جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

داستان من و خانم کاف

سال 84 درست همین روزها بود که خدمت سربازیم تمام شد .

فروردین سال بعد از طریق یکی از آشنایان برای مصاحبه استخدام به یک شرکت راهسازی رفتم و بعد از یک ماه آموزش به عنوان مسئول ماشین آلات شرکت در یکی از کارگاه های جدیدش در خوزستان مشغول به کار شدم . چند ماهی کار کردم و به خاطر سختی کار و دور بودن از خانه و مهربان ( که آن موقع با هم دوست بودیم ) استعفا دادم و برگشتم . چند ماهی بیکار بودم و از اوایل سال 86 در یک کارخانه که قطعات یخچال می ساخت مشغول به کار شدم .

کارخانه یک خط تولید داشت و همه پرسنل آن به جز یک نفر آقا بودند .

خانم کاف مسئول کنترل کیفیت شرکت و قدیمی ترین و با سابقه ترین عضو کارخانه بود ...

.


.

خانم کاف بواسطه کارش مجبور بود که بداخلاق باشد و سختگیر ...

از آشنایان رئیس کارخانه بود و حرفش حسابی برو داشت .

کارگرها که زورشان می آمد از یک زن حرف شنوی داشته باشند اکثرا میانه خوبی با او نداشتند و این اختلاف در مواقعی که خرابکاری پیش می آمد و خانم کاف به آنها گیر می داد و مجبور بودند دوباره کاری کنند بوضوح ،نمود پیدا می کرد .

خب من تازه کار بودم و نابلد  و برای یاد گرفتن کار هم که شده مجبور بودم از در رفاقت با کارگرها وارد بشوم و همین باعث شد که خیلی زود با اکثرشان صمیمی شوم .


خانم کاف در کارخانه یک برگ برنده داشت . تمام اطلاعات محصولات و اندازه ها و ابعاد در اختیار او بود . شرکت بصورت سنتی اداره می شد و روزی که من واردش شدم حتی یک فرم کاغذی هم نداشتند . همزمان با اجرای استاندارد مدیریتی ایزو ، ارتباط من و خانم کاف هم هر روز بهتر می شد و او هم وقتی دید من نه ادعایی دارم و نه قصد اینکه جای او را بگیرم کم کم خم و چم کار را به من یاد داد . قبلا هم گفته بودم که ایزو در کارخانه های ایرانی یک چیز کاملا فرمالیته است و جز دردسر و کاغذ بازی هیچ چیز ندارد .

خانم کاف هم تنها آدم با سواد مجموعه بود و عملا تمام این کاغذ بازی ها به گردن من و او افتاده بود . علاوه بر اینکه ما ناهار را در قسمت اداری و جدا از باقی کارگرها می خوردیم و همه اینها دست به دست هم داد تا من و خانم کاف هر روز با هم صمیمی تر بشویم .


تابستان سال 87 ازدواج کردم و خانم کاف هم البته دعوت بود .

خودتان لابد در جریان هستید که شب عروسی برای آقای داماد با همه شبها متفاوت است . همه اقوام و دوستانی که سالی دوازده ماه از آدم رو می گیرند و تحویلت نمی گیرند درست شب عروسی که دست آدم بند است انگار با تو محرم می شوند و با آن سر و وضع و لباس تشریف

می آورند و می رقصند و لبخند می زنند و ....


خانم کاف هم یکی از میهمانان شب عروسی ما بود و خیلی هم خوشحال و صمیمی جلو آمد و دست داد و تبریک گفت و رفت .

خانم ها را که می شناسید . همین که مهربان این بنده خدا را نمی شناخت برایش کافی بود تا شاخکهای حساس زنانه اش تکان تکان بخورد و در همان شلوغی که شتر با بارش هلیکوپتری می زد در حالیکه لبخند روی لبش داشت با غضب پرسید : این خانومه کی بود ؟

من هم صادقانه گفتم : این خانوم کاف بود دیگه . همون که همیشه تعریفش رو می کردم .


آقا جان ! سرتان را درد نیاورم این ماجرا رفت و ماند گوشه ذهن مهربان بانو ...



یکی دو ماهی از ازدواجمان گذشته بود و ما هم توی کارخانه ممیزی ایزو داشتیم . من و خانم کاف عملا کار کارخانه را ول کرده بودیم و صبح تا دیروقتهای شب توی یک اتاق مشغول سند سازی و فرم نوشتن بودیم .

شب ها هم که بر می گشتم خانه شامی می خوردم و مثل جنازه می خوابیدم . یعنی تصور کنید که از بیست و چهار ساعت شبانه روز راحت ده - دوازده ساعتش با خانم کاف می گذشت و حتی بیشتر از مهربان او را می دیدم .گاهی هم برای رفع خستگی می نشستیم و با هم بحث فلسفی می کردیم و خاطره می گفتیم  .

اینها را بگذارید کنار عادت بد من خاک بر سر که همه اتفاقات روزم را سیر تا پیاز توی خواب شب تعریف می کنم .

بله ... همان اتفاقی که نباید بیفتد افتاد .

.

آقا ما خوابِ خواب بودیم . یک چیزی حوالی پادشاه پنجم و ششم سیر می نمودیم که انگار یکهو با یک جسم سخت برخورد محکمی کردیم .

از خواب که بیدار شدیم دیدیم مهربان بانو با صورت برافروخته و درحالیکه خون خونش را می خورد مثل اجل معلق بالای سرمان ایستاده و دارد لبهایش را از عصبانیت گاز می گیرد .


حدس زدن ماجرا زیاد سخت نبود . من که خودم خواب هایم یادم نمی ماند اما مهربان می گفت که گویا من و خانم کاف توی یک باغ بوده ایم و من داشته ام با ذوق و شوق فراوان درختهای باغ را به ایشان نشان می داده ام .


چند روزی گذشت و حضرت والا کم کم آن خاطره تلخ را فراموش کردند و روابط فی مابین به گرمی گرایید . من صادقانه به مهربان گفتم که این اصلا چیز عجیبی نیست که آدم وقتی یک نفر را صبح تا شب می بیند و با او صحبت می کند توی خواب هم او را ببیند و با او صحبت کند . مهربان هم البته آدم منطقی است و این موضوع را قبول داشت فقط مشکلش همان باغ لعنتی بود . یعنی اگر من و خانم کاف توی کارخانه و دم کوره یا ماشین نورد یا دستگاه برش با هم حرف می زدیم انقدر دلخور نمی شد . حرفش این بود که چرا من و خانم کاف توی خواب با هم رفته ایم باغ


هرچند من از کلیت ماجرا ناراحت بودم اما باز هم هزار بار خدا را شکر می کردم که درخواب خیلی متمدنانه و موقر داشته ایم با خانم کاف توی باغ قدم می زده ایم و صحبت می کرده ایم و از زیبایی های طبیعت لذت می برده ایم .

تصورش را بکنید ... خب دست خود آدم که نیست و کسی که نمی تواند جلوی رویاها و تصورات توی خوابش را بگیرد . زبانم لال اگر یک جایی بدتر از باغ بودیم و یک کارهای دیگری می کردیم من چه خاکی باید توی سرم می ریختم ؟


القصه ... چند وقتی گذشت و قرار شد که خانم کاف به همراه منشی شرکت و یک خانم دیگری که به تازگی استخدام شده بود به قصد تبریک ازدواج تشریف بیاورند منزل ما .


آن ماجرای شب عروسی و آن خواب کذایی مرا در نظر داشته باشید و خودتان حدس بزنید که مهربان چه عکس العملی نسبت به تشریف فرمایی خانم کاف نشان می دهد .


از وسواس من برای خرید میوه و شیرینی خوب و نگاه های معنا دار مهربان و تکه انداختن های گاه و بی گاهش که بگذریم مراسم میهمانی به خوبی و خوشی تمام شد و میهمان ها هم تشریف بردند . خانم کاف و دوستانش یک هدیه بزرگی برای منزل ما خریده بودند که از ابعاد و اندازه اش مشخص بود که یک قالیچه لوله شده است . هدیه داخل یک کاغذ کادو پیچیده شده بود و من و مهربان هم داشتیم در مورد میهمان هایمان صحبت می کردیم که چقدر لطف کردند و چقدر زحمت کشیدند و این همه راه را بدون وسیله تشریف آورده اند و مهربان هم می گفت که خانم کاف چقدر با شخصیت و فهمیده است و در همین حال هم داشت کاغذ کادوی قالیچه را باز می کرد که ...


چشمتان روز بد نبیند .... قالیچه ای که خانم کاف خریده بود هم رنگ و هم گلش درست عین فرش وسط هال خانه ما بود . یعنی منِ الاغ بعد از پنج سال اگر بخواهم یک قالیچه که انقدر با فرش خانه خودمان ست باشد پیدا کنم عمرا بتوانم . یعنی این کادوی خانم کاف تمام قوانین احتمال را کن فیکون کرده بود از بس که عین فرش خانه ما بود و غیر ممکن بود کسی بدون اینکه قبلا به خانه ما آمده باشد و فرش خانه ما را دیده باشد بتواند چنین هدیه مناسبی برای ما بخرد .



بعدها حوادثی در کارخانه اتفاق افتاد و رئیس به حالت قهر از شرکت رفت . خانم کاف هم که از آشنایان رئیس بود استعفا داد . همه اتفاقات طوری رقم خورد که کار شرکت بخوابد چون جز خانم کاف کسی ابعاد و اندازه محصولات را نداشت و یکجورهایی اطلاعات محرمانه به حساب می آمد . اما خانم کاف خیلی معرفت به خرج داد و همه اطلاعات را به من منتقل کرد و همین باعث شد تا جلوی رئیس بزرگ سرافراز باشم .

هر چند طی این چند سال حتی یکبار هم از خانم کاف سراغی نگرفته ام اما همیشه ذکر خیرش و آن خاطره بامزه یادمان هست و به نیکی از او یاد می کنیم . بی اغراق خیلی چیزها از او یاد گرفتم و همیشه ممنون محبتش هستم اما انصافا هدیه ای که برای خانه ما آورد بدجور مرا به دردسر انداخت .




+ قاعدتا عنوان بندی این پست باید خاطره بازی باشد اما به سبب برخی اغراقات بیش از اندازه بخصوص در عکس العمل های مهربان که صرفا برای بامزه کردن ماجرا بود این پست را در زمره پست های طنز دسته بندی کردم .

امیدوارم زیاده روی نکرده باشم و مهربان نرنجد و مرا با کمربند سیاه و کبود نکند .

هرررررررررررررر ....


+ آن زوروی توی عکس بنده هستم . شنلم را آنروز نپوشیده بودم البته ...




نظرات 58 + ارسال نظر
نیلوفر سه‌شنبه 1 اسفند 1391 ساعت 00:27 http://www.gorkhejevalangvalang.blogfa.com

خدایی می ارزید دو روز درس و دانشگاه رو تعطیل کنم خیلی باحال بود آقا بابک...
مهربان جان کوتاه نیا پیگیر باش.

گلنار سه‌شنبه 1 اسفند 1391 ساعت 01:30



بامزه بود ,مرسی.

ن.ح پنج‌شنبه 3 اسفند 1391 ساعت 08:48 http://cryptic.persianblog.ir

حسین چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 15:26

چرا داستان سکسی نشده بود اگر یکم سکس قاطی بود حال میداد

حسین چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 15:30

به نظرمن باید با خانم کوشکی یکم حال میکرد

شکوفه سه‌شنبه 21 بهمن 1393 ساعت 14:05

خیلی بی ادب هستید آقا

چرا ؟

Mohammad سه‌شنبه 18 فروردین 1394 ساعت 23:59

خیلی خوب بود مرسی

محمد پنج‌شنبه 8 تیر 1396 ساعت 19:13

خیلی قشنگ و خودمونی نوشتی. خوشم اومد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.