جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

افسر نوشت : آتیشت میزنم جناب سروان ( قسمت اول )

تابستان 84 ، چهارراه دانشکده کرج مشغول پست دادن بودم که یکهو یک ماکسیمای مشکی رنگ دور برگردان را خلاف جهت معمول دور زد . تابلوی بزرگ دور زدن ممنوع به قدری واضح و مشخص بود که بعید می دانستم راننده آن را ندیده باشد . واضح بود که راننده تابلو را دیده اما  مرا ندیده است . آنروزها نه از تویوتا کمری خبری بود و نه پورشه و مازراتی و آستون مارتین و بی ام و های آنچنانی و از هیوندای و کیای کره ای هم خبری نبود  . آنهایی که خیلی پولدار بودند ماکسیما داشتند و آنهایی که فوق پولدار بودند بنز سوار می شدند .


وقتی دور زد متوجه شدم که کمربند ایمنی هم نبسته است .


این شد که سوت بلندی کشیدم و با دست اشاره کردم که بایستد . ماشینش را آرام به کناری کشید و شیشه ماشین را پایین داد . طبق معمول سلام کردم و گفتم : لطفا مدارک ماشین

گفت : همراهم نیست .

با تعجب گفتم : یعنی گواهینامه بیمه نامه و کارت ماشین هیچکدوم پیشت نیست ؟

خیلی خونسرد گفت : نه

گفتم : میدونید چقدر جریمه اش میشه ؟

گفت : مهم نیست .

کمی جا خوردم و به چهره خونسرد مرد نگاه کردم . خیلی خونسرد حرف می زد انگار روزی ده بار جریمه اش می کنند . با خودم گفتم یکجای رفتار این آدم مشکوک است . یا از آن گردن کلفت هایی است که آشنای رده بالا دارند و خلافی هایشان سر ماه خود به خود پاک می شود یا شاید اصلا خودش سرهنگی سرداری چیزی است .


با احتیاط و مودبانه شروع کردم به شمردن موارد تخلف و مبالغ جریمه هرکدام ...

بیست تومن دور زدن ممنوع

چهار تومن کمربند

هفت تومن گواهینامه

سیزده تومن کارت ماشین

هفت تومن بیمه ....


همین ها حول و حوش پنجاه تومن می شد و پنجاه هزار تومن آنروزها بر خلاف امروز رقم بالایی محسوب می شد .

همانطور خونسرد داشت مرا نگاه می کرد . منتظر بودم پیشنهاد رشوه بکند تا مطمئن بشوم که کاسه ای زیر نیم کاسه دارد اما لام تا کام حرف نزد . با احتیاط و احترام گفتم : خب پس نظری ندارید ؟ یعنی بنویسم ؟

همانطور صم و بکم نگاهم کرد و جواب هم نداد .


از این تصمیم گیری های آنی متنفرم . دوست دارم وقت بیشتری برای بررسی جوانب کارم داشته باشم .

وقتی استرس  دارم نمی توانم تمام جنبه های عملم را بسنجم و در آن شرایط واقعا نمی دانستم چه رفتاری درست است ؟

قاعدتا باید تمام مبلغ را کامل می نوشتم اما این امکان بود که دردسر ساز بشود . پلاک ماشین را یادداشت کردم و مستاصل بودم که چه مبلغی بنویسم و چه کدی بزنم ؟

دست آخر یک هفت تومان جریمه همراه نداشتن گواهینامه نوشتم و قبض را به دستش دادم .


راننده ماکسیما نگاهی به قبض انداخت و پرسید : نوشتی جناب سروان ؟


این نوشتی جناب سروان را با یک تحکمی بیان کرد . مثل باباهایی که در خانه سلطنت می کنند . مثل رئیس هایی که یک عالمه کارمند دارند . مثل ارباب هایی که رعیت برایشان کار می کند .


دو سال خدمت در لباس نیروی انتظامی و درست در متن جامعه یعنی وسط خیابان تجارب خوبی عاید آدم می کند که شاید مهم ترینش این باشد که آدم ها را بهتر می شناسی و می توانی رفتارها و عکس العملهایشان را پیش بینی کنی .


پس نوشتی جناب سروان ؟


توی دلم گفتم : خب معلوم است که جریمه نوشته ام . پس شماره تلفن است یا نامه فدایت شوم ؟

پاسخ سوالش از جانب من یک بعله بود . بعله ای که می دانستم پایان مکالمه ما نیست و حتما جمله دیگری به دنبال خواهد داشت . اما اعتراف می کنم اصلا و ابدا انتظار شنیدن چنین پاسخی را نداشتم . خودم را برای شنیدن گلایه و آه و نفرین و حتی فحش آماده کرده بودم اما اصلا و ابدا انتظار نداشتم بگوید :


آتیشت می زنم جناب سروان





+ آیا راننده ماکسیما بابک اسحاقی را آتش می زند ؟

آیا بابک اسحاقی در برابر دوربین مخفی قرار دارد ؟

آیا راننده ماکسیما قصد شوخی با او را دارد ؟

آیا بابک اسحاقی خیلی ترسیده است ؟


یادتان هست در انتهای کارتون فوتبالیستها کاکرو و سوباسو به هوا می پریدند و معلوم نبود توپ کجا می رود و کی برنده می شود ؟ و یک هفته توی خماری می ماندیم تا ببینیم ماجرا چطور به پایان می رسد ؟

شما هم برای دانستن حقیقت ماجرا باید کمی صبور باشید . در پست بعدی همه چیز را خواهید فهمید ...



++ اگه یادتون باشه یک موضوع بندی با عنوان داستان های بی پایان داشتیم البته اون داستان ها تخیلی بود و این داستان حقیقت داره .  دوست داشتید پایان این پست را حدس بزنید ....