-
لبیک اللهم لبیک
شنبه 25 دی 1389 00:00
ا صغر آقا از آدمهای مومن محله ما بود . پیرمردی بود حدودا ۷۰ ساله و خوش برخورد یک دکان کوچک داشت سر کوچه ما هر وقت برای خرید می رفتی دم دکانش چنان سلام و علیکی با آدم می کرد که دلت نمی آمد دست خالی برگردی اصلا آدم دوست داشت به بهانه دیدن روی ماهش هم که شده یک چیزی از او بخرد . همیشه دستش به خیر بود و پیگیر وضع آدمهای...
-
وقتی فرشته ها به مامانشون نامه می نویسن ...
دوشنبه 20 دی 1389 00:01
ش ما به فرشته ها اعتقاد دارین ؟ به نظرتون روی زمین فرشته ای وجود داره ؟ به نظرتون فرشته ها می تونن حرف بزنن ؟ به نظرتون می تونن نامه بنویسن ؟ سلام بچه ها ! من یه فرشته کوچولو هستم . مث همه آدما یه روزی از آسمون اومدم رو زمین اما دوس ندارم مث شماها زمینی بشم دوس دارم همیشه خدا ٬همینطوری آسمونی بمونم ... من این نامه رو...
-
یک طرح نیمه غم انگیز
یکشنبه 19 دی 1389 00:42
ا عظم خانوم تشت فلزی رخت شسته ها را با پایش هل داد چادر گل گلی اش را جمع کرد و با دندان گوشه اش را گرفت . وقتی لباسها را می چلاند خون توی دستشهایش جمع می شد . دستهایش شده بودند عین لبو ... دستش را گرفت جلوی دهنش و یک ها کرد تا یه کم گرمش بشود . علی گفت : مامان ! تورو خدا بذار برم پسرم بذار رختا رو پهن کنم خودم میرم...
-
ده سال و دو ماه بعد در چنین روزی ...
شنبه 18 دی 1389 03:00
د ه سال و دو ماه بعد در چنین روزی یعنی ۱۸ اسفند ۱۳۹۹ ما در آستانه ورود به قرن جدید خواهیم بود . مردم توی خیابانهای کثیف شهر مشغول خرید برای عید هستند . خسته از تلاش و جان کندن روزانه به خانه بر می گردید و یک فنجان چای می خورید برای تمدد اعصاب و روان داغونتان . کامپیوتر را روشن می کنید تا وبلاگ دوستانتان را بخوانید ......
-
بازی اگر ها ...
پنجشنبه 16 دی 1389 01:30
م ا زندگی هایمان پر است از اما و اگر پر است از ای کاش ها اصلا زندگی یعنی جایگاه آرزوهای تمام نشدنی و دست نیافتنی اصلا آدمی یعنی موجودی که به اگر زنده است و اگرهایش تمام نمی شود هیچ وقت خدا ... به دعوت رها بانوی عزیز این بازی را انجام می دهیم - بازی قشنگیست انصافاْ ... اگر ماهی از سال بودم ... می شدم مهرماه ماه تولدم...
-
منو ببخش مامان
چهارشنبه 15 دی 1389 00:28
بعضی خاطره ها خیلی لامصب هستند روی مخ آدم رژه می روند با کفش تق تقی پاشنه بلند شاید یک مدتی فراموششان کنی اما دوباره یک شب موقع خواب می آیند و خفت آدم را می چسبند ... خیلی از شماها بعد از جنگ بدنیا آمده اید پس حق هم دارید چیزی از جنگ یادتان نباشد . من هم خاطرات مبهمی دارم از جنگ که خلاصه می شود در وحشت آژیر قرمز و...
-
و اما شغل های دوست داشتنی
سهشنبه 14 دی 1389 02:58
د ر پست قبل از شغل هایی گفتیم که سخت هستند و بعضی هاشون هم حال به هم زن البته قصد نداشتیم به کسی یا شغلی جسارت کنیم نظر شخصی خودمان را گفتیم . بیشتر من باب مزاح و خنده بود حالا درباره شغل های دوست داشتنی صحبت می کنیم ... ۱- معلمی: - حتما شنیدید که معلمی شغل انبیاست . من که واقعا به این جمله ایمان دارم معلمی شغل سخت و...
-
شغل هایی که دوستشان ندارم
دوشنبه 13 دی 1389 09:29
همه ما در طول دوران زندگی مان شغل هایی را تجربه می کنیم . بعضی ها شغلشان را دوست دارند و برخی نه همه ما در بچگی یا در بزرگسالی آرزوی شغل هایی را داریم اما تا حالا به شغل هایی فکر کردید که از اونا بدتون میاد ؟ فکر کردید چه شغل هایی تو دنیا هست که تصور یک لحظه تو اون شغل بودن هم برای شما سخته ؟ ۱- پزشکی و شاخه هایش :...
-
صبح به خیر کرگدن ...
یکشنبه 12 دی 1389 12:41
س ال ۶۸ درست وقتی داشتم امتحانات ثلث سوم رو می دادم داییم فوت کرد . وقتی خبر رو شنیدم خیلی گریه کردم و زار زدم و به خودم قول دادم که تا عمر دارم نخندم . از یه بچه ۱۰ ساله چه انتظاری دارید ؟ پدر و مادر و دو تا خواهر هام رفتند طالقان برای مراسم دایی ولی من موندم تا باقی امتحانهام رو بدم رفتم خونه یکی از دوستام به اسم...
-
خداحافظ تاواریش
یکشنبه 12 دی 1389 00:04
الان دقیقا از اون لحظه هاست ... از اون لحظه هایی که نمی دونی چی بگی قاعدتا باید یه چیزی بنویسم که اشک درآر باشه و جیگر سوز و این اصلا نیازی به فکر و سعی و تلاش نداره همینکه بنویسم خداحافظ تاواریش و اون تاواریش محسن باقرلو باشه کافیه اشکه خودش میاد لامصصب دیشب زنگ زدم بر نداشتی زنگ زدی داشتم اصلاح می کردم برنداشتم...
-
شوک ...
شنبه 11 دی 1389 11:15
... I'm shocked
-
ویکی لیکس افشا می کند ...
شنبه 11 دی 1389 00:02
آ دم بعضی وقتها با دیدن یک تصویر یا شنیدن یک خبر واقعا شوکه می شود . چطور می شود باور کرد ؟ آدمی که از نزدیک می شناسی آدمی که دوستش داری آدمی که مثل برادر می ماند برایت یکهو اینطور تو زرد از آب دربیاید ... امروز داشتم وب گردی می کردم که به سایت ویکی لیکس برخوردم همینطور داشتم توی صفحاتش چرخ می زدم و گشت و گذار می کردم...
-
سه تبریک برای سه گل
پنجشنبه 9 دی 1389 01:24
امروز سالروز تولد سه دوست است . ۱- مسی ته تغاری مهسا از معدود آدمهایی است که روز تولدش نه تنها حس خوبی به او نمی دهد بلکه غمگینش نیز می کند . ۹ دی ماه هم روز تولد اوست هم سالگرد فوت برادرش من مانده ام امروز را به مهسا تبریک بگویم یا تسلیت تولدت مبارک مهسا و بیشتر بنویس لطفاْ ۲- وانیا وانیا را به تازگی شناخته ام با...
-
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چهارشنبه 8 دی 1389 00:14
هم سن و سالهای من حتماْ این قصه یادشونه : توی یه برکه قشنگ ماهی ها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند . یه خرچنگ مهربون هم توی این برکه زندگی می کرد . ماهی ها خرچنگ رو خیلی دوست داشتند . تا اینکه یکروز مسیر رودخونه بسته شد و آب برکه کم برکه هر روز خشک تر و خشک تر می شد و ماهی ها نگران تر با هم نشستند به مشورت که...
-
آزادی فقط آزادی
سهشنبه 7 دی 1389 12:55
اس ام اس اومده برام به این شرح : در سفر رئیس جمهور به استان شما انتظار دارید به کدام مشکل استان رسیدگی شود ؟ (تنها ۱ مورد ذکر کنید ) لطفا پاسخ خود را تا ساعت ۱۳ مورخ ۷/۱۰/۸۹ به ۶۰۰۰۶۶۷۸ ارسال نمایید . مرکز سنجش افکار ایران چون فقط به یک مورد باید اشاره می کردیم جواب دادم : آزادی آزادی که چیز خوبیه ولی نهایتا اونایی که...
-
رویای برفی
سهشنبه 7 دی 1389 08:34
معمولا چیز زیادی از خوابهایم یادم نمی ماند . ولی چند شب است که دارم خوابهای برفی می بینم . جزئیاتش یادم نیست اما یک چیزهای کلی و مبهم یادم مانده است . چند شب پیش خواب دیدم که توی حیاط مدرسه بچگی هایمان برف آمده و بچه ها دارند برف بازی می کنند . دو - سه شب پیش هم خواب دیدم رفته ایم طالقان و من توی یک کلبه بالای یک تپه...
-
برنده شدیم ٬ولی خوشحال ؟؟؟ نه !!!
دوشنبه 6 دی 1389 01:08
انتخابات فصل پاییز وب گپ به پایان رسید . جوگیریات به عنوان بهترین وبلاگ فصل و کرگدن به عنوان بهترین رویداد وبلاگی شناخته شدند . اتفاقاتی که حین برگزاری این بازی وبلاگی رخ داد انقدر تلخ و ناراحت کننده بود که الان بجای خوشحال بودن بیشتر احساس سهل و ممتنع دارم . در مورد این اتفاقات اطلاعات کاملی ندارم و هیچ علاقه ای هم...
-
شروع شد ...
شنبه 4 دی 1389 00:02
انتخابات شروع شد . ضمن تشکر از همه دوستانی که طی این چند روز محبت کردند و به هر شکل ممکن از ما حمایت نمودند ٬ خواهشمندیم تشریف ببرند اینجا و رای خودشون رو توی صندوق ها بریزند . چند نکته : ۱- با توجه به اینکه شعار ما وبلاگ نویسی پاک بود و به این شعار ایمان داریم لطفا کسی رو تخریب نکنید و فقط در انتخابات شرکت کنید . از...
-
دومین و آخرین پست تبلیغاتی
جمعه 3 دی 1389 05:30
با توجه به اینکه ساعت ۲۴ امشب (جمعه ۳/۱۰/۸۹ ) رای گیری شروع میشه سعی می کنیم در این پست تمام سوالاتی که ممکنه در مورد این انتخابات داشته باشید پاسخ بدهیم . پس ادامه مطلب رو ملاحظه بفرمایید ... انتخابات کی شروع میشه ؟ انتخابات از ساعت ۲۴ امشب(جمعه ۳/۱۰/۸۹ ) آغاز شده و رای گیری تا ساعت ۲۴ روز یکشنبه ۵/۱۰/۸۹ ادامه خواهد...
-
اتاق گپ جوگیریات
جمعه 3 دی 1389 03:39
اتاق گپ جوگیریات به درخواست دوستان مجددا راه اندازی گردید . این اتاق گپ ٬ فضایی متفاوت با قبل دارد ولی متاسفانه تایپ فارسی مقدور نیست و بایستی فینگیلیش تایپ کنید . این اتاق گپ بصورت آزمایشی راه اندازی شده و به مدت ۱۰ روز برقرار خواهد بود . دوستان توجه داشته باشند : کلیه نوشته های اتاق عمومی ثبت می شود . مطالبی که به...
-
آغاز تبلیغات
چهارشنبه 1 دی 1389 22:21
همونطور که خدمتتون عرض کردیم انتخابات فصل پاییز وبلاگی بزودی برگزار خواهد شد و جوگیریات کاندید بهترین وبلاگ فصل شده است . انتخابات طی دو روز (شنبه ۴/۱۰/۸۹ و یکشنبه ۵/۱۰/۸۹ ) برگزار میشه اولین قدم برای آغاز تبلیغات ٬ تشکیل ستاد انتخاباتیه پس از همه دوستانی که می تونند کمک کنند دعوت میشه تا در این ستاد عضو بشند . اگر...
-
می بخشمت بربری ...
چهارشنبه 1 دی 1389 09:38
ز مستان ۱۳۶۴ من کلاس اول ابتدایی بودم . یکسال زودتر به مدرسه رفته بودم و از همه همکلاسی هایم کوچک تر بودم . بلد نبودم بند کفشهایم را ببندم و با کوچکترین دویدنی لپ هایم مثل لبو قرمز می شد . خانوم معلم کلاس اول همیشه لپ های مرا نیشگون می گرفت . بابا برایم یک کیف بند دار خریده بود که از برزنت سبز رنگ بود و عکس یک ماشین...
-
جوجه ها را یکی یکی بشمار
سهشنبه 30 آذر 1389 00:22
ش ب یلدا یعنی شب دور همی و یلدای امسال برای من معنی و مفهوم دیگه ای داره خوشحالم که با همیم و صدای هم رو می شنویم . وقتی بازی کرگدنی برگزار میشه من دست و دلم به نوشتن نمیره اگه با من کار دارید تشریف بیارید اینجا در ضمن پیشاپیش از دوستانی که صدای بنده رو دانلود می کنند عذرخواهی کرده و قول میدم ضرر و زیان ناشی از هدر...
-
بیا خوشحال باشیم
دوشنبه 29 آذر 1389 02:00
ب عضی وقتها فکر می کنم شخصیت من و این خرگوشه خیلی به هم شبیه است . کدوم خرگوشه ؟ یک روز صبح زود توی یک جنگل خوشگل و زیبا یک خرگوش کوچولوی بازیگوش در حالیکه داشت جست و خیز می کرد و بالا و پایین می پرید سر حال و سرخوش و شاد دوید و دوید و پرید و پرید تا رسید به یک آقا گرگه آقا گرگه نشسته بود کنار یک درخت و داشت سیگاری می...
-
یک پست شماره دار
یکشنبه 28 آذر 1389 01:00
شماره ۱ : بازی صداها شهریار بلاگستان یک بازی بی نهایت زیبا راه انداخته است . قبلا هم گفته ام و صد بار دیگر هم اگر بشود خواهم گفت که کرگدن بزرگ بلاگستان است این را به خاطر اینکه رفیق من است و دوستش دارم نمی گویم بلکه باور دارم که هر وقت غم و کسالت و کدورت می نشیند به بلاگستان یکی از این بازی های کرگدنی می تواند به...
-
ببعی کوچولوی ما یک ماهه شد
شنبه 27 آذر 1389 00:35
ع قربه های ساعت زمان چه سریع دارند می چرخند این روزها انگار همین دیروز بود عید قربان صبح کله سحر مادرم زنگ زد و گفت که بدنیا آمده است و به مناسبت این فرخنده همزمانی اسمش را گذاشتم ببعی امروز که خواهرم گفت یک ماهه شده است باورم نمی شد و اصلا بعید نیست که به چشم بر هم زدنی فرداروزی همینجا بنویسم : رادین راه افتاده است...
-
کابوس کودکی هایم دوباره برگشته است
جمعه 26 آذر 1389 05:43
ب ه مدت سه سال تمام هر شب بدون استثناء - هر شب یک کابوس لعنتی اما توی بیداری درست قبل از خواب می آمد سراغم یک سوال ساده و مزخرف اما وحشتناک یادم هست از کلاس پنجم شروع شد و دوم راهنمایی بودم که تمام شد تمام که نشد یاد گرفتم چگونه به آن فکر نکنم یاد گرفتم همینکه می آید توی ذهنم فکرم را مشغول یک چیز دیگر کنم حتی همین...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 آذر 1389 06:56
ز ینب خانوم چادرش را مرتب کرد و برگشت سمت حاجی سماواتی حاج آقا ! تو رو به امام حسین قسمت میدم تو رو به این شب عزیز عاشورا نه نگو حاجی در حالیکه نگاهش را از چشمهای زینب خانوم می دزدید گفت : آخه خواهر من ! تو این هوای سرد ؟ این طفل معصوم گناه داره به خدا زینب خانوم در حالیکه داشت اشک می ریخت گفت : حاج آقا ! به خدا اگه...
-
اختصاصی برای سمیرا
چهارشنبه 24 آذر 1389 01:40
یا حق امشب قراره من برای بیست و سومین بار متولد بشم!! نمی دونم چه احساسی باید داشته باشم؟! فقط دلم می خواد خوب زندگی کنم...پاک و زلال مثل دریا... و آرزوی بزرگم همیشه اینه که هر وقت زندگیم تکرار کسالت بار روزمره گی شد خلاصم کنه...همونی که عاشق منه... تولدم مبارک... این پست رو سمیرا در ۲۴ آذر ماه ۱۳۸۳ نوشته یعنی ۶ سال...
-
Infanitile Amnesia
سهشنبه 23 آذر 1389 09:08
د ر آهنی با صدای جیغ بلندی باز شد . قدم گذاشت توی حیاط خاطرات کودکی بعد از این همه سال ... ارابه چوبی کوچکش را دید گوشه حیاط خرد شده و رنگ و رو رفته خوب گوش کرد صدای خنده های یک پسر بچه شیطان سوار بر ارابه چوبی : بدو اسب خوبم پدر بزرگ چهار دست و پا روی چمن ها نشسته بود و صدای اسب در می آورد و پسر بچه غش غش می خندید...