جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شریران نا بالفطره


امروز صبح برای کاری رفته بودم دادگاه

جلوی در دادگاه خانواده با خانمی روبرو شدم حدودا 25 ساله که یک مقنعه مشکی داشت و یک مانتوی سورمه ای تنش بود . تکیه داده بود به ستون مجاور در شعبه دادگاه خانواده . چند نفر از پله ها بالا آمدند . یک آقا و خانم مسن و یک خانم چادری به همراه یک پسر بچه شش هفت ساله و آقایی که از وجناتش مشخص بود وکیل است با همان ظاهر معمول کیف چرمی و کت و شلوار و ته ریش ...

زن جوان خودش را جمع و جور کرد و موهای بیرون ریخته اش را با دست داخل مقنعه فرو برد . بعد با حالتی آمیخته با شرم و حیا به احترام پیرمرد و پیرزن ایستاد و سلام کوتاهی کرد .

پیرمرد با گوشه چشم نگاهی از سر نفرت به زن جوان انداخت و گفت : دست شما درد نکنه

زن جوان گوشه چشم هایش خیس شد و گفت : آقا جون ! به خدا من بی تقصیرم .

پیرمرد اما سری به نشانه تاسف تکان داد و از او فاصله گرفت و به همراه آقای وکیل و خانم مسن وارد دادگاه شدند . پسر بچه دست خانم چادری که همراهش بود را رها کرد و به سمت زن جوان دوید . زن توی راهرو زانو زد و پسر بچه را محکم به آغوش کشید و سر و صورتش را غرق در بوسه کرد . مدام صورتش را می بوسید و قربان و صدقه اش می رفت و اشک از چشمهایش جاری بود . پیرمرد از اتاق بیرون آمد و دست پسر بچه را از دست مادرش جدا کرد . زن جوان با همان بغض می گفت : آقا جون ! به خدا قسم من فقط بچه ام رو می خوام . نه مهریه نه نفقه نه شکایت . فقط بچه ام رو می خوام .


همین حین مردی که از قرار همسر زن جوان بود همراه سربازی که به دستش دستبند زده بود وارد راهرو شدند . حتی به صورت زن جوان نگاه نکرد . زن جوان پشت سر او وارد اتاق شد و پیرمرد پسر بچه را به خانم چادری که همراهشان بود سپرد و او نیز وارد اتاق شد و در را بستند .


به سمت پله ها که می رفتم شنیدم که پسر بچه از خانم چادری که دستش را گرفته بود می پرسید : مگه بابا دزدی کرده که پلیس گرفتتش ؟



سرباز جلوی دادگاه موبایلم را  پس می دهد . پارکینگ پر از ماشین است و آدمها فوج فوج وارد دادگاه می شوند . با صورتهایی که گاهی خستگی گاهی غم گاهی نفرت و گاهی شرارت در آنها نمودار است .


فکرم پیش پسر بچه گیر کرده است . در ناصیه کودکی که هنوز به مدرسه نرفته ، دست بند خوردن پدر و کتک خوردن مادر را به چشم دیده است و به جای بچه های بی آلایش تازه مدرسه رفته با قاضی و پلیس و وکیل و دادگاه همکلاسی شده است آینده خوشی نمی شود دید . باید دعا کرد پدر یا مادری که قیمومیت او را می گیرند طوری تربیتش کنند که بیست سال بعد  نشود یکی از همین آدمهایی که موقع ورود به دادگاه شرارت را می شود از صورتشان خواند .