-
قیچی به دست نخود مغز
جمعه 11 دی 1394 16:16
قدیم تر ها آموزشگاه های زبان مثل حالا رونق نداشتند . کتابهایی که آموزش می دادند یا برای زمان شاه بود یا اورجینال و آداپته فرهنگ خارجی های بی ایمون . به همین دلیل تصاویر و مفاهیمی داشت که با فرهنگ اسلامی ما همخوانی نداشتند . نمی دانم گروهی که وظیفه اسلامیزه کردن کتابهای زبان ما را داشتند مربوط به آموزش و پرورش بود یا...
-
اوس اسمال نوشت(۶)
پنجشنبه 10 دی 1394 16:16
با آقا نادر یکسال پیش خیلی اتفاقی توی یک مهمانی آشنا شدم . تهیه کننده تلوزیون بود و برحسب ادب با هم شماره تلفن رد و بدل کردیم . توی این یکسال دو سه بار من به آقا نادر زنگ زدم و یکی دوبار هم آقا نادر به من . در مورد مسائلی که ربطی به شغل آقا نادر نداشت . شماره اش را توی گوشی nader producer ذخیره کرده ام اگرچه نادر...
-
اوس اسمال نوشت(۵)
پنجشنبه 10 دی 1394 08:08
ساعت ۶ عصر یک روز تعطیل رسمی است و من و اوس اسمال تنها کسانی هستیم که آمده ایم کارگاه . اوس اسمال می گوید سه شنبه ست ولی غروبش جمعه ایه بریم یا چایی بخوریم که ناجور نَسَخ سیگارم . هنوز قلپ اول لیوانش را هورت نکشیده موبایلش زنگ میخورد . چند بار باشه باشه و چشم چشم می گوید و بعد هم بلند می گوید : فکر میکنی من بدم میاد...
-
اوس اسمال نوشت(۴)
چهارشنبه 9 دی 1394 21:17
ساعت ۶ عصر است و بچه های کارگاه ناهارشان را ساعت ۱۲ خورده اند . از ساعت ۸ صبح هم روپا بوده اند . هوای کارگاه کمی سرد شده و خستگی و سرما و گرسنگی مزید بر علت . این ساعت ها معمولا کسی حرف نمی زند . از شوخی و خنده خبری نیست و فقط صدای دستگاهها شنیده می شود . همه لحظه شماری می کنند بروند خانه و بخوابند برای یک راند دیگر...
-
سیلی
دوشنبه 7 دی 1394 13:20
سیلی یک فرق اساسی با باقی همخانواده هایش دارد . آدمی تکلیفش با مشت و لگد معلوم است . مشت و لگد که بخوری جایش درد می گیرد . مشت و لگد وصل می شوند به اعصاب حسگر درد مغز اما سیلی نه . سیلی انگار وصل است به غده هایی که اشک می سازند . انگار وصل است به ماهیچه هایی که بغض می کنند . سیلی هم زدنش هم خوردنش با سایر زدنی ها و...
-
شصت و پنج سالگیت مبارک بابا
پنجشنبه 3 دی 1394 11:45
امروز روز تولد بابامه . تولد باباهایی که رفتند ملغمه ایه از احساسات تلخ و شیرین از حس های خوب و بد بدیش اینه که نمیتونی دستهاش رو بگیری و ببوسی مجبوری کنار سنگ مزارش بشینی و بهش تبریک بگی خوبیش اینه که بابات تا آخر عمرت توی شصت و سه سالگی روپا و سرزنده و قوی باقی می مونه . نه پیر میشه نه مریض نه از پا افتاده . بدیش...
-
اوس اسمال نوشت(۳)
چهارشنبه 2 دی 1394 11:03
سر میز صبحانه توی کارگاه نشسته بودیم و داشتیم سر یک موضوعی با هم بلند بلند بحث می کردیم . یکی از بچه ها گفت : مردم هیچ جای دیگه دنیا مث مردم این مملکت کوفتی سر همدیگه کلاه نمیذارن و خون همدیگه رو تو شیشه نمیکنن . اوس اسمال گفت : تو که تا حالا خارج نرفتی و هیچ خارجی رو هم ندیدی . پس حرف مفت نزن بشین نون پنیرت رو بخور ....
-
اوس اسمال نوشت (۲)
چهارشنبه 2 دی 1394 11:01
امروز صبح نگهبان افغان کارگاه رو کرد به اوس اسمال و گفت : یه بار دیگه ماشینت رو بذاری توی پارکینگ رییس ،پنچرش میکنم . اوس اسمال هم گفت : هیچ وقت یه ایرانی رو تهدید نکن .
-
اوس اسمال نوشت (۱)
چهارشنبه 2 دی 1394 11:00
آخرین روز پاییز چقدر سرد بود . زمهریر بود اصلا . آه هم که می کشیدم قندیل می بست . چند لا لباس پوشیدم و کز کرده بودم پشت دستگاه و داشتم با گوشی ور می رفتم . اوس اسمال که گوشی هوشمند ندارد و با مظاهر تکنولوژی شدیدا مخالف است آمد یک سیلی توی گوشم زد و گفت : نخواب بابک تو نباید بخوابی . بخوابی می میری . بعد لبخند زد و گفت...
-
دیو سپید پای در بند
سهشنبه 1 دی 1394 10:51
سه هفته پیش روزی که برف اومد با وجود تمام خطرات رانندگی توی همچین هوایی مجبور شدم برای کاری بزنم از خونه بیرون . برگشتنی وقتی وارد بلوار اصلی شهرمون شدم دیدم درست توی افق بلوار یک کوه بزرگ سفید پوش هست . درست وسط افق دید بلوار اصلی شهر . بدون ذره ای عدم تقارن . و من در تمام این سالها متوجه زیبایی این کوه نشده بودم ....
-
مصاحبه فردوسی پور و ظریف
دوشنبه 30 آذر 1394 15:21
(ادسون آرانتس دوناسیمنتو معروف به پله ) این جمله کوتاه اولین جمله ای بود که جوان سبزه و موفرفری کرمانی در تلوزیون گفت .سالها پیش مسابقه هفته با اجرای مرحوم نوذری یک مهمان کاملا معمولی داشت به نام عادل فردوسی پور که از قضا سوالی از او پرسیده بود که تمام عشق و دلمشغولیش در زندگی بود . فوتبال . منوچهر نوذری و تمام رقبای...
-
محشر
دوشنبه 30 آذر 1394 10:20
آهنگ خوب ، تنظیم خوب ، شعر خوب و صدای خوب . همه اینها دست به دست هم می دهند تا یک ترانه خوب زائیده شود . اما چیزی که یک ترانه را محشر می کند خاطره است . خاطره ای که تو را عاشق کرده . خاطره ای که با آن قدم زده ای ، گریه کرده ای ، بوسیده ای ، سفر رفته ای . بهترین ترانه های امروز هم باید سالها صبر کنند تا روزی 'محشر'...
-
دل خون هندوانه شب یلدا
دوشنبه 30 آذر 1394 02:17
غروب رفته بودم برای مانی سیب قرمز بخرم . هندوانه ی شب یلدا دیدم . دلم خواست خریدم . کیلویی ۴۶۰۰ تومن . یادم افتاد همین سه ماه پیش اواخر شهریور وانتی ها کیلویی ۲۰۰ تومن می فروختند . گفتم یک مطلب طنز بنویسم در مورد ثبت جهانی هندوانه شب یلدا در کتاب رکوردهای گینس . که در هیچ کجای دنیا در عرض ۳ ماه قیمت یک میوه ۲۳۰۰ درصد...
-
شهرام میوزیک
یکشنبه 29 آذر 1394 00:59
شهرام خالتور است . املای درستش را نمیدانم اما خالتور کسی است که توی عروسی و مهمانی آواز می خواند . چند هفته ایست که توی تلگرام یک کانال برای خودش ساخته با نام "شهرام میوزیک" . البته این کانال با بنده کلا بیست و پنج نفر عضو بیشتر ندارد ولی خب شهرام ناظری و شهرام شب پره و شهرام کاشانی و شهرام صولتی اگر بخواهند...
-
no iranian
شنبه 28 آذر 1394 02:42
ایستاده بود جلوی پیشخوان هتلی سه ستاره در پاتایا و داشت با انگلیسی نیم بندی که یاد گرفته بود داد می کشید : وای آی کنت اینتر ؟ آی کن . خیلی خوبم آی کن . مسئول پذیرش که حسابی مستاصل شده بود زنگ زد به مدیر هتل . مدیر که یک تایلندی مسن اتو کشیده بود با لبخندی بیزنسمنی از مسئول پذیرش خواست که کنار برود . نگاهی به پاسپورت...
-
گلدونا رو آب بدیم
پنجشنبه 26 آذر 1394 12:44
همسایه ما راننده تاکسی است . شبها وقتی به خانه بر می گردم معمولا دم در دارد سیگار می کشد . سلام و علیکی می کنیم و همین . دو بار هم طی این دو سال زحمت کشیده و برایمان نذری آورده اند . یکبار هم عید امسال با هم دست دادیم و روبوسی کردیم و عید را تبریک گفتیم . اسم و فامیل همدیگر را نمی دانیم . نمی داند من چه کاره ام و اگر...
-
تعبیر خواب
پنجشنبه 26 آذر 1394 01:53
دیشب خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم یک مهندس پیر چینی هستم که آسمانخراشی ساخته ام انقدر بلند که از آن زیر که نگاهش می کردم نوکش بالای ابرها گم شده بود . یک چیزی شبیه لوبیای سحر آمیز وقتی قد کشید و رفت بالا . همانطور که توی خواب داشتم به زبان چینی به خودم افتخار می کردم یکهو کارگرها مثل بروسلی شروع کردند به گودا گودا کردن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 آبان 1394 23:53
دوباره هفتگ ...
-
چهل سالگی به کسر چهار
پنجشنبه 23 مهر 1394 11:11
هر سال بیست و سوم مهر که می شود این دغدغه را دارم که حالا من دقیقا چند ساله هستم ؟ مجور می شوم از همان بیست و سوم مهرماه سال 58 هشت شروع کنم و از انگشت های دستم کمک بگیرم . مثلا بگویم تا بیست و سوم مهر 59 یکساله شده ام تا 60 دو ساله 61 سه ساله 62 چهار ساله 63 پنج ساله و بیست و سوم مهر سال 64 شش ساله بوده ام و با...
-
مرسی خندوانه ، ممنون رامبد
چهارشنبه 8 مهر 1394 00:21
اولین بار اسم خندوانه را در یکی از مقالات مجله سروش خواندم . مصاحبه ای کرده بود با محمد صوفی تهیه کننده رادیو هفت و این دو برنامه را با هم مقایسه کرده بود که کدامیک پر مخاطب تر و برای بینندگان جذاب تر است . راستش تا آنروز اسم شبکه نسیم را هم نشنیده بودم و چون عنوان مقاله یکجور حس رقابت بین این دو برنامه ایجاد می کرد و...
-
قربانی
پنجشنبه 2 مهر 1394 16:08
حتما مطلع هستید که در اثر سقوط یک جرثقیل حین مراسم حج صدها نفر کشته و زخمی شدند که سهم ما ایرانی ها سیزده کشته و ده ها زخمی بود . طبق اعلام رسمی سازمان حج و زیارت امسال قریب به 150 ایرانی به دلیل سالخوردگی و بیماری و گرمای هوا به طور طبیعی فوت کرده اند . و البته شاهکار نهایی امروز و حین انجام مراسم رمی جمرات رخ داد و...
-
غروب نگاری آخرین پنجشنبه تابستان
جمعه 27 شهریور 1394 03:32
ساعت پنج بعد از ظهر یکی از آخرین روزهای شهریور است . تا همین چند روز پیش در این ساعت خورشید داشت در آسمان ، تیغ آتش می بارید انگاری که تا غروبش ساعتها فاصله باشد اما امروز طوری تاریک است که مجبور می شوم لامپ های بالای سر دستگاه را روشن کنم . مهربان اسمس داده که کی میای خونه ؟ می نویسم کی بیام ؟ می گوید : حالا زنگ می...
-
آب صابون
دوشنبه 23 شهریور 1394 00:02
خیلی سال پیش وقتی پدرم یک تیغه کشید و نصف خانه بزرگمان را فروخت صاحب همسایه ای شدیم به نام آقای طلادار . آقای طلادار تمام دارایی اش را در تهران فروخته بود و اطراف شهرک ما یک کارگاه قطعه سازی راه اندخته بود . مردی بود فنی که علی القاعده با پدر شاعر مسلک من سنخیتی نداشت اما به واسطه دوستی مادرم و خانم طلادار بابا و آقای...
-
این محرم وصفر است ...
شنبه 21 شهریور 1394 09:35
پسر هیز و شرور محله ما یک شب مست کرده و بعد هم با دوستانش حسابی شیشه کشیده اند و بعد یکهو فازش گرفته با موتور برود دور دور کند . چند نفری با هم رفته اند جاده چالوس برای عشق و حال و چون خیلی حواسش جمع نبوده اشتباهی سرعتش خیلی زیاد شده است و سر یکی از پیچ ها شاخ به شاخ رفته است توی شکم یک ماشین و جا در جا فوت شده است ....
-
بوی آهن
شنبه 31 مرداد 1394 00:42
مثل تمام جمعه های این چند ماه امروز هم سر کار بودم . می آیم خانه . مانی شروع می کند به ورجه و وورجه کردن نیما دست و پایش را تند تند تکان می دهد و مهربان هم لبخند می زند . خسته نباشید می گوید و من هم پیشانی اش را می بوسم . مهربان می گوید : صورتت بوی آهن میده. می روم و آبی به دست و صورتم می زنم دستها را با دقت با مایع...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 تیر 1394 02:43
ساعت نمیدانم چند بامداد است . ساعت کامپیوتر تنظیم نیست بچه ها خوابیده اند و من فرصت گیر آورده ام تا در دقیقه نود اظهارنامه مالیاتیم را پر کنم که این لامصب هم مدام ارور می دهد . صفحه ها را می بندم و می آیم شات دان را که بزنم یکهو یاد جوگیریات میفتم . صفحه مدیریت را باز می کنم و چشمم می خورد به نزدیک به 60 کامنت تایید...
-
آقای راننده
یکشنبه 17 خرداد 1394 23:00
نشسته ام پشت کیبورد و دارم فکر می کنم که چطور داستان رابرایتان تعریف بکنم ؟ انگشتم را کرده ام توی دهانم و دارم گوشه های ناخنم را گاز می گیرم . ساعت نه و نیم شب است باد شدیدی می وزد پر از گرد و غبار و من خسته و کلافه دارم از محل کارم به خانه بر می گردم . خوشحالم که فاصله یکساعته و پر از ترافیک محل کار قبلی تا خانه...
-
نیما و نیلا
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 22:44
روزها به سرعت برق و باد می گذرند و نیمای کوچولوی ما دارد بزرگتر می شود در بدو تولد قد و وزنش خیلی کمتر از زمان تولد مانی بود برای همین فکر می کردیم خیلی لاغر است اما به مراتب زرنگ تر از مانیست و کارها و حرکاتی از او سر می زند که مانی مثلا در یک ماهگی انجام می داد شک ندارم یکروز قد و هیکلش از مانی هم بزرگتر می شود مانی...
-
خاطرات هزاره سوم به روایت تصویر
پنجشنبه 24 اردیبهشت 1394 02:01
دوستان عزیزم ! با حمایت مدیریت محترم گروه خانواده شبکه دوم سیما سرکار خانم دکتر جلالی و با همکاری دوستان نازنینم کسری آتشی و علیرضا شادمنش در استودیو آتشاد فیلم بیست آیتم نمایشی کوتاه با رویکرد مسائل اجتماعی توسط بنده نوشته و اجرا شده و در برنامه عصر خانواده به نمایش در می آید . این برنامه توسط جناب آقای رحمانی تهیه...
-
دپرشن
دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 23:55
این سه روز سر کار نرفتم و از فردا دوباره باید صبح بروم و شب برگردم در طول روز و تا وقتی که مانی بیدار است نمی توانم نیما را بغل کنم چون می ترسم همانطور که با مهربان قهر کرده با من هم قهر کند . مانی هنوز هم چپ چپ برادرش را نگاه می کند . سرگرم بازی و تلوزیون است که یکهو صدای گریه نیما بلند می شود و یادش می افتد که یک...