جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

بوی عیدی ... بوی توپ ... بوی کاغذ رنگی

عید حال و هوای عجیبی داره  

نمیشه توصیفش کرد 

مثل عشق می مونه 

باید تجربه اش کرد ...

 

 

 

 عاطی  می گوید : 

 

همیشه موقع سال تحویل اشکم در میومد و میاد نمیدونم چرا ؟ ولی اون حال رو دوست دارم.
یادمه دوست داشتیم سر سال تحویل همیشه لباس نو تنمون باشه . یه سال سال تحویل ساعت ۳ و خورده نصف شب بود اون سال مامانم خودش میخواست لباسمو بدوزه . ولی یه اتفاقایی شد که نتونست و تا عصر روز آخر اسفند اصلا خونه نبود چه برسه وقت لباس دوختن داشته باشه . وقتی عصر اومد خونه هم از اومدنش خوشحال بودم هم ازش ناراحت بودم که چرا به قولش عمل نکرده و هم بهش حق میدادم خوب نشد دیگه . مامانم یکی دو ساعت استراحت کرد بعدش اومد در گوش من که  یه گوشه کز کرده بودم گفت : میای با هم لباستو تا سال تحویل آماده کنیم . باورم نمیشد . حال منو تصور کن تو اون سن و تو اون شرایط . انقدر بغلش کردم و بوسش کردم که نگو . تا ساعت ۲و خورده نصف شب که یه بلوز دامن صورتی ساتن خوشگل آماده شد . تمام این ساعتا  جفت مامانم کنار چرخ خیاطی نشستم و زل زدم به سوزنش که بالا پایین میرفت و بعضی کارا رو هم مامانم میداد من انجام بدم و مثلا ذوق کنم که کمکش می کنم  . هیچقت اونشب از یادم نمیره و اون لباس رو خیلی دوست داشتم خیلییییییییییییی .
مامانی خیلی دوست دارم بینهایت  

 

همیشه موقع سال تحویل یا مادرجون (مادربزرگ مادریم) خونه ما بود یا ما اونجا بودیم .
یه سال ، سال تحویل عصر بود . دو سه ساعت زودتر رفتیم خونه مادرجون ، داشت سخت دنبال یه چیزی میگشت ، یه یه ساعتی گشت کمدا ، کشوها ، صندوق و گنجه  و تو این مدت ما سفره هفت سین چیده شدش رو هزار بار و به هزار مدل چیدیم ، تا بالاخره پیدا کرد . وقتی فهمیدیم که دنبال چی میگشت مردیم از خنده . نفس نفس زنون درحالیکه ظرف تخم مرغای پخته دستش بود اومد تو اتاق . وقتی نشست و اون دستش رو وا کرد گمشده اش رو دیدیم . دوتا ماتیک برای شاید ۳۰سال پیش . گفت : از صبح هرچی دنبال یه چیزی گشتم که تخمارو رنگ کنم پیدا نکردم تا یاد اینا افتادم ، حالا مگه پیداشون میکردم . بعدش با چه ذوق و شوقی نشستیم با هم تخمارو رنگ کردیم و چقدر خندیدیم اونروز و چقدر دست و پا و صورت همو ماتیکی کردیم . روحت شاد مادرجونی .


 خورشید می گوید  :   

 

عید سال ... نمی دونم چه سالی بود . سال تحویل اما عصر بود .
موقع تحویل سال  من و آبجی کوچیکه  و بابا کنار سفره نشسته بودیم و منتظر .مامان تو آشپزخونه بود هنوز نمی دونم چی شد که ...
خب میدونین ... سفره چسبید به سقف !
ماهیا رو فرش داشتن جون میدادن
. مامان و ابجی کوچیکه تو آشپزخونه . بابام تو حیاط و  من تو اتاق دربسته ام روی تخت با چشای چسبیده به سقف .
و سال تحویل شد !


 فرشته گفت : 

 

عید...بچه بودیم شاید بیشتر باهاش حال میکردیم..شاید به خاطر لباس نو و اسکناسای ده تومنی و بیست تومنی بود که از لای قرآن عیدی میگرفتیم و چه ذوقی هم میکردیم براش...بچه بودیم و زلال و آبی و پاک...

خاطره...شاید شیرین ترین خاطره ام برای نوروز ۸۶ بود..که دقایقی بعد از سال تحویل یکی اولین لگد کوچولوش رو حواله شکمم کرد..که تمام وجودم شد شوق و تمام صورتم شد اشک..


 گل گیسو می گوید :  

 

عید سال ۸۰ بود انگار
برف می اومد
من و برادر بزرگم آدم برفی درست کردیم
ومن میخواستم سال تحویل رو کنار برفی (همون آدم برفیه) باشم ولی مامانم اجازه نداد
منم از هر کدوم از هفت سینی که سر میز بود یکم برداشتم و گذاشتم تو دستای آدم برفی
فقط مونده بود سبزه
که ظرفش بزرگ بود و نمیشد تو دستاش بذارم البته دیگه جا نداشت تو دستش!!!
چشمتون زوز بد نبینه با قیچی افتادم به جون سبزه ی بیچاره و حسابی ازش چیدم و ریختم رو سر برفی
مامانم وقتی متوجه شد نزدیک سال  تحویل بود و بخاطر همین دعوام نکرد
اما سبزه مون کچل شده بود دیگه
اون سال یه عالمه عیدی خوب از خانوادم گرفتم که هنوز تک تکشون یادمه و دارمشون 


 ترنج گفت : 

 

خاطره من از عید بر میگرده به دوسال پیش موقع سال تحویل اولین عید با شوشویی اونم بدون هیچ برنامه ریزی یهو همه چیز جور شد و ما سال تحویل توی حافظیه بودیم و خیلی برای من جالب بود همه حافظ میخوندن و شادی میکردن ووقتی توپ سال تحویل به صدا در اومد همه هی میپریدن بغل همیدیگه و بعلهههههههههههه
اقا ما هم هی به شوشویی مینگریستیم اما شوشوخانمون اصلا توی این باغا نبود منم پریدم تا قبل از اینکه شوشویی بگه وا اینکارا چیه  ماچش کردم و حسابی جالبناک بود دیگه خیلی خیلی خیلی خوش گذشت جای همه خالی....


پرند گفت :  

من عید رو دوست ندارم اصلاً!
هم به خاطر خونه‌تکونی لعنتی که متنفرم ازش!
هم بخاطر شلوغی‌ و دوندگی و خرید قبلش!
و هم بخاطر مهمونی‌های زورکی و اجباری و سالی یه باریش!
هر سال دم عید که می‌شه آرزو می‌کردم یه جادوگری چیزی بودم این عصای جادوییمو حرکت می‌دادم و از اول اسفند سوئیچ می‌شد روی 14 فروردین!    

 

یه  خاطره‌ای  هم  که از لحظه‌ی سال تحویل یادم افتاد پارسال بود که اصلاً خوب نیست و خیلی هم تلخ و زهرماریه!
اونم این‌که زل زده بودم به شمع‌های سبز سر سفره و تخم‌مرغی که به شکل یه اغتشاشگر تزئینش کرده بودم و به محض تحویل شدن سال آن‌چنین بغض هشتاد و هشتی خفه‌کننده‌ای بیخ گلوم رو گرفته بود که اومدم تو اتاق تا اشک‌هامو کسی نبینه و زهرمارش نشه! 

  

 10-11 سالم بود که لحظات آخر سال هول‌هولکی رفتم حموم و سال تحویل توی حموم بودم!
مامانم گفت تا آخر سال توی حمومی!
و همین‌جوری هم شد!!
یعنی تمام اون سال من هر بار می‌رفتم یا آب سرد می‌شد یا قطع می‌شد یا بالاخره یه اتفاقی میفتاد که دست‌کم دو ساعت اون دو می‌موندم و هی به خودم فحش می‌دادم!!


دنیز می گوید : 

 

میتونم بگم من تمام خاطرات عیدم احساساتیه!!!
چند سال پیش که مسافرتای عید رو شروع کردیم سال ۸۱ با خانواده مامانم همیشه دور همیم!!
معمولا اصفهان میشدیم لحظه های تحویل رو!!
همه آماده میشدیم واسه لحظه تحویل سال...
مامانم سمنو همیشه کنارش بود شوهر خاله ام سکه هاشو میاورد و رادیو رو آماده میکرد.
دختر داییم ساعت میذاشت. یه آینه میذاشتیم و سیب و سماق و سرکه همه چی...
داییم که عاشق ماهی قرمزه میرفت از هر جا بود پیدا میکرد که سر سفره هفت سین مون باشه.
همه لباسای تازه میپوشیدیم و منتظر میشدیم من عاشق این دور همی بودم...
و شمارش معکوس...
سکوت مطلق...
لحظه تحویل همه به هم عید و تبریک میگفتن و همدیگرو بغل میکردن. بزرگترا عیدی میدادن از قبل آماده میکردن عیدی های بچه ها رو...
دلم تنگه برای اون روزا به امید خدا مثله سالهای پیش باز هم در کنار همیم...


 فرزانه گفت : 

 

سالی که تهران موشک باران میشد رو هیچ وقت یادم نمیره. معمولا پدر گرامی هیچ وقت ما رو عید نمی فرستاد شمال پیش مادر بزرگ و پدر بزرگم و فقط سالی یه بار تابستون ها می رفتیم. ولی اون سال توفیق اجباری شد که از دست موشک باران در بریم. با چه بدبختی بلیط اتوبوس گیر آوردیم و رفتیم. بعدشم ماسوله دبیرستان نداشت منم که از اوضاع تهران خبری نداشتم میگفتم امسال که رد میشم سال دیگه دوباره باید از اول بخونم. ولی بعد که اومدم تهران دیدم نخیر هر چی خوندیم همون ها رو امتحان می گیرین و بقیه اش هم میمونه برای شهریور. ولی اون دو ماهی که شمال بودیم از بهترین روزهای زندگیم بود. روزهایی که دیگه تکرار نشدن. کاش پدر بزرگ و مادربزرگم هنوز زنده بودن. تا حالا آدمهای به اون نازنینی تو عمرم ندیم. بگذریم. من در هر شرایطی تا حالااز عید استقبال کردم حتی سالهایی که نه خبری از لباس نو بود و نه کفش و کلا از هیچ چیزی خبری نبود. (روحیه رو دارین چقدر بالاست:)) ) حالا این عیدا اگه برای من آب نداره برای بقیه که نون داره:)) 


 نیما می گوید : 

 

نزدیک پنج سال پیش بود که تصمیم گرفتم برای اولین سال ، لحظه ی سال تحویل رو تویه حرم باشم ! آخه مادربزرگ خدابیامرزم بهم گفته بود که وقتی مرد سال تحویلی حرم باشه و بیاد خونه با خودش رزق و روزی و محبت میاره . منم با شوق و ذوق پاشدم و رفتم حرم . با دوست صمیمیم افشین ( چند پست قبلتر بهت معرفیش کردم ) رفتیم و کلی هم خندیدیم . خیلی شلوغ بود و ملت هم خیلی با ذوق و شوق داشتند میرفتند سمت حرم . رفتم و سعی کردم که نزدیک تر بشم به حرم ولی انگار درهای ورودی رو بسته بودند و ملت دور و ور حرم واستاده بودند . کیا لحظه ی سال تحویل نزدیک تر میشد که یه دفعه  دیدم صدای دعوا میاد . انگار یکی میخواسته کیف یه دختره رو بزنه که یه فردین نامی پیدا شده و پسره رو گرفته بود به باد فحش و کتک ! واقعا دلم سوخت واسش . کارش صد در صد اشتباه بود اما اینکه بیاد حرم و دزدی کنه دیگه آخرش بود . به هرحال همه واستاده بودند و نگاه میکردند که من و افشین ، تریپ پهلوون خلیل برداشتیم و گفتیم ولش کن بابا . بعد از اینکه طرف رو ول کرد و یارو رفت ، همه چیز آروم شد و سال تحویل شد . اصولا بعد از اینکه سال تخویل میشه همه ی ملت برمیگردن سمت خونه هاشون ! آخه یه آقای خوش صدایی میاد حرف میزنه که ملت ازش خوششون نمیاد !
تویه راه برگشتن به خونه آفشین فهمید که کیف پولش گم شده . نکته ی جالبش این بود که پولی تویه کیفش نداشت و میخواست که عیدی هاشو بذاره داخلش . هیچ وقت نفهمیدیم که اون پسره کیفشو زد یا نه اما فهمیدم که با رفتن به حرم علاوه بر آوردن روزی به خونه ی خودمون ، میتونم به خونه ی دیگران هم روزی ببرم !  


 وانیا می گوید : 

 

3یا 4 سال پیش وروجک ما خواهرزادم هنوز کوچیک بود ماهم مثه بچه ها ذوقی لباس نو پوشیدیم و آماده سال تحویل شد و رفتیم بالاسرش ماچش کنیم و بعد بزنیم بیرون به دید و بازید که امیرخان لطف فرمودن از بالا تا پایین بنده رو مستفیز کردن و عیدی خالشونو دادن و ما بوی شاش علیظ همراه یا شربت اهن گرفتیم و مجبور شدیم لباس کهنه بپوشیم  


آناهیتا می گوید : 

 

عید سال 78مامانم بخاطر کمر درد استراحت مطلق یک ماهه بود.سفره ی هفت سین کچل ما ( چون سبزه نداشت!) پای تخت مامان بود.هیچ کس بغل دستیشو ماچ نکرد! برای اولین بار بابایی موقع سال تحویل شوخی نکرد.فال حافظ نگرفت. برای اولین بار بهمون عیدی نداد! همه غصه دار بودیم. عید دیدنی نرفتیم.همه چی تلخ بود.اون موقع ها مثل الان مخم شیش و هشت می زد! فکر می کردم مامانم دیگه از روی تخت بلند نمیشه! عید78بوی مرگ و مزه ی زهر مار میداد!  


 افروز گفت : 

 

خانواده ما تا چند سال پیش فکر می کردند لحظه تحویل سال مناسبترین زمان برای به یاد آوردن رفتگانه یادمه بچه بودیم به زور بیدارمون میکردند که الان سال تحویل میشه پاشین برین سر مزار یه گلدان از اون گل بنفشها می خریدن با سبزه عید می رفتیم سر مزار مادربزرگ خدا بیامرزم ... بعدها پدربزرگهای خدابیامرزم هم بهشون اضافه شدند از لحظه تحویل سال اشک گوشه چشم بابا را یادمه و گریه های بی صدای مامان را هیچوقت دوست نداشتم این لحظه را ....
تا حدودا 5 سال پیش که کم کم بچه ها بزرگ شدند و صدای اعتراضشون بلند شد که بیاین همین زنده ها را دریابید رفتگان هم شادتر میشن به خدا
این شد که الان چند ساله لحظه سال تحویل خونه خودمون کنار مامان و بابا و داداشها و اخیرا علیرضا یه سفره میندازیم و همه می شینیم دورش بابا قران میخونه و مامان با وسواس به سفره هفت سینش میرسه  


بهروز گفت : 

 

یه بار نزدیکای عید بود...همه دور سفره هفت سین نشیته بودیم که ییهو....سال تحویل شد! 

 

و بعدش وبلاگش رو بست...


  مرجان گفت : 

 

عید
همیشه وقتی اسم عید میاد یاد چیزایی می افتم که دیگه نیستند ....
بوی عیدی فرهاد  و خونه ی مامان بزرگ و عیدی های صد تومانی نو  و ... 

 

هر سال سر سفره ی هفت سین هزار تا آرزو می کنم
خدا دقیقا برعکسشو بهم میده


 کودک فهیم می گوید : 

 

به طرز عجیبی دوست دارم این حال و هوا رو...همیشه باهاش خاطره داشتم و دارم.به نظرم حتی حال و هوای قبل از عید خیلی شیرین تر از سال تحویل به بعده..چون وقتی عید در حال تموم شدنه و مثلا نزدیک سیزده به در هست دل آدم خیلی میگیره...در کل من هم عاشق عیدم...خیلی خیلی خیلی زیاد...  


 تیام می گوید : 

 

عید سال 84 بود زندایی من باردار بود و دقیقا شب عید رفت بیمارستان برای وضع حمل.با اینکه اولین بچه ی داییم بود وما خوشحال ولی بودن توی بیمارستان واقعا عید رو کوفت کرد.زندایی هم وضع بسیار خطر ناکی داشت ناگفته نماند!خلاصه دلشوره و اظطراب زیادی بود.وقتی بچه به دنیا اومد پسر خاله ام که کوچولوئه گفت دایی اسم بچه تو بذار مذخرف!   

 

عید 88 هم نوعید دایی ام هم  بود که همگی سال تحویل سرمزارشون بودیم.بستگان رفته بودن مداح آورده بودن.ما هم همه گریه و شیون و خودکشون و...دایی بزرگه ی مامانم از یه طرف داشت با پیچ رادیو جیبیش ور میرفت تا بفهمه چه موقع عید میشه.عید هم ساعت 3 و خورده ای ظهر بود.ازیه طرف مداحه هی می گفت الاناست که سال تحویل بشه وای مادر آقا رضا بیا ببین بچه ات نیست از دستت عیدی بگیره.آقا رضا پاشو پاشو عیدی بگیر.حالا ما نمی دونستیم بخندیم یا گریه کنیم.یه دفعه دایی مادرم با حالت گریه گفت عید شد!سر قبر همه پاشدن و روبوسی کردن.مداحه هم میگفت وای عید شد .آقا رضا عید شد.


 کرگدن گفت : 

 

شیرین ترین و تلخ ترین خاطرهء من از لحظه سال تحویل اولین عید بعد از فوت مادربزرگمه ... ننه خدابیامرز ... روحش شاد ... سالشو یادم نیس ولی سال تحویل حدودای ظهر بود ... از صبح رفتم بهشت زهرا ... اونوختا ماشین نداشتم ... پول زیادی هم نداشتم و اون روز بخصوص هم ماشینهای کرایه ای مسیر بهشت زهرا گوش مسافرا رو بد می بریدن ... خلاصه با بدختی خودمو رسوندم و تا عصر سر قبر ننه نشستم و باهاش حرف زدم ... با هم بغض کردیم ... گریه کردیم ... خندیدیم ... و با هم سالو تحویل کردیم ... یادش بخیر ... روحش شاد ... روح همه رفتگان شاد ... مخصوصن اونایی که عید امسال اولین سالیه که دیگه نیستن ... مث عمه ناهید عزیز ... مث وحید شیخ ... و مث خیلی های دیگه ... و یه روزم مث خود ما ...  


 بهنام می گوید : 

 

لحظه ی تحویل سال نو...
دو سه ماهی میشد که همه نگرانش بودیم. خونوادش رو ول کرده بود و خونه زندگی ای رو هم که با اون همه تلاش دست و پا کرده بود تو طول یه مدت کوتاه دود کرده بود و فرستاده بود هوا! بهونه اش واسه این کار فرزند معلولش بود ولی با دوستایی که اون دور خودش جمع کرده بود پیش بینی چنین سرنوشتی براش خیلی هم سخت نبود!
دایی محمود تو هر کاری یه سررشته داشت هر مشکل فنی ای که پیش می اومد میشد رو هیکلش حساب کرد ولی بعد از افتادن تو این منجلاب دیگه اون محمود سابق نبود دیگه اون دریای احساسات و عاطفه شده بود یه مرده ی متحرک که در به در دنبال مواده...
۲۹ اسفند بود فکرکنم. دو سه ساعتی به شلیک توپ باقی مونده بود و همه تو خونه ی مادربزرگم جمع شده بودیم و هر کی داشت یه کاری میکرد یکی کت شلوارش رو تنش میکرد. یکی داشت جای سیب رو با سنجد عوض میکرد! یکی داشت غرغر میکرد که چرا واسه من کفش نخریدین؟! یکی هم داشت پول هاش رو لای قرآن میچید!
همه رو صدا زدم و گفتم خب دیگه بسه! بیاید بشینید و آرزوهاتون رو بگید ببینم دوست دارید امسال چه اتفاقاتی تو زندگیتون بیفته؟ منم فیلم میگیرم وسال دیگه نگاه میکنیم ببینیم چقدر از آرزوهاتون محقق شده...
از مادربزرگم شروع کردم: مامانی بگو؟ چند تا دعا واسه همه کرد چند تا دعا هم واسه من کرد بعد اشک تو چشماش جمع شد قرآن و برداشت و گفت خدایا به حق این قرآنت محمود رو امسال سالم به خونه برگردون و بهش این اراده رو بده که این مواد لعنتی رو ترک کنه...
این دعا جزو دعای همه ی اعضای فامیل بود حتی سینای ۵ ساله هم اینو از بقیه یاد گرفت و تو دعاهاش جا داد...
هنوز یه ساعت از آغاز سال تحویل نگذشته بود که زنگ خونه به صدا دراومد. آره دایی محمود بود اولین آرزویی که برآورده شد...
( خوشبختانه داییم مواد رو ترک کرد و دوباره شد همون محمود سابق حتی سیگار رو هم گذاشت کنار ولی بعد از یه سال و نیم با یک سکته ی قلبی تو سن ۴۳ سالگی دفتر زندگیش بسته شد...)
خواهشآ برای آمرزشش دعا کنید ممنون...  


 نگار گفت : 

 

اولین سالی که از بابا  مامانم جدا شدم سال ۸۱ توی همین بهمن بود. سال تحویل ۸۲ رو پیششون نرفتم. و ۱ ماه بعد از اون که می خواستم برم پیششون دیگه بابام نبود. بماند که ندیدمشو رفت. موندگارترین سال تحویل تو ذهنم سال ۸۳ بود که رفتمو و سفره هفت سین  پیش خاک سردبابام انداختم. حضور معنوی اونو حس کردم حتی عطر مارکوییس اونو . ولی گفتم اینا توهمه نگار بی خیال. بهش گفتم بابا کاشکی بودی تا سالمو با گرمی دستات نو می کردم. ولی نبود خوب. کیا باورت می شه همون شب اومد تو خوابم و من فقط همینشو یادمه که دست راستشو گرفتم و بوسیدم.از خواب پریدم ولی گرمی دستاشو هنوز داشتم. هنوز داشتم. این دیگه توهم نبود. نبود  


 پونه گفت : 

 

شاید 21 سال پیش که بابام از پیشمون رفت به آسمونها .اون سال یعنی سال 68 شاید خاطره خوشی از سال تحویل نداشتم. درست یادم نمیاد اما .حتما دلگیر بودم هم من هم مامانم و خواهربزرگترم... .دلم نمیخاست غمگین شم.اما یادمه که وقتی 6 سالم بود آخرین تولدی بود که بابام کنارم بود.   

 

قشنگترین لحظه سال تحویلم سال 86 بود .که برای اولین بار سر سفره هفت سین نشستم .وشنیده بودم وقتی سال تحویل میشه اگه تو از هیچ جایی نشنوی ماهی سفره هفت سین چرخی میزنه و تو میفهمی.
منم از رو کنجکاوی لحظه سال تحویل چشمم رو دوخته بودم به ماهی تنگ، و دیدم زمانی که سال تحویل شد آنچنان تکونی خورد و چرخی زد که آب از داخل تنگ ریخت بیرون .ومنم احساساتی زدم زیر گریه چقدر برام جالب بود.
پیشنهاد میکنم شما هم امتحانش کنید.


 فاطمه (شمیم یار ) گفت : 

 

فقط اینو میدونم که یه حس غریب داره مملو از شادی و غم...
و یک چیز دیگه که خوب یادم مونده..
میدونم این اواخر تا ثانیه های قبل از تحویل سال با شدت مافوق صوت و در اقلام مختلف و به صورت همزمان مشغول کارم تا حتما سر تحویل سال برای یک ثانیه بشینم سر جام
همیشه شور و شوق مردم برام جالب بوده..یه حس
دوباره از اول شروع کردن شاید..


سحر می گوید : 

 

من دو تا از قشنگترین خاطراتی که از سال تحویل دارم ایناست:
۱- خیلی کوچیک بودم که سال تحویل با تولد امام رضا مصادف شده بود و با مادربزرگم و دو تا از خاله هام رفتیم حرم . لحظات سال تحویل در حالی که همه مون از فشار جمعیت در حال خفگی بودیم فقط دعا میخوندیم و وقتی برگشتیم خونه کلی خندیدیم به عکس العمل هامون تو اون وضعیت آخه از خوردن شیرینی ها و نذری های مردم هم نمیگذشتیم!
۲- دومیش هم سالی بود که به زور دقیقه ی نود میخواستیم خودمون رو به خونه ی مادربزرگم برسونیم تو جاده بودیم و حسابی برف میومد طفلک بابام ۱۲۰ تا سرعت داشت! فقط به عشق اینکه مارو برسونه سال تحویل اونجا و دقیقا ۲۳ ثانیه مونده به سال تحویل رسیذیم کلی ذوق کرده بودیم و خندیدیم!
یادش به خیر!  


نعیمه گفت : 

 

هر سال تو خونه ی ما سر انتخاب شبکه تلویزیون دعوائه!و تقریبا همیشه مامان و بابا برنده می شن و می زنن شبکه استانی ,پخش مستقیم از حرم و ما دوتا بیچاره ها هم یه گوشه کز می کنیم.این قدر دلم واسه صدای توپ سال نو تنگ شده که نگو!
بعدشم که خواهر های بزرگم تشریف میارن عید دیدنی و ...
خلاصه خاطره ی به یاد موندنی از لحظه تحویل سال ندارم 


من و من گفت : 

 

عید رو دوست ندارم
یعنی دید و بازدید عیدو دوست ندارم
ولی عااااشق سفرهای نوروزی ام البت اگه تلفات جاده ای و هوایی و دریایی و ... رو در نظر نگیریم .
 


هلیا گفت : 

 

یه سال تا سال تحویل شد من خم شدم تا با بابام رو بوسی کنم دستم خورد شمع افتاد تو سفره تا بیایم برش داریم یه کم از سفره خوشگل مامانم سوخت بعد بابام با من دعوا کرد و من گریه کردم.مامانم بهش گفت حالا بچه حواسش نبوده دعواش نکن بعد دید سفره سوخته خودشم دعوام کرد و من بازم گریه کردم...............
الان که اینو بهشون میگم الکی میگن نهههههههههه ما که یادمون نمیاد.


مینا گفت : 

 

هر سال از دو سه ماه مونده به فروردین من دپرس میشم... همش آرزوی مرگ میکنم که ای کااااش عید امسالو نبینم... ولی هیچ وقت دعاهام مستجاب نمیشه! شاید امسال مستجاب شه! از آینده که خبر ندارم.
من اصلا عید ها رو دوس ندارم. اصلا... همیشه یه چیز یکنواخت و تکراری بوده. رفتن به شهرستان مامان و بابا!!! جایی که از آدماش بیزارم. جایی که...
ولش کن.


نازنین مریم گفت : 

 

من فکر کنم همه عیدام یکنواخت بودن به جز عید امسال یعنی ۸۹..خواهرم رفته بود شهر شوهرش پدرم هم سر کار بود فقط من و مامانم خونه بودیم منم همش در حال ژست گرفتن و عکس انداختن بودم مامانم هم در حال گریه فکر میکردم امسال مثل سال تحویل همه ازهم دوریم اما نه خدا رو شکر اصلا اینجور نبود..خدا رو شکررررررر 


دختر ایرونی گفت : 

 

همین که این لحظه و ثانیه ٬ ما ایرانی ها را یکبار در سال مجبور می کند به در کنار هم بودن... قدرش را بدانید
شاید همه اینجور وقتا دور هم نباشن تا بخوان قدرشو بدونن
منم اینجور وقتاخیلی دلم میخواد همه ی اونایی که دوسشون دارم پیشم باشن ولی امکانش واسه همه وجود نداره
حتی واسه این جمله ها هم با اینکه خیلی قشنگن استثنایی وجود داره!!
امیدوارم همه کنار هم باشن
حداقل واسه همچین لحظه هایی!!  


حنانه گفت : 

 

لحظه سال تحویلی واقعاْ پر از هیجان و اضطرابه ! همیشه اون لحظه ها دلم می گیره ! یه جور ترس همه وجودمو پر می کنه ، ترس از اینکه توو سال جدیدی که در پیش روو دارم چه اتفاقات خوب و بدی انتظارمو می کشه ؟! این جمعی که دور و برم هستن آیا تا سال دیگه هستن یا نه ؟! و... !
همیشه چشمام نمناک می شه و قلبم به تپش می افته آخرین ثانیه هایی که شمارش معکوسن برا پایان سالی که داشتیم و شروع سالی که در پیش داریم ! همیشه چشمم به ماهیاست که ببینم واقعاْ اونطور که می گن موقع تحویل سال سیخ وا میستن یا نه ؟! که هیچ وقت نشده !
از این همه سال تحویلایی که داشتم یکی خاطره سال تحویل پیارسال خوب توو ذهنمه که تازه رسیده بودیم شمال ، خونه سوری خانوم که همیش ازش اتاق کرایه می کنیم ، و سریع نشستیم پای تلویزیون و دو سه دقه بعد سال تحویل شد و ماچ و رووبوسی !
و یکی هم سال تحویل ۱۳۷۵ ، که ختم پدر بزرگم بود و تلخ ترین سال تحویل عمرم !


 میکاییل گفت : 

 

راستش دیگه اینقدر تاریخ روزها و رفتن و امدنشون برام اهمیت نداره ... حتی تاریخ روزهارو نمیدونم ... فقط میفهمم کی اول هفته میشه کی اخر هفته ... راجع به عید هم حس خاصی ندارم . با اینکه همه چیز با جزئیاتش به یاد میمونه ... اما این یه مورد رو کلا فراموش کارم....


 هاله بانو گفت : 

 

دلم یه دفعه پر زد و رفت نشست کنار سفره های هفت سین سالهای پیش
سفره های هفت سینی که برام پیام آور سالهای غم  و غصه یا شادی و خوشی بود ... یاد تموم کسایی که امسال جاشون کنارم خالیه بخیر ...
چه دلخوش بودیم به اون اسکناسهای ۱۰ تومنی تا نخورده که پدربزرگ می داد (اسکناسهایی که الان باید بری تو آرشیو عکسها ببینی)
امیدوارم بهترین روزها براتون رقم بخوره  


شب نویس گفت : 

 

این لحظه های سال تحویل چند سالیه که خیلی زود زود میان.   یعنی من باورم نمیشه که یک سال گذشته . نمی دونم چه بلایی داره سر زمان میاد!
ولی حال و هواشو دوست دارم چون یه جورایی آدم آرومه ولی از طرفی اگه آدم غمی داشته باشه تو اون لحظه ها چند برابر میشه. امیدوارم لحظه ی تحویل سال 90 غم، رو قلب هیچ کس سنگینی نکنه...  


عاطفه گفت : 

 

موقعی که راهنمایی و دبیرستان بودم دوست داشتم زود عید بیاد.. حال و هوای عید از بهمن و اسفند میومد..
مامان و بابای من زیاد اهل سفره ی هفت سین نیستن.. خواهر کوچیکم سفره میندازه.. ما چند ساله میریم حرم..


لژیونلا گفت : 

 

  دو سه سال تحویل را شیفت بوده ام و درست چند دقیقه قبل از آغاز سال نو، بیمار بدحالی را آورده اند و من بالکل این لحظات را از دست داده ایم 

 در عوض دعای خیر این بیماران را بدست آورده ایم.  


سمیرا گفت : 

 

همیشه عاشق عید بودم..از بچگی شوق لحظه تحویل سال رو داشتم و از چند روز قبل با آبجی کوچیکه در تدارک جور کردن سینهای سفره هفت سین...و بعد هم چند ساعت قبلش سفره رو پهن کردن و دورش نشستن...و چه حرصی میخوردم تا همه لباس نوهاشون رو بپوشن و بیان دورسفره...و همیشه هم مامان دیر میومد! به محض تحویل سال هم حاضر وآماده دم در بودم که بریم خونه مادربزرگها...
سر تحویل سال هم یه اضطراب غریبی داشتم...یه حس خوب یه جور نگرانی همراه شادی..نمیدونم چی اسمشو باید گذاشت!هنوزم خیلی از این عادتها رو دارم..تحویل سال هم تقریبا همیشه توی خونه پدری بودیم به جز یکی دوسال که رفتیم مسافرت...ولی کلا از اینکه سال تحویل جایی به جز خونه باشم خوشم نمیاد...
ممنون که این نوشته قشنگت باعث شد یادمون باشه چه روزهای خوبی رو گذروندیم و میخوام دعا کنم تحویل سال امسال واسه اونایی که هیچ خاطره خوشی از عید ندارن و هیچ حسی به سال نو ندارن یه تحولی یه اتفاق خوبی بیفته که نظرشون عوض شه....  


ریحانه گفت : 

  

 من کل خاطرات خوبم برمی گرده به سالهای بودن پدرم.. یادمه یه سال تحویل سال صبح بود و بابای بنده خدای ما که عاشق رنگ زدن خانه بود هم تازه رنگ زدن خانه را تمام کرده بود و رفته بود حمام صفایی به خود بدهد.. من و برادرم آنقدر پشت در حمام جیغ و ویق کردیم که بابا بدو الان سال تحویل میشه بنده خدا هول کرده بود زودی اومد بیرون گفت نفهمیدم چیکار کردم.. خودمو از دست شما دوتا گربه شور کردم اومدم بیرون.. انگار که سفره بدون حضور پدرمان جلایی نداشت.. و الان هم که صفایی ندارد بدون او...  


هیشکی گفت : 

 

پنج یا شیش سالم بود روز اول عید رفتیم خونه ی مامان جونم ( مادر بزرگم) هممه ی خاله ها و ..اونجا بودن..با همه رو بوسی کردیم و همه بهم عیدی دادن..چند روزم خونه ی اینو و اون تو فامیل رفتیم از اونا هم عیدی گرفتم..بعد رفتیم مسافرت اونجا کلی فامیل داشتیم از اونا هم عیدی گرفتم
(همه پول می دادن) من رو ابرا بودم از ذوقم..

سرتونو  درد نمیارم..آقا یادم نیس چقد اما خیلی عیدی جم کردم بعد از چند روز برگشتیم تهران..حالا همه ی اونایی که رفته بودیم خونشون دونه دونه می اومدن خونه ی ما..همه هم دوتا وسه تا بچه داشتن..آقا چشمتون روز بد نبینه نمیدونید مامان و بابام با چه فیلمی هممه ی اون پولا رو ازم گرفتن و به بچچه های اونا عیدی دادن
اونا قول دادن عیدیامو پس میدن..
همون سال خواهر و برادر دوقلوم به دنیا اومدن و مشکلاتشون صد برابر شد و هیچ وخت قولشون یادشون نموند..برا همیشه آلزایمر گرفتن

من هنوزم که هنوزه یاد اون خاطره می افتم گریم میگیره..
  


لیلی گفت : 

 

من دلم لحظه ی تحویل سال بد میگیره...
نمیدونم چرا
برام خیلی عجیبه
یاد ادمایی میوفتم که دیگه بهم تبریک نمیگن...
ادمایی که یا رفتن یا هستن اما برای من دیگه نیستن
یادم رو حسم رو و همه ی خاطراتم رو دوباره جلو چشمم میاری ممکنه تلخ باشن اما احساس خوبی دارم
  


 فرنویس گفت : 

 

نوروز ۱۳۸۹ برای من با یک تو سری شروع شد... من در خواب ناز بودم که ناگهان یک متکا به طرفم پرتاب شد.. محکم هم خورد توی سرم..نشانه گیری این شیطنکها بد نبود... داستان از آنجا شروع شد که بعد از حدود ۲۰ سال خانواده عمه من تصمیم گرفته بودن نوروز را پیش ما بگذرونن و چون میخواستن ما سورپرایز بشیم بهمون خبر نداده بودند... صبح ساعت ۵ رسیده بودند و تا مادرها بخواهند شیطانکهایشان را سرو سامان بدهند این فرفره ها از توی اتاق من سر در آوردند و من را با مشت و لگد بیدار کردند.. در مجموع بعد از شک نیم ساعتی تازه فهمیدم بغیر از عمه و و داماد و عروسش پسر عموهایم هم آمده اندعید خوبی بود  


 

عیدتون مبارک  

 

 

نظرات 65 + ارسال نظر
بهنام پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 17:39 http://www.delnevesht2011.blogfa.com


بهنام پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 17:41 http://www.delnevesht2011.blogfa.com

اووووووووووووووول شدم ضایع هم نشدم (قابل توجه هاله بانو!!!)

عاطی پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 18:27 http://parvaze67.blogfa.com

وااااای پونه جون . فوق العاده بود . مرسی عزیزم .
امیدوارم تو هم سال خوب و قشنگی داشته باشی .
نمیدونم ، شاید هنوز تو چمدون قدیمیا باشه .
آره ، همیشه یادش میفتم . خاطره قشنگی بود برام .


دختر ایرونی پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 18:53 http://iranian-girl22.blogfa.com

اول که داشتم حرفای بچه هارو میخوندم فکر کردم اینم یه بازی بوده و من خبر نداشتم
حتی وقتی که اسم خودمو خوندم شک کردم چون لحظه ی اول یادم نمیومد کی این حرفا رو زدم
ولی بعدش که یادم افتاد خیلی از این کارت خوشم اومد
تو وبلاگ نویس تیز بینی هستی و این خصوصت رو همه ی وبلاگ نویس ها حتی موفق هاشون ندارن
واقعا بهت تبریک میگم
امیدوارم سال خوبی رو در کنار مهربان عزیز و خانوادت داشته باشی

بهروز(مخاطب خاموش) پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 18:54

ممنون از همتون بابت این رسم و رسوم زیبایی که تو این بلاگستان راه انداختید...
این جشن ها و دوره های مجازی که دارید...اینکه برای همدیگه یه خط به یادگار می ذارید...این که اگه تو دنیای واقعی مجبوریم با گرگها بجنگیم و گهگداری هم لباس گرگ بپوشیم...عوضش اینجا هوای دل همدیگه رو داریم...
ممنونم از همتون دوستای خوبم...
ممنونم کیامهر عزیز...ممنونم آقای کرگدن....که با این همه انرژی مثبت جاذبی که دارید....همه شادیا و غم های شیرین رو با ما تقسیم می کنید...ممنون از همه ی دوستان بلاگی که همیشه پایه ی این رسومن...
آرزو دارم همیشه خوب باشید و خوب زندگی کنید....
یه لبخند مردونه مهمون من باشید....

بهنام پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 20:38 http://www.delnevesht2011.blogfa.com

پونه جان خیلی ممنون
ایشالله تو هم سال خوبی داشته باشی
گیر دادی به سر و سامون گرفتن من هااااااااااااا!!!!

نیما پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 21:31

سلام کیامهر عزیز . چطوری داداش بزرگ ما تویه مجازی و واقعی !

خیلی خوش دارمت . ایشالا خوب و خوش و میزون باشی . با اجازت یه هفته ای نیستم . گفتم یه وداعی بکنم باهت . با اجازت راهی جنوب میشم فردا صبح پس شب باس زود بخوابم . ایشالا بعد باهت تلفنی صحبت میکنم . به بانو سلام ما رو برسون و بگو دیدن کامنتش تویه بلاگمون بعد یه مدت طولانی واقعا خوشحال کننده بود . دوست دارم مرد . خدانگهدارت . بابای !

پاییز بلند پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 21:46 http://www.paizeeboland.blogsky.com

درووووووووووووووووووووووووووووووووود
چقد لبخن.. غم... هیجان... شور و شوق... جقد حس ناب... چقد خوندن اینئ همه احساسات قشنگ و خاطره لذذت بخشه..

هاله بانو پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 21:51 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

بهنام پس خدا رو شکر هنوز معتاد نشدی؟ عذاب وجدان نگیرم ؟؟؟

دلارام پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 22:48

دوباره دیر رسیدم .بچه ها خاطره های جالبی تعریف کردند.ایشالا که امسال از هرسالتون بهتر باشه .

وروجک پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 22:58 http://jighestan.blogfa.com

صب اومدم دیدم وبلاگتون اپ تو دیت شده دیدم طولانیه منم کار داشتم گفتم شب میام می خونم حالا الان اومدم هی میام پایین می بینم تموم نمیشه
هی میام پاییییییییییییییین میبینم نه بابا نگو اینجا خبرایی بوده خیلی جالب بودن همشون
تو رو درواسی برا اینکه کسی ناراحت نشه مجبور شدم همه رو بخونم دیگه

سیمین پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 23:51

واقعن که....
بعضیا خجالت نمیکشن یه حالی از اخویشون نمیپرسن؟
آدم اینقدر چش سفید آخه؟؟؟!!!
همون بعضیا که اسمشون سیمینه و گندم زار هم دارن
حال شما خوبه؟
حال بانو خوبه؟
این پست بسیار چسبید...مرسی

من و من جمعه 27 اسفند 1389 ساعت 00:42

عید دوس ندارم اصلن! یعنی اصلن هاااا

یکی جمعه 27 اسفند 1389 ساعت 01:00

خیلییییییی باحال بود خاطره ها
بسی حال کردیم...
فقط: واسه تموم اونایی که امسال باجبار پیش خونواده هاشون نیستن..زندانیای بیگناهی که حتی خبری از زنده بودنشونم نیس.مادرای نگرون وخونواده های داغدارشون..مریضا وبخصوص بیمارای لاعلاج و سرطانی وشفای اونا دعا کنیم
وسلامتی وموفقیت وشادی روز افزونو از خدا بخوایم
الهی که بحق دلای پاک همتون دعاهامون مستجاب بشه
آمییییییییییین
یاحق...

ایشالا همه دعاهای قشنگت برآورده بشه دوستم
مرسی

سحر جمعه 27 اسفند 1389 ساعت 11:40 http://dayzad.blogsky.com/


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد