جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

کابوس کودکی هایم دوباره برگشته است

به مدت سه سال تمام  

هر شب 

بدون استثناء - هر شب  

یک کابوس لعنتی اما توی بیداری 

درست قبل از خواب می آمد سراغم 

یک سوال ساده و مزخرف 

اما وحشتناک  

 

 

 

 

یادم هست از کلاس پنجم شروع شد  

و دوم راهنمایی بودم که تمام شد 

تمام که نشد  

یاد گرفتم چگونه به آن فکر نکنم 

یاد گرفتم همینکه می آید توی ذهنم فکرم را مشغول یک چیز دیگر کنم 

حتی همین حالا هم که  دارم این کلمات را می نویسم به آن فکر نمی کنم . 

 

جاودانگی به ظاهر چیز خوبی باید باشد 

اینکه آدم فنا نشود و نمیرد 

یا وقتی می میرد دنیای دیگری در انتظارمان باشد  ...

 

اما همین جاودانگی  

همین بی انتها بودن زمان 

برای من کابوس بود  

و هست هنوز هم  

اینکه وقتی این دنیا تمام شد 

و ما مردیم 

زندگی تا کی ادامه دارد ؟

ادامه دارد و ادامه دارد وادامه دارد و .... 

تا کی ؟ 

تا چه وقت ؟ 

کی تمام می شود ؟ 

 

انقدر تصور این بی کرانه بودن زمان برایم سخت بود 

و انقدر درک آن برای مخیله ام دشوار 

که ساعتها به آن فکر می کردم  

حتی آرزوی مرگ می کردم

حتی گریه می کردم 

تا اینکه خوابم می برد 

و شب بعد دوباره می آمد سراغم 

درست قبل از خواب 

 

چند شب است این کابوس لعنتی بیداری دوباره برگشته است . 

 

 

پی تولد نوشت :  

تولدت مبارک پرنیان  

 

 

نظرات 55 + ارسال نظر
آرمین شنبه 27 آذر 1389 ساعت 00:23 http://www.musicarmin.blogfa.com

انسان باید چیزایی داشته باشه تا جاودانه بشه ..

آره اون موقعه ها منم از این فکرا زیاد می کردم ولی ی معلمی داشتیم از این حذب اللهیا داشتیم ی طوری حرف میزد انگار میلیاردها سال ادم عمر میکنه
میگفت بعد از مردن آدم دوباره متولد میشه
منم باز می پرسیدم میگفتم بعد که متولد شدیم چی ؟ می گفت دوباره متولد میشه ی بار دیگه ازش چند بار این سوال و کردم گفت تو سوالی دیگه ایی نداری ؟ گفتم آخه این واسم خیلی مهمه که بعد از مرگ کجا میریم - چی میشه - آیا دنیایی دیگه ایی هست ، نیس ؟ که هنوزم تو بعضی هاش گیریم


کیامهر جان موفق و موید باشی

مرسی آرمین عزیز

بهار شنبه 27 آذر 1389 ساعت 11:34

سلام
شاید مسخره باشه ولی این کابوس برای من زودتر از این حرفا شروع شد؛ و پی اون تجربه‌ی حس خیلی خاص و بدی که چشمام رو پر اشک میکرد. از همون موقعی که بهشتو جایی میدونستم که کلی شکلات و بستنی داره این فکرا با من بود!!! یادمه کی شروع شد اما یادم نمیاد چرا. همیشه برام ابد غیرقابل درک بوده؛ بی انتها بودن. بی انتها بودن فضای اطرافمون؛ بی انتها و بی ابتدا بودن خدا؛ بی انتها بودن خودم.
میدونی آدمای زیادی تو دنیا دنبال اکسیر جاودانگی بودند؛ اما من معتقدم این برای اینه که میدونستن بالاخره آخری هست؛ میل به جاودانگی اونا میل به تا آخر بودن بود؛ نه بی انتها بودن. عجیبه؛ اینکه قراره همیشه باشیم....

تازگیا ترسم از فکر کردن به اینا ریخته الان بیشتر و راحت تر بهشون فک میکنم؛ حتی اگه آزارم بده.

خیلی چیزا برام عجیبه؛ مثلاْ اینکه همه آخر قراره واحد باشیم؛ اووووووووووووف. یک واحد بینهایت بودن...

اما یه تفکری جدیداْ شنیدم که با اینکه اصلاْ درکش نمی‌کنم ولی فکر کنم به این موضوع ربط داره؛ خیلی فکرمو درگیر کرده. البته راجع به خدا بود ولی من به این موضوع ربطش میدم. ببین زمان از این ویژگی‌های این دنیاست؛ مثلاْ برای خدا قبل و بعد معنی نداره؛ چون اون خودش خالق زمانه؛ اگه اون رو وابسته به اینا بدونیم محدودش کردیم. وقتی میگیم خدا از آینده خبر داره اشتباهه چون آینده و حال و گذشته مربوط به ماست و خدایی که خالق زمانه ورای همه ایناست.

اما ربطش به این موضوع: من میگم جهان بعد از مرگ هم چیزی ورای زمانه؛ با اینکه این هم مثل بی انتهایی زمان خیلی غیر قابل درکه ولی منطقیه که وقتی حرفی از زمان نباشه پایان هم بی معنیه و خود به خود وجود نداره.


ببخشید بابت پرحرفیم.
راستی الان فهمیدم دیگه فکر کردن به این حرفا اون احساس آزار دهنده رو تو من ایجاد نمی‌کنه...

ولی به نظر من از این فکرا فرار نکن؛ چون فرار فقط اضطرابت رو بیشتر می‌کنه؛ بهشون اجازه بده باشن و تا حدی همراهشون شو که به جاهای بالاتری ببرنت:)

عالی بود بهار
ممنون بابت این همه وقت که گذاشتی
یک دنیا ممنون
کاملا باهات موافقم

بهنام شنبه 27 آذر 1389 ساعت 13:26 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

نمیتونی ببینی ما راحت میخوابیم نه؟؟!!! میخوای واسه ما کابوس درست کنی؟ میخوای نذاری ما بخوابیم؟؟؟

نیمه جدی شنبه 27 آذر 1389 ساعت 17:35 http://nimejedi.blogsky.com

سیمون دوبوار یه رمان داره به اسم " همه می میرند" تو این کتاب یه نفر هست به اسم فوسکا که شبیه خضر خودمون جاودانه است و نمی میره .این جاودانگی و بی مرگی اذیتش می کنه و...
خلاصه که این پست منو یاد اون کتاب انداخت! همین دیگه

سنی دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 17:09

من تازه با وبتون آشنا شدم این مطلبو که خوندم دوست داشتم براتون پیغام بزارم.منم مشکل شما رو داشتم دقیقاْ از کوچکی یعنی از وقتی یه کم عاقل شدم و این باعث شد بگردم دنبال یه جواب قانع کننده خلاصه سالها دنبال این قضیه بودم و رفتم تو کار عرفان اساسیییی.بالاخره تو سن۲۹سالگی یعنی دو سال پیش حقیقتو فهمیدم و حالا دو ساله که به یه آرامش عمیق رسیدم.میتونید به این سایت برید قسمت انتخاب زبان فارسی هم داره.بعد اگه براتون جالب بود من میلم رو بهتون میدم و جزئیاتش رو بهتون میگم امیدوارم حالا به هر طریقی که هست از شر این کابوس خلاص بشید.شاد باشید.اینم آدرس سایت:suprememastertv.com

ممنونم دوستم
حتما می خونمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد