جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

قربانی

حتما مطلع هستید که در اثر سقوط یک جرثقیل حین مراسم حج صدها نفر کشته و زخمی شدند که سهم ما ایرانی ها سیزده کشته و ده ها زخمی بود .

طبق اعلام رسمی سازمان حج و زیارت امسال قریب به 150 ایرانی به دلیل سالخوردگی و بیماری و گرمای هوا به طور طبیعی فوت کرده اند . و البته شاهکار نهایی امروز و حین انجام مراسم رمی جمرات رخ داد و در اثر ازدحام جمعیت و فشار و همهمه حجاج صدها نفر زیر دست و پا له و خفه شده اند . طبق آمار تا این لحظه حداقل 40 ایرانی در بین کشته شدگان هستند .

با این اوصاف مانده ام عید قربان را باید به همدیگرتبریک بگوییم  یا تسلیت؟

غروب نگاری آخرین پنجشنبه تابستان

ساعت پنج بعد از ظهر یکی  از آخرین روزهای شهریور است . تا همین چند روز پیش در این ساعت خورشید داشت در آسمان ، تیغ آتش می بارید انگاری که تا غروبش ساعتها فاصله باشد اما امروز طوری تاریک است که مجبور می شوم لامپ های بالای سر دستگاه را روشن کنم . مهربان اسمس داده که کی میای خونه ؟ می نویسم کی بیام ؟ می گوید : حالا

زنگ می زنم . می گوید به خاله قول دادی برویم امامزاده . نشسته ام گوشه حیاط  کارخانه زیر سقف فلزی نیمبندی که با شر شر باران شدیدی که رویش تازیانه می زند دم گرفته و خودم را دود می کنم . می پرسم : تو این بارون بریم امامزاده ؟ مهربان می گوید : کدوم بارون ؟ اینجا که خبری نیست .


من عاشق این هوای دلگیر و بغضی آسمانم . وقتی که صدای خیس لاستیک های ماشین می آید و برف پاک کن روی قطره های شیشه جلو دست می کشد  و بوی باد و باران می آید توی مشامم . فاصله کارخانه تا خانه یک ربع هم نیست اما انگار از فصلی به فصل دیگر سفر کرده باشم . به خانه که می رسم نه از باران خبری هست و نه از باد خنک . حتی آسفالت خیابان هم خیس نشده است . فقط یک گوشه دور از غرب آسمان بدجور دلش گرفته و بغض دارد .


مهربان یک فامیل دوری دارد که او را خاله صدایش می کند . نمی دانم دختر خاله یا دختر عمه مادر مرحومش است . چند روزیست که با شوهر پیرش از شمال آمده اند و میهمان خواهر مهربان هستند طبقه بالای خانه ما . من و مهربان هم که درگیر کار و گرفتاری خودمانیم و صبح می رویم و شب بر می گردیم . حتی نمی توانستیم تعارف و خشک و خالی بزنیم که یک شب شام در خدمتشان باشیم . دیشب وقتی از یک عروسی کسالت بار و خسته کننده برگشتیم رفتیم بالا یک چای در مجاورتشان زدیم و من هم از دهنم پرید که فردا اگر دوست داشتید برویم امامزاده سر خاک راحله خانم مادر مهربان و خاله و شوهرش هم  با کمال میل پذیرفتند .

حالا نشسته ام روی مبل راحتی و مهربان دارد مانی و نیما را لباس می پوشاند و من کمی پشیمانم از قولی که داده ام . خسته ام انگار هزار سال نخوابیده باشم .


هوا گرفته و نیمه تاریک است و غروب پنجشنبه  بالقوه غمناک امامزاده بیشتر و بیشتر دلگیرش کرده است . اول می رویم سر خاک آقا ولی فاتحه ای می خوانیم و بعد هم می رویم سر خاک راحله خانم که در جوار مزار شهیدان است . خاله که پادرد هم دارد به شیوه پیرزن های قدیم ولو می شود روی سنگ سرد و شروع می کند با دست های کارکرده اش روی سنگ راحله خانم دست کشیدن و زیر لب با آواز مرثیه خواندن .

مزار شهدا پر است از جمعیتی که یا خیرات می دهند یا خیرات می خورند . گوینده پشت بلندگو مدام می گوید که بعد از اذان مغرب مراسم پر فیض دعای کمیل دارند که ازصدا و سیما پخش می شود و مردم را دعوت می کنند که بیایند یک حزب از قران را بردارند و بخوانند تا ختم قران شود . نیما توی کریر خوابیده و برای اینکه گریه نکند تابش می دهم و مانی هم مدام این طرف و آن طرف می دود .

گوینده پشت بلندگو می گوید که تا لحظاتی دیگر زوج جوانی که امشب مراسم ازدواجشان است وارد مزار شهدا می شوند و بعد هم می گوید ما با کمال میل از افرادی که دوست دارند مراسم ازدواجشان در جوار مزار شهدا باشد استقبال می کنیم .

چند لحظه می گذرد و با جاری شدن جمعیت به یکسو می فهمم عروس و داماد دارند می آیند . مهربان و خاله هم با شوق و ذوق زنانه ای به سمت جمعیت می روند . مهربان می پرسد می آیی ؟ می گویم : نه .

خیلی لجبازانه همچین که انگار من با همه آدمهایی که مشتاق دیدنشان هستند فرق دارم پشتم را می کنم به خیل جمعیت و فقط یک لحظه که چشمم دنبال مانی می گردد می بینم که عروس  با شنل  سفید و بلند ، دست در دست داماد وارد مزار می شود و می روند سر خاک یک شهید فاتحه می خوانند .

مهربان که می گوید : عروس دختر شهید بوده است و برای خداحافظی با پدرش آمده بوده سر خاک یک لحظه تمام وجودم هری می ریزد پایین و بغضم مثل بغض آسمان می ترکد و چشمم خیس می شود .همین حالا هم که دارم اینها را می نویسم راستش چشمهایم خیس است . تمام پیش فرض های ذهنیم از عروس و دامادی که برای تظاهر و ریا آمده اند سر خاک شهدا می شکند و دود می شود می رود توی آسمان دلگیر بالای امامزاده . یکجوری که دلم می خواهد بروم بین مردم و من هم با صدای بلند برای خوشبختیشان صلوات بفرستم .


در فضای باز و با صفای یک سفره خانه سنتی نشسته ایم و با خاله و شوهرش داریم شام می خوریم . زمین خیس است و هوا تاریک اما شک ندارم که گوشه گوشه آسمان تاریکش بغض دارد درست مثل دل من در آخرین شب جمعه تابستان .

چرایش را به باران قسم خودم هم نمی دانم ...



آب صابون

خیلی سال پیش وقتی پدرم یک تیغه کشید  و نصف خانه بزرگمان را فروخت صاحب همسایه ای شدیم به نام آقای طلادار .

آقای طلادار تمام دارایی  اش را در تهران فروخته بود و اطراف شهرک ما یک کارگاه قطعه سازی راه اندخته بود . مردی بود فنی که علی القاعده با پدر شاعر مسلک من سنخیتی نداشت اما به واسطه دوستی مادرم و خانم طلادار بابا و آقای طلادار هم با هم رفاقتی به هم زدند و چند وقتی شدیم رفیق استخر و شب نشینی .

تابستان یکی از همان سالها بابا که دوست داشت من مرد کار و فنی باشم مرا فرستاد کارگاه آقای طلادار . شاگرد نبودم چون حقوقی به من نمی دادند اما یکماهی  هر روز لباس کار می پوشیدم و می رفتم کارگاه . قطعه خوردو می ساختند . من هم با یک مته سوراخکاری می کردم . کار پیچیده ای نبود . اولین بار همانجا اسم آب صابون را شنیدم . توی ظرف ریکای مصرف شده ای بود و برای خنک کاری روی قطعه در حال سوراخکاری می ریخیتم . اوایل فکر می کردم آب صابون را واقعا از صابون درست می کنند چون سفید رنگ و کمی هم چرب بود . کار فنی را هیچ وقت دوست نداشتم و با این وجود نمی دانم چرا رشته تحصیلی دانشگاهم مکانیک از آب در آمد .

فکر نمی کردم که هیچ وقت تا آخر عمر سر و کارم با آب و صابون بیفتد و راستش را بخواهید تا همین چند ماه پیش اصلا یادم رفته بود چنین ترکیبی اصولا وجود خارجی داشته است .  ولی امسال همان روزهای اولی که آمدم کارگاه و پشت دستگاه تراش ایستادم دوباره سرنوشت من و آب صابون را به هم رساند . خیلی توی تراشکاری تجربه نداشتم اما بودند افراد ناشی تر و بی تجربه تری که حتی اسم آب صابون را نشنیده باشند و یکروز وقتی به یکی از همان تازه کارها گفتم که برود و یک بیست لیتری آب صابون درست کند با تعجب از من پرسید آب صابون را با پودر صابون می سازند ؟ و من هم مجبور شدم مثل یک اوستای مجرب برایش توضیح بدهم که آب صابون یک محلول ترکیب شده از آب و یک روغن حل شونده است که برای خنک کاری استفاده می شودو  تنها دلیل وجه تسمیه اش همین سفید بودن و شباهتش به آب صابون است و لاغیر .

روزهای اول مصرف آب صابون دستگاهم زیاد بود و روزی دو سه بار بیست لیتری را پر و خالی می کردم تا اینکه ...

رادیوی کوچکی خریده ام که روزم را با صدای آن شب می کنم . فرکانسش روی رادیو نمایش تنظیم است و خستگی کار را با شنیدن نمایش هایش در می کنم . ساعت 2 که اخبار سراسری پخش می شود اتفاقی گزارشی هست در خصوص آب صابون صنعتی . آقای کارشناس می گوید آب صابون صنعتی فوق العاده برای محیط زیست مضر است و یک لیتر از آن می تواند یک میلیون لیتر آب زیر زمینی را آلوده کند و هفتاد سال طول می کشد تا بازیافت شود . آقای کارشناس می گوید ترکیبی جدید ساخته اند سازگار با محیط زیست و با کارایی به مراتب بیشتر و به صرفه تر . به خودم قول می دهم محتاطانه تر مصرفش کنم .

درست فردای همانروز صبح زود اولین نفری بودم که وارد کارگاه شدم . به سمت دستگاه رفتم تا روشنش کنم که دیدم از مخزن دستگاه یک رگه باریک آب صابون راه افتاده است وسط کارگاه . لابد دوباره اهمال کرده بودم و دیشب آخر وقت بیشتر از ظرفیت توی مخزن آب صابون ریخته ام . اما عذاب وجدانم وقتی صد برابر شد که دیدم یکی از گنجشک هایی که توی سقف سوله خانه دارند به هوای اینکه آب جاری شده از دستگاه خوراکیست یک دل سیر از آن نوشیده و وقتی که رسیدم همانجا کنار آن رگه باریک و سفید آب صابون ، نفس آخرش را کشیده بود .


این محرم وصفر است ...

پسر هیز و شرور محله ما یک شب مست کرده و بعد هم با دوستانش حسابی شیشه کشیده اند و بعد یکهو فازش گرفته با موتور برود دور دور کند . چند نفری با هم رفته اند جاده چالوس برای عشق و حال و چون خیلی حواسش جمع نبوده اشتباهی سرعتش خیلی زیاد شده است و سر یکی از پیچ ها شاخ به شاخ رفته است توی شکم یک ماشین و جا در جا فوت شده است .

حالا چند روزی است که تمام محله را بنرهای بزرگ تسلیت زده اند .

عکسش برای چند سال پیش است . آن وقتهایی که ساسی مانکن و علیشمس و حسین مخته روی بورس بودند و موهایشان را سیخ سیخ می کردند و خط ریششان به سبک چندش آوری می رفت توی دهنشان  . یک عکس با همین تریپ ها دارد با کت و شلوار و کراوات انگار که عازم عروسی باشد .

نکته بامزه اش اینجاست که بزرگ زیر این عکس با این سر و وضع جالبی که عرض شد از زبان آن مرحوم نوشته اند :

بچه ها محرم که شد به یاد من باشید  .


بوی آهن

مثل تمام جمعه های این چند ماه امروز هم سر کار بودم .

می آیم خانه . مانی شروع می کند به ورجه و وورجه کردن

نیما دست و پایش را تند تند تکان می دهد و مهربان هم لبخند می زند .

خسته نباشید می گوید و من هم پیشانی اش را می بوسم .

مهربان می گوید : صورتت بوی آهن میده.


می روم و آبی به دست و صورتم می زنم 

دستها را با دقت با مایع دستشویی می شورم . با اینکه قبل  خروج از کارگاه یکبار دستم را شسته ام آب سیاه رنگی راه می افتد توی روشویی . بعد مچ دستها را تا آرنج مایع می زنم و بعد حسابی کف می کنند و بعد هم دوباره آب می گیرم و روشویی یکهو سیاه می شود . صورتم را حسابی خیس می کنم و بعد با صابون کفی می کنم و آب می کشم و سر و گردنم را هم حسابی می شورم . مهربان راست می گفت . بوی آهن می دهم . بوی قطعات آهنی و قطرات آب صابون صنعتی که طی دوازده ساعت کار به سر و صورت و دستهایم رسوخ کرده است .

نمی دانم مهربان قصد تعریف داشت یا گلایه اما برای یک مرد چه تعریفی از این بهتر می تواند باشد که بوی آهن گرفته باشد ؟



ساعت نمیدانم چند بامداد است .

ساعت کامپیوتر تنظیم نیست

بچه ها خوابیده اند و من فرصت گیر آورده ام تا در دقیقه نود اظهارنامه مالیاتیم را پر کنم که این لامصب هم مدام ارور می دهد .

صفحه ها را می بندم و می آیم شات دان را که بزنم یکهو یاد جوگیریات میفتم .

صفحه مدیریت را باز می کنم و چشمم می خورد به نزدیک به 60 کامنت تایید نشده .

حالم یکجوری می شود .

بیشتر از چهل روز است که این صفحه را باز نکرده ام

نه وقتش را داشته ام و نه راستش را بخواهید رویش را

شکل و شمایل صفحه مدیریت بلاگ اسکای عوض شده است و من احساس غریبگی می کنم

برای تایپ کلمات مثل مبتدی ها دنبال حروف کیبورد می گردم

انگار سالهاست اینجا نبوده ام و انگارروی تمام اسباب و اثاثیه گرد و خاک نشسته است

برای بازگو کردن این دوری و فطرت باید ده تا پست بنویسم ولی نمی شود

رویش را دارم ولی وقتش را نه

یادم می افتد یک زمانی آن سالهای خوش خوشان وبلاگ نویسی چه اصراری داشتیم که یک وقت ماهی از ماه های سال بدون پست نمانده باشد و حالا تیرماه تقویم جوگیریات بدون پست مانده است .

همین آمدم بگویم که یکروزی که خیلی هم به این زودی ها نیست

تمام قصه این چند وقت را برایتان مفصل تعریف می کنم

و یکروزی دوباره یکساعت وقت برای نوشتن و درد و دل کردن برای شما از لا به لای ساعت های شبانه روز پیدا خواهم کرد .

من انقدر به این خانه و میهمان هایش مدیون هستم که بی خبر و خداحافظی اثاث کشی نکنم .


ارادت....

آقای راننده

نشسته ام پشت کیبورد و دارم فکر می کنم که چطور داستان رابرایتان تعریف بکنم ؟

انگشتم را کرده ام توی دهانم و دارم گوشه های ناخنم را گاز می گیرم .


ساعت نه و نیم شب است

باد شدیدی می وزد پر از گرد و غبار

و من خسته و کلافه دارم از محل کارم به خانه بر می گردم .

خوشحالم که فاصله یکساعته و پر از ترافیک محل کار قبلی تا خانه

تبدیل شده است به یک فاصله نهایتا ده دقیقه ای و بدون ترافیک

و درست در همین لحظه در یک خیابان

یا بهتر است بگویم معبری که معمولا در آن ترافیک اتفاق نمی افتد پشت ترافیک گیر می کنم

و می گویم : بخشکی شانس

بعد از پنج دقیقه می رسم به منبع ترافیک

مشخص است که تصادف شده

ماشین های جلویی راهنما می زنند و به سمت راست می روند

راه فقط برای عبور یک ماشین وجود دارد

کلافه شده ام

چرا صحنه تصادف را جمع نمی کنید بی ملاحظه ها ؟

مردم کار و زندگی دارند .


بالاخره می رسم

در کمال تعجب می بینم که خبری از تصادف نیست

باد شدید یک سطل زباله بزرگ فلزی چرخدار را به وسط خیابان آورده و مانع عبور و مرور می شود

همزمان هم خنده ام می گیرد و هم تاسف می خورم

یعنی یکنفر از بین این جمعیت پیدا نمی شود که این سطل زباله را به کنار هل بدهد تا ماشین های پشتی توی ترافیک نمانند ؟ یعنی هرکس که راهنما می زند و از کنار سطل زباله عبور می کند مثل من می خندد و می گوید ما که رد شدیم و گور بابای بقیه ؟

در همین احوال هستم که می بینم راننده سمند سفید رنگ که یک مرد عینکی است ماشینش را کنار زده و می آید وسط خیابان و سطل آشغال را هل می دهد به کنار و راه باز می شود .

ته دلم به راننده عینکی آفرین می گویم .

تا به خانه برسم با خودم مساله را حلاجی می کنم

و می گویم بعد از این همه مدت ننوشتن این سوژه مناسبی برای یک پست باید باشد


خیلی دلم می خواست من جای او می بودم اما اینطوری خیلی تعریف از خود می شد و داستان جنبه آموزشش را از دست می داد .اصلا بگذار من هم یک راننده مثل همان هایی باشم که با تعجب از کنار راننده عینکی گذشتند و شاید ته دلشان به او خندیده اند . اما  می دانم راننده عینکی چه حس غرور و افتخاری داشته و چقدر خودش از اینکار لذت برده است .


نشسته ام پشت کیبورد و دارم فکر می کنم که چطور داستان رابرایتان تعریف بکنم ؟

انگشتم را کرده ام توی دهانم و دارم گوشه های ناخنم را گاز می گیرم .

و بعد یادم می افتد که بعد از رسیدن به خانه هنوز دست هایم را با آب و صابون نشسته ام

و بعد آرزو می کنم ای کاش من آن راننده عینکی نبودم که داشت سطل زباله را وسط خیابان هول می داد .



نیما و نیلا

روزها به سرعت برق و باد می گذرند و نیمای کوچولوی ما دارد بزرگتر می شود

در بدو تولد قد و وزنش خیلی کمتر از زمان تولد مانی بود برای همین فکر می کردیم خیلی لاغر است

اما به مراتب زرنگ تر از مانیست و کارها و حرکاتی از او سر می زند که مانی مثلا در یک ماهگی انجام می داد

شک ندارم یکروز قد و هیکلش از مانی هم بزرگتر می شود


مانی کم کم به حضور نیما در خانه عادت می کند

هنوز هم با او ارتباط برقرار نکرده ولی فهمیده که باید حوزه اقتدارش را با او تقسیم کند ولی هنوز نسبت به توجه زیاد مهربان به نیما  عکس العمل منفی نشان می دهد . توی همین هشت روز چهره نیما بسیار تغییر کرده است .

چند روز اول صورت و بدنش زرد بود و دکتر گفت که باید بستری بشود . یکی از این دستگاه های فتوتراپی از بیمارستان گرفتم و دو شب زیر نور خوابید و دیروز زردی ش به 10 رسید و امیدوارم که دوباره بالا نرود .


کار در کارگاه مدام سخت تر می شود و هر روز حتی روزهای تعطیل هم مجبورم تا دیروقت سر کار باشم .

خدا را شکر هم مامان و آبجی ها و هم خواهر های مهربان خیلی این چند وقت کمک مهربان بودند و الحمدالله مهربان هم دارد اوضاعش عادی می شود .


اما خبر جدید این که جعفری نژاد هم روز جمعه بابا شد .

نیلا خانم ساعت یک بعد از ظهر به دنیا آمد و تعداد بچه های ساختمان هفتگ به چهار رسید .

حالا ما کاری نداریم . محمد رفیق ماست .

اما اینکه بیایند اسم دخترشان را که یک هفته بعد از نیمای ما به دنیا آمده بگذارند نیلا معنیش چیست ؟

آیا دارند علامتی برای پسر ما می فرستند ؟

اینکه اسامی نیما و نیلا خیلی با هم ست هستند درست اما آیا خود این بچه ها نباید با هم تفاهم داشته باشند ؟

اصلا شاید ما بخواهیم برای پسرمان یک دختر دیگر انتخاب کنیم آیا اینکار درست است ؟چرا آخر آدم را توی رفاقت در منگنه قرار می دهید ؟ 



خاطرات هزاره سوم به روایت تصویر




دوستان عزیزم !

با حمایت مدیریت محترم گروه خانواده شبکه دوم سیما سرکار خانم دکتر جلالی

و با همکاری دوستان نازنینم کسری آتشی و علیرضا شادمنش در استودیو آتشاد فیلم

بیست آیتم نمایشی کوتاه با رویکرد مسائل اجتماعی توسط بنده نوشته و اجرا شده و در برنامه عصر خانواده به نمایش در می آید . این برنامه توسط جناب آقای رحمانی تهیه شده و هر روز عصر ساعت 17 از شبکه دو سیما پخش می شود .

خوشحال می شوم اگر فرصت داشتید ببینید .


اولین قسمت این آیتم با عنوان بازی های بچگی را می توانید از این لینک دانلود کنید .




دپرشن

این سه روز سر کار نرفتم و از فردا دوباره باید صبح بروم و شب برگردم

در طول روز و تا وقتی که مانی بیدار است نمی توانم نیما را بغل کنم چون می ترسم همانطور که با مهربان قهر کرده با من هم قهر کند . مانی هنوز هم چپ چپ برادرش را نگاه می کند . سرگرم بازی و تلوزیون است که یکهو صدای گریه نیما بلند می شود و یادش می افتد که یک هوو در خانه دارد .

اما وقتی مانی می خوابد یک دل سیر این جوجه کوچولو را بغل می کنم و می بوسم .

فکر می کردم با آمدن نیما باید محبتم را بینشان تقسیم کنم

اما تازه فهمیده ام که باید چند برابر بیشتر از قبل مهربان باشم و صبور

بابا بودن تقسیم پذیر نیست

باید تصاعدی ضرب شود .


صورت نیما کم کم دارد زرد می شود و نگرانم که مثل مانی یکی دو روز بستری شود

نگرانیم از بابت گرفتاری در کارگاه است و اینکه همین سه روز هم کلی از کارم عقب مانده ام .

یکجور افسردگی بعد از زایمان هست که گریبان مرد خانواده را می گیرد

یکجور پشیمانی

یکجور پشیمانی که بعد از تولد مانی هم تجربه اش کرده بودم

یکجور پشیمانی که طول عمرش فقط همان هفته اول بعد از تولد است

و با چشم باز کردن پسرت

و با بوئیدن گلو و گردنش که بوی شیر می دهد

با اولین بادگلویی که دم گوشت می شنوی

با اولین حمام بردنش 

و با اولین قام قام کردن از سر شکم سیری

باد هوا می شود و فقط خوشی می ماند و خوشی



+ دوستان عزیزم . بی جواب ماندن کامنتها را به حساب بی ادبی نگذارید . این چند روز واقعا گرفتار بودم . مثل همیشه شرمنده محبت تک تک شما هستم و ارادتمند لطف و محبت مدامتان ...