جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

اولین روز در خانه

امروز ساعت 2 نیما را آوردیم خانه

نیما برای داداش مانی ش یک ماشین آبی رنگ خریده بود

مانی با چشم های درشت شده از تعجب به نی نی نگاه می کرد

خانه شلوغ بود و هنوز هم هست

مانی زیر چشمی برادرش را نگاه می کند و احتمالا در تصوراتش فکر می کند این عروسک متعلق به یکی از مهمان هاست

مدام بهانه می گیرد و دقیقه ای از من جدا نمی شود

شب که مهمان ها بروند و صدای گریه های نیما بماند

صبح که بیدار بشود و ببیند نی نی هنوز اینجاست و توی بغل مادرش دارد شیر می خورد احتمالا تازه متوجه داستان خواهد شد .

بدون اینکه نه ماه زحمت بارداری را چشیده باشم

بدون اینکه شکمم را بخیه زده باشند

اندازه چند سال کار هر روزه بی تعطیلی احساس خستگی می کنم

خدا به مهربان صبر بدهد

که البته داده است

همانروز که قول داد بهشتی زیر پایش بگستراند به او صبرش را هم داد .



نیما اسحاقی


نیمای عزیزم

نیمای نازنینم

پسر قشنگم

اومدنت به این دنیای خاکی یکی از قشنگ ترین روزهای عمر من بود

امیدوارم لیاقت داشته باشم و بابای خوبی برات باشم

امیدوارم لیاقت داشته باشم و طوری تربیتت کنم که انسان خوبی برای دنیای ما باشی

خوش اومدی عزیزکم


مهربان عزیزم

ممنونم به خاطر این هدیه قشنگ تو این روز قشنگ

تولد هر دوی شما مبارک ...






آخرین آمادگی ها و تمرینات

چند روزیست که یک عروسک کوچک را به عنوان سوژه تمرینی آورده ایم به خانه مان

مهربان او را بغل می کند و بصورت فرضی به او شیر می دهد

من او را می بوسم و بغل می کنم و مثلا می خوابانم

و شبها هم پیش خودمان می خوابد

اینها برای این بود که مانی با ورود برادرش شوکه نشود و بتوانیم رفتارهایش را پیش بینی کنیم

روز اول تا می توانست این عروسک را کتک می زد

تمام اسباب بازی هایش را به طرف او پرت می کرد و ما شدیدا نگران بودیم

اما از دیروز مدام او را بغل و نوازش می کند و می بوسد و با صدایی با مزه می گوید : نی نی

می گویم : مانی جان ! بگو داداشی

و مانی خیلی شیرین می گوید : داشششششی

کمی نگرانی هایمان کمتر شده اما از قرار معلوم نباید از این دو تا چشم برداریم مبادا بلایی سر هم بیاورند


فکر می کردم با توجه به تولد مانی اینبار اصلا اضطراب و استرس نداشته باشم اما حالا دقیقا حال دو سال پیش را دارم

نگران و مضطربم

لطفا برای سلامتی همسر و پسرم دعا کنید .


فردا 19 اردیبهشت برای خانواده ما روز بزرگیست

و از سالهای بعد در این روز دو جشن تولد همزمان خواهیم گرفت

به امید خدا ...



نو زاده

تا چند روز دیگر من برای بار دوم پدر می شوم .

هرچند دیگر بی تجربه نیستیم اما نگرانی ها درست مثل دو سال پیش به قوت خود باقیست .

من و مهربان دیگر نمی توانیم تمام هم و غممان را معطوف به نوزادمان کنیم .

مانی هم هست و نگرانیم که با ورود این موجود جدید چه برخوردی خواهد کرد .

نگرانی از احتمال بستری شدنش در بیمارستان

نگرانی از ضبط و ربط کردن همزمان دو کودک 

دو نوع پوشک

دو نوع شیر خشک

و دو نوع توجه و مراقبت متفاوت 

نگرانی از اینکه با دو تا بچه کوچک سفر رفتن و مهمانی رفتن چقدر مشکل می شود

نگرانی از اینکه تنظیم خواب و بیداری و غذا دادن و عوض کردن جایشان چقدر کار دشواریست

و یک عالمه نگرانی دیگر

اما در کنار این همه نگرانی تصاویر لذتبخشی گوشه ذهنم می آیند و می روند

اینکه دوباره یک نی نی کوچک را توی بغلم می خوابانم

اینکه مانی او را داداشی صدا می کند

اینکه دوباره برای مرحله به مرحله رشد کردنش

برای تکان خوردنش

لبخند زدنش

چهار دست و پا راه رفتن و قدم برداشتن و حرف زدنش لحظه بشماریم

اینها شاید از دور سخت باشند اما اگر در بطن ماجرا باشید فقط لذت هایش یادتان می ماند


یکروز چشم باز می کنم و می بینم با دو تا پسرم که قدشان از من بلند تر است داریم می رویم استخر

چقدر بابا بودن خوب است ...


منتظر باشید

همین روزهاست که عکس پسر جدیدمان را اینجا ببینید .

تاریخ دقیق و اسم او هم مخفی بماند برای افزایش تعلیق و هیجان داستان





ساداکو ساساکی



سالها قبل وقتی تلوزیون فقط دو شبکه داشت و برنامه های آن ا ز ساعت 4 بعد از ظهر شروع می شد مردم معمولا در طول روز انس و الفت بیشتری با رادیو داشتند . یادم هست یکی از برنامه های کودک رادیو نمایشی کوتاه داشت به نام ساداکو . داستان برگرفته از کتابی بود به نام ساداکو و هزار درنای کاغذی .

قسمتهایی از نمایش پخش شد ولی انتهای آن معلوم نبود و من شدیدا مشتاق بودم تا داستان را بخوانم .

اگر اشتباه نکنم از کتابهای منتشر شده کانون پرورش فکری کودکان بود .

مدتها دنبال کتاب بودم تا اینکه بالاخره در کتابخانه مدرسه پیدایش کردم و با ذوق و شوق زیاد تا انتهایش را خواندم .


ساداکو ساساکی دختر بچه ای ژاپنی بود که به طرز معجزه آسایی از انفجار اتمی هیروشیما جان سالم به در برده بود اما سالهای بعد وقتی در مدرسه مشغول مسابقه دو بوده دچار سرگیجه می شود و به بیمارستان منتقل می گردد .

پزشکان تشخیص می دهند که به علت قرار گرفتن در معرض تشعشعات هسته ای دچار سرطان خون شده است .

یکی از دوستانش به او می گوید اگر بتواند 1000 درنای کاغذی ( اوریگامی ) بسازد آرزویش برآورده خواهد شد . و ساداکو با وجود اینکه هر روز حالش وخیم تر می شده درناهای کاغذی را می ساخته است . داستان او در سراسر ژاپن دهان به دهان می گردد و هزاران نفر از هموطنانش برای او نامه می نوشته و به او امید می داده اند . اما عمر ساداکو کفاف نمی دهد و بعد از ساختن 644 درنای کاغذی می میرد . دوستان او خودشان 356 درنای کاغذی می سازدند تا 1000 درنای کاغذی تکمیل شود و این درنا ها را به همراه نامه هایی که طرفداران او برایشن نوشته اند در مراسم تدفین ساداکو به خاک می سپارند . این داستان بعدها توسط یک نویسنده امریکایی به نام النور کوئر نوشته می شود و به بسیاری از زبان های دنیا ترجمه می شود . مجسمه یادبود ساداکو در پارک صلح هیروشیما نصب می گردد و هر ساله در سالگرد بمباران اتمی هیروشیما هزاران درنای کاغذی در کنار آن قرار می گیرد و درنای کاغذی به سمبلی از صلح در جهان تبدیل می گردد .


امروز رادیو روشن بود و نمایشی ایرانی از رادیو نمایش پخش می شد . کودکی سرطانی داشت درنای کاغذی می ساخت و به خانم مربی می گفت که این کار را از کودکی ژاپنی به نام ساداکو یاد گرفته است .

گفتم داستان را برای شما هم تعریف کرده باشم .


+ ساداکو ساساکی



خوشرویی

دارم نگاه می کنم به فهرست مغازه هایی که معمولا از آنها خرید می کنم .

از داروخانه و خوار و بار فروشی گرفته تا قصابی و قنادی و میوه فروشی و سلمونی و درمانگاه

معمولا گزینه های متعددی برای خرید کردن وجود دارند اما تقریبا به جز مواقعی که ناچار باشم از یکسری مغازه خاص خرید می کنم . اگر همان مواد خاص ناچاری را کنار بگذاریم یک خاصیت مشترک بین تمام این فروشنده های کالا و خدمات وجود دارد و آن خاصیت مشترک چیزی نیست جز برخورد خوب فروشنده .

مثلا یک میوه فروشی که همیشه از او خرید می کردم شب عیدی چند کیلو کیوی به ما فروخت که همه ش خراب بود و روز بعد رفتم پسش دادم و او هم با ترشرویی پولم را پس داد . همین کافی بود تا از آن به بعد دیگر پایم را توی مغازه اش نگذارم .

یا توی محله قدیمی ما یک الکتریکی بود که فوق العاده خوش برخورد و با معرفت بود . همین چند روز پیش که می خواستم یک رادیوی کوچک بخرم تا در طول روز حوصله ام در کارگاه سر نرود مسیر طولانی تا محله قدیمی را رفتم و از همان الکتریکی رادیو را خریدم . اعتماد بین آقایان و سلمونی ها هم که یک حکایت قدیمی است و معولا آقایان کم پیش می آید آرایشگاهشان را عوض کنند . یکجور رفاقتی بینشان به وجود می آید از جنس اعتماد که ریسک نمی کنند و کله هایشان را به غریبه ها نمی سپرند .

شاید شما هم موارد مشابه این را سراغ داشته باشید که پارامترهای مهم دیگر مثل بعد مسیر و قیمت را بی خیال شده باشید صرفا به خاطر اینکه بروید از آرایشگر یا پزشک یا فروشنده خوش برخورد خودتان خدمات بگیرید .


هر کدام از ما شغلی داریم . چه خوب است که برخورد خوب با ارباب رجوع و همکارهایمان را اصل اول کارمان قرار بدهیم و شک ندارم که اگر اینطور باشد هم محیط کار از خشکی و کسالت در می آید هم اینکه مردم بواسطه خلق و خوی خوبمان اعتماد بیشتری به ما خواهند کرد و الحمدالله کسب و کار پر رونق تری خواهیم داشت .





دستی که آتش به آن نمی رسد

بابا بزرگ خدا بیامرز تمام عمرش کار می کرد .

سی سال کارگر شیر پاستوریزه بود و قبل و بعدش هم سر زمین این و آن و باغ خودش

حتی تا همین چند سال قبل که قوت و توان و سوی چشم داشت از درخت های باغ بالا می رفت و زمین را آبیاری می کرد . روی همین حساب کاری که بدنی نباشد اصلا قبول نداشت و کار نمی دانست .

به بابا هم می گفت نان شما حلال نیست البته به شوخی

که سه ماه سال استراحت می کنید و باقی ایام سال هم می نشینید سر کلاس بچه های مردم را درس یاد می دهید .

بابا هم در جواب حاجی عبدالله فقط می خندید .

سالها پیش وقتی 15-16 ساله بودم یادم هست توی حیاط خانه بنایی داشتیم . یک کامیون ماسه هم خالی کرده بودیم که اضافه اش باید از جلوی دست و پا کنار می رفت . بابا می خواست کارگر بگیرد ولی من گفتم پول کارگر را به من بده خودم اینکار را می کنم . به غلط کردنی افتادم مثال زدنی .

من کار نکرده را چه به این غلط ها ؟

به خاطر کارکردن با بیل و دسته فرقون پوست کف دست نازپرورده ام شده بود پر از تاول و بعد هم تبدیل شده به پینه . کف دستم شده بود زمخت و چروک .


بابا بزرگ آمده بود خانه ما که بابا صدایم کرد . بعد هم با افتخار دستهای مرا به بابا بزرگ نشان داد و گفت : ببین حاجی ! کف دستهای بابک رو ببین . فکر کنم  نونش حلال باشه . بابا بزرگ هم با حالتی همراه با بغض دستهای مرا بوسید و گفت : آفرین پسرم . همیشه کار کن . بیکار نمان .



چند روزیست به خاطر ناشی گری هایم پشت ماشین تراش تمام دست و بالم یا می سوزد یا می برد و زخم می شود . درد دارد و کمی هم کیف . کیفی از همان جنس شانزده سالگی .


امروز با مامان ناهید رفتیم امامزاده سر خاک بابا . دستم را گذاشتم روی سنگ مزارش . خیسی باران و خنکی سنگ بابا شبیه همان بوسه ی  از سر افتخار بود . من هم عکس روی سنگش را بوسیدم و گفتم : روزت مبارک بابا .




+ عنوان پست از یکی از روایات اسلام برگرفته شده است بدین مضمون :

هنگامی که رسول خدا (ص) از جنگ تبوک بازگشت، سعد انصاری به استقبال آن حضرت شتافت. پیامبر با او مصافحه کرد و چون زبری و خشنی دست های او را احساس کرد از انصاری پرسید: چرا دست هایت اینچنین کوفته و خشن است؟سعد گفت: ای رسول خدا! با بیل و طناب کار می کنم و هزینه زندگی خانواده ام را تأمین می کنم، پیامبر دست او را بوسید و فرمود: این دستی است که آتش (جهنم ) به آن نخواهد رسید.


++ دوست نازنینم هاله بانو . تولدت مبارک


تولد کیامهر و مبینا

امروز تولد کیامهر بود . خواهر زاده نازنینم و سوگولی نوه های بابا

بابا وقتی می گفت آقا کیامهر عشق از دهانش می ریخت

و امشب جایش حسابی خالی بود میان رنگ ها و مزه ها و صداهای تولد کیامهر


کارگاهی که به تازگی در آن مشغول شده ام یک نگهبان افغان دارد . نگهبانی به نام علی آقا که با خانواده اش در همانجا زندگی می کنند . سالهاست به ایران آمده و از شرایطش راضی بهنظر می رسد چون گویا قصد با زگشت به کشورش را ندارد .

علی آقا یک دختر شش ساله دارد به نام مبینا . البته اسمش محدثه است ولی به همه می گوید او را مبینا صدا کنند .

توی کارگاه تنها ایستاده بودم پشت دستگاه تراش و مشغول کار بودم . مجلس تولد کیامهر زنانه بود و ما را راه نمی دادند و متن هم ناچار برای اولین بار در عمرم روز جمعه سر کار بودم . علی آقا هم با جاروی دستی داشت پلیسه های دستگاه را جمع می کرد . گفتم علی آقا برو خونه من خودم جارو می زنم . گفت : امروز تولد مبیناست و مجلس آنها هم زنانه است و خانم ها او را از خانه در کرده اند بیرون .


خنده ام گرفت از این همزمانی نولد ها و این نشابه خودم و علی آقا .

رئیس کارگاه که آمد برای مبینا یک عروسک خوشگل خریده بود که خیلی از این کارش خوشم آمد .



صدای دست زدن و ترانه از خانه علی آقا می آمد و مبینا هم درست مثل کیامهر ذوق کرده بود از جشنی که برایش برپا شده بود . البته شاید خیلی تفاوت وجود داشت بین این دو جشن تولد ولی شادی و لبخند هر دوتایشان از یک جنس بود .

شادی که بر خلاف میزان زرق و برق جشن تولدهایشان نمی شد با هم مقایسه کرد .




+ راستی روز پدر و روز مرد به همه پدرها و مردهایی که اینجا رو میخونن مبارک



کسب و کار سکه و پر رونق

خانه های آنچنانی

ماشین های گرانقیمت

زندگی های لوکس

سفرهای خارجی

معمولا با دیدن آدمهایی از این جنس اولین فکری که به ذهنمان می رسد اینست که این آدمها از راه درست به این نان و نوا نرسیده اند یا شاید ته دلمان چند تا فحش هم نثارشان کنیم 

احتمال دارد بعضی از این آدمها از راه های نادرست به ثروت رسیده باشند

و صد البته مورد بابای پولدار را هم نباید فراموش کنیم

ولی بد نیست گاهی اوقات وسط نک و ناله و نفرین هایمان به این هم فکر کنیم که خیلی از این قسم مردم هم بوده اند و هستند که چیزی که دارند حق مسلمشان است درست مثل انرژی هسته ای

یعنی تقی به توقی نخورده که یک شبه ملیاردر بشوند

همه اینها تازه به دوران رسیده نیستند که فلان زمین دهاتشان یکهو قیمت طلا شده باشد

همه اینها گوسفند هایشان را نفروخته اند که شاسی بلند بخرند

همگی گنج پیدا نکرده اند که یک شبه ره صد ساله بروند

همگی اهل رانت و وصل به بالا و اهل قاچاق و نزول و رشوه و وام های بی بازگشت نبوده اند


باور کنید خیلی هایشان هم با زحمت و کار به اینجا رسیده اند

یعنی وقتهایی که ما استراحت می کرده ایم داشته اند کار می کرده اند

وقت هایی که سریال می دیده ایم درس می خوانده اند

موقعی که بازی می کرده ایم چیز یاد می گرفته اند

و شاید روزهایی که ما توی خانه چرت می زده ایم اینها مشغول فعالیت اقتصادی بوده اند .


عرضم اینست که همه نداشته هایمان را تقصیر بدشانسی و اقتصاد مملکت نیندازیم

شاید اگر ما هم یک ایده محشر اقتصادی داشتیم

شاید اگر چند برابر کار می کردیم

شاید اگر در یک رشته درست و حسابی تحصیل کرده بودیم

شاید اگر از ته دل می خواستیم

جایمان با هم عوض شده بود




نهمین روز اردیبهشت سال 90 دوست نازنینم شیرزاد آسمانی شد

هرچند اینروزها انقدر مشغله دارم که حتی خودم را یادم می رود

اما این دو سه خط را نوشتم برای اینکه بگویم هنوز و همیشه به یادش هستم

از آن یادم هایی که تو را فراموش نمی شود 

اگر فاتحه ای برای شادی روحش بفرستید سپاسگزار شما خواهم بود ...