جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

قیچی به دست نخود مغز

قدیم تر ها آموزشگاه های زبان مثل حالا رونق نداشتند . کتابهایی که آموزش می دادند یا برای زمان شاه بود یا اورجینال و آداپته فرهنگ خارجی های بی ایمون . به همین دلیل تصاویر و مفاهیمی داشت که با فرهنگ اسلامی ما همخوانی نداشتند . نمی دانم گروهی که وظیفه اسلامیزه کردن کتابهای زبان ما را داشتند مربوط به آموزش و پرورش بود یا وزارت ارشاد . هرچه بود خیلی شیرین عقل و بامزه بودند . عینهو بچه های دبستانی که نقاشی بلد نیستند به طرز بد سلیقه ای برداشته بودند تمام تصاویر غیراخلاقی کتاب را دستکاری کرده بودند . مثلا سر سوفیا لورن و بریجیت باردو روسری گذاشته بودند و تمام مینی ژوب ها را به دامن مشکی تا قوزک پا تبدیل کرده بودند .

یکی از همین شیرین عقل ها هم که کمی سواد انگلیسی داشت برداشته بود تمام متن کتاب را تورق کرده و هرجا عبارات ناجوری مثل wine و  beer دیده بود با خودکار تبدیل کرده بود به milk که دستش درد نکند چون شیر برای رشد استخوان ها بسیار مفید است . کتاب اسلامیزه شده مذکور را که پر بود از شلختگی و بی سلیقگی ،کپی سیاه و سفید گرفته بودند و می دادند دست  ما بچه های مفلوک هفت / هشت ساله . این وسط اتفاقات خیلی بامزه ای می افتاد که اوج بلاهت مدیران فرهنگی و فلاکت ما را نشان می داد . 

تصور کنید یک خانم خارجی با روسری مشکی و دامن سیاه بلند که باقی اعضای برآمده بدنش هم به طرز مسخره ای پوشانده شده بودند تکیه داده به یک دیوار و دارد با یک آقای خیلی شیک که تاکسیدو پوشیده دیالوگ می کند .  هر کدام یک گیلاس نوشیدنی دستشان است و آقا از خانم می پرسد :

 

Would you like a glass of RED MILK ?

اوس اسمال نوشت(۶)

با آقا نادر یکسال پیش خیلی اتفاقی توی یک مهمانی آشنا شدم . تهیه کننده تلوزیون بود و برحسب ادب با هم شماره تلفن رد و بدل کردیم . توی این یکسال دو سه بار من به آقا نادر زنگ زدم و یکی دوبار هم آقا نادر به من . در مورد مسائلی که ربطی به شغل آقا نادر نداشت . شماره اش را توی گوشی nader producer ذخیره کرده ام اگرچه نادر دیگری در دوستانم ندارم اما اینکه توی دفترچه تلفنم یک نادر پرودیوسر وجود داشته باشد لااقل به خودم حس مهم بودن می داد . یکماه پیش  که گوشی جدید خریدم تمام شماره ها را سیو کردم توی سیمکارت و خود به خود همگی آمدند توی گوشی جدید . اما نمیدانم چطوری شد که همه اسامی نصفه و نیمه آمدند . محسن باقرلو شد mohsen bagher و محمد جعفری نژاد هم شده mohamad jafar و سعیدی صابخونه شده saiedi sab و کلا همه اسامی را از انتها قورت داده و ایضا نادر پرودیوسر هم با حذف er آخرش شده nader produce.

امروز بعد از ناهار یک گوشه ای ولو شده بودم و چرت می زدم  . گوشی را زده بودم به شارژ که اوس اسمال داد زد :مهندس گوشیت زنگ میخوره . 

خواب آلوده پرسیدم : کیه ؟

اوس اسمال هم نگاهی کجکی از سر تعجب به گوشی انداخت و با انگلیسی شکسته بسته اش بریده بریده گفت :

  نادرِ .... پرروِ .... دیوث .

اوس اسمال نوشت(۵)

ساعت ۶ عصر یک روز تعطیل رسمی است و من و اوس اسمال تنها کسانی هستیم که آمده ایم کارگاه . 

اوس اسمال می گوید سه شنبه ست ولی غروبش جمعه ایه بریم یا چایی بخوریم که ناجور نَسَخ سیگارم . 

هنوز قلپ اول لیوانش را هورت نکشیده موبایلش زنگ میخورد . چند بار باشه باشه و چشم چشم می گوید و بعد هم بلند می گوید : فکر میکنی من بدم میاد روز تعطیلی بگیرم خونه بخوابم ؟ خب کار دارم زن !

بعدهم چند تا باشه باشه و خب خب و چشم چشم دیگر می گوید و گوشی را قطع می کند . 

لیوان چایش را می گذارد روی میز و سیگارش را روشن می کند و می گوید :

میدونی؟ زنها دو دسته ان . یا لالن یا غر میزنن

بعد یک قلپ چای می خورد و می گوید : 

مردها هم دو دسته ان . یا بی عرضه ن یا خیانتکار

می پرسم : خب با این اوصاف شما چطور مردی هستی اوس اسمال ؟

می گوید :

 من یه مرد بی عرضه ام که افسوس میخوره چرا با یه زن لال ازدواج نکرده ...

اوس اسمال نوشت(۴)

ساعت ۶ عصر است و بچه های کارگاه ناهارشان را ساعت ۱۲ خورده اند . از ساعت ۸ صبح هم روپا بوده اند . هوای کارگاه کمی سرد شده و خستگی و سرما و گرسنگی مزید بر علت . این ساعت ها معمولا کسی حرف نمی زند . از شوخی و خنده خبری نیست و فقط صدای دستگاهها شنیده می شود . همه لحظه شماری می کنند بروند خانه و بخوابند برای یک راند دیگر کار فردا . همین موقع یک پدر آمرزیده ای در را باز کرد و با یک مشما پیراشکی داغ وارد شد . انگار ما معدنچی های محبوس شیلی باشیم و پدرآمرزیده ی پیراشکی به دست گروه امداد . آقا مهدی هم با یک سینی چای داغ سر رسید و بزممان جور شد . وای که پیراشکی داغ چقدر خوشمزه است . من اگر روزی پیامبر می شدم به پیروانم وعده بهشتی با درختان پیراشکی داغ می دادم . همین ها را به بچه ها هم گفتم . که احتمالا آن دنیا به بهشتی ها پیراشکی داغ می دهند بس که خوشمزه است و به اهالی جهنم پیراشکی سرد بس که کیف نمی دهد خوردنش . این را البته کسی که داغش را خورده باشد درک خواهد کرد .

 اوس اسمال در حالیکه یک نصفه پیراشکی را گاز می زد گفت : غصه جهنمیا رو نخور شوما . پیراشکی هاشون رو میذارن رو آتیش داغ میشه .

و نصفه دیگر پیراشکی داغی را که  توی دستش بود انداخت بالا .

سیلی

سیلی یک فرق اساسی با باقی همخانواده هایش دارد . آدمی تکلیفش با مشت و لگد معلوم است . مشت و لگد که بخوری جایش درد می گیرد . مشت و لگد وصل می شوند به اعصاب حسگر درد مغز اما سیلی نه . سیلی انگار وصل است به غده هایی که اشک می سازند . انگار وصل است به ماهیچه هایی که بغض می کنند . سیلی هم زدنش هم خوردنش با سایر زدنی  ها و خوردنی ها توفیر  دارد . سیلی لزوما از سر نفرت نیست . کسی که سیلی می زند ممکن است عاشق تو باشد . کسی که سیلی می زند ممکن است به مراتب از تو ضعیف تر و کوچکتر باشد . سیلی گاهی از روی محبت است و گاهی به جبران اعتماد از دست رفته و کسی که سیلی می خورد بیشتر از صورت ، غرورش درد می گیرد .



شصت و پنج سالگیت مبارک بابا

امروز روز تولد بابامه .

تولد باباهایی که رفتند ملغمه ایه از احساسات تلخ و شیرین

از حس های خوب و بد 

بدیش اینه که نمیتونی دستهاش رو بگیری و ببوسی مجبوری کنار سنگ مزارش بشینی و بهش تبریک بگی

خوبیش اینه که بابات تا آخر عمرت توی شصت و سه سالگی روپا و سرزنده و قوی باقی می مونه . نه پیر میشه نه مریض نه از پا افتاده .

بدیش اینه که از آخرین باری که دیدیش نزدیک به دو سال میگذره . خوبیش اینه که از دوباره دیدنش دو سال کم میشه .

تولد باباهایی که نیستن معجونیه از بغض و لبخند . غم و دلتنگی نبودن پدر و خوشی و شادی کنار هم بودن کسانی که دوستشون داری و به یادت هستند و تنهات نمیذارن . 

تولدت مبارک آقای اسحاقی



اوس اسمال نوشت(۳)

سر میز صبحانه توی کارگاه نشسته بودیم و داشتیم سر یک موضوعی با هم بلند بلند بحث می کردیم . یکی از بچه ها گفت : مردم هیچ جای دیگه دنیا مث مردم این مملکت کوفتی سر همدیگه کلاه نمیذارن و خون همدیگه رو تو شیشه نمیکنن .

اوس اسمال گفت : تو که تا حالا خارج نرفتی و هیچ خارجی رو هم ندیدی . پس حرف مفت نزن بشین نون پنیرت رو بخور .

یه کم رفتارش تند بود ولی حرفش منطقی بود . قانع شدیم همگی .



اوس اسمال نوشت (۲)

امروز صبح نگهبان افغان کارگاه رو کرد به اوس اسمال و گفت : یه بار دیگه ماشینت رو بذاری توی پارکینگ رییس ،پنچرش میکنم .
اوس اسمال هم گفت : هیچ وقت یه ایرانی رو تهدید نکن .


اوس اسمال نوشت (۱)

آخرین روز پاییز چقدر سرد بود .  زمهریر بود اصلا .  آه هم که می کشیدم قندیل می بست . چند لا لباس پوشیدم و کز کرده  بودم پشت دستگاه و داشتم با گوشی ور می رفتم . اوس اسمال که گوشی هوشمند ندارد و با مظاهر تکنولوژی شدیدا مخالف است آمد  یک سیلی توی گوشم زد و گفت : نخواب بابک   تو نباید بخوابی . بخوابی می میری .

بعد لبخند زد و گفت : نجات سرباز رایان یادته ؟ 

و من هرچه فکر کردم یادم نیامد توی فیلم نجات سرباز رایان لوکیشن برف و سرمایی بوده باشد .

دیو سپید پای در بند

سه هفته پیش روزی که برف اومد با وجود تمام خطرات رانندگی توی همچین هوایی مجبور شدم برای کاری بزنم از خونه بیرون . برگشتنی وقتی وارد بلوار اصلی شهرمون شدم دیدم درست توی افق بلوار یک کوه بزرگ سفید پوش هست .  درست وسط افق دید بلوار اصلی شهر . بدون ذره ای عدم تقارن . و من در تمام این سالها متوجه زیبایی این کوه نشده بودم . شاید هزاران بار از این خیابون رفته و برگشته باشم ولی تا اونروز به این دقت نکرده بودم که بلوار اصلی رو اگه امتداد بدی میرسی به کوه و شاید اگر لباس سفید تنش نکرده بود هیچ وقت متوجهش نمی شدم .