جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

پنج لحظه ناب و خاطره انگیز

نمیدانم سریال لاست را دیده اید یا نه و این داستانی را که می خواهم تعریف کنم یادتان هست یا خیر ؟

دزموند بلوم توانایی جالبی دارد که در زمان جلو می رود و می تواند اتفاقاتی را که در آینده خواهد افتاد ببیند . چندین بار می بیند که چارلی دوستش به اشکال مختلفی کشته می شود و هربار جان چارلی را نجات می دهد ولی سرانجام هردو تصمیم می گیرند که خودشان را به سرنوشت بسپارند و تسلیم تقدیر بشوند . دزموند در رویایش می بیند که چارلی غرق می شود و این اتفاق هم رخ می دهد . چارلی برای نجات دوستانش ناچار است وارد یک زیردریایی بشود و یک رمز را که از قضا یک نت موسیقی است پیدا کرده و به دوستانش تحویل دهد و چون موسیقیدان است کسی جز او نمی تواند این ماموریت را انجام  بدهد . سرتان را درد نیاورم چارلی می میرد اما قبل از مردن به یاد پنج خاطره مهم زندگی و پنج حس ناب و فراموش نشدنی خود در گذشته می افتد . لحظاتی که حس غرور و لذت در جانش دویده و او را لبریز از افتخار کرده است . مثلا لحظه ای که یک زن را از دست اوباش خیابانی نجات می دهد و زن با حالتی ملتمسانه او را قهرمان صدا می کند و یا لحظه ای که در کودکی پدرش برای اینکه شنا به او یاد بدهد از او می خواهد در آب بپرد و او دودل است که آیا پدرش راست می گوید یا نه ؟ بالاخره در آب می پرد و بعد از چند ثانیه پدرش او را نجات می دهد . یا لحظه جالب دیگری که چارلی و گروه موزیکش بی پول و گرسنه و نا امید سوار یک تاکسی می شوند و رادیوی تاکسی ترانه ای از گروه آنها پخش می کند . چارلی در حالیکه دارد در آب خفه می شود این لحظات ناب را در ذهنش مرور می کند و لبخند می زند .


من هم در بازی امشب همین قصد را دارم . دوست دارم پنج تصویر به یادماندنی و پنج حس ناب فراموش نشدنی عمرم را برای شما به تصویر بکشم :



اولین تصویر :

کلاس سوم راهنمایی بودم . از طرف مدرسه ما را بردند به یک مسابقه تلوزیونی . مسابقه ای که آقای شهریاری مجری آن بود . البته من جزء شرکت کننده ها نبودم ولی توی تماشاگرها نشسته بودم . تیم ما آنروز باخت و سرگروه تیم هم موقع بازی چند تا سوتی خفن داد که تا مدتها سوژه خنده دوست و فامیل و بچه ها بود . بگذریم ... روزی که قرار بود مسابقه ما را نشان بدهند پنجشنبه بود و من کلاس زبان داشتم . خیلی به بابا اصرار کردم که این یک جلسه را نروم کلاس ولی قبول نکرد و من هم جرات نداشتم با او مخالفت کنم . کلاس تمام شد و من حسابی از بابا دلخور بودم . بابا به جای  این که مرا به خانه برگرداند به سمت خانه یکی از دوستانش رفت که نزدیک کلاس ما بود . رفتیم و تلوزیون را روشن کردند . آخرهای مسابقه بود . یک لحظه فقط در حد یکی دو ثانیه دوربین زوم شد روی تماشاچی های مدرسه ما و تصویر خودم را توی تلوزیون دیدم . نمی توانید درک کنید چه حسی بود . شاید آقای دوربینی فقط بتواند این عشق و لذت را بفهمد . آنروز به خودم قول دادم که یک هنرپیشه بشوم و بروم توی تلوزیون . آرزویی که برآورده نشد و البته عشقی که دیگر مثل آنروز لذت و قوت ندارد . بزرگ شدم و آرزوهایم رنگشان عوض شد . اولین تصویر به یاد ماندنی من در زندگی دیدن خودم بود در تلوزیون ...



تصویر دوم :

دکه روزنامه فروشی غلغله بود . قرار بود ساعت دو روزنامه ها برسد اما تا چهار خبری نشد . بعضی ها از صبح آمده بودند نوبت گرفته بودند . آن موقع شهرک خودمان پیک سنجش نمی آوردند و من به ناچار رفته بودم شهریار . چقدر نذر و نیاز که نکرده بودم . بالاخره روزنامه ها رسید و ولوله ای به پا شد مثل صحرای محشر . آدمهای خوشحال و غمگین در اعلا درجه ممکن جلوی چشممان می دیدیم . آدمهایی که از خوشحالی قبولی در کنکور بالا و پایین می پریدند و آدمهایی که از ناراحتی قبول نشدن زار زار گریه می کردند .بالاخره نوبت من رسید . پیک سنجش بر اساس حروف الفبای نام خانوادگی به چند بخش تقسیم شده بود و من حرف الف را خریدم .  دوست نداشتم جلوی صف جمعیت دنبال اسمم باشم . با خونسردی از جلوی چشمهای پرسشگر و منتظرشان گذشتم و از آنجا دور شدم رفتم و رفتم تا رسیدم امامزاده . آنروز نمی دانستم یکروز پدرم را در آنجا دفن خواهند کرد . به هر حال با ترس روزنامه را باز کردم .

آ با کلاه چند صفحه طولانی بود و بعد الف و ب مثل ابدی و ابری و اتابک و تا بالاخره رسیدم به اسحاقی ها . صد ها اسحاقی دیگر هم مثل من آن سال کنکور داده بودند و از قضا سه تا همنام من هم قبول شده بودند . وسطی هم خودم بودم . کارت چروکیده کنکورم را از جیبم بیرون آوردم و چندین و چند بار شماره آن را با شماره نفر وسط چک کردم . خودم بودم . خود خودم . اشک از چشمم جاری شد و از خوشحالی فریاد زدم . دومین تصویر دوست داشتنی و خاطره انگیز عمرم همان روز گرم سال هفتاد و پنج رقم خورد . من  در مرحله اول کنکور سراسری قبول شده بودم .


تصویر سوم :

چشم هایمان را بستند و از توی سلول بیرون آمدیم . فکر کنم جز من چهار نفر دیگر هم بودند . مثل قطار ردیفمان کردند و آرام آرام از پله ها بالا آمدیم . از پشت چشم بند نور خورشید را پشت پلک های بسته ام حس کردم و بعد بوی هوای آزاد به مشامم رسید . بعد از بیست و چهار ساعت بازداشت حس مردی را داشتم که سال های سال پشت میله ها اسیر بوده است . ماجرا خیلی ساده بود . بعد از سه روز آماده باش مراسم ارتحال امام در سال 84 صبح روز شانزدهم خرداد زنگ خانه ما را زدند و دو تا آقای ریشو دم در مرا دعوت کردند که بدون هیچ سوالی بنشینم توی ماشینشان . تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که به مادرم که داشت از ترس می لرزید بگویم اگر تا ظهر خبری از من نشد با بابا بیایند دنبالم . به محض نشستن توی ماشین چشمانم را بستند و سرم را کردند زیر صندلی و گفتند هیچ چیز نگویم . بیست و چهار ساعت تمام هم توی یک سلول کوچک که نمی شد حتی پایم را تویش دراز کنم بی هیچ دلیلی بازداشت بودم و سه بار هم یک آقایی مرا برای بازجویی فرا خواند و از من در مورد همدستانم سوال کرد . سرباز وظیفه راهنمایی و رانندگی بودم و آقایان دنبال پیدا کردن گروهی بودند که به بهانه جریمه از مردم رشوه می گیرند .  قطار آدمها سوار یک نیسان پاترول شدند و چشم بندها را باز کردیم . یکی از همکارانم را شناختم و دستش را گرفتم توی دستم . بعد از نیم ساعت رسیدم به دادگاه انتظامی . ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود . حس می کردم سالهاست از خانه دور بوده ام . از ماشین که پیاده شدم بابا را دیدم . انگار دنیا را به من داده باشند . مهم نبود چه حکمی برایم می برند . بودن بابا باعث شد دیگر از هیچ چیز نترسم . سومین تصویر دوست داشتنی عمرم دیدن بابا بود جلوی در دادگاه نظامی کرج در خرداد ماه سال هشتاد و چهار ...


تصویر چهارم :

سالی را گل زده بودم و خودم هم کت و شلوار دامادی داشتم . شیک با کراوات و لباس و کفش نو . از پله ها بالا رفتم . دسته گل دستم بود . حدودا ده دقیقه منتظر نشستم تا کار مهربان تمام بشود . در باز شد . از روی پله های جلوی آرایشگاه بلند شدم . عروس خوشگلم از در بیرون آمد و من محو تماشایش شدم . صدها بار مهربان را دیده بودم اما دیدن او در این لباس و با این ظاهر حس غریبی داشت . بی اندازه زیبا شده بود و من دست و پایم را گم کرده بودم . خانم فیلمبردار مدام دستور می داد که چه کار کنم و چه فیگورهایی بگیرم اما من دوست داشتم همانجا بدون ترس و استرس خراب شدن  فیلم و مراسم بنشینم و ساعت ها عروسم را نظاره کنم . چهارمین تصویر دوست داشتنی عمرم دیدن مهربان بود برای اولین بار در لباس عروسی  تیرماه سال 87 ...



تصویر پنجم :

روز سیزدهم خرداد سال نود و دو . اتاق عمل بیمارستان پیامبران . بعد از تقریبا نیم ساعت قدم رو و ترس و استرس پشت در اتاق عمل خانم پرستاری که سفید پوش نبود از در بیرون آمد و نام خانوادگی مهربان را گفت . یک میز آکواریومی کوچک روبرویش بود و مانی داشت توی آن ونگ می زد . پاهایم جان نداشتند که راه بروم . اشکم بیخودی سرازیر شده بود . این واقعا پسر منه ؟ عشق منه ؟ مانی منه ؟ خانم فیلمبردار گفت : آقای پدر ؟ نمیخواید پسرتون رو ببوسید ؟ من گفتم : میشه ببوسمش ؟ بوسیدمش و توی گوشش گفتم : سلام پسرم . سلام مانی . و مانی یکهو آرام شد و گریه نکرد . پنجمین تصویر و فراموش نشدنی ترین تصویر عمرم لحظه ای بود که برای اولین بار مانی را دیدم . سیزدهم خرداد سال نود و دو ...





دلم می خواست تک تک دوستانم را به نام صدا کنم و دعوتشان کنم که این بازی را ادامه بدهند و پنج لحظه فراموش نشدنی عمرشان را به تصویر بکشند اما چون حافظه جلبکی خودم را می شناسم منصرف شدم . من نام پنج نفر را می گویم که در این بازی شرکت کنند . البته لازم نیست حتما با همین طول تفسیری که من نوشتم بنویسند . 


اول : مهربان

دوم : محسن باقرلو

سوم : محمد حسین جعفری نژاد

چهارم :سمیرا نهاوندی

پنجم : نیمه جدی بانو




باقی دوستان هم اگر مایل بودند در این بازی شرکت کنند در کامنتها خبرم کنند . این پست چند روزی اینجا می ماند و لینک پست دوستانی را که در بازی شرکت کردند برای یادگاری در ادامه همین پست به مرور اضافه خواهد شد .


+ دل نوشته های یک دانشجو

+ مجموعه عرائض آقای بلاگر

+ آیات نور

+ سطرهای سپید مهربان

+ خرده فروشی

+ نیمه جدی

+ مستانه

+ همه اطرافیان من

+ دخترک دریا

+ عسل و خربزه







نظرات 63 + ارسال نظر
سپیده سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 17:29 http://detari.blogfa.com

نمیدونم چرا جدیدا با خوندن هر پستی اشکم سرازیر میشه ؟!
بخصوص کنکور که خاطره ایی مشابه بود با این تفاوت که من تو بغل مامانم اشک ریختم !
و پست مانی کوچولو ، زنده باشه دومادیشو ببینی همشهری

ممنون همشهری

کیانا سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 21:23

میدونی بابک خان همه آدما حداقل به گمونم همه آدما وقتی کنکور قبول میشن خوشحالن.پستتو خوندم یاد خودم افتادم وقتی نتیجه کنکور و دیدم تا یه هفته فقط زار میزدم.دلم نمیخواس مشهد باشم. توقع م از خودم تهران بود همه تصویرم از خودم شکست

و خب راستش هرچی فک کردم فقط یه تصویر موندگار تو ذهنمه که بعد یه مدت طولانی همونقدر برام حس خوب داره
یه بار یکی از آدمایی که دوسش داشتم اومد مشهد روز اولی که دیدمش حسی نبود اما روز دوم خیلی فرق داش بی نهایت خوشحال بودم اون نگاه موقع خدافظیش هیچوخ یادم نمیره .میخواستم بپرم و محکم بغلش کنم اما از اونجایی که ادم مزخرفیم و عمرن غرورمو زیر پا بذارم اینکارو نکردم
الان که بش فک میکنم خیلی حسرت داره برام

لحظه بعدیم که ممکنه هیچوخ از یادم نره موقع نتیجه همین کنکورمه که بارها قبول شدنمو تصور کردم و خب امیدوارم بشم .مسیر زندگیمو عوض میکنه این کنکور

ایده خوبی بود . مرسی
راستی سلام :)

مرسی کیانا

1 چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 00:11

سلام مجدد
من دیشب یه پیام از طریق" ارتباط با من " براتون فرستادم
ممنون میشم جواب بدید .

سلام . ایمیل من اینه :
kiamehr.bastani@gmail.com

سمیرا چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 08:04 http://nahavand.persianblog.ir

میگم همه نوشتن الا جناب باقرلو....چرا؟؟؟

مهدیه چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 18:28 http://heava.persianblog.ir

خواستم منم به تصویرهام فکر کنم ولی ترسیدم.
ترسیدم از به یاد اوردن خاطره های تلخ تو این دورانی که دارم همه تلاشم رو می کنم به گذشته فکر نکنم و موفق نمیشم!
همون بهتر که در حد خواننده خاموش وبلاگ ها بمونم

1 چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 22:43

Email was sent
pls find attachment doc
ths

نوید پنج‌شنبه 21 فروردین 1393 ساعت 04:08

البته من منظورم تاثیر گذر زمان نبود. منظور من بیشتر این بود که شاید وقتی به لحظات مهم زندگیمون فکر می کنیم. لحظاتی به فکرمون برسه که ضمیر ناخودآگاهمون اصلا اونا رو مهم نمی دونه. چون تصور من اینه که اون چیزایی که در لحظه مرگ جلوی چشم آدم رژه میرن از ضمیر ناخودآگاهش نشات می گیره. توی کامنت قبلی همه دغدغه من وقتی به 5 صحنه مهم زندگیم فکر می کردم این بود که واقعا اینا صحنه های مهم زندگیمه؟ ممکنه من بگم قبولیم توی کنکور یکی از صحنه های خاطره انگیز زندگیمه اما وقتی دارم میمیرم اصلا اون صحنه به یادمم نیاد. به جاش مثلا لبخند مادرم توی روز اول مدرسه ام از جلوی چشمم عبور کنه. چیزی که ذهنم جزو 5 خاطره مهم زندگیم به حساب نمیارتش اما توی ناخودآگاه ذهنم خیلی پررنگ حک شده.

تداعی پنج‌شنبه 21 فروردین 1393 ساعت 09:54 http://deltangieto.blogfa.com/

عالی بود :)
منم بازی؟؟؟
البته هرچند که تصاویر توی ذهن من که یک خاطره باز حرفه ای هستم خیلی خیلی زیاد هستند اما 5تا از این خاطره هارو انتخاب میکنم و تا امروز عصر مینویسمش

تداعی یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 00:12 http://deltangieto.blogfa.com/

فکر میکردم پست کسایی که تو بازی شرکت کردن رو میخونید!!!
برام مهمه شما پستمو بخونین و نظر بذارین ،منتظرتونم

ثنا یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 02:54

سلام
خیلی خیلی بیش از حد پست قشنگی بود
دست مریزاد

دوشیزه الیزه جمعه 29 فروردین 1393 ساعت 16:44 http://00s00.blogfa.com/

خیلی خوب بود :)
منم بازی کردم و واقعا بعد از مدت ها از خوندن اکثر حس های خوب ادمها خیلی لذت بردم
مرسی

سوری یکشنبه 31 فروردین 1393 ساعت 21:05 http://dokhtarin.blogfa.com

سلام من اولین باره آمدم وب شما اجازه هست منم بنویسم؟

شیطون بلا یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 ساعت 11:26 http://http://zendegiemojaradi.blogfa.com/

وای عالی بود بغضم گرفت اصن
ایشالا که همیشه تصویر خوب توی ذهنتون مجسم بشه
پیروز باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد