جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

مصاحبه فردوسی پور و ظریف

(ادسون آرانتس دوناسیمنتو معروف به پله )

این جمله کوتاه اولین جمله ای بود که جوان سبزه و موفرفری کرمانی در تلوزیون گفت .سالها پیش مسابقه هفته با اجرای مرحوم نوذری یک مهمان کاملا معمولی داشت به نام عادل فردوسی پور که از قضا سوالی از او پرسیده بود که تمام عشق و دلمشغولیش در زندگی بود . فوتبال . 

منوچهر نوذری و تمام رقبای فردوسی پور و احتمالا تمام مردمی که آن شب بیننده مسابقه هفته بودند حتی احتمال نمی دادند این جوان بلند قد روزی یکی از قدرتمند ترین مردان این کشور بشود . قدرت لزوما به زور بازو و اسلحه و منصب و پول نیست . رسانه وقتی بتواند افکار را تحت تاثیر قرار دهد قدرتمند می شود پس بیراه نیست بگوییم عادل فردوسی پور تهیه کننده و مجری برنامه ۹۰ که هر دوشنبه شب ده ها میلیون نفر فارغ از جنسیت و سن و نژاد بیننده دارد به سبب تاثیری که در مخاطبانش می گذارد مرد قدرتمندیست .

نزدیک به دو دهه پخش زنده برنامه ۹۰ عادل فردوسی پور را به مردی تاثیر گذار و محبوب و مشهور تبدیل کرده است . فردوسی پور طی این سالها هیچ وقت خودش را به سیاست آلوده نکرد که اگر می کرد شاید امروز چنین محبوبیتی نداشت . که اگر می کرد بدون شک شانس بیشتری از هادی ساعی و علیرضا دبیر شورای شهر و برادران خادم در مجلس می داشت . هیچ وقت خود را درگیر بازی های رسانه ای نکرد . کم مصاحبه کرد و هیچ صفحه اجتماعی به نام خود نساخت . هیچ وقت هیچ حاشیه اخلاقی و مالی برای خودش بوجود نیاورد چون انسان پاک و سالمی بود و هروقت که بهتانی بر او بستند قدرتمند از خود دفاع کرد چرا که حسابش پاک بود از محاسبه بی باک .  مثل هر انسان موفق و محبوبی خیلی ها تلاش کردند چوب لای چرخش بگذارند اما نشد و نتوانستند . 


امشب و به مناسبت شب یلدا فردوسی پور شگفتانه ای برای بینندگان ۹۰ تدارک دیده بود که لو رفت و همه فهمیدند . مصاحبه با محمد جواد طریف مرد محبوب سیاست ایران . هیچ تصوری از اینکه مصاحبه فردوسی پور و ظریف به چه سمت و سویی خواهد رفت ندارم . اینکه فردوسی پور علایق مشخص سیاسی اش را برملا می کند یا ظریف به سمت فوتبال سیاسی می رود معلوم نیست . به عنوان یک بیننده ۹۰ که شاید بخش عمده ای از علاقه اش به فوتبال را مدیون عادل فردوسی پور است فقط دعا می کنم که مصاحبه امشب فردوسی پور و ظریف گزک به دست دشمنانش ندهد . دشمنانی که سالها منتظر چنین فرصتی بودند تا فردوسی پور را پایین بکشند .



محشر

آهنگ خوب ، تنظیم خوب ، شعر خوب و صدای خوب . 

همه اینها دست به دست هم می دهند تا یک ترانه خوب زائیده شود . اما چیزی که یک ترانه را محشر می کند خاطره است .

خاطره ای که تو را عاشق کرده . خاطره ای که با آن قدم زده ای ، گریه کرده ای ، بوسیده ای ، سفر رفته ای .

 بهترین ترانه های امروز هم باید سالها صبر کنند تا روزی 'محشر' بشوند .



دل خون هندوانه شب یلدا

 غروب رفته بودم برای مانی سیب قرمز بخرم  . هندوانه ی شب یلدا دیدم . دلم خواست خریدم . کیلویی ۴۶۰۰ تومن  . یادم افتاد همین سه ماه پیش اواخر شهریور وانتی ها کیلویی ۲۰۰ تومن می فروختند . گفتم یک مطلب طنز بنویسم در مورد ثبت جهانی هندوانه شب یلدا در کتاب رکوردهای گینس . که در هیچ کجای دنیا در عرض ۳ ماه قیمت یک میوه ۲۳۰۰ درصد افزایش نمی یابد . اصولا در هیچ کجای دنیا قیمت هیچ چیز در عرض سه ماه ۲۳۰۰% افزایش نمی یابد جز این مرز پر گهر . مشغول فکر کردن به جملات استاتوس بودم و  داشتم همزمان سیب ها را سوا می کردم که یک آقای جوانی آمد و پرسید : هندونه چند ؟ میوه فروش گفت : ۴۶۰۰ . مرد رفت توی پیاده رو و با زنش حرف زد و بعد خواست بیاید طرف میوه فروشی که زن دستش را گرفت و پشیمانش کرد . دلم هری ریخت . گفتم بهتر است به احترام آنهایی که قیمت هندوانه را می پرسند و نمی خرند . و به احترام کسانی که حتی جرات پرسیدن قیمتش را ندارند با هندوانه شب یلدا شوخی نکنم .


شهرام میوزیک

شهرام خالتور است . املای درستش را نمیدانم اما خالتور کسی است که توی عروسی و مهمانی آواز می خواند . چند هفته ایست که توی تلگرام یک کانال برای خودش ساخته با نام "شهرام میوزیک" . البته این کانال با بنده کلا  بیست و پنج نفر عضو بیشتر ندارد ولی خب شهرام ناظری و شهرام شب پره و شهرام کاشانی و شهرام صولتی اگر بخواهند توی تلگرام کانال بسازند باید به فکر اسم دیگری باشند چون شهرام خالتور زودتر برای خودش کانال زده . حوصله آهنگ هایش را نداشتم .  با حال و هوایم نمی خواند و برای همین از کانال بیرون آمدم و دو روز بعد دوباره اینوایتم کرد و به حساب رفاقت چند ساله و رو دربایستی حالا عضو کانال شهرام میوزیک هستم . از قضا پریشب یک آهنگ خیلی حال خوب کن از هایده گذاشته بود . "سلام من به تو یار قدیمی "و حسابی حال کردم . آهنگ را فرستادم به یکی از گروه های دوستان که از بخت بد خود شهرام آنجا عضو است . برایم خصوصی نوشت : کاش یه اجازه می گرفتی . یا لا اقل یه لینک به کانالم می دادی . 

یعنی خود خانوم هایده اگر زنده بود انقدر روی کپی رایت این اثر غیرت نداشت که شهرام خالتور دم از اجازه و لینک می زد . جوابش را ندادم و از شهرام میوزیک دوباره لفت دادم .


no iranian

ایستاده بود جلوی پیشخوان هتلی سه ستاره در پاتایا و داشت با انگلیسی نیم بندی که یاد گرفته بود داد می کشید : وای آی کنت اینتر ؟ آی کن . خیلی خوبم آی کن . مسئول پذیرش که حسابی مستاصل شده بود زنگ زد به مدیر هتل . مدیر که یک تایلندی مسن اتو کشیده بود با لبخندی بیزنسمنی از مسئول پذیرش خواست که کنار برود . نگاهی به پاسپورت مرد جوان انداخت و او هم مثل مسئول پذیرش با احترام گفت : no iranian .

پسرک گفت : وای ؟ 

مدیر هتل با همان لبخند مصنوعی پسر جوان را به انتهای لابی هدایت کرد و دکمه آسانسور را زد . در که باز شد با دست طوری که پسرک ببیند به دیوار نوشته اتاقک آسانسور اشاره کرد . با چاقو روی دیوار نوشته بودند : یادگاری از بچه های نازی آباد و برای اینکه کار از محکم کاری عیب نکند زحمت ترجمه انگلیسی هم کشیده بودند : nazi abad kids.

گلدونا رو آب بدیم

همسایه ما راننده تاکسی است .

 شبها وقتی به خانه بر می گردم معمولا دم در دارد سیگار می کشد . سلام و علیکی می کنیم و همین . دو بار هم طی این دو سال زحمت کشیده و برایمان نذری آورده اند . یکبار هم عید امسال با هم دست دادیم و روبوسی کردیم و عید را تبریک گفتیم . اسم و فامیل همدیگر را نمی دانیم . نمی داند من چه کاره ام و اگر تاکسی نداشت من هم نمی دانستم . مقایسه اش می کنم با همسایه های محله قدیم دوران بچگی م که حتی اقوام همدیگر را می شناختیم . عید دیدنی که هیچ شب نشینی هم می رفتیم خانه هم . سفر هم همینطور . همسایه ها از فامیل نزدیک تر بودن آن وقت ها . 

زمانه طور بدی عوض شده است . داریم شور (کاری به کار هم نداشتن ) را در می آوریم . اصلا کاری به کار هم نداشتنمان یک کلاس و یک فرهنگ شده است به حدی که از سلام کردن با هم تعجبمان می شود . 

امشب برگشتنی به خانه ،رفتم بقالی سر کوچه برای مانی پفیلا بخرم . مرد خوبیست همسال خودم . هر بار با هم گپ و گفت کوتاهی می کنیم. درباره فوتبال و کسب و کار و سرد و گرمی هوا . امروز وقتی نایلون پفیلاها را به دستم داد دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم : بعد از این همه وقت ما هنوز اسم همو بلد نیستیم . من بابک هستم . دستم را به گرمی فشرد و گفت : چاکرت حسین .  انقدر لبخند حسین بعد از آشناییمان را دوست داشتم که قول دادم این سناریو را با همسایه راننده تاکسی مان هم تکرار کنم . اما انگار سیگارش را زود تر دود کرده بود و رفته بود توی خانه . 

فردا شب اسم همسایه مان را خواهم فهمید .

تعبیر خواب

دیشب خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم یک مهندس پیر چینی هستم که آسمانخراشی ساخته ام انقدر بلند که از آن زیر که نگاهش می کردم نوکش بالای ابرها گم شده بود . یک چیزی شبیه لوبیای سحر آمیز وقتی قد کشید و رفت بالا . همانطور که توی خواب داشتم به زبان چینی به خودم افتخار می کردم یکهو کارگرها مثل بروسلی شروع کردند به گودا گودا کردن و جیغ و داد و فرار . آسمانخراش فرو ریخت و من بدون ترس ایستادم و آوار شدنش روی سرم را تماشا کردم . صبح سری به سایت های تعبیر خواب زدم . تعبیر خواب ابن سیرین . تعبیر خواب یوسف پیامبر . تعبیر خواب امام جعفر صادق . ولی متاسفانه در هیچکدام هیچ تعبیری نه برای مهندس چینی داشتند نه برای آسمانخراش .

چهل سالگی به کسر چهار

هر سال بیست و سوم مهر که می شود این دغدغه را دارم که حالا من دقیقا چند ساله هستم ؟

مجور می شوم از همان بیست و سوم مهرماه سال 58 هشت شروع کنم و از انگشت های دستم کمک بگیرم . مثلا بگویم تا بیست و سوم مهر 59 یکساله شده ام تا 60 دو ساله 61 سه ساله 62 چهار ساله 63 پنج ساله و بیست و سوم مهر سال 64 شش ساله بوده ام و با احتساب سی سال بعدش امسال بیست و سوم مهر 94 می شوم 36 ساله . یعنی در حقیقت سی و شش سالم تمام شده است و سی و هفتمین سال عمرم را شروع کرده ام .


حالا که فکر می کنم می بینم در تمام این سی و شش سالی که گذشته تقریبا تمامش را در خانه و کنار خانواده ام بوده ام اما امسال قرار است که روز تولدم در سفر باشم و به همین خاطر مجبورم این پست تولدانه را دو روز زودتر بنویسم چون احتمالا وقتی که منتشر بشود من دستم به اینترنت نمی رسد .


در مجموع روز تولد آدم روز غم انگیزی است .

معمولا یک انتظاراتی از آن دارید که وقتی اینروز تمام می شود برآورده نمی شوند . مثلا دلتان می خواهد تبریک های بیشتری بشنوید که نمی شنوید . یا دوست دارید بعضی ها روز تولدتان یادشان باشد که یادشان نیست . یا مثلا هدیه های خوبی بگیرید که نمی گیرید . یا حال و روز بهتری داشته باشید که ندارید . در کل اینکه هر سال فاصله شما از کودکی و جوانی بیشتر بشود و فاصله شما تا پیری و مرگ کمتر ، اتفاق خوشایندی نیست .

در جایگاه آدمی که باورش نمی شود چطور انقدر زود سی و شش سال از عمرش گذشته است واقعا حس و حال خوبی ندارم مخصوصا وقتی می بینم تمام آرزوهای ریز و درشت نوجوانی و کودکیم برآورده نشده اند و برای برآورده شدنشان فرصت زیادی هم باقی نمانده است .


بی تعارف ... دلم می خواست یک خانه خوب داشته باشم . نه از این قصرهای فیلم های هندی . نه بالای شهر تهران . یک خانه معمولی سه اتاق خوابه و معمولی توی همین شهرک اندیشه خودمان . استخر و سونا و جکوزی هم نه فقط یک حیاط با چند بوته گل رز و یک بید مجنون دلم می خواست . اما حالا یک خانه اجاره ای دارم و در بهترین حالت شاید تا چند سال بعد  بتوانم یک آپارتمان نقلی بخرم که منت صاحبخانه بالای سرم نباشد .

دلم می خواست یک ماشین خوب داشته باشم . کلا آدم قانعی هستم . پورشه و لکسوس و مازراتی منظورم نیست . یک دنده اتومات کره ای تر و تمیز دست دوم هم آرزویم را راضی می کرد اما حالا یک سمند سفید دارم که سیبک فرمانش از وقتی صفر کیلومتر بود جیر جیر می کند .

دلم می خواست آدم مشهوری بشوم . یک هنرپیشه سرشناس . یک کارگردان شانس اول اسکار با چند تا دیپلم افتخار و سیمرغ بلورین . اما نهایتا بیست تا آیتم پنج دقیقه ای برای شبکه دو ساختم که حتی نتوانستم یکی از آنها را خودم از تلوزیون تماشا کنم . آیتمهایی که بعد از یکسال رفت و آمد ساخته شد و حتی اسمی از بابک اسحاقی آخرش نوشته نشد .

دلم می خواست پاریس و  آتن و رم و مادرید و لندن و بوداپست را ببینم . بروم تور اروپا بروم آمریکای جنوبی بروم مصر و آفریقا اما راستش فقط یکبار توانستم از گردنه حیران اردبیل یکی از برجک های دیدبانی مرزبانی جمهوری آذربایجان را تماشا کنم . همین ...

دلم می خواست یک رمان خیلی خیلی خوب بنویسم که پنجاه بار تجدید چاپ بشود. دلم می خواست بروم نمایشگاه کتاب به دوستانم کتاب خودم را امضائ شده هدیه بدهم  اما نهایت کار نویسندگیم شد همین وبلاگ جوگیریات که چند ماهیست دارد خاک می خورد و معلوم نیست کرکره اش کی برای همیشه پایین کشیده شود .

می بینید ؟ حتی فکر کردن به چیزهایی که می خواهیم و نمی شود چقدر غم انگیز و نومیدانه است ؟

نمی دانم این روز تولد چه خاصیتی  دارد که یکهو همه این خواسته های ناشده را به تو یادآوری می کند ...


کیمیاگر پائلو کوئیلو را خیلی دوست دارم . هر وقت می خوانمش به زندگی امیدوارتر می شود . مخصوصا آنجا که می گوید آدم ها وقتی بی خیال آرزوهایشان می شوند  آرزوهایشان هم کم کم دست از سرشان برمی دارند و یکبار  فقط یکبار شانس و فرصت استفاده از آنها را پیدا می کنند . و من همیشه خوشبینانه فکر می کنم این اتفاق یکروز برای من هم خواهد افتاد .

به خودم یک قولی داده ام . از همین امشب تا شب بیست و سوم مهرماه سال 98 که چهل ساله می شوم دقیقا چهار سال فرصت دارم .

چهل سالگی یک بزنگاه است به نظرم . یک بزنگاهی شبیه قله کوه که بعد از آن باید زندگی به سرازیری بیفتد . سرازیری عمر البته منظورم است نه سرازیری فراغت و آسانی . یک نقطه حساس از عمر آدم . یکجایی که اگر قرار باشد کسی و چیزی بشوی باید تا چهل سالگی بشوی و بعد از آن بهتر است دیگر به خودتان و آرزوهایتان اجازه استراحت بدهید اگر کسی و چیزی که می خواستید، نشده اید .

به خودم قول داده ام که تا چهل سالگی هم دست از سر آرزوهایم بر ندارم .

قول داده ام که تمام تلاشم را بکنم و اگر شب بیست و سوم مهرماه سال 98 هم مثل همین حالایم هیچ پخی نشده بودم دیگر بگذارم آرزوهایم بروند سراغ یک آدم رویا پرداز دیگر . راحت بنشینم زندگیم را بکنم و حقوق کارمندی بگیرم و منتظر بیمه بازنشستگیم بنشینم و فوتبال ببینم و به سیاست فحش بدهم .مثل همه نیمچه پیرمردهایی که تنها دغدغه زندگیشان بزرگ شدن بچه ها و دیدن عروسی و نوه هایشان و تمام شدن اقساط بانک و رسیدن سررسید بیمه عمرشان است .


به خودم قول داده ام که این چهار سال را حسابی کار کنم بدون احساس خستگی .بدون یک لحظه نا امید شدن .

دلم می خواهد شب تولد چهل سالگیم یک خانه  خوب داشته باشم با حیاط و چند بوته گل رز و یک بید مجنون . یک رمان قابل خواندن نوشته باشم . اول مهر 98 با یک دنده اتومات کره ای تر و تمیز مانی را برده باشم اولین روز مدرسه اش را جشن گرفته باشد و اگر بیست و سومین روز مهرماه سال نود و هشت هنوز جوگیریات زنده باشد عکس بزرگترین ماجراجویی  زندگیم در چهل سالگی را برایتان بگذارم  .

مثلا پریدن با چتر از یک هواپیما

یکجایی خارج از این مرز پر گوهر ...





مرسی خندوانه ، ممنون رامبد

اولین بار اسم خندوانه را در یکی از مقالات مجله سروش خواندم . مصاحبه ای کرده بود با محمد صوفی تهیه کننده رادیو هفت و این دو برنامه را با هم مقایسه کرده بود که کدامیک پر مخاطب تر و برای بینندگان جذاب تر است .

راستش تا آنروز اسم شبکه نسیم را هم نشنیده بودم و چون عنوان مقاله یکجور حس رقابت بین این دو برنامه ایجاد می کرد و من هم شدیدا طرفدار رادیو هفت بودم یکجورهایی حتی احساس منفی به خندوانه داشتم .

اینها گذشت تا همین چند وقت پیش و داستان رقابت بین ژوله و حیایی .

انقدر نقد و متن و طرفداری شنیدم و خواندم که کنجکاو شدم ببینم این خندوانه اصولا چی هست ؟

یک دستگاه ست آپ باکس خریدم  و مشتاق رقابت استندآپ کمدی شرکت کنندگان بودم که ماجرای منا پیش آمد و خندوانه پخش نشد .

در حقیقت امشب اولین باری بود که خندوانه را می دیدم .

قاعدتا به عنوان یک بیننده نوپا نمی توانم اظهار نظر جامعی داشته باشم اما فضای برنامه رامبد جوان یک فضای تازه بود . فضایی که مشابهش را در هیچ برنامه دیگری در صدا و سیمای جمهوری اسلامی نمی شود دید .

امشب میهمانان خندوانه خانواده  شهدای اقلیت های دینی بودند .

رامبد جوان با هنرمندی ، شیعه و سنی و ارمنی و آشوری و زرتشتی را کنار هم نشانده بود و صحنه ها ی تاثیر گذاری خلق کرد .

هرچند برنامه امشب خیلی شاد و خنده دار نبود و گاهی حتی بغض و اشک بیننده را در می آورد

هرچند شاید مهمانان این برنامه خندوانه به سفارش مسئولان و یا به دلیل حال و هوای غمناک اینروزهای ایران دعوت شده بودند

هرچند جای سایر اقلیت های دینی مثل کلیمی ها در بین میهمانان برنامه خالی بود

شاید یک همچین برنامه ای برای تلطیف حرف و حدیث های سیاسی حول و حوش خندوانه  لازم بود

و شاید به هر دلیل و علت دیگری که ممکن است این برنامه و این مهمان ها با معیارها و اهداف برنامه خندوانه همخوانی نداشته باشند

اما باید اذعان داشت که با تمام این فشارها این انتخاب ، انتخاب فوق العاده ای بود .

در روزگاری که قریب به اتفاق همسایگان ما درگیر جنگ و ناآرامی هایی هستند که ریشه اش مذهب و فرقه و اعتقاد و قومیت است باید به رامبد جوان آفرین گفت که آدمهایی را با اعتقادات مختلف کنار هم نشاند و یادآوری کرد که به جای فکر کردن به اختلافات می شود به اشتراکات فکر کرد . به جای اینکه به بهانه زبان و قومیت و دین از هم فاصله بگیریم می شود به بهانه (میهن ) به بهانه (با هم بودن) و به بهانه شادی و لبخند با هم مهربان تر باشیم .