ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
د ر آهنی با صدای جیغ بلندی باز شد .
قدم گذاشت توی حیاط خاطرات کودکی
بعد از این همه سال ...
ارابه چوبی کوچکش را دید گوشه حیاط
خرد شده و رنگ و رو رفته
خوب گوش کرد
صدای خنده های یک پسر بچه شیطان سوار بر ارابه چوبی :
بدو اسب خوبم
پدر بزرگ چهار دست و پا روی چمن ها نشسته بود و صدای اسب در می آورد
و پسر بچه غش غش می خندید ...
جلوتر رفت و رسید به درخت بزرگ وسط حیاط
آنروزها چقدر بزرگتر به نظر می رسید این درخت
درخت را بغل کرد
چقدر پیر شده ای درخت!
درخت انگار توی گوشش زمزمه می کرد
انگار همین دیروز بود
پدر بزرگ داشت هلش می داد و او تاب می خورد و می رفت بالای بالای بالا
تاب تاب عباسی
خدا منو نندازی
اگه منو بندازی
بغل بابا بندازی
و پدر بزرگ غش غش می خندید ...
در را باز کرد و وارد خانه شد.
خانه پر بود از خاک و کثیفی
تار عنکبوت گرفته و تاریک
چقدر اینجا را دوست داشت
چقدر از اینجا خاطره داشت
داشت به قاب عکس ها نگاه می کرد که پایش خورد به چیزی
خم شد و نگاهش کرد
آه ٬ کمان بچگی ها
انگار همین دیروز بود
توی اتاق زیر شیروانی
پدر بزرگ را با طناب بسته بود به ستون چوبی
و داشت مثل سرخپوستها برایش می رقصید
و پدر بزرگ غش غش می خندید ...
با مرور این خاطره ناگهان یک حس بدی توی دلش احساس کرد
چشمهایش درشت شد و چیزی مثل یک خاطره دور٬ مثل برق از جلوی چشمهایش عبور کرد .
کیف دستی را زمین انداخت و با سرعت از پله های چوبی و پوسیده بالا رفت
توی راه پله طبقه دوم یکبار به زمین افتاد و پایش به شدت درد گرفت
اما سریع بلند شد و به دویدن ادامه داد
نفس زنان به اتاق زیر شیروانی رسید
و با ترس و وحشت در چوبی را باز کرد
و با آه بلندی از سر حسرت فریاد کشید :
پدر بزرگ !یادم رفت شما رو باز کنم
پی نوشت ۱ :
این پست را از روی یک کارتون نوشتم
پی نوشت ۲ :
infantile amnesia یعنی : یاد زدودگی (اختلال فراموشی) مربوط به دروان کودکی
پی تولد نوشت :
تولدت مبارک رعنا - خواننده خاموش
سلاااااام
علیک
وبلاگ باحالی داری
خوشحال میشم به منم سری بزنی
سر زدیم
نشان به آن نشان که پستت یه آیکون بود در حال گریه
سلام ...
قشنگ بود کیامهر ...
این زدودگی خاطرات فکر کنم با یه قرن تاخیر اتفاق افتاده ها ....
الن نمیدونم بخندم یا نه!
اول تحلیل میکنم تا خودم به نتیجه برسم!
داستان رو محححححشر نوشتی...یعنی توصیفاتت دل ادم رو چنگ میزد و قشنگ آدم رو توی فضای همون خونه میبرد...خاطرات نوه و پدربزرگ...چیزی که هیچوقت نداشتم...و اما آخرش....میدونی کیامهر...به نظر یه پایان باور شکن و شوک دهنده هست...یعنی شاید خیلیها به اینجا که برسن بزنن زیر خنده و بگن ما رو سر کار گذاشتی!ولی یه کم فکر کنیم...این فیلمی که دیدی و این داستانی که نوشتی واقعا حقیقت زندگیمون نیست؟در واقعیت ما درسته که خود پدربزرگها و مادربزرگهامون رو نمیبندیم به ستون و بعد یادمون بره...ولی این فراموشیه چی؟اینکه مسایی رو که ما رو رو زانوهاشون نشوندن و بغلمون کردن و برامون اسب شدن و باهامون خندیدن رو خیلی راحت یه جا گوشه ی خاطرات بچگی میبندیم و رهاش میکنیم تا بمیره...تا بپوسه......این رسم خیلی از آدمهاست...نه..من خیییلی خوشم اومد از این پستت...ولی حسی که دارم خنده نیست...تلنگره....یه کمی هم بغض..برای پدربزرگهایی که یکی مثل من حسرتشون رو داره و یکی مثل آدمای دور و برم سالهاست که فراموششون کردن......کاش بازشون کنیم از اون ستون و دستشون رو ببوسیم قبل از اینکه برای همیشه برن....
من همینجا به شما اختیار تام میدم که بعد از وفاتم نقد ادبی آثارم رو بنویسید
دست شما درد نکنه
مرسی کیامهر جان واقعن ممنون
چوبکاری می فرمایید
تولد رعنا رو هم توی وب خودش تبریک میگم
ایشالا تا سوم دی صبر کن
اشتباه سیستمی بود
چه بغضی داشت....
جدی ؟
ممنون کیامهر.
راستی چقدر اسم قشنگی روی خواهرزاده ات گذاشتید این اسم مورد علاقه خودمه خیلی دوستش دارم . اصلا اسم پسرمه یه جورایی سلامت باشه.
منم دوست دارم این اسم رو
یه جورایی انتخاب من بود
دلم ولی ریش شد.....
شرمنده
سلام.این خاطرات هم دست از سر ما بر نمیدارن...
مرسی
امان از خاطره ها
البته تولد من سوم دی ماه است
شرمنده رعنا جان
اشتباه سیستمی بود
ای رعنا با او رعنا فرق فوکوله
باحال بود ... اینجور شوکهای خرکی۲ رو توی داستان کوتاه خیلی دوس دارم !
خرکی بود ؟
اون ۲ دیگه چیه وسط فرمایشاتم ؟!!
احتمالا با اون ۷۹ که تو کامنت آلن گفتی ربط داره
زیبا توصیف می کنید
کاملا تصور میشه
از این خاطره های نم کشیده زیاد دارم
شک آخرش خیلی چسبید
شما لطف دارید
سلام..
به به انتظار نداشتم صبح بذری یه پست نه اینکه ما همیشه ساعت ۳ نصفه شب میخونیمت آدم شوکه میشه!!
الان یا سر کار گذاشتی این پستو یا سر کار نرفتی!!!
حالا بعده اینهمه حاشیه بریم سراصل مطلب!!
آخرش جالب تموم شد!!زیاد احساساتی نبود که آدم غصه بخوره واسه نداشتن پدر بزرگ!!
خوشحالم که خوشت اومد
منو باش رفته بودم تو حس و حال نوستالژیک دوران بچگی و خونه قدیمی.
زدی لت و پارش کردی احساسمو...
حس جنایی داستان بیشتر از حس نوستالژیکش به من حمله ور شد ! واااااااای !
البته جنایت غیر عمد
سلام
باحال بود پسر
حسابی رفتم تو حس
میخواستم برم تو خاطراتم که یهو بهم شوک دادی
بذار فکر کنم کسی رو تو خاطراتم جا نذاشتم؟
تو که حافظه ات خوبه مهندس
آخی!
دلم سوخید!
بابابزرگمو خیلی دوس دارم»خیلی خیلی!
خدا کنه زودتر خوب شه
خب الان بخونم تا اون موقع یادم میره!
گیر نده دیگه!
برای بابا بزرگت دعا می کنم محدثه جان
سلام بازم مثل همیشه قشنگ..
مرسی دوست جان
شما هم دارید موفق میشید در تلاشتون انگار
بابا سوژه پیدا کننده از تویه کارتون ! بابا کارتون نگاه کن !
پدربزرگ یادم رفت شمارو باز کنم ! عجب تیکه ای بود این !
ببین پدر بزرگه چه حسی داشته موقع شنیدن این جمله
باسلام
بسیار زیبا و پر قدرت مینویسید . بهت تبریک میگم
و اما برای اینکه میبینم اینقدر وبلاگ نوشتن رو دوست دارید و به اون اهمیت میدید پیشنهاد میکنم حتما هاست و دومین اختصاصی تهیه بفرمایید تا از پریدن وبلاگتون جلوگبری کنید .
برای راه اندازی سیستم وبلاگ هم از سیستمهای مدیریت وردپرس ، جوملا و ... میتونید استفاده کنید .
برقرار باشید
ممنون پسر عموی رفیق همشهری
دروووووووووووووووووووووووووووووووووود
این اسکلته پدر یزرگست؟
اون بچه از دوران کودکی آلزایمر داشته...
آره انگار
تو کارتنم نگاه میکنی؟حتما سر کار آره؟چون بعید میدونم خونه وقتشو داشته باشی
من هنوز به این شکلکها عادت نکردم راهنما هم ندارن آخه
خیلی وقت پیش دیده بودمش
قشنگ بود!
(اینجا شکلک در حال کف زدن نداره؟!)
ارادت داریم
ببین وقتی از آدم انتقاد نمی کنی چقدر همه چیز خوبه
آدم عصبانی نمیشه
بس که ما انتقاد پذیریم
شروع می کنم به خوندن
هی می خونم هی می رم تو حس
همچین شیرجه می زنم تو حوضچه خاطرات کودکی
یادش بخیر تاب تاب عباسی ...
بعد دقیقا لحظه ای که دیگه اوج احساسه می رسم به این جمله:پدر بزرگ !یادم رفت شما رو باز کنم
قصدمون تفریح بود صرفا هاله بانو
قصد اذیت نداشتیم باور بفرمایید
این اسکلته منو یاد چیز میندازه !
بی ادب
چیز چی هست حالا ؟
خب ما رفتیم وبلاگ اون یکی رعنا تبریک گفتیم ..
حالا نوبت این یکی رعناس ...
خواننده ی خاموش تولدت مبارک
مرسی مملی
ما که همیشه گمیم تو خاطرات کودکی ...
هیچ چیزی رو هم یادم نمی ره . جز به جز ...
تولد رعنا هم مبارک
پس پدر بزرگ شما شانس آوردن احتمالا
یه وقتایی هم خودمونو تو کودکی جا می ذاریم....
سلام.قشنگ بود.از حمایت وبلاگی شما ممنونم.راستش می ترسم یه وقتی موضوع درست و حسابی پیدا نکنم.آخه من زیاد اهل حرف زدن نیستم.حرفام زود تموم میشن!اونوقت مجبور می شم وبلاگو تعطیل کنما
اولا که حرف واسه زدن کم نیست
هیچ وقت هم تموم نمیشه
ثانیا آدم وقتی حرفی برای گفتن نداشته باشه خب نمی نویسه
چرا تعطیل کنی ؟
من منتظرم اولین کامنت گذار وبلاگ شما باشم
خوشم میاد از پایان داستانات. اینکه همه چیزو رومانتیک تموم نمیکنی!
آفرین. راستی رایزنی هاتون با مهربان خانوم نتیجه ای در بر نداشت؟
بله موفقیت آمیز بود
و مجوز هم گرفتیم
ان شاء الله در اولین فرصت
جالب بود! یهویی وسط صفا سیتی خاطرات کودکی و پدربزرگ سواری بودیم که...!
آخر داستان خرابش کرد
سیمین جون نشنوم دیگه از این حرفا بزنی هاااا!تو بنویس...شوژه و موضوع پیدا میشه...مهم نوشتنه...ما هم حمایتت میکنیم
هی گفتم ترک کن این زهر ماری رو
شوژه ؟
سلام.این اسکلته به نظر میرسه احساس خوبی داره...دستاشم برده بالا و....
تولد رعنا خانوم هم مبارک...
مرسی هاله جان
سلامممم کیامهر
مثل همیشه قشنگ قلم زدی..
کاش نمونیم تو حسرت درهای بسته مهربانی...
کاش عزیزانمون رو توی خاطراتمون به یه جایی نبندیم
وبعد ها برگردیم برای پیدا کردنشون
وقتی که خیلی دیر شده
شنیدی میگن یارو صد تا رو میبره سر چشمه تشنه برمیگردونه؟
کلی رفتم تو حس و همه خاطرات ریز و درشتم رو با پدر بزرگ هام داشتم دوباره یادم می اوردم که یهو.....
از دست تو ........
شرمنده ایم آبجی جان
نکنه تو نوه نتیجه البرت کامو باشی و رو نمیکنی؟
آلبرت کرمو ؟
البته ژانر این داستانت میخورد که خاله مادر بزرگ پدری مامان بزرگت اگاتا کریستی باشه
یه نسبت دور سببی داریم با آگاتا جان
از اقوام دور مهربان بانو هستند ایشون
آخرش چشمام گشاد شد کیامهر..
در ضمن سرتون شلوغ شده و سایه تون سنگین ها.. کم کم صدام درمیاد ها! گفته باشم!
ما خیی ارادت داریم عاطفه خانوم به خدا
اخیییییییییییی دوسش داشتم
نا قابل بود
چه برداشت عمیقی
از این برداشت های آزاد خیلی خوشم میاد
منم خیلی توی نوشته هام ازش استفاده میکنم
استثنائا این پست اصلا برداشت آزاد نبود و دقیقا از یک کارتون گرته برداری شده بود
یکجور کپی نوشتاری بود در حقیقت
ممنون که سر می زنید
آخ ! بیچاره پدر بزرگ !
ببین همچی شوکه شدم سلام یادم رفت !
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
حالا ! دوباره ! بیچاره پدر بزرگ !
اما اینکه فقط یه داستان یا نوشته طنز یا تلخنده اما به قول الهه پدر بزرگ و مادربزرگامون که ممکنه بیشتر خاطرات کودکیمون با اونها باشه ، گوشه ای از خاطراتمون زندونی می شن برای همیشه و دیگه حتی یادشون هم نمی کنیم و این تلخه حقیقتاً !
...
رعنا جان ،ای خواننده خاموش
تولدت مبارک ![آیکون بوس و بغل و گل همزمان]
...
راستی
انسان جایز الخطاست ! ( نو نوشت )
مرسی حنانه
تحلیلت رو در مورد خاطرات خیلی دوست دارم
جالب بود و ادم فکر میکنه نیازی به طناب نیست برای بستن پدر و مادر بزرگها، گاهی با رفتارمون آنچنان میبندیم اونا رو که آدم باید پدر بزرگ باشه تا تحمل کنه.
کاملا درست می فرمایید
بابا چه کردی کیامهر خان! دل ما رو بردی با این نوشته هات.
چه ترسناک...
سلام عزیزم.راستی هرچی فکر میکنم نمیدونم اون کاسه دست پدر بزرگه چیکار میکرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بلا گرفته
سلام / آخرش چقدر جالب تموم شد!!!
تاب تاب عباسی هم خیلی خوب بود چون خیلی وقت بود نشنیده بودمش!!!
سلام
واقعا خوشحالم که تولد منم تو لیست شما قرار گرفته ، واقعا خوشحال شدم از تبریکت من همیشه نوشته هاتونو م یخونم ولی به قول خودتون خاموش
بازم سپاس موفق باشین
ببخشید اگه دیر شد چون این اینترنت ما دچار حمله قلبی و گذراندن دوران نقاهت بود
بازم ممنونم
راستی از دوستای دیگه ای هم که تولدم را تبریک گفتن کمال تشکر را دارم
ممنون