مجید شمسی پور عزیز از وبلاگ چارو ، پست "سه شنبه ها هیچکسی در قبرستان نیست "را برای آن یک هفته اجاره نشینی وبلاگی فرستاده بود که به خاطر طولانی بودن پست خواهش کردم پست دیگری را جایگزین آن کند اما قول گرفتم یک سه شنبه ای این پست را توی جوگیریات منتشر کنیم و مجید عزیز هم با بزرگواری پذیرفت .
سه شنبه است .
سه شنبه های اوج گرفتاری کار . سه شنبه های کار بی پایان . از شدت سردرد ، دنبال دیواری می گردم تا سرم را به آن بکوبم . دیواری بتنی ! بتن مسلح . از جنس همین بتن هایی که هی باید بسازیم و بریزیم این ور و آن ور که کار کرده باشیم ! در این کارگاه ، در آن کارگاه . در این بیابان ، در آن دشت . بر این کوه ، در آن دره ! حالا که دیوار بتنی نیست ، که سرم را بکوبم ، دیوار آجری و گچ خاکی که هست ! لیوان آب را پرت می کنم به سمت دیوار . آب می پاشد بر گچ و خاک . بوی خیسی و خاک بلند می شود . بویی که بوی خاک دارد ، اما عطر کاهگل ندارد ! عطر پاشیدن غروب و آب بر دیوار کاهگلی بین خانه ی ما و همسایه . لیوان چایی سرد شده را از میان کاغذهای یادداشت و تل قرص های مسکن برمی دارم که پرت کنم سمت دیوار . دستم می لرزد . دستم می لرزد و با عصبانیت تمام ، چایی درون لیوان را میپاشم به طرف صورت بهمن . بهمن جاخالی میدهد . چایی رها شده از لیوان میرود و میپاشد به چشم چپ پدر که زیر لحاف گلدار سبز و سرخ ، روی دست راستش خوابیده است . پدر از جا میپرد و هراسان چشمش را میمالد و به ما ، به بچه های شر و سر به هوا چشم غره میرود . از خانه میزنم بیرون و تا مدرسه گریه میکنم . حتما پدر وقتی از جایش پریده یکهو تمام جمجمه اش در سرش تکان خورده و حتما حالا سردرد گرفته است . فکر سردرد او سرم را به درد میآورد . در کلاس ، هر درسی که خانم رییسی میدهد من فقط دستمالی را تجسم میکنم که روی پیشانی آغشته به آبلیموی پدر گذاشته شده است . سردرد که بشود هیچ چیزی نمیگوید . خیلی سخت میشود فهمید که سردرد گرفته است . فقط وقتی طاقتش طاق شد و آبلیمو به پیشانیاش مالید ، آنوقت است که میفهمی سردرد گرفته است .
حالا اما سردردها فرق میکنند . با آبلیمو خوب نمیشوند ! اصلا معلوم نیست چرا سردرد میشوم . هزار تا احتمال میدهم . مجتبی میگوید از بسکه هی توی ماشین کتاب میخوانی ! سینا میگوید سردرد نیست ! سرگیجه است . همه داریم . چیزی توی مایه های همان گه گیجه که خودت میگویی . اما نه ! گمان نمیکنم به خاطر کتاب خواندن باشد . به خاطر گه گیجه هایم هم نیست ! حتما سردردم بخاطر خوردن نهار ظهر کارگاه است . از جایم بلند میشوم . تمام مغزم در جمجمه و تمام جمجمه ام در سرم ، الا کلنگ میکنند ! با مغز و جمجمهای لقوه گرفته ، از درد به خودم میپیچم و به دستشویی میروم . مینشینم بالای سنگ توالت . دست چپم را میگذارم روی پیشانی ام و دو انگشت دست راستم را فرو میبرم در دهانم ! تا ته حلقم انگشت میبرم ! هر چه را که ظهر خورده ام بالا میآورم . آنقدر که دیگر حس میکنم که الان است که روده هایم را هم بالا بیاورم .
پرپدر روده های گوسفند قربانی را برمیدارد . حلقه میکند و میدهد دست بهرام . بعد خودش یک سر روده را میگیرد و تند و تند با فشار انگشتهایش ، هرچه را که داخل روده است تخلیه میکند . روده ی تمیز شده حالا در دست پدر جمع شده است . پدر روده ی شسته شده و تمیز شده را تکه تکه میکند و تکه های جگر را درون روده میگذارد و میگذارد روی آتش . کباب . کباب و آتش . آتش و دود . دود . دود همه جا را پر کرده است . آتش از کنار و گوشه ی بیابان زبانه میکشد . روده های سرباز ریخته شده کنار سرباز و رستم سعی میکند هر طور شده آنها را درون شکمش بریزد . نمیشود . روده های تکه تکه شده و خون و پسمانده های غذا و تکه های بمب و سنگ و شن این بیایان لعنت شده ، بیشتر از حجم شکم پاره شده ی سرباز است . بوی گوشت سوخته میآید . روده های سرباز کنار دستهای سوخته شده اش ریخته اند . کنار جگر سوخته ی مادری که منتظر برگشتن اوست . یک نفر ، آنطرفتر ، پشت یک تانک سوخته هر چه را که خورده و نخورده استفراغ میکند . شب ، درون سنگر میگوید : دلم میخواهد روده هایم را هم بالا بیاورم . فکر بدی نیست ! اگر سردردم را خوب کند ، حتما روده هایم را هم بالا میآورم . اما میدانم که این کار ، مشکل را دو برابر میکند . حتما روده هایم میآیند و در گلویم گیر میکنند و میشوند قوز بالا قوز . سردرد و گیر کردن روده ها در گلو ! نه ! به دردسرش نمیارزد . حوصله ی دردسر را ندارم . به عالم و آدم قول داده ام که دنبال دردسر نروم ! عاقبت تصمیم می گیرم روده هایم را بالا نیاورم ! تا روده هایم را بالا نیاورده ام ، بلند میشوم . شیر آب سرد دستشویی را باز می کنم . آبی به صورتم میزنم . سیفون توالت را میکشم و هر چه را که ظهر با اشتهای فراوان خورده ام و حالا بالا آورده ام ، میفرستم که بروند تا برسند به لوله های فاضلاب شهری بعد شیر آب سرد را میبندم و میآیم داخل اتاق . سر و صورت خیسم را فرو میکنم لای بالش و ملافه ی آبی رویش . اما سرم همچنان درد میکند . روی دست راستم ، روی تخت میافتم و باصدای بلند برای دیوارهای اتاق ، سردردم را تشریح میکنم . ای دیوارها بدانید که حالا تمام دردهای دنیا را ریخته اند ته کاسه ی چشم چپم و دارند با قطار باری ای به طول هشتصد متر از تونل چشمهایم میفرستند به اعماق پیشانی ام . قطار با آن لرزش ریلها و با آن سر و صدای گوشخراشش ، از چشم چپم میرود تا به انتهای کاسه ی چشم راستم برسد . مهندس خاکپور میگوید حرکت قطار لرزشی برابر دو و هشت دهم ریشتر زلزله ایجاد میکند . زلزله دور میزند و میرود درون پیشانی ام . پیشانی ام را مثل ایستگاه سپید دشت لرستان ، سه بار دور میزند تا برسد به بالای کاسه ی سرم . قطار میایستد . همه چیز برای یک لحظه میایستد . بادی که از حرکت قطار درون تونل میپیچد تمام میشود . زلزله تمام میشود . آرامش کارگران لم داده کنار دیوارهای سنگی ایستگاه راه آهن هم تمام میشود . همه ی کارگران راه آهن میریزند و با بیل و کلنگ و دیلم و پتک و هر چه دم دستشان برسد ، میافتند به جان ترواورسها و ریلها و بالاستهای زیر ریلها . مثل مور و ملخ کارگر میریزد کنار ریلها . ضربه ضربه ضربه . صدای ضربه ی همه ی پتکهای دنیا در کاسه ی سرم میپیچد . چشمهایم را میبندم . نمی دانم گریه کنم یا بخندم ؟ می خندم !
پدر کم میخندید ، اما همیشه کاری میکرد که ما بخندیم . خودش فقط لبخند میزد . از او بجز یادش و اسمش ، لبخندش هم برایم به ارث رسید . اما من میخواهم بخندم . میخواهم خنده ام به وارث برسد . اگر این سردرد لعنتی بگذارد ، بالاخره یک روز حتما وصیتنامه ام را هم خواهم نوشت . نمیشود که از همه ی چیزهایی که دارم فقط سردردم برای وارث بماند . خنده هایم چه میشود ؟ شبگردی هایم ؟ بیایانگردی هایم ؟ حتما از دست این سردرد لعنتی که خلاص شوم وصیتنامه ام را مینویسم . مینویسم و امضا میکنم و میگذارم لای دیوان حافظ . همان که جلد سپید دارد . نه آن که جلد سبز دارد . اثر انگشت هم میزنم پای وصیتنامه . درِ اتاق انتهای راهروی طبقه ی چهارم را باز میکنم . کاغذ دیواریهای سبز همه جای دیوارها را پوشانده اند . یک میز چوبی بزرگ با روکش مخمل سبز ، گذاشته اند آخر اتاق ، چسبیده به دیواری که هیچ پنجره ای ندارد . دو تا کتاب با جلد سبز روی میز است و یک صندلی با روکش مخمل سبز ، پشت میز گذاشته اند . هیچکسی پشت میز نیست . هیچکسی داخل اتاق نیست . در را میبندم و میآیم بیرون . تا در را میبندم ، صدایی میگوید بیایید داخل حضرت آقا . در را باز میکنم . پشت میز سبز ، روی صندلی سبز ، مردی با شال سبزی به دور گردنش ، نشسته است و دارد کتابی با جلد سبز را ورق میزند . جواب سلامم را هم نمیدهد . عینکش را روی صورتش جابجا میکند و به سرتا پایم نگاهی میاندازد . بیست و هشت برگ کاغذ به هم منگنه شده را میدهد دستم . اینها را پرکن حضرت آقا . این همه فرم برای چیست آقای محترم ؟ برای اینکه قول بدهی که بچه ی خوبی باشی حضرت آقا . بچه ی خوبی هستم آقای محترم . میگویید نه ؟ بروید از مادرم بپرسید ! این ماییم که میگوییم تو بچه ی خوبی هستی یا نه ، نه مادرت ، حضرت آقا . تند و تند و با خط خرچنگ قورباغه ای فرمها را پر میکنم . اتاق پر از بویی شبیه بوی عود و مسجد است . سئوال ، بو . سئوال ، سردرد ، سئوال . سرم گیج میرود . پرسیده است چه کتابهایی میخوانید ؟ چشمم میافتد به کتابهای جلد سبز روی میز آقای محترم .
عمو ، سیگار همایش را روشن میکند و میگوید هر چه گفتم پسر جان اینقدر هی این کتابهای جلد سرخ را نخوان ، اینهمه دنبال دردسر و گرفتاری نرو ، به خرجش نرفت که نرفت . آخرش یک شب ریختند توی خانه و هر کتابی را که جلد سرخ داشت جمع کردند و یکجا خودش و کتابهایش را ریختند داخل یک گونی و انداختند عقب ماشین و رفتند که رفتند . مینویسم کتابهایی را میخوانم که جلدشان سفید باشد ! پرسیده است روزهای جمعه کجا میروید ؟ روزهای جمعه میرویم کوه . میرویم بالای کوه ، کنار صخره ها مینشینیم و چایی میخوریم و از کتابهایی که خوانده ایم حرف میزنیم . پدر میگوید این حرفهایی را که آنها میزنند تو بلغور نکن پسر جان . دنبال دردسر نرو . اینها سرشان بوی قورمه سبزی میدهد . مینویسم جمعه ها ظهر ، دسته جمعی میرویم مهمانی . قورمه سبزی میخوریم و آش دوغ . فرمها را میدهم دست آقای محترم . آقای محترم کتاب جلد سبز را میگذارد زمین . انگار دارد مثل جادوگرها ورد میخواند . یک استامپ سبز میگذارد روی میز و اشاره میکند که اثر انگشت بزنم پای فرمها . میگویم امضا کرده ام آقای محترم . سواد دارم . میگوید سوادت به این چیزها قد نمیدهد حضرت آقا . انگشت میزنم و به آقای محترم نگاه میکنم . آقای محترم کتاب وردش را برمیدارد و میگوید حالا برو و در دانشگاه بچه ی خوبی باش . میگویم به نظر شما بچه ی خوب چه بچه ای است آقای محترم ؟ میگوید بچه ای که دنبال درد سر نرود . در را میبندم . نفس بلندی میکشم . یادم رفت که از آقای محترم بپرسم آیا دردسر با سر درد فرق دارد؟ در را باز میکنم . روی صندلی سبز رنگ پشت میز سبز هیچکس نیست . داخل اتاق سبز رنگ هیچکس نیست . در را میبندم . تا در را میبندم صدای آقای محترم از داخل اتاق میگوید دنبال هیچ جور دردسری نرو بچه ی خوب . تا ایستگاه اتوبوس میدوم . سوار اتوبوس میشوم . سرم را میگذارم روی صندلی جلویی . سردرد نمی گذارد که به دردسر فکر کنم . از ایستگاه اتوبوس تا خانه صد سال راه است ! صد سال توی خیابان و پیاده رو راه میروم . صدای بوق ماشینها به پیاده روها پرتم میکند . صدای ضربه ی کفشها روی سنگها و موزاییکهای پیاده روها و صدای شاگردهای دکانها و صدای هرهر و کرکر آدمها ، دوباره پرتم میکند میان خیابان . باز حرکت بی انتهای ماشین ها پرتم میکند توی پیاده رو و باز حرکت آنهمه آدم سیاهپوش میکشدم داخل خیابان . مسعود دارد میشمارد . پانصدو بیست و چهار . پانصد و بیست و پنج . پانصد و بیست و شش . میگویم دیوانه میخواهی اینهمه آدم سیاه پوش را بشماری ؟ میگوید نه احمق . دارم تابوتهای روی تریلیها را میشمارم . مردی شبیه همان آقای اتاق سبز ، شال سبزش را روی پیراهن سپیدش میاندازد و میگوید بگو شهدا را میشمارم پسر خوب . سرم درد میکند و دنیا دور سرم میچرخد . نمیدانم ، شاید هم سر من دارد دور دنیا میچرخد . نمیتوانم از پله ها بروم بالا . پله ها از ساختمان میآیند پایین . میرسم به در آپارتمان . در را باز میکنم و میروم جلوی در اتاقم میایستم . آرزو می کنم که کاش از کنار در و سردرد تا کنار آن جعبه ی نوارهای موسیقی و آن بالش آبی رنگ ، یک قدم بیشتر نبود . اما از جلوی در تا کنار تخت هزار فرسخ راه است . کاش کالسکه ای بود و مرا میبرد کنار تختم . کاش دوچرخه ای داشتم و میتوانستم تا کنار تختم یک نفس پابزنم . از کنار سفره تا جلوی در اتاق ، یک قرن فاصله را میدوم . دوچرخه ی لاری بهرام ، کنار دیوار کاهگلی ، زیر سایه ی موها جا خوش کرده است . یک قفل تسمه ای قرمز ، چرخ عقبش را به تنه ی سبزش قفل کرده است . میدوم . تا جلوی مدرسه میدوم . مثل اسبهای کالسکه نفس نفس میزنم و میدوم . چایی رها شده از لیوان با سرعت نور میرود می پاشد به چشم پدر . پدر از خواب میپرد . سرش درد میگیرد . سردرد میشود . خانم رییسی هر چه از علوم می گوید و از ریاضی میگوید و املا میگوید ، من سرم بیشتر درد میگیرد .میان سردردهایم به دبیرستان می رسم .آقای احمدی میگوید موضوع انشاء را بنویسید . از من میپرسد این هفته در مورد چه چیزی انشا بنویسیم پسر ؟ میگویم در مورد سردرد ! آقای احمدی میگوید از کلاس برو بیرون دیوانه . از روی صندلی بلند میشوم . میروم به طرف در کلاس . دم در کلاس میایستم . دستهایم را میزنم به چارچوب در . به انتهای راهرو نگاه میکنم . از دم در تا انتهای راهرو یک قدم بیشتر نیست ! میدوم . میدوم و از در انتهایی راهرو تا دم در دبیرستان را هم میدوم . ازدبیرستان هم میزنم بیرون . میدوم . بدون دوچرخه و بدون کالسکه . نفس نفس میزنم و میدوم . میدوم تا بالاخره از سردرد بیافتم میان غروب و قارقار کلاغها ، در جایی که نمیدانم در کدام شهر است و در کدام بیابان . زن میپرسد : بالاخره حالا کجا هستید شما ؟ سرم را بلند میکنم . سرتا پا سیاه پوشیده است . هزار سال پیش که او را دیده بودم از رنگ سیاه بدش میآمد . شیشه ی گلاب را از دست پسرش میگیرد و نصفش را خالی میکند روی سنگ قبر پدر . صدایی از دور دستها ، از زیر سیاهی چادرش میپرسد نگفتید کجا هستید ؟ نگاهش میکنم . پشت سرش ، پدرش درون قاب عکسی بالای قبرش دارد به ما نگاه میکند . سرم را میاندازم پایین . به اسم پدرم خیره میشوم روی سنگ قبر . میگویم دیدی پدرجان که دنبال هیچ دردسری نرفتم ؟ دیدی که پسر خوبی بودم و سرم بوی قورمه سبزی نداد ؟ اما نمیدانم پدر که چرا سردرد هنوز ولم نکرده است . صدایی میگوید : میخواهید یک قرص سردرد برایتان پیدا کنم ؟ سرم را بلند میکنم . غروب قبرستان در آواز کلاغها ، سیاهی شب را به استقبال میرود . هیچکسی در قبرستان نیست . روزهای سه شبنه هیچکسی در قبرستان نیست . شاید از خواب که بیدار شوم ، از قبرستان و از گرفتاری های کار و از سردرد دور شده باشم .
مجید شمسی پور
مشابه پست های تیراژه س هزار ماشاا...
قبل خوندن بگم که بسی طولانیست!!!
موقع خوندن این پست صدای جناب مجید توی گوشم بود... چقد خوبه که صداشونو شنیدم
سردرد و سرگیجه کاملا بهم منتقل شد یه همچین آدمی هستم من... انقد زود تحت تاثیر قرار میگیرم
ابتدای پست نوشتین مجید میرشمسی
میرشمسی یا شمسی پور؟
می خواستم ببینم متوجه میشین یا نه
ممنون اصلاح کردم
این کامنت برای پست قبلی است . چون دیر بود و از آخرین کامنت ها ، اینجا هم نوشتم تا به داوری گذاشته شود !! :
درود
حضرت بابک
خیلی دوست دارم خودزنیِ یک بلاگر رو ببینم ! پیشنهاد می کنم یه مصاحبه با خودت بذار . قول میدم هم خودت راضی باشی و هم خواننده های محترم وبلاگت . سؤالها رو هم فی البداهه طرح کن نه از قبل . گمونم به امتحانش بیارزه .
شاد باشی رفیق .
Hezar like dare in matn
Gom shodan labelaye satrhao khaterato sardaravordan az jayee
digar khalseye ajibi dasht baram
Mamnoon az majid aziz va hamchenin az shoma babak aziz
یاد کتاب بهار برایم کاموا بیاور، افتادم، خوندن این کتابها ومتنها اصلا کارساده ای نییست
این پست مثل یــک خواب بود
بله..دقیقاهمانند یک خواب
بود..یک خواب طولانی با
هـــزار دالان تودرتو و پر
مفهوم.مرسی مجید
خان..ممنونم.......
یاحق...
چقدر در مورد مرگ و خون و استفراغ و روده تکه تکه شده خوب مینویسی جناب شمسی پور.
میشه یه چیز بگم؟ نمیدونم شاید چون بی سوادم و عقلم به این داستانهای قلمبه سلمبه نمیرسه نظرم اینه اما خب من داستان و متن و فیلم و اصلا هرچیز سخت رو دوست ندارم. البته با عرض پوزش از آقای شمسیپور
likeeeeeeeeeeeeeeeee
این کامنت مربوط به پست قبل میباشد
به حضور انور همگی و مخصوصا" کسانی که خواهان مصاحبه با خانوم هستند برسونم من هم خانومم.
چیه؟ شما که پروفایل من رو نخوندین نمیدونید هم که سکوت مذکر مجازیه یا مونث مجازی برای همین اصلا وظیفهی خودم دونستم شما رو از این موضوع مطلع کنم.
بچه ها کسی از تیراژه خبر نداره؟ نیستش!!!
سلام سمیرا جانم
یکم درگیر بودم این چند روز، اما هستم رفیق.