جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

سید عسلی

سخت است برای کسی که فقط سه بار دیده ای چیزی بنویسی . 

بار اول یکروز پاییزی ۹۳ بود . با باجناقم سر موضوع ساده ای شرط بستیم و من باختم . قرار شد یکروز هرجا که او گفت بروم و آخر همانروز برای اولین بار میر طیب را دیدم . آذری ها به سید می گویند میر ولی من هم مثل باجناقم او را سید صدا می کردم با اینکه خیلی دوست نداشت سید صدایش کنند . لهجه شیرینش قند کلامش را مکرر می کرد . نه اینکه مغلق سخن بگوید ، انقدر ساده حرف می زد که می نشست توی عمق وجودت . شاید شصت و چند ساله بود . خانه اش یک آپارتمان کوچک بود بالای کن کنار رودخانه . صد البته کن سولقان خودمان نه کن عباس کیارستمی مغفور . 

سالها پیش بعد از نداشتن تفاهم با همسرش توافق می کنند که راهشان را از هم جدا کنند و با وجود اینکه خانه و زندگی روبراهی هم داشته بزرگوارانه از خانه بیرون می رود و به غیر از کتی که تنش بوده همه چیز را می گذارد و بیرون می زند و توی دامنه کن شروع می کند به پرورش زنبور .

سید عسلی یکجور درویش مسلک بود . خانه اش پر بود از دبه های عسل . اما عسل اصلی خود سید عسلی بود . برای من کم پیش آمده بود در اولین برخورد چنین شیفته آدمی بشوم . با سواد نبود اما می دانست . اهل مطالعه بود . دغدغه هایش شبیه من بود . حرف های سید عسلی را خوب که هضم می کردم می دیدم شبیه حرف های من در شصت و چند سالگی است . یکجوری انگار خود سی سال بعد من بود با لهجه آذری . 

چند ساعتی که گفت و شنیدیم مثل برق و باد گذشت . 


بار دوم بهار پارسال بود .

باجناقم گفت سید سرطان دارد . می خواهد برود تبریز . 

رفتیم . تنها نبود اینبار . دورش را گرفته بودند فامیل . سر حال و قبراق بود . تنها کسی که انگار توی آن جمع غمگین و بغ کرده سرطان نداشت سید عسلی بود . شاید ده دقیقه نشستیم . خانه اش کوچک بود و ما توی جمع خانواده وصله ناجور بودیم . مثل بار اول تا دم در بدرقه مان کرد . 


بار سوم دوباره پاییز بود .

با عصای کوهنوردی از شیب کوچه که بالا آمد نه من شناختمش نه باجناقم . برعکس دوبار قبل نه بغلمان کرد و نه روبوسی .

سید عسلی دقیقا شده بود نصف سید عسلی که دیده بودم . و وقتی کلاهش را برداشت دیدیم که موهایش هم مثل ابروهایش به تاراج رفته اند . 

شاید بهتر بود بگویم سید عسلی را دوبار بیشتر ندیدم . سید عسلی بار سوم هیچ چیزش شبیه به سید عسلی نبود . نه چهره اش نه اندامش نه صدایش . خیلی سرحال نبود . خیلی هم امیدوار نبود . حساب و کتابش را کرده بود و لااقل با خودش بی حساب بود . 

انقدر دمق بودم که راستش چیز زیادی هم یادم نمانده است . فقط یک لبخند تلخ از او یادم هست وقتی که برادرش از او به ما شکوه می کرد و او  داشت با وجود مریضی یک نخ سیگار دیگر می گیراند . 

موقع خداحافظی گفت نمی تواند از پله ها پایین بیاید . عذرخواهی کرد که تا دم در همراهمان نمی آید . 


جز این سه بار یکبار هم تلفنی با هم صحبت کردیم . بابک جان گفتنش لبخند به لبم می آورد . راستش از آن شب پاییزی سال ۹۳ تا امشب که سید عسلی به رحمت خدا رفت نزدیک به دو سال می گذرد . دو سال وقت زیادیست و  سه بار ملاقات و یکبار تماس تلفنی خیلی کم است . 

اما این یک حیله لعنتی این دنیاست که فکر می کنی همیشه وقت هست .

فکر می کنی همیشه برای کارهایی که باید بشوند فرصت داری . 

دلم می خواست سید عسلی را بیشتر می شناختم . با او بیشتر حرف می زدم و بیشتر پای حرفهایش می نشستم اما نشد و تقصیر کار منم .

این چند خط ادای دین کوچکی بود به صفای شیرین سید عسلی 

اگر امکان دارد برای شادی روحش دعا کنید .