

و داشت مثل سرخپوستها برایش می رقصید  

و پدر بزرگ غش غش می خندید ... 

 

با مرور این خاطره ناگهان یک حس بدی توی دلش احساس کرد   

چشمهایش درشت شد و چیزی مثل یک خاطره دور٬ مثل برق از جلوی چشمهایش عبور کرد . 

کیف دستی را زمین انداخت و با سرعت از پله های چوبی و پوسیده بالا رفت  

توی راه پله طبقه دوم یکبار به زمین افتاد و پایش به شدت درد گرفت 

اما سریع بلند شد و به دویدن ادامه داد 

نفس زنان به اتاق زیر شیروانی رسید  

و با ترس و وحشت در چوبی را باز کرد 

و با آه بلندی از سر حسرت فریاد کشید : 

پدر بزرگ !یادم رفت شما رو باز کنم 

 

 

 

 

پی نوشت ۱ : 

این پست را از روی یک کارتون نوشتم    

پی نوشت ۲ : 

 infantile  amnesia  یعنی : یاد زدودگی (اختلال فراموشی) مربوط به دروان کودکی 

 

پی تولد نوشت : 

 تولدت مبارک رعنا - خواننده خاموش