جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شماره ده : به یاد حاجی بمانی



حاجی بمانی مادربزرگ مادریم بود .
تمام فرزندان پدر و مادرش بعد از بدنیا آمدن فوت شده بودند و نامش را بمانی گذاشتند که بماند و ماند
کدبانو بود و آشپزیش نظیر نداشت و در عین اینکه بسیار دستپخت لذیذی داشت مقتصد بود
تا زنده بود آشپزی های روستایمان چه عزا و چه عروسی بر عهده او بود
با کمترین مواد اولیه بهترین غذا را تحویل می داد
بسیار متدین بود و حتی جلوی من و بابا که محرمش بودیم روسری از سرش نمی افتاد

مثل همه پدر بزرگ و مادربزرگ های روستایی زندگیش پر بود از رنج و سختی
تا وقتی عزیزترین فرزندش صمد زنده بود خم به ابرویش نمی آورد
ولی با رفتن صمد دایی مادربزرگ هم شکست
و تا همان روز آخر عمرش مدام برای صمدش مرثیه می خواند

مهرماه سال 81 با دوربین هندی کم خاله مریم رفتم و از او فیلم گرفتم
دلخور بود که چرا شام پیش او نرفته ام . برایم فسنجان پخته بود اما من احمق چون خانه اش تلوزیون نداشت ترجیح داده بودم در خانه خاله مریم بمانم تا اینکه بروم و پیش پیرزن باشم .

همیشه در حال نماز و عبادت بود و دقیقه ای تسبیح از دستش نمی افتاد
زمستان همان سال آمده بود منزل ما
صبح با صدای گریه و شیون مادرم بیدار شدم
حاجی بمانی سکته مغزی کرده بود و بدنش فلج شده بود
حرف هم نمی توانست بزند
او را به بیمارستان بردیم و چند روز بعد تمام کرد ...

دیروز و در راستای فنگ شویی مهربان این سی دی را پیدا کردم
تاریخش برای اولین روز مهرماه سال 81 است
آخرین سال عمر حاجی بمانی
نگاه کردم و اشک ریختم
حاجی بمانی مرا خیلی دوست داشت
همیشه با مریم و نرگس بحث و جدل داشت اما مرا مثل صمد دایی نوازش می کرد و خیلی رفیق بودیم
قول داده بودم وقتی درسم تمام شد و پولدار شدم او را به مشهد ببرم که نشد
صدا و چهره اش را داشتم فراموش می کردم
و این سی دی دوباره داغ دلم را تازه کرد
وقتی حاجی بمانی را توی قبر گذاشتند من کفنش را کنار زدم و توی گوشش تلقین خواندم
من آخرین کسی بودم که حاجی بمانی را دید
و نمی دانید چقدر برای دیدن دوباره اش مشتاقم

دهمین پست بهمن ماه را به نیت این شب جمعه برای حاجی بمانی نوشتم
دوست دارم امشب برگردم به چهار سالگی
حاجی بمانی مثل همیشه عینک سیاه و درشتش روی چشمش باشد
و قرآنش باز
و تسبیح شاه مقصودش در دست
و بپرسد : بابک جان ! اصولدین چند تاس ؟
و من توک زبانی بگویم : پنش تاس پنش تا . توحید عدل ... ....

+ لطفا برای شادی روح عزیزان پرکشیده فاتحه بفرستید .

نظرات 27 + ارسال نظر
سحر جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 00:32

خدا بیامرزه حاجی بمانی رو و روحش شاد

کاملیا جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 00:32

روحشون شاد
کلی اشک ریختم...

بهار همیشگی جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 00:47

چنین مادر بزرگ نازنینی قطعا جایش خوب خوب هست....با خوندن این نامه چقدر دلم خواست منم همچین خاطره ی خوبی از داشتن یه همچین فرشته یی داشته باشم که متاسفانه ندارم...
شما خوشبختین که همچین تجربه یی داشتین

پونی جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 01:17

الفاتحه مع الصلوات

تهران نمیایی؟

پروین جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 01:36

چقدر قشنگ بود بابک جان. دلم گرفت و در عین حال ببخندی موقع خواندنش روی لبم بود. به یاد خوبی ها و مهربانی ها و صفای همهء مامان بزرگ ها و بابا بزرگ ها
خدا حاجی بمانی عزیز را رحمت کند.
من هم با مادربزرگم هم خانه بودم. او طبقهء زیر ما مینشست و عاشق سهیلم بود. هر روز طرفهای ظهر میامد توی راه پله و صدا میزد سهیل .... آبگوشتک پخته ام (نمیدانم چرا میگفت آبگوشتک) یا کوفته یا ..... و سهیل با سر میدوید پایین. میرفتم توی حیاط و از پنجره نگاهشان میکردم و از دیدنشان که چهارزانو دوطرف سفرهء کوچکش روی زمین نشسته بودند لذت میبردم.
خیلی غم رفتن ما را خورد. هر بار پای تلفن با محمد حرف میزد به شوخی نفرینش میکرد که ما را برد و او تنها شد :(

سکوت جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 02:12

خدا رحمتشون کنه
ایشالا که با حضرت فاطمه محشور بشن

طـ ـودی جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 02:39

روحشــون شاد
مامابزرگ ها و بابابزرگ ها بهترینن؛ بهترین

خدا همه ی مامان بزرگ ها و بابابزرگ ها رو بیامرزه و اون هایی که هستن رو سالم نگه داره واسمون تا زندگیمون از نفس هاشون گرم بمونه

(بلاگ اسکای شوخیش گرفته امشب با من!!!)

دل آرام جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 11:21 http://delaramam.blogsky.com

روحشون شاد باشه
چه بده که دونه دونه آدمهای به این نازنینی پر میکشن.
خدا رحمتشون کنه

آزاده جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 12:38

سلام
روحشون شاد.
من هم از مادربزرگم یه فیلم چند ثانیه ای در گوشیم دارم که هر وقت دلم براش تنگ میشه میبینمش.
مادربزرگ من هم من رو بین همه نوه ها بیشتر دوست داشت. ولی وقتی میرفتم شهرشون بخاطر اینکه با دخترخاله ها حرفهای دخترونه بزنم شب ها نمیموندم پیشش و مادربزرگ قشنگم ناراحت میشد. من خیلی احمق بودم.

n جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 12:49

خدا رحمتشون کنه، چقدر دوستشون داشتم یهو

خزر جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 16:07

خدا رحمت کند حاجی بمانی و حاجی بمانی ها را
سایه مادرتون مستدام

محمد مهدی بازاری جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 18:56 http://mmbazari.blogfa.com

سلام ...روحش شاد و آرام ...

صبا شنبه 11 بهمن 1393 ساعت 07:42

مادربزرگ منم دقیقا همینطوری بود که شما گفتید ما نوه های پسریش بودیم و بیشتر از بقیه نوه هاش هوامونو داشت. خدا همه عزیزان رفته رو رحمت کنه.

سمیرا شنبه 11 بهمن 1393 ساعت 07:48

خدا رحمتش کنه...دلم برا مامان بزرگم تنگ شد... هرچند سرجاست ولی چراغ خونه س

هورام بانو شنبه 11 بهمن 1393 ساعت 08:55

روحشون شاد یادشون گرامی.....

برایم فسنجان پخته بود اما من احمق چون خانه اش تلوزیون نداشت ترجیح داده بودم در خانه خاله مریم بمانم تا اینکه بروم و پیش پیرزن باشم ...

سه شنبه بود ، ومن احمق هم به دلیل قرار شغلی نرفتم خونه پدربزرگم !هنوز یادم نمیره تن صداشو پشت تلفن که گفت چرا نیومدی ؟ و من گفتم 5 شنبه میام ...پنجشنبه تو کما بود و من دیگه لبخند مهربونش ندیدم ...

سارای شنبه 11 بهمن 1393 ساعت 11:16 http://damanekhali.blogfa.com

من که یاد بی بی حیات م افتادم/ زنی تا صد سالگی با کمری خمیده هم، بسیار زیبا و خوش سلیقه بود... روح مادر بزرگ ها و پدر بزرگ های در گذشته شاد... که تا وقتی زنده بودن قدرشونو ندونستیم...

بوسه ی زندگی شنبه 11 بهمن 1393 ساعت 11:38 http://kisslife.blogsky.com

روحشون شاد

گلابتون بانو شنبه 11 بهمن 1393 ساعت 13:41 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

روحشون شاد. این جور آدم ها کیمیایی هستن که این تو دوره و زمونه شبیهشون به ندرت پیدا میشه.
یاد پدربزرگ مادریم افتادم که خیلی مرد نازنینی بود.
خدا همه پدربزرگ ها و مادربزرگ های سفرکرده رو قرین رحمت کنه.
فاتحه هم خوندم.

بمب شنبه 11 بهمن 1393 ساعت 15:40

پیدا کردن این فیلما حس شعف و بغض رو توام داره. روحشون شاد

amine شنبه 11 بهمن 1393 ساعت 17:12 http://www.donyayeman1.blogsky.com

روحش در آرامش ابدی باشد

رها آفرینش شنبه 11 بهمن 1393 ساعت 20:02 http://rahadargandomzar.blogsky.com

روحشون شاد...همیشه خوندن در مورد مادر بزرگها گریه ام رو در میاره...
من خیلی شبیه مادر بزرگ پدری ام هستم...وقتی سوم دبیرستان بودم فوت شد،عمه هام دستای منو میگرفتن و به یاد مامانشون میبوسیدن...
مادر بزرگ مادری ام رو وقتی ایران نبودم از دست دادم...هر وقت میرم سر مزارش انگار تازه رفته باشه...اونجور گریه میکنم،با صدای بلند و هق هق...مادر بزرگ خیلی عزیزه...خیلی

طاها شنبه 11 بهمن 1393 ساعت 21:59 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام

روحشون شاد

نورا شنبه 11 بهمن 1393 ساعت 22:57

خدا بیامرزدشان مامان بزرگا و بابا بزرگا خیلی شیرینن خیلی

پری (خاموش) یکشنبه 12 بهمن 1393 ساعت 01:22

جقدر جالب ،خدا بیامرزتشون ،اسم زیبایی هم داشتند ،خیلی ایده عالی و خوبیه که راجع به شخصیتای تو زندگیت انقدر دقیق بشی ودربارشون بنویسی ،زیاد که فکر میکنی یه کسایی یادت میاد که خیلی وقته فکر نکردی بهشون ،چهرشونم محو یادته اما میدونی تا دنیا دنیاست مثلشونو پیدا نمی کنی ،هر کاری هم کنی دیکه اون چهره محو هیچوقت واضح نمیشه
آدم احساس میکنه اینجور تقویم نوشت ها رو به بعضی از شخصیتای زندگیش بدهکاره

امید دوشنبه 13 بهمن 1393 ساعت 23:43

روحش شاد. دلم گرفت...

آوا سه‌شنبه 14 بهمن 1393 ساعت 18:53

روحشون شاد...قول مشهدرو
منـــم به مادربزرگم دادم و
بهش عمل نکردم...هنوز
درقیدحیاتن...اخرین باز
مونده از نسل مادر و
پدربزرگا.....دوسش
دارم و خـدایی اون
بیشتربه فکرماها
س تامابه فکراون
بســکه اولویتای
زندگیـامون فرق
کرده........خدا
رحـــــمت کنه
حاجی بمانی
عزیزرو........
یاحق...

گلنار چهارشنبه 15 بهمن 1393 ساعت 03:10

آخی , روح عزیزشون شاد که بو و رنگ دیگری داشتند این نسل.
عزیز و ماندگار درست مثل نام ایشان:بمانی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد