جوگیریات

بابک اسحاقی

جوگیریات

بابک اسحاقی

کابوس کودکی هایم دوباره برگشته است

به مدت سه سال تمام  

هر شب 

بدون استثناء - هر شب  

یک کابوس لعنتی اما توی بیداری 

درست قبل از خواب می آمد سراغم 

یک سوال ساده و مزخرف 

اما وحشتناک  

 

 

 

 

یادم هست از کلاس پنجم شروع شد  

و دوم راهنمایی بودم که تمام شد 

تمام که نشد  

یاد گرفتم چگونه به آن فکر نکنم 

یاد گرفتم همینکه می آید توی ذهنم فکرم را مشغول یک چیز دیگر کنم 

حتی همین حالا هم که  دارم این کلمات را می نویسم به آن فکر نمی کنم . 

 

جاودانگی به ظاهر چیز خوبی باید باشد 

اینکه آدم فنا نشود و نمیرد 

یا وقتی می میرد دنیای دیگری در انتظارمان باشد  ...

 

اما همین جاودانگی  

همین بی انتها بودن زمان 

برای من کابوس بود  

و هست هنوز هم  

اینکه وقتی این دنیا تمام شد 

و ما مردیم 

زندگی تا کی ادامه دارد ؟

ادامه دارد و ادامه دارد وادامه دارد و .... 

تا کی ؟ 

تا چه وقت ؟ 

کی تمام می شود ؟ 

 

انقدر تصور این بی کرانه بودن زمان برایم سخت بود 

و انقدر درک آن برای مخیله ام دشوار 

که ساعتها به آن فکر می کردم  

حتی آرزوی مرگ می کردم

حتی گریه می کردم 

تا اینکه خوابم می برد 

و شب بعد دوباره می آمد سراغم 

درست قبل از خواب 

 

چند شب است این کابوس لعنتی بیداری دوباره برگشته است . 

 

 

پی تولد نوشت :  

تولدت مبارک پرنیان  

 

 

نظرات 55 + ارسال نظر
مهتاب(شب) جمعه 26 آذر 1389 ساعت 07:37 http://www.night94.blogfa.com

سلام.واقعا سوال دیوانه کننده ایه...اعصاب و روان ادم رو به بازی میگیره...!

نمی دونم نونستم منظورم رو برسونم یا نه
ولی این فکر واقعا آزارم می داد اونروزها

بچه ها معمولا به اسباب بازی و اینجور چیزا فکر میکنن شما از کوچیکی به اینجور چیزا فکر میکردی؟؟؟
اما من کابوسام همیشه پرت شدن از یه دره بود!!
وحشتناک بود همیشه میترسم از یه بلندی بیفتم پایین!!
خوب جاودانگی اصلا خوب نیست راستش!!
به فکر میندازی آدمو الان دارم فکر میکنم یعن میتونم من انتهایی نداشته باشم یعنی من تا کی زنده ام؟؟؟

من هم اتفاقا بچه بودم به یه اتاق پر از اسباب بازی فکر می کردم
هنوز هم کابوس پایین افتادن از پشت بام خونه مادر بزرگم رو می بینم
ولی این فکر ها مخصوص بیداری بود
لحظات قبل از خواب

مومو جمعه 26 آذر 1389 ساعت 10:24 http://mo-mo.blogsky.com

من هم خیلی وقت ها ( تقریبا هر روز ) فکر می کنم به جاودانگی ...فکر می کنم حیف نیست آدم پیر شود و بمیرد و زیباییهای دنیا را ندیده باشد؟ ندیده باشد که مخترع ها چه چیز هایی می سازند؟ و دانشمندان چه چیز هایی کشف می کنند و موجودات ریز و درشت دنیا را نبیند؟
خدا هم بد جوری وقتی که هنوز در کف آفریده هایش هستیم کم کم تحلیل می بردمان و بعد می گذارد توی پاچه ی مان و می گوید خوب بس است دیگر باید بمیری...
حیف!

خیلی دوست دارم زیاد عمر کنم و آینده ها رو ببینم
زیاد از مردن نمی ترسم
شاید شعار باشه
و وقتی که باهاش روبرو میشم مثل هاپو پشیمون بشم
ولی در حال حاضر از مردن نمی ترسم
اتفاقا از جاودانگی می ترسم

شاراد جمعه 26 آذر 1389 ساعت 10:42 http://sharad.persianblog.ir

با توجه به مشکلت٬ فکر کنم بدت نیاید این را بخوانی:
http://sharad.persianblog.ir/post/78

خوندم خیلی هم خوشم اومد

الهه جمعه 26 آذر 1389 ساعت 11:01 http://khooneyedel.blogsky.com/

میدونی چرا این سوال اعصاب آدما رو به هم میریزه؟چون توی دنیایی که زندگی میکنیم زمان و مکان تعریف شده هستن...و ما اصلا نمیتونیم به یه بٌعد بی مکان و بی زمان فکر کنیم...خیلی از آدمها تو مکاتب و مذاهب مختلف دنیای بعد از مرگ رو توصیف کردن اما هر کدوم در حد اون مکاشفات خودشون...دوره های مختلفی رو بعد از مرگ اسم بردن...و همه هم گفتن که به ذات واحدی تبدیل میشیم...یعنی همون خدا...عارف ها میگن ما از پیکره ی خداییم و با طی یه عالمه مسیر بعد از مرگ دوباره به خدا میرسیم و سر جای اصلیمون قرار میگیریم...خب میدونم...اینا در حد حرف و ایدئولوژیه...یعنی هیچ کس نمیتونه بیاد این قضیه رو برای تو اثبات کنه و بهت آخر آخر رو نشون بده..چرا؟چون اصلا آخری وجور نداره!و این درکش برای ما سخته چون توی زندگی دنیایی محدود به زمان و مکانیم...اول و آخر برای همه چیز قائلیم...قبل و بعد دارن همه چیز...و شکافتن این موضوع خیلی خیلی سخته کیامهر...با ذهن دنیایی و محدود نمیشه درک کرد بعد از مرگ رو....فقط اینو بدون که هیچ کدوم جای بدی نمیریم...بله..زندگی ادامه داره...اما این دقیقا آسونی راهمونه نه کابوس شبمون...به آخرش فکر نکن چون ذهنمون گنجایش بی زمانی رو نداره...

الان شاید این حرفا رو تا حدودی متوجه بشم
اما در اون سن بعید می دونم حتی همین حرفها هم کمکی به من می کرد

الهه جمعه 26 آذر 1389 ساعت 11:07 http://khooneyedel.blogsky.com/

منم دقیقا مثل تو تو همون سن و سال بودم که هی این سوالا میومد تو ذهنم...کلافه شده بودم از اینکه نمیتونستم فکرشو بکنم که اگر ما بریم بهشت و تا ابد دیگه اونجا زندگی کنیم خب این ابد یعنی کی؟یعنی چقدر؟خب بعدش چی میشه؟هنز هم نمیتونم به این بی انتهایی فکر کنم و به نتیجه برسم...چون این راه واسه ما ناشناخته ست...یادمه اینا رو که میپرسیدم مامان بزرگم میگفت حضرت علی گفته به این انتها و بعد از مرگ و زندگی بعد از اون اینجوری فکر نکنین چون به دیوانگی میرسین!راست هم میگه ها!خیلی بخوایم برای تصور اون آینده زور بزنیم دیونگی رو شاخشه!چیزیکه مهمه اینه که الان که توی این دنیاییم باید تا وقت داریم درست زندگی کنیم...اینکه بعدش چی میشه و آخر آخرش چه اتفاقی میفته دیگه در سطح داناییهای ما نیست..با توجه به ذاتمون خوب و بد رو میشناسیم...خب پس برای این مرحله همین انسان بودنمون و انسانیت به خرج دادنمون کافیه...

قبول دارم که فکر ما گنجایش محدودی داره
و شاید مسایل یرزگ تو این ظرف کوچیک جا نشن
حتی ممکنه به دیوونگی منجر بشه
اما با اینکه نباید بهش فکر کرد موافق نیستم

الهه جمعه 26 آذر 1389 ساعت 11:10 http://khooneyedel.blogsky.com/

خواهشا دیگه به این قضیه فکر نکن و بیخیالش شو...چون به جز خستگی ذهنی و جسمی هیچی عایدت نمیشه...ولی قول میدم اگر مردم با یه ایمیلی چیزی بهت تقلب برسونم و بگم چه خبره!نه!اصلا نامه مینویسم برات چون بیشتر دوست داری

دست شما درد نکنه

خورشید جمعه 26 آذر 1389 ساعت 11:12 http://khorshidejonoob1.blogfa.com


من ترجیح میدم بهش فکر نکنم . چون یه مدتی رفته بودم تو نخ اش مث شما ، اعصابمو ریخته بود بهم .
ازهر چی کابوسه متنفرم .

منم همینطور

سارا جمعه 26 آذر 1389 ساعت 11:17 http://gahneveshthayeman.blogfa.com/

سلام آقا کیامهر
خب از این سوالا برا همه پیش می آد. مهم اینه که یه جوری باهاش کنار بیاییم وگر به جواب درست و حسابی نمی رسیم!

داریم کنار میایم

نعیمه جمعه 26 آذر 1389 ساعت 11:28

یه مدتی همچین سوالی ذهنم رو تحت فشار قرار داده بود.
تا اینکه از یه آدم مطلع و آگاه پرسیدم. ازش پرسیدم انسان فقط با پیشرفته که زنده است پس چطور می تونه تو اون دنیا جاودانه باشه بدون هیچ تغییری؟
جواب داد که تو اون دنیا اونقدر چیزهای شگفت انگیزی وجود داره که حتی دو لحظه ی هر کس مثل هم نیست. نمی دونم چقدر درسته ولی سر منو که گرم کرد!

ببخشید برای پر حرفی

خواهش می کنم

هاله جمعه 26 آذر 1389 ساعت 11:32 http://www.zistab.blogfa.com

سلام.منم گه گداری از این کابوسها میدیدم واقعا ادم تا چند ساعت همینطوری منگ این جور کابوسها میشه...
ولی دیگه بلد شدم کنار بیام باهاشون...یا خیلی بهش رو نمیدم یا سعی میکنم که منطقی تر برخورد کنم تا احساسی ...این طوری خیلی اروم میشم...
تولد پرنیان خانوم هم مبارک...

مرسی از نظرت هاله

کورش تمدن جمعه 26 آذر 1389 ساعت 11:41 http://www.kelkele.blogsky.com

سلااااام
میگم این چند شب شدی مثل خفاش شب
تا صبح بیداری چکار میکنی؟؟؟؟؟؟!!!!
پس بگو اونوقتا تا لنگ ظهر میخوابیدی
شبا به این چیزا فکر میکردی
چه جالب منم تو این هفته کلا فکرم به این موضوع مشغول بود
ولی به نتیجه نرسیدم
چون ما از محیطی اطلاع نداریم شرایط زندگی تو اونجا رو هم نمیدونیم

دانش ما نسبت به مرگ و جهان بعد از اون خیلی محدوده
اما این دلیل نمیشه که بهش فکر نکنیم

سوده جمعه 26 آذر 1389 ساعت 12:12 http://www.nonsense7.blogfa.com

موفق باشی

تلاشم رو میکنم

سپیده جمعه 26 آذر 1389 ساعت 12:33 http://setaresepideashk.persianblog.ir

این در واقع سوالی که هیشه ذهن رو درگیر میکنه اما تا نتونی جواب قانع کننده ایی براش پیدا کنی دست از سرت برنمیداره من تونستم خودم رو توجیه کنم با دلیل و منطق خودم باید بتونی دلیلی رو پیدا کنی تا با دلایلی که بهت احساس بیگانگی میدن کنار بیایی کار سختی نیست سعی کن روزهای بیکاریت با مطالعه بهش برسی تا کابوس شبهات تموم شه ...

وقت گیر اوردی این تعطیلات رو بگیر بخواب جوون

اتفاقا دقیقا این تعطیلات رو خوابیدم

م . ح . م . د جمعه 26 آذر 1389 ساعت 13:00 http://khatereha1.blogsky.com/

خیلی سخته ... کلا خیلی بده

اصلا خدا لعنتش کنه

گل گیسو جمعه 26 آذر 1389 ساعت 13:03

سلام

واقعا کابوس بیداری وحشتناک ترین کابوسه

سعی کنین به هیچی قبل از خواب فکر نکنین

باید با خودتون کنار بیاین که فکر کردن قبل از خواب بی نتیجه ست

کار سختیه ولی تلاشم رو میکنم

سیمین جمعه 26 آذر 1389 ساعت 13:11 http://noghre.blogsky.com

دقیقن می دونم چی میگی.خودمم درگیرش بودم !ولی باید ببینی که چرا از جاودانگی می ترسی؟ اگه دلیل این ترس رو پیدا کنی کابوست خودبخود از بین میره!باور کن
راستی من بلاخره شروع کردم

