جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

آب هویج بستنی

توی شهرک ما کلاس زبان نبود . بابا پنج سال تمام مرا هفته ای سه روز می برد فردیس آموزشگاه و بعد هم می آمد دنبالم . آموزشگاه طبقه دوم یک پاساژ قدیمی بود سر سه راه حافظیه . پاساژ کوچکی بود اما همان چند تا مغازه کوچکش دنیای من بودند . طی این چند سال مغازه ها گاهی می بستند و مغازه جدیدی باز می شد . اما خاطره انگیز ترینشان یک ساندویچی بود یکی مغازه تعمیر و فروش دوربین و یکی هم قنادی . 

یک ساندویچی با همان بوی لعنتی و نوستالژیک ساندویچی های قدیم . همان بوی لعنتی که بزاق دهان را راه می اندازد . بویی که هنوز هم جلوی ساندویچی های لوکس که سوسیس و کالباس استاندارد می فروشند و روغن های سرخ کردینشان را زود به زود عوض می کنند دنبالش می گردم و پیدا نمی کنم . دوربین فروشی مغازه رویاهایم بود . چند تا دوربین قدیمی داشت از این آینه ای های روسی . چند تا دوربین جدید داشت با لنزهای بزرگ که فقط توی فیلم های جاسوسی دیده بودم و از همه نازنین تر چند تا دوربین شکاری بود . بچه ی قانعی بودم . آرزویم این بود که یکروز بتوانم از توی چشمی های دوربین شکاری دورها را ببینم . داشتن و خریدنش فراتر از رویاهایم بود . هنوز هم داشتن یکی از این شکاری ها را  آرزو دارم . چرا یادم رفته بود ؟ 

و قنادی با آن رایحه های مست کننده ای که از زیر زمینش بیرون می آمد . بوی شیرین کیک و شیرینی خامه ای . بازی رنگی رنگی شیرینی های براقِ تر و خشک پشت شیشه یخچال . زبون، کشمشی، رولت، لطیفه، نون خامه ای ، کیک یزدی و ناپلئونی . 

تمام این پنج سال وقتهایی که بابا دیر می آمد دنبالم من توی پاساژ تماشاچی این سه مغازه محبوب بودم . زمستان و تابستان و شب و روز .

نمی دانم چرا ما را اینطوری تربیت کرده بودند ؟ شاید شرایط زمانه ما بود . بچه سیزده ساله می رفت زیر تانک و ما فکر می کردیم ایثار یعنی به بهانه داشتن یک آرزو به باباهایمان فشار نیاوریم . نه اینکه اگر می گفتیم نه می گفتند . اوشین سریال بچگی های ما بود که دلش ضعف می رفت ولی غرورش قبول نمی کرد از نان برنجی مادربزرگ پیرش بخورد . صبر می کردیم خودشان بخرند . لج نمی گرفتیم . بهانه گیر نبودیم . بیخود و بیجهت چیزی نمی گرفتیم . خوب می شدیم تا جایزه بگیریم . جایزه هایمان هم کوچک بودند خیلی کوچک تر از رویاهایمان . اما طلبکار نبودیم . خواستن هایمان را توی دلمان نگه می داشتیم و بروز نمی دادیم مگر اینکه می پرسیدند . 

یکی از همین روزهای تابستان بود . بابا مرا برد کلاس زبان . توی راه گفت غده ای توی گلویش درآمده و باید عمل کند . گفت من باید مثل مردهای بزرگ مواظب مامان و آبجی هایم باشم . من بغضم گرفت ولی گریه نکردم . کلاس که تمام شد بابا دم پاساژ منتظرم بود . گفت بریم شیرینی بخوریم . رفتیم توی همان قنادی که من رنگ ها و بوهایش را حفظ بودم و خاطره ای برایم ساخت که مزه اش هم هنوز زیر زبانم باشد . آب هویج بستنی تا آنروز نخورده بودم . لیوان های بزرگ شیشه ای داشت که بزرگترین لیوان هایی بود که به عمرم دیده بودم انقدر بزرگ که انگار غول ها تویش آب می خوردند . آب هویج خورده بودم ولی نمی دانستم ترکیبش با بستنی سنتی اینطور دیوانه کننده می شود . 

شاید بیست و پنج سال گذشته باشد . اسم همکلاسی ها اسم اساتید و درسهایی که یادمان می دادند یادم رفته . وقتی بابا زنده بود یکبار با جزئیات برایش داستان آب هویج را گفتم اما یادش نیامد . قنادی دیگر آنجا توی پاساژ نیست . لیوان های شیشه ای همگی یکبار مصرف شده اند . بابا دیگر زنده نیست . و من تنها بازمانده آن خاطره شیرین هستم و هنوز هم وقتی می رویم بستنی فروشی اگر آب میوه داشته باشند از بین تمام اسم های جذاب و عجیب و از میان تمام آبمیوه های خوشرنگ و خوش طعم ، آب هویج بستنی سفارش می دهم و به صندلی خالی بابا نگاه می کنم .



نظرات 14 + ارسال نظر
اوا تازه وارد دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 15:52

بعضی خاطرات تا ابد چنگ میندازن به دل ادم ....خدا پدرتون رحمت کنه

پری سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 02:12

بعضی از اولین تجربه ها همیشه یاد آدم میمونه و هرچقدر هم تکرار بشن همش فکر میکنی دفعه اول بهتر بود و این مزه اولیو نمیده مخصوصا وقتی تو بچگی باشه مثل اولین تجربه سینما، اولین تجربه دوچرخه سواری، اولین تجربه خنکی کولر و...
به نظرم بعضی از بچه های اون نسل هم به این خاطر چیزی نمیخواستن از پدر و مادرهاشون، چون میدونستن که عمرا واسشون خریداری نمیشه و مطرح کردنش دردیو دوا نمیکنه و جز اعصاب خوردی خانواده نتیجه ای نداره
خیلی ممنون از شما که با این وضعیت هنوز جوگیریات رو سرپا نگه داشتین، امیدوارم طرفدارا و خواننده های اینجا اونقدر امید بهتون بدن که کامنتای مزاحمت و باقی مشکلات رو نادیده بگیرین

خورشید سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 02:16 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

سلام

بعضی خاطره ها ابدی ن . انقدر واضح که نه انگار سالها گذشته.

خدا رحمت کنه پدرتون رو .

اوس اسمال نوشت ها عالی ن.

خوبه که باز مینویسین .

نسیم سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 02:47

نبودن بابا گران است گران

وقتی پدرتون فوت کرد و شما پست های غمگین میذاشتین حالتون برام نا مفهوم بود الان هفتاد روزه که بابا رفته
با این که صبح باید برم سر کار نمیتونم بخوابم دلم بابام رو میخواد و اون برا همیشه رفته
چهره ش رو تخت بیمارستان و حال خرابش یادم نمیره
آقای اسحاقی چقدر سخته بی پدری.....

تسلیت میگم

lightwind سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 11:59

لازمه بگم اشکم دراومد
خدا بیامرزه بابای مهربونتونو

سهیلا سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 17:34 http://nanehadi.blogsky.com

میرن آدما
از اونا فقط
خاطره هاشون میمونه

الهام(سکوت) چهارشنبه 16 دی 1394 ساعت 09:57 http://www.hesemaktoob.blog.ir

خدا پدر عزیزتون رو بیامرزه. اتفاقات وقتی خاطره میشن یا باعث حسرت هستن یا باعث عذاب
منکه همیشه وقتی یاد خاطرات خوب می‌افتم با حسرت میگم آخی یادش بخیر

محمد مهدی چهارشنبه 16 دی 1394 ساعت 22:12 http://mmbazaar.blogfa.com

سلام و عرض ادب

چه زیبا خاطره ای را زیباتر نوشتید و چه با شکوه یاد و نام و خاطره پدر را زنده کردید ....لذت میبرم هنوز از نوشتن هایتان ...

ی رهگذر پنج‌شنبه 17 دی 1394 ساعت 10:04

آفرین به این نوشته . ساده زیبا دلنشین عمیق و پر از معنا و احساس خوب پر از قدرشناسی و لبریز از حس خوبی و حس

زیبای دوران پاک کودکی های نسل ما .روح پدر عزیزت شاد

رضوان شنبه 19 دی 1394 ساعت 11:14

خدا رحمت کنه پدر بزرگوارتون.
ایشالا شما سالم باشین و سایه تون بالای سر بچه و همیشه لحظات ناب براشون بسازین.

ساینا چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 09:01

من با خوندن این پست گریه کردم.همین جوری.الکی....

مریم راد یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 07:11

سلام آقای اسحاقی
انشالله که همیشه سلامت باشید و در کنار خانواده تان شاد و خوشبخت
بسیار زیبا بود. من هم دارم از این نوع خاطره که شاید مثل شمابا این قشنگی نتوانت تعریفش کنم اما بسیار به این نوع خاطره نزدیک است
هر چند الان نزدیک مامان اینا یم نیستم اما با هر نفس از تمام خوبی هایشان ممنون هستم
ممنون بابت این خاطره خوب که خیلی چیزها را برایم یادآوری کرد
شاد و پیروز باشید

ترنج پنج‌شنبه 29 بهمن 1394 ساعت 09:35 http://shaparak75.blogfa.com/

منم تو همون پاساژ طبقه ی دوم کلاس زبان رفتم
اون قنادی رو هم یادم میاد ولی مغازه های دیگر ونه متاسفانه
یادش بخیررررررر

جالبه حتی اسم یکی از معلمای اونجا رو هم یادم نمیاد
پیر شدیم رفتتتتتت
شما دبیرستان وحدت می رفتین؟

بهاره سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 19:57 http://myyass.blogsky.com

نمیدنم ما چطور تربیت شدیم و چرا بچه های الان حریص اند؟ خوش به حالتون چه خاطره های خوبی از پدرتون دارین. روحشون شاد. برای من واژه پدر مبهم و تاریکه. اما خدا رو شکر که برای بچه هام کاملا متفاوته.

خدا رو شکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد