جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

مسافر کوچولو و روسپیدان شهر کلان

من یک مسافر کوچولو هستم و تازه به سیاره شما آمده ام .

اعتراف می کنم که شما آدم ها ، موجودات عجیب و غریبی هستید .

چند وقتی  مهمان شما هستم و خاطراتم را برایتان می نویسم ....

 

اولین بار توی چهار راه ایران خودرو دیدمش

می گفت  اسمش سوسن خانوم است ... اما دروغ می گفت .

کریم می گفت که او  جیم  است که خیلی حرف بی تربیتی است

و آدم ها وقتی با هم تصادف می کنند به مادر همدیگر می گویند جیم

آقا رضایی می گفت او  رو سپید  است  و راست می گفت

 چون خیلی صورتش سفید بود .

 

 


 

اولین بار توی چهار راه ایران خودرو دیدمش

لبهایش قرمز بود و بوی خوبی می داد که تا اینور خیابان می آمد .

من و کریم داشتیم  کیک و نوشابه سیاه می خوردیم .

کریم گفت : عجب تیکه ای است ...

و من معنی تیکه را  نفهمیده ام  ولی حتما بد است

چون مادر عسل کوچولو یکبار وقتی دیکته نمره بد گرفته بود به من گفت :

اگر بابای عسل کوچولو بفهمد او را تیکه می کند .

البته بابای عسل اینکار را نکرد ولی می ترسم که عسل کوچولو هم وقتی بزرگ شد تیکه بشود

مثل سوسن خانوم

 

سوسن خانوم آنروز سوار یک ماشین  سیاه رنگ  که صدای آهنگ از تویش می آمد شد و رفت

کریم  آه کشید و گفت  : کوفتت بشه

و من باز هم نفهمیدم  چی کوفت کی شده است .

همان شب وقتی کریم روزنامه هایش تمام شده بود و داشت از این عینک هایی می فروخت

که وقتی تویش فوت می کنی گوشهایت از دو طرف دراز می شوند

و ابروهایت بالا پایین می روند ، دوباره سوسن خانوم را دیدم  .

وقتی برایش دست تکان دادم  رویش را برگرداند .

یادم افتاد که کریم به من یک علامت  یاد داده بود

که آدمها وقتی از هم خوششان می آید به هم نشان می دهند  .

که یک چشمت را می بندی و سرت را کج می کنی

 

 

وقتی علامت مرا دید به طرف من آمد و گفت خسته است و از سر کار برگشته است

گفتم تا آدرس سر کارش را به من بدهد ولی به من خندید

از من پرسید پول داری یا نه؟ و من گفتم که خیلی پول دارم و ترابل پولهایم را نشانش دادم

از من پرسید ماشین داری؟ و من گفتم ندارم ولی اگر بخواهد می روم و از آقای سیبیلو یکی می خرم

باز هم خندید و چون روسپید بود خنده اش خیلی قشنگ می شد

پرسید خانه داری؟ و من گفتم  نه  ندارم

پرسید پس شبها کجا می خوابی ؟ و من گفتم شبها خوابم نمی برد

فکر کنم دلش برایم سوخت چون دستم را گرفت  و توی چشمهایم نگاه کرد و گفت : تو دیوونه ای؟

و من گفتم نه ! دیوانه ها وقتی از آدم ساعت می پرسند فرار می کنند . من مسافر کوچولو هستم .

خندید و  گفت : چون ماشین نداری از این ماشین های دربسته می گیرم ولی باید پولش را  بدهی

و من قبول کردم .

و گفت چون خانه نداری می رویم یک خانه ای که امنیت دارد ولی باید پول آن را هم بدهی

و من قبول کردم .

سوسن  خانوم گفت قیمتش  چند تا 5 هزار تومنی  است اما به نظرم خیلی قیمتش بیشتر بود

حتی از چند تا ترابل پول هم بیشتر

 

من تا آنروز نمی دانستم آدمها هم فروشی هستند

بعضی ها آدم می فروشند

بعضی آدمها هم خودشان را می فروشند

و هر دو هم خیلی ارزان این کار را می کنند

چون آدمها با اینکه خیلی  موجودات بدرد نخوری هستند ولی ارزششان از  پول خیلی بیشتر است

چون پول خیلی بدرد نخور تر است و فقط یک کاغذ است که رویش نقاشی دارد

حتی عسل کوچولو هم بلد است روی کاغذ  نقاشی بکشد

اما هیچ دستگاهی وجود ندارد که بتواند یک آدم را درست کند .

 

خانه امنیت دار  خیلی دور بود و  راننده  ماشین در بسته به من گفت 

که باید چهار تا پنج هزار تومنی به او پول بدهم .

وقتی پول را با او دادم و رفت ، سوسن خانوم گفت  خیلی زیاد پول داده ام

و باید به چونه راننده می زدم .

 

از سوسن خانوم پرسیدم که خانه امنیت دار مال خودش است ؟

گفت که مال خودش نیست ولی شبها که از سر کار بر می گردد در آنجا می خوابد .

می گفت خانه مال یک نفر است که اسمش صاحبخانه است

و خیلی آدم بدی است چون می خواهد سوسن خانوم را  تا آخر هفته از آنجا بیرون بکند .

 

سوسن خانوم خیلی مهربان بود چون وقتی  نون و خیار شور و کالباس  می خورد

یک لقمه درست کرد و به من هم داد و وقتی گفتم پولش چقدر می شود گفت که مجانیست .

بعد یک سیگار کشید و گفت زودتر  کار را شروع کنیم چون خیلی خسته است .

من گفتم اگر خسته هستی چرا می خواهی باز هم کار کنی ؟

گفتم که او بخوابد و من مواظبش باشم .

گفت : داری حوصله ام را سر می بری اگر نمی خواهی برو گمشو بیرون

ومن گفتم من کار کردن بلد نیستم ولی می توانم کمکش کنم

لباسهایش را درآورد و گفت : خوبه بیا کمکم کن

ولی من بلد نبودم چطوری کمکش کنم

گفت باید از همان کارهایی که آدم ها  موقع وصلت با هم می کنند  بکنیم

من برایش توضیح دادم که پورت های ما به هم نمی خورد ولی او اعصابش خورد شد

و نشست و یک سیگار دیگر کشید .

 

روی دستها و پاهایش  نقطه های بنفشی وجود داشت  که  اصلا به تن سفیدش نمی آمدند

پرسیدم معنی این نقطه ها چیست ؟

گفت یادگاری  مشتری هایش است .

پرسیدم مشتری هایش کی هستند ؟

گفت : گوساله هایی که با زیر شکمشان فکر می کنند .

و پرسید : تو تا به حال با کسی وصلت  کردی اصلا ؟

گفتم : نه از لحاظ فیزیکی امکانش را نداشته ام  .

پرسید : پس اینجا چه گهی می خوری الان ؟ پس چرا قبول کردی ؟ پول من چی میشه ؟

و من  همه ترابل پولهایم را به او دادم  .

 

گریه کرد و گفت : تو یا دیوانه ای  یا مال این سیاره نیستی

گریه کرد و گفت : وقتی  ده سال پیش از شهرشان که خیلی دور است به اینجا آمده اند

تصورش را نمی کرده که یکروز خودش را بفروشد .

گریه کرد و گفت : شوهرش که او را از آن شهر دور آورده  است  اورا کتک می زده 

دودی بوده است و همه وسایل سوسن خانوم را دود کرده و توی جوب آب  مرده  است .

گریه کرد و گفت : دخترش  همسن عسل است  و توی خانه فامیل های شوهرش زندگی می کند .

گریه کرد و گفت : دارد کار می کند تا پول کیف و  کتاب دخترش را بدهد .

گریه کرد و گفت : یک روز که پولهایش زیاد شد با دخترش فرار می کند از این شهر کلان

که آدمهایش گوساله هایی هستند که با زیر شکمشان فکر می کنند .

ومی رود به شهر دور خودش  که گوساله هایش خیلی خوبند و اصلا فکر نمی کنند .

گریه کرد و چیزی نگفت

گریه کرد و  بازهم گریه کرد و انقدر گریه کرد که خوابش برد

و من تا صبح توی خواب تماشایش کردم .

 

نتیجه گیری :

روسپیدان این شهر کلان  از خیلی آدمها  بهترند

لا اقل فرق گوساله هایی که از زیر شکمشان فکر می کنند

را با کسی که از یک سیاره دیگر آمده است

می فهمند .