تبریک میگم

میکائیل جمعه 26 آذر 1389 ساعت 13:16 http://sizdahname.wordpress.com

منم خیلی وقت ها ازین مدل خواب ها میبینم ...
گاهی همین خواب ها یک بستر واقعی دارند ....
من خودم خیلی وقتها ...شیاد که کمی بگذره ... فراموشش کنم ...
اما همیشه یه وقت های دوباره اون خواب هارو میبینم که قراره یه اتفاقی واسه ادم بیفته ....
حالا به نظرم کمتر بهش فکر کن ... و یا اینکه ببین قبلش چه اتفاقی افتاده واست ... شاید یه ریشه روانشناختی داره که تکرار میشه واست ....

پانی جمعه 26 آذر 1389 ساعت 13:20 http://rashno68.blogfa.com

من انقدر که از این طرف خط میترسم از اون طرف نمیترسم
یعنی یه جوری برام قضیه حل شدست


برای تبریکت هم خیلی خیلی ممنونم کیامهر جان

ناقابل بود خواهر

شما جسمی و با نرسیدن اکسیژن به مغزت از بین میریاون دنیا هم اگه بود جون عمم وبلاگ نزن بذار ما به کار و زندگیمون برسیممغز قدرت تشخیص و تحلیل همه چی رو نداره پس زیاد خودتو اذیت نکن

دست شما درد نکنه
اصلا فکر می کنم با این محبت شما مشکلم رفع شد

سرو جمعه 26 آذر 1389 ساعت 14:42 http://yeksarv.persianblog.ir

من سعی می کنم اصلا بهش فکر نکنم. ولی من هم یک کابوس تکراری دارم...چندین و چندبار...و فکر می کنم هر کسی توی زندگیش یک کابوس تکراری دارد. مطمئنم.

کابوس های توی بیداری خیلی وحشتناک ترند سروناز

دندانپزشک فهیم جمعه 26 آذر 1389 ساعت 15:08 http://ddsfahim.blogsky.com/

جناب کیامهر بیخیال این فکر بشوید.
من هم گاهی فکر می کنم سال۱۴۸۹من دیگر زنده نیستم.از این فکر خیلی می ترسم.
اما بیخیالُهمین حالا هم که هستم مگه چه خبره که بخوام بدنم وقتی که نیستم تا کی ادامه ژیدا می کنه و چی میشه؟

خب طرز فکر ها با هم فکر می کنند
شاید چیزایی که تو رو می ترسونند هم برای من ابدا ترسناک نباشن

سهبا جمعه 26 آذر 1389 ساعت 15:15 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/#

درکت نمی کنم کیامهر !متاسفانه

عیبی نداره خواهر جان

مامانگار جمعه 26 آذر 1389 ساعت 15:22

...چقدر این پستت عااااالی بود کیامهرعزیز !!...
..این موضوع کمابیش فکر همه آدمها...بخصوص کسانی مثل تورو که از قدرت تخیل و تفکر بالایی برخوردارهستن بخودش مشغول میکنه...
مامثل یه گنجشکیم ..توی یه قفس.. درزیرزمین خونه ای که یه گوشه ای روی کره زمینه...و اون کره جزو یکی از میلیاردها منظومه ای ست که اونها باز....................
حالا اون گنجشک چطوری میتونه بفهمه که اون بیرون...در آسمانها یا کرات و فضاهای ناشناخته چه خبره و چی میگذره...این فرای قدرت درک اش هست....اون قفس تله زمان و مکان ..و درواقع این جهان ماست..بال وپرمون رو بسته..نمیذاره پرنده ذهن و روح مون بپرواز دربیاد و آفاق و انفس رو سفرکنه..
...اما با این حال هستن و بودن ..پرنده هایی که تونستن خودشون رو ازادکنن و برن از ماوراء خبر بیارن برامون..از جاودانگی و بی منتهایی..از بی زمانی وبی مکانی ...

واقعا درسته
ما در برابر عظمت جهان خیلی کوچکیم و خرد
و همه ترسهایی که داریم هم از همین محدودیت و کوچک بودن ما نشات می گیره
خوشا به حال کسانی که انقدر رشد کردند که می تونن از این قفس و محدودیت هایش فرا تر بروند

مامانگار جمعه 26 آذر 1389 ساعت 15:22

...اما جالبترش اینه که علم فیزیک بطرز عجیب وپرشتابی داره این ابعادرو کشف و اثبات میکنه...نظریات جدیدرو بخون...یکی یکی دارن مرزهای دنیاهای موازی و درهم رفتگی گاه بگاه اونهارو میشناسونن ..و به اسرار وعالم زیر اتمها وانرژیها وغیره پی میبرن...همون جاهایی که همیشه برامون به عالم غیب تعبیر میشد...
علم کوانتوم مرز ماده و غیرماده رو کم کم داره برمیداره...واونا رو درامتداد هم میبینه...

علوم مادی به رغم سرعت فوق العاده در پیشرفت هنوز فرسنگ ها فاصله دارند تا رسیدن به توجیهات منطقی و علمی
اصلا بعید می دونم بشه مسایل معنوی رو با علوم مادی توجیه کرد
کسانی هم که از این حصار ها و قفس ها پرواز کردند و به حقیقت رسیده اند
همه مسیر معنوی رو طی کردند
در ضمن ممنون از لطف همیشگیت ماما نگار
من واقعا استفاده می کنم از نظراتتون

هادی جمعه 26 آذر 1389 ساعت 15:23 http://love-days.persianblog.ir

سلام
وب زیبایی دارین..
خوشحال میشم به منم یه سری بزنی...
به امید دیدار
[گل]

اگه مطالبتون خوب باشه حتما می خونم
نیازی به تعریف نبود

پونه جمعه 26 آذر 1389 ساعت 15:39 http://www.jojo-bijor.mihanblog.com

سلاااااااااااااااااااام کیامههههههههههههههههههههههر جااااااااااااااان منننننننننننننننننن رووووووووووووووووووح سرگرداااااااااااااااااااااااااانم اومدم بهت بگمممممممممممممممممم اون دنیااااااااااااااا چه خبرهههههههههههههههههههه!!!!!!!!
ها ها ها ها

پاییز بلند جمعه 26 آذر 1389 ساعت 16:29 http://www.paizeeboland.blogsky.com

دروووووووووووووووووووووووووووووووووووووود

کیا این لامتناهی بودن آعصاب خرد کنه وحشتناکه..
من همیشه ترجیح دادم به این فکر کنم که مهم نیست تا کی هستم٬ مهم نیست تا کی خواهم بود٬ مهم نیست اصن اون دنیایی باشه یا نه
فعلن اینجام و این بودنم واقعی ترین واقعییت ممکنه و نمیخوام با نگرانی های فرادیی که هیچ ثبوتی ازش در دست نیست لذت استفاده و بودن در این واقعییت رو از دس بدم٬ پس:


این یکد و سه روز نوبت عمر گذشـت
چون آب بـجویبار و چون باد بدشـت

هرگز غـم دو روز مرا یاد نـگـشـت
روزیکـه نیامده‌سـت و روزیکه گذشت
.
.
.

گویند بهشـت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد

پر کـن قدح باده و بر دستـم نـه
نـقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد

.
.
.

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلـل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
.
.
کیامهر جان:

این قافله عمر عجـب میگذرد
دریاب دمی کـه با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد

ماشالا همه این شعرها رو حفظی ؟

آناهیتا جمعه 26 آذر 1389 ساعت 16:35 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

در هیچ شرایطی به مسائل غیر علمی فکر نمی کنم.حالا بعضی ها می گن علم ما شعور ما کمه ما محدودیم ما ناقصیم.......... من با فکر خودم و در حدود علم ریاضی و فیزیک زندگی می کنم.
راستش اصلا بهتون نمیاد در مورد این مسائل اینقدر فکر کنید که تبدیل به کابوس بشه!!!
درضمن من احساس می کنم این جاودانه بودن همش کشک باشه! حیف که نمیشه درست حرف زد !

همیشه مادر بزرگم می گفت: چه خوب که آدما می میرن! اگه قرار بود ابدی باشن همدیگرو پاره می کردن!

اتفاقا اصلا بهش فکر نمی کنم
دوست ندارم فکر کنم ولی خودش میاد

پاییز بلند جمعه 26 آذر 1389 ساعت 16:36 http://www.paizeeboland.blogsky.com

بازم درووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود

خواستم بگم اینم یادت باشه که:


هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
.
.
.
کبوس هاتو یزار کنار وا واقعیات زمان بودن رو به بهترین نحو ممکن ثبت کن و از همه ی احطات تلخ و شیرینت لذت ببر٬ گور بابای اون دنیااااااااااااااااا٬ میخواد جاودانه باشه میخواد نباشه٬ میخواد اصن باشه میخواد نباشه...
الان اینجایی٬ تو این دنیای کوچیک.. حالا کهع قایم به مکان و زمانیم٬ از زمانی که در این مکان داره میگزره استفاده کن..
.
.
.

از بودنی ایدوست چه داری تیمار
وزفکرت بیهوده دل و جان افکار

خرم بزی و جهان بشادی گذران
تدبیر نـه با تو کرده‌اند اول کار

من عاشق این طرز تفکر خیامم
زندگی در حال

آناهیتا جمعه 26 آذر 1389 ساعت 16:38 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

برای خلاص شدن از این جور فکرا شبا قبل از خواب خیام بخونید.آقا این آدم محشره..........آدمو به همه چیز امیدوار می کنه.
من با جناب پاییز کاملا موافقم مهم همین الان......

منم موافقم

وانیا جمعه 26 آذر 1389 ساعت 16:55 http://vaniya1859.persianblog.ir

بابا فهیم
تو از کوچیکی به این چیزا فکر میکردی الان باید جای انیشتین باشی
هرچند الانم تو وب نویسی قلم شیوایی داری و نیازی به انیشتین و.. نیست خودت بتنهایی بهترین وب رو داری که سزوار ستایش هست و عالیه واقعا دست میزاد

ممنون وانیا

من و من جمعه 26 آذر 1389 ساعت 17:13

وقتی از این دست سوالا از مامانم می پرسیدم و گیر میدادم مامانم می گفت اگه تا فلان وقت بهش فک کنی دیوونه میشی
منم از ترس دیوونه شدن دیگه بهش فک نمی کرد

دیوونگی که ترس نداره
نگا کن
ترس داشت ؟

جزیره جمعه 26 آذر 1389 ساعت 18:12

سلام

علیک سلام

خدیجه زائر جمعه 26 آذر 1389 ساعت 19:26 http://480209.persianblog.ir

میدونی جذاب ترین قسمت معلومات عالم بنظرم کجاست محل تلاقی همه ی این دوایر.....عرفان و فلسفه و فیزیک یه جائی تو مرزهای هم نفوذ می کنن........گفته های الهه و مامانگار به همون منطقه از علم و اشراق مربوط میشه.زمانهای موازی همونیه که عرفا بهش پرداختن و بخشی رو علم کوانتوم بهش پرداخته..... اینکه همین الان رفتگان و ایندگان در دنیاهای موازی هستن...یه جا خوندم که این شاید تسلایی باشه برای داغدیدگان....نمیدونم درک این احساسات مثل خیلی چیزای دیگه فردیه........برای من جذابه و باعث میشه تلخیا رو بهتر تحمل کنم. اما حتما برای تو یه جور دیگه است.

من اصلا با مقوله مرگ مشکل ندارم
البته مرگ خودم
مساله حل نشدنی برای من بی انتها بودن زمانه

مریم جمعه 26 آذر 1389 ساعت 19:46 http://mazhomoozh.blogfa.com

من هم گاهی سعی می کنم که به چیزهایی که نباید فکر نکنم، قکر نکنم. اما گاهی نمی شود.

تلاش کنیم می شود ایشالا

فلوت زن جمعه 26 آذر 1389 ساعت 20:11 http://flutezan.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااااااااام.
این کابوسیه که فک می کنم بیشتر آدمها توو مرحله ای از زندگیشون ، بخصوص همون سنین بین ۱۰ تا ۲۰ سال ، تجربش می کنن ! ذهنشون پر از سوال می شه و هر چی فکر می کنن فکرای بیشتر و سوالای بیشتری ذهنشون رو درگیر می کنه و هیچوقتم جوابی براشون پیدا نمی کنن ! خود منم توو مرحله ای از زندگیم یعنی توو همون سنین ۱۰ تا ۱۳ سالگی درگیرش بودم و گاهی گریم می گرفت و به شدت سر درگم می شدم ! اما یاد گرفتم که به این موضوع فکر نکنم و الانم که الانه گاهی این سوالا به سراغم میاد ولی سعی می کنم سرمو با چیزای دیگه ای گرم کنم تا دیگه بهشون فکر نکنم !
بازم سعی کن از همون روش قدیمیت استفاده کنی ! در ضمن حرف زدن با خدا و صلوات فرستادن هم موقع خواب آرامش خاصی به آدم می ده ، تجربش کردم !
موفق باشی و شبهات آروم باشه !

مرسی حنانه جان

سپیده جمعه 26 آذر 1389 ساعت 20:15 http://1394a.persianblog.ir

سلام
ببین به نظر من در مورد چیزهای که نمی دونی چه جوریه وهیچ پیش زمینه ای نداری وقت نگران نباش چون ما که نمی دونیم چه خبره چرا خودمون رو اذیت کنیم شاید خیلی هم با حال بود کسی چی می درونه؟؟فعلا که اینجاییم پس حالشو ببر
واسه اون دنیاهم هر وقت وقتش شد یه کاری می کنیم
در ضمن من به خدا اطمیان دارم پس نگران نیستم

خدا رو شکر
شاید اینا نشونه نقص ایمان باشه
نمیدونم

جزیره جمعه 26 آذر 1389 ساعت 21:51

سلام
حالا گریه نکن دو روز مونده به تولدم شگون نداره دیگه دیدم خیلی ناراحت شدی گفتم تولدمو بندازن دو روز دیگه[
تولد من 28 امه .الان خوشحال شدی نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من قبلن تو اون پست تولدت روز تولدمو گفته بودم.بابا تو دیگه خیلی خفنی.من فک میکردم بعضیا فقط پست رو نمیخونن حالا فهمیدم هستن ادمایی که کامنتا رو هم نمیخونن بابا از تو بعید بود

گفتم واسه تولد ها یه نقشه ای دارم
نقشه در حال انجامه
ولی خب هنوز وقت نشده کسایی که بعد از مدت مقرر ثبت نام کردند رو ببینیم
یه فرقی باید بین آدمهای وقت شناس و غیره باشه دیگه

الهه جمعه 26 آذر 1389 ساعت 22:01 http://khooneyedel.blogsky.com/

آپ کردم

عاطفه جمعه 26 آذر 1389 ساعت 22:20 http://hayatedustan.blogfa.com/

واقعن کابوس وحشتناکیه..

قبول داری ؟

سیمین جمعه 26 آذر 1389 ساعت 22:59 http://noghre.blogsky.com

بعد از مذاکرات انجام شده با جناب میکائیل٫ایشان در یک اقدام جوانمردانه از مقام اول انصراف داده وجایزه اولین کامنت گذار را به شما واگذار کردند.مبارک باشه

پرند جمعه 26 آذر 1389 ساعت 23:18 http://ghalamesabz1.wordpress.com

چه کابوس روشن‌فکرانه‌ای داشتی تو کودکی؟
آخه کدوم کودکی با کابوس جاودانگی پس از مرگ زندگی می‌کنه؟؟
به کودکی کیامهر افتخار می‌کنیم!

برای من درک و فهم این موضوع بیشتر از اون طرفش سخته!
یعنی درک "ازل" از "ابد" برام سخت‌تره...
فکر به این‌که شروع زمان از کی بوده...
این "ازل" از کی شروع شده...

از لحاظ ماهیتی ترسهامون خیلی به هم شبیهند
ما هم به شما افتخار می کنیم
بخصوص بعد از فیلی شدنتون

واحه جمعه 26 آذر 1389 ساعت 23:34

این وحشتناکه که موضوعی خارج از کنترل و توان آدم ذهن آدم رو به خودش مشغول کنه... تجربه اش را دارم و می دونم چه انرژی زیادی از آدم می گیرد گاهی انگار حقیقتا از آدم یک موجود بی حس و بی تفاوت می سازد که از شدت فکر کردن به بی تفاوتی تلخی رسیده...

به نظرم نجات پیدا کردن ازش فقط یک راه داره اینکه تا اون فکر به سراغ آدم می آید فضا را عوض کند مثلا بنشیند پای تلویزیون و مزخرف ترین سریالی را که در حال پخش است تماشا کند!

موافقم
من هم همیشه از فکر کردن بهش طفره میرم

پاییز بلند جمعه 26 آذر 1389 ساعت 23:35 http://www.paizeeboland.blogsky.com

درووووووووووووووووووووووووود
آره همشونو حفظم دلت آب
پس تو که عاشقی در حال باش تا حالشو ببری

نمی دونم چرا ولی وقتی گفتی حالشو ببر یاد پور مخبر افتادم

دختر ایرونی جمعه 26 آذر 1389 ساعت 23:46 http://iranian-girl22.blogfa.com

من متوجه منظور کامنتتون نشدم میشه واضح تر بگید؟

بله
واضح ترش رو هم گفتم مجددا

دختر ایرونی جمعه 26 آذر 1389 ساعت 23:52 http://iranian-girl22.blogfa.com

چیزی مشابهی که همیشه کابوس من بود همین بی انتهایی همه چیزه!!
یه بچه ی کوچیک همیشه توی وحشت یه هیولاست چون اونو بزرگ و بی انتها میبینه
این بزرگی و بی انتها بودن باعث میشد توی بچگیم حتی گاهی از خدا هم بترسم!!
چون فکر میکردم اونم یه چیز خیلییییییییی بزرگه!
اما الان به این نتیجه رسیدم که انسان هم با اینکه فانیه ولی میتونه بی انتها باشه چون عیار بالایی داره که فقط نیاز داره بشناستش!!
شاید این تفکره که باعث میشه دیگه نترسم

همونطور که آدمها با هم فرق می کنند
طرز تفکر و حتی ترسهاشون هم متفاوته خب
من دقیقا از همین بی انتها بودن انسان که فرمودید می ترسم
نه از فانی بودنش

ملکه نیمه شرقی جمعه 26 آذر 1389 ساعت 23:52 http://man-unique.blogfa.com/

هم این سوال هم یه سوال دیگه تو ذهن منم بود که شاید راجع بهش نوشتم ولی به اندازه ی شما اذیتم نمیکرد و عذابم نمیداد فقط بهش فکر میکردم یه بارم کلاس چهارم برای یه معلم بیانش کردم که نامرد چون بلد نبود جوابم بده سوالم مسخره کرد!!
۳۹۰۹۲

خب چه سوالی؟

شکیبا جمعه 26 آذر 1389 ساعت 23:58 http://kavirbienteha.blogsky.com

سلام کیامهر
خب برای اینکه تصور جاودانگی و بی انتها بودن زمان برات شیرین بشه تصور کن که به طور جاودانه یک زندگی شاد و بی غصه خواهی داشت اونوقت دیگه کابوس نیست میشه اسمشو گذاشت یه رویای شیرین..
دیدی وقتی که زندگی به کاممون هست آرزو میکنیم که ای کاش همیشه زندگی همینجوری بود؟!اینم همین حالت هستش جاودانگی یک زندگی شیرین و رهایی برای همیشه از غصه ها...

ایده خوبیه
ولی حتی تصور یک بهشت تمام عیار بی پایان هم وحشتناکه یه جورایی
شما خودتو ناراحت نکن
مشکل از منه

دختر ایرونی شنبه 27 آذر 1389 ساعت 00:13 http://iranian-girl22.blogfa.com

ببخشید توی درک منظورتون دچار شک شده بودم که برطرف شد
منم دقیقا از نوشتن اون شعر فروغ همون حسی که گفتین داشتم!!

گفتم که بی انتهایی باعث ترس منم بوده وای منظورم این بود که وقتی چیزی میتونه آزار دهنده باشه که ببینی خودت نداریش و اینکه وجود داره و سراغت میاد اذیتت میکنه ولی وقتی خودمونم داریمش پس این قدرتو داریم که باهاش مقابله کنیم
البته این نتیجه گیری منه همونطور که گفتین آدما با هم فرق دارن

مرسی دختر ایرونی
از اینکه محبت می کنی و سر میزنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد