جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

مسافر کوچولو و اولین روز مدرسه

من یک مسافر کوچولو هستم و تازه به سیاره شما آمده ام .

اعتراف می کنم که شما آدم ها ، موجودات عجیب و غریبی هستید .

چند وقتی  مهمان شما هستم و خاطراتم را برایتان می نویسم ....

 

امروز صبح که رفتم توی خیابون، خیابون ها خیلی شلوغ شده بود و ترافیک هم شدید بود

از کریم که توی چهارراه ایران خودرو روزنامه می فروشد و خیلی فقیر است پرسیدم :

چرا انقدر خیابان ها شلوغ است ؟

و کریم گفت : چون امروز اولین روزی است که مدرسه ها باز شده است .

البته کریم انقدر سر چهار راه ،دود ماشین خورده است فکر کنم کمی خنگ شده است .

چون بچه ها که رانندگی بلد نیستند و ماشین هایشان کوچولو است .

بنابراین تصمیم گرفتم بفهمم که دلیل این همه شلوغی چی است ؟

و اصلا مدرسه یعنی چه ؟


آدم های زمین در مجموع خیلی موجودات  کم عقلی هستند  .

برای اینکه وقتی به دنیا می آیند خیلی خنگ هستند و هیچی هم بلد نمی باشند .

یک عمر می روند مدرسه و دانشگاه و چیز یاد می گیرند و روزنامه و کتاب می خوانند

و وقتی بچه دار می شوند- بچه هایشان هم خنگ هستند و دوباره باید همین کار ها را بکنند .

وقتی هم که به بچه هایشان یک چیزهایی یاد می دهند که اسمش تجربه است

بچه هایشان به حرف آنها گوش نمی دهند و تا خودشان یاد نگیرند فایده ندارد .

من به کریم گفتم چرا شما آدمها وقتی بچه دار می شوید یا دارید می میرید اطلاعاتتان را

به بچه هایتان منتقل نمی کنید تا برای یاد گرفتن اینهمه چیزهایی که خیلیهایش هم الکی

و اشتباهی است  وقتشان را تلف نکنند . ولی کریم به من خندید و گفت که نمی شود .

و راست هم می گفت .

نحوه تبادل و بازیابی  اطلاعات در شما آدمها خیلی ابتدایی و مسخره است .

مثلا اگر قرار باشد یک چیزی را یاد بگیرید حتما یک نفر باید آن را با دهنش بگوید و شما با گوش

بشنوید و بعد آن را توی مغزتان که یک ماده پروتوئینی لزج و چندش آور است ذخیره کنید .

در حالیکه اگر خدای شما عقلش می رسید و یک پورت ساده و  مسخره یو اس پی برایتان

تعبیه می کرد... خیلی راحت می شد تمام تجربه و اطلاعات و دانش پدرهایتان را با یک فلش

مموری به شما منتقل کرد تا انقدر احمق نباشید

و همه اشتباهاتی که آنها می کنند را دوباره تکرار نکنید .

 

همان شبی که آن خانوم خوشگلی که مرا با مهرام رادار اشتباه گرفت  و لبهایش قرمز بود

و بوی خوبی می داد و به خانه اش رفتم ... وقتی که لباسهایش را در آورد

و قبل از اینکه می خواست مرا بخورد دیدم که روی تنش چند تا پورت داشت .

البته من چون ترسیده بودم وغیب شدم نتوانستم در مورد پورتها بیشتر تحقیق کنم و وقتی

از کریم پرسیدم به من گفت که این پورت ها فقط برای وصلت کردن است و هیچ فایده دیگری ندارد .

اما به نظرم خدایی که اینهمه حوصله  داشته و اینهمه آدمهای جورواجور درست کرده بعید است

که این پورت ها را فقط برای وصلت کردن ساخته باشد .

شاید یک روزی در اینباره بیشتر تحقیق کردم و بیشتر نوشتم .

 

بگذریم ... مدرسه یک جایی است که بچه های آدم می روند آنجا و سواد یاد می گیرند

سواد یعنی اینکه چیزهایی که توی سر آدم هست را با یک وسیله ای به اسم مداد

 به روی کاغذ منتقل کنید یا اینکه چیزهایی که روی کاغذ نوشته شده اند را درک کنید .

 که خیلی کار ابتدایی و مسخره ای است .

چون کسانی که توی یک کشور دیگر زندگی می کنند

نمی توانند آن را بخوانند و منظور شما را بفهمند .

یعنی وقتی این بچه ها بزرگتر شدند باید بروند و یک زبان دیگر را دوباره از اول یاد بگیرند

تا آدمهای کشورهای دیگر حرفهایشان را بفهمند .

یک نفر هم هست که اسمش خانوم معلم است و به بچه ها سواد را یاد می دهد .

و من از او پرسیدم چرا از همان اول به بچه ها ، زبان کشورهای دیگر را یاد نمی دهند ؟

ولی او توی دلش به من گفت : مرتیکه اجنبی وطن فروش

 

من امروز دیدم که دختر بچه هایی که به مدرسه می روند همه روی سرشون یک پارچه

انداخته بودند تا سواد از مغزشان فرار نکند .

عسل که خیلی دختر خوشگلی است هم  توی صف وایساده بود و گریه می کرد .

فکر کنم پارچه روی سرش داشت مغزش را اذیت می کرد .

چون بیچاره عسل تا دیروز از این پارچه ها روی سرش نگذاشته بود .

مامان عسل که خیلی خانوم خوب و مهربانی بود و  قبلا مرا توی پارک دیده بود

داشت گریه می کرد و به من گفت چون عسل دارد سواد دار می شود گریه اش گرفته است .

اما سواد دار شدن که خوب است و من نفهمیدم چرا گریه می کرد .

 

وقتی که مدرسه تعطیل شد ، روزنامه ای را که کریم به من داده بود ،به عسل نشان دادم

و او فقط عکسهایش را بلد بود بخواند و معلوم بود که اصلا با سواد نشده است .

و مادر عسل به من گفت که عسل باید 12 سال به مدرسه برود و بعد هم 4 سال به دانشگاه

 برود تا  بتواند با سواد شود .

 و باید در تمام این 16 سال روی سرش از آن پارچه ها ببندد تا سوادش فرار نکند  و بتواند یک

شغل خوب و پولدار پیدا کند .

اما دروغ می گفت ...

چون سعید که دانشگاهش تمام شده  به من گفت  که با لیسانس ،کوفت هم به آدم

 نمی دهندو برای اینکه برای نیلوفر مانتو بخرد ، بعد از ظهر ها می رود و مسافرکشی می کند .

 

الان که دارم اینها را می نویسم ...

عسل کیف و کتابهایش را بالای سرش گذاشته و کفش و روپوش و پارچه سواد بندش را هم

بالای سرش گذاشته  است و بیچاره ذوق می کند که صبح که به مدرسه می رود با سواد

میشود .

سعید هم که باسواد است و لیسانس دارد ،خسته و کلافه به خانه آمده- چون با یک مسافر

 که به او یک 1000 تومنی پاره داده بود دعوایش شد و شامی که نیلوفر برای او پخته بود نخورد

 و زود رفت خوابید و امشب هم نتوانستند با هم وصلت کنند .

 

نتیجه گیری :

ای آدمهای احمق ! شما که قرار است بعد از 16 سال سواد یاد گرفتن

بروید مسافر کشی و ساختمون سازی  کنید . خب از همون اول بروید

رانندگی و بنایی یاد بگیرید . سواد به چه درد شما می خورد آخه ؟




نظرات 14 + ارسال نظر
مانی اسحاقی سه‌شنبه 14 مرداد 1393 ساعت 23:50

سلام بچه های جوگیریات
من مانی هستم
پسر این بابک اسحاقی
من اصن بابامو دوس ندارم
بابای خوبی نیس این اقا بابک شما
خودتون یه نگا بندازین
اومده اینجا داره قصه سرایی می کنه
اونوخت وب من چی
اخه من به کی بگم دردمو
هنوز کامنتای پست قبلی رو تایید نکرده
از ماه قبلم تا حالا که هیچ
تو این ماه تو ماهگردمم حتی چهارتا عکس نذاشته ازم
حالا میاد کلی از خودش تعریف میکنه که دوستم داره
تابستون داره تموم میشه
دریغ از یه مسافرت
نصف تابستون که اینجا درگیر فوتبال و اینجور جینگول بازیا بوده
بعدشم معلوم نیس می خواد چی رو بهونه کنه
اخه من دلم سفر می خواد
شمال می خواد
دار و درخت می خواد
دریا و اب تنی می خواد
خوب اینکه خونمونو عوض کرده
حیاط دار شده و می تونم توش کلی اب بازی کنم
ازش تشکر می کنم
دوست دارم بابا اسحاقیِ خوبم

هما چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 00:03

کرم دندون چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 00:56

سلام ایها الصدیقون القدما. زمانیکه خدمتتون عارض میشدم بنده آدم نمیشم به ریشم میخندیدند دوستان خوشحالم یه آدم فضایی حرفای دل منو بهتون گفت ... دلم حتی برای دوستانی که فحش و کتک بارم میکردن و پشت سرم داستان لیلی و مجنون میگفتن تنگ شده... خوب باشید همیشه .دوستدار تک تک تون. امضا";:_/*-+=)( کرم دندون)

هورام بانو چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 08:30

پورت ساده و مسخره یو اس بی و انتقال دانش با فلش مموری روخوب اومدی ......یعنی میشهههههه---الان اینجا چرا از این آیکنهای واتس آپ که دوتاقلب تو چشش داره نشونه ذوق کردن نداره؟؟؟؟؟

راستی چرا دخترا باید اون پارچه
بندازن رو سرشون تا سواد از مغزشان فرار نکنه ولی برا پسرا هنوز چیزی اختراع نکردن که سواد از سرشون در نره .

باران پاییزی چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 09:07 http://baranpaiezi.blogsky.com

مانی جون بیا شمال خودم میبرمت گردش گل پسر. قربون اون چشمای خوشگلت برم
من شازده کوچولو رو خیلی دوست دارم. اصلن یک مدتی هم کتابش رو خوندم و هم کتاب صوتی ش رو همزمان با صدای گرم احمد شاملو گوش دادم. مسافر کوچولوی داستان شما چه خوب همه چیز رو می بینه و تحلیل می کنه. وقتی می بینی بعضی از کار های بی دلیل رو بی منطق انجام میدیم چون یه حرکت دایره واره که بهمون به ارث رسیده و ناگزیریم به انجام اونها، خنگی مون به چم میاد اما نمیخاییم ببینیم و باور کنیم که اشتباه اشتباه حتا اگر از کسی سر بزنه که خداوار می پرستیمش و قبولش داریم...
این پستهاتون بسیار زیباست آقای اسحاقی.

کوثر چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 10:07

سلام آقا بابک
خداقوت
اکثر اوقات خاموش میخونمتون
خواستم تشکر کنم ازتون بابت این همه وقت و انرژی که میزارین و برای ماها می نویسین . سپاسگزارم .
این پست های مسافر کوچولو هم خیلی خیلی عالیه

افروز چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 11:31

با وجود اینکه اعتقاد ندارم تحصیل برای آدم شعور میاره ولی فکر میکنم لازمه فقط ای کاش هرکسی میرفت تو همون مسیری که بهش علاقه داره نه مسیری که رتبه و برند دانشگاه براش تعیین میکنه کاش یه روز جرئت اینو پیدا کنم حالا که مسیرمو اشتباه رفتم بتونم برگردم و برای دلم کار کنم

سکوت چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 11:52

حالا این شمال و دار و درخت و دریا و آب تنی رو مانی میخواد یا مامان مانی؟
والا ما فکر کردیم این مدت که بابک خان نبودند رفته اند مسافرت
خب آقای بابک چه فکری میکنی مانی کوچولو و مهربان مامانش رو مسافرت نمیبری

صدیقه (ایران دخت) چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 13:40 http://dokhteiran.blogsky.com

سلام شازده کوچولو جان
میدونی منم یه روزایی مث تو فکر میکردم، که یحصیل به چه درد میخوره وقتی قرار اول و اخرش یه شغل آزاد داشته باشی (این قاعده بیشتر در مورد اقایون صادقه البته) ولی کم کم تو برخوردم با آدما نظرم عوض شد. میدونی عزیزم هنوزم میگم که تحصیلات شعور نداشته ی یه ادمو بهش نمیده (مصداقش هم هزاران نغری که تو دانشگاهها و ... هستن) ولی در مورد کسی که پتانسیل تغییر و پیشرفت داره لازمه. یه دید متفاوت در مورد زندگی به ادم میده که به نظرم لازمه...
تو که فعلا اینجایی خودت برو با ادمای مختلف درس خونده و نخونده بیشتر معاشرت کن تا ببینی تفاوت حرف من کجاس.

مانی عزیزم بابا بابک خیلی به فکر توئه گلم... حتما حتما الان داره برنامه ریزی یه سفر درست و حسابی برای تو و مامان مهربان گلت میکنه.

نادم چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 15:05 http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

پک زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الّا نوعی لجاجت با خود، و حتی لجاجت در تداوم ِ نوعی عادت.
عجیب ترین خوی ِ آدمی این است که می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد و به کرات هم. هر آدمی ، دانسته و ندانسته ، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر می برد ، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود ِ آدمی نسبت به خودش نیست.

پرگل جمعه 17 مرداد 1393 ساعت 01:33

عالی بود

پونی جمعه 17 مرداد 1393 ساعت 13:32 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

بیایین پیش ما اردبیل کتابامم بیارین

چشم

نادم دوشنبه 20 مرداد 1393 ساعت 15:13 http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

همیشه منتظر کسی باش که حتی اگه با یه لباس ساده بودی ، خواست معرفیت کنه ، بگه این دنیای منه

جودی جمعه 31 مرداد 1393 ساعت 21:07 http://marilla.blogfa.com

عاشقت شدم البته نوشته هات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد