جوگیریات

بابک اسحاقی

جوگیریات

بابک اسحاقی

Infanitile Amnesia

د ر آهنی با صدای جیغ بلندی باز شد . 

قدم گذاشت توی حیاط خاطرات کودکی 

بعد از این همه سال ... 

 

ارابه چوبی کوچکش را دید گوشه حیاط 

خرد شده و رنگ و رو رفته  

خوب گوش کرد  

صدای خنده های یک پسر بچه شیطان سوار بر ارابه چوبی  :

بدو  اسب  خوبم  

پدر بزرگ چهار دست و پا روی چمن ها نشسته بود و صدای اسب در می آورد  

و پسر بچه غش غش می خندید ... 

 

جلوتر رفت و رسید به درخت بزرگ وسط حیاط 

آنروزها چقدر بزرگتر به نظر می رسید این درخت 

درخت را بغل کرد  

چقدر پیر شده ای درخت!  

درخت انگار توی گوشش زمزمه می کرد  

انگار همین دیروز بود  

پدر بزرگ داشت هلش می داد و او تاب می خورد و می رفت بالای بالای بالا 

تاب تاب عباسی 

خدا منو نندازی 

اگه منو بندازی  

بغل بابا بندازی  

و پدر بزرگ غش غش می خندید ... 

 

در را باز کرد و وارد خانه شد. 

خانه پر بود از خاک و کثیفی 

تار عنکبوت گرفته و تاریک  

چقدر اینجا را دوست داشت 

چقدر از اینجا خاطره داشت 

داشت به قاب عکس ها نگاه می کرد که پایش خورد به چیزی 

خم شد و نگاهش کرد  

آه ٬ کمان بچگی ها  

انگار همین دیروز بود 

توی اتاق زیر شیروانی  

پدر بزرگ را با طناب بسته بود به ستون چوبی  

و داشت مثل سرخپوستها برایش می رقصید  

و پدر بزرگ غش غش می خندید ... 

 

با مرور این خاطره ناگهان یک حس بدی توی دلش احساس کرد   

چشمهایش درشت شد و چیزی مثل یک خاطره دور٬ مثل برق از جلوی چشمهایش عبور کرد . 

کیف دستی را زمین انداخت و با سرعت از پله های چوبی و پوسیده بالا رفت  

توی راه پله طبقه دوم یکبار به زمین افتاد و پایش به شدت درد گرفت 

اما سریع بلند شد و به دویدن ادامه داد 

نفس زنان به اتاق زیر شیروانی رسید  

و با ترس و وحشت در چوبی را باز کرد 

و با آه بلندی از سر حسرت فریاد کشید : 

پدر بزرگ !یادم رفت شما رو باز کنم 

 

 

 

 

پی نوشت ۱ : 

این پست را از روی یک کارتون نوشتم    

پی نوشت ۲ : 

 infantile  amnesia  یعنی : یاد زدودگی (اختلال فراموشی) مربوط به دروان کودکی 

 

پی تولد نوشت : 

 تولدت مبارک رعنا - خواننده خاموش 

 

 

 

نظرات 52 + ارسال نظر
الهه سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 09:11 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلاااااام

علیک

دخ شب سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 09:16 http://baby75.blogsky.com

وبلاگ باحالی داری
خوشحال میشم به منم سری بزنی

سر زدیم
نشان به آن نشان که پستت یه آیکون بود در حال گریه

میکائیل سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 09:19 http://sizdahname.wordpress.com

سلام ...
قشنگ بود کیامهر ...
این زدودگی خاطرات فکر کنم با یه قرن تاخیر اتفاق افتاده ها ....

الهه سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 09:22 http://khooneyedel.blogsky.com/

الن نمیدونم بخندم یا نه!
اول تحلیل میکنم تا خودم به نتیجه برسم!
داستان رو محححححشر نوشتی...یعنی توصیفاتت دل ادم رو چنگ میزد و قشنگ آدم رو توی فضای همون خونه میبرد...خاطرات نوه و پدربزرگ...چیزی که هیچوقت نداشتم...و اما آخرش....میدونی کیامهر...به نظر یه پایان باور شکن و شوک دهنده هست...یعنی شاید خیلیها به اینجا که برسن بزنن زیر خنده و بگن ما رو سر کار گذاشتی!ولی یه کم فکر کنیم...این فیلمی که دیدی و این داستانی که نوشتی واقعا حقیقت زندگیمون نیست؟در واقعیت ما درسته که خود پدربزرگها و مادربزرگهامون رو نمیبندیم به ستون و بعد یادمون بره...ولی این فراموشیه چی؟اینکه مسایی رو که ما رو رو زانوهاشون نشوندن و بغلمون کردن و برامون اسب شدن و باهامون خندیدن رو خیلی راحت یه جا گوشه ی خاطرات بچگی میبندیم و رهاش میکنیم تا بمیره...تا بپوسه......این رسم خیلی از آدمهاست...نه..من خیییلی خوشم اومد از این پستت...ولی حسی که دارم خنده نیست...تلنگره....یه کمی هم بغض..برای پدربزرگهایی که یکی مثل من حسرتشون رو داره و یکی مثل آدمای دور و برم سالهاست که فراموششون کردن......کاش بازشون کنیم از اون ستون و دستشون رو ببوسیم قبل از اینکه برای همیشه برن....

من همینجا به شما اختیار تام میدم که بعد از وفاتم نقد ادبی آثارم رو بنویسید
دست شما درد نکنه

رعنا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 09:25

مرسی کیامهر جان واقعن ممنون

چوبکاری می فرمایید

الهه سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 09:28 http://khooneyedel.blogsky.com/

تولد رعنا رو هم توی وب خودش تبریک میگم

ایشالا تا سوم دی صبر کن
اشتباه سیستمی بود

فرشته سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 09:33 http://surusha.blogfa.com

چه بغضی داشت....

جدی ؟

رها پویا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 09:42 http://gahemehrbani.persianblog.ir/

ممنون کیامهر.
راستی چقدر اسم قشنگی روی خواهرزاده ات گذاشتید این اسم مورد علاقه خودمه خیلی دوستش دارم . اصلا اسم پسرمه یه جورایی سلامت باشه.

منم دوست دارم این اسم رو
یه جورایی انتخاب من بود

فرناز سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 09:43 http://www.zolaleen.persianblog.ir

دلم ولی ریش شد.....

شرمنده

مهتاب(شب) سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 10:01 http://www.night94.blogfa.com

سلام.این خاطرات هم دست از سر ما بر نمیدارن...
مرسی

امان از خاطره ها

رعنا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 11:20

البته تولد من سوم دی ماه است

شرمنده رعنا جان
اشتباه سیستمی بود

کیامهر سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 11:25

ای رعنا با او رعنا فرق فوکوله

کرگدن سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 11:29

باحال بود ... اینجور شوکهای خرکی۲ رو توی داستان کوتاه خیلی دوس دارم !

خرکی بود ؟

کرگدن سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 11:30

اون ۲ دیگه چیه وسط فرمایشاتم ؟!!

احتمالا با اون ۷۹ که تو کامنت آلن گفتی ربط داره

آناهیتا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 11:35 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

زیبا توصیف می کنید
کاملا تصور میشه
از این خاطره های نم کشیده زیاد دارم
شک آخرش خیلی چسبید

شما لطف دارید

دختری از یک شهر دور سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 11:56 http://denizlove.persianblog.ir


سلام..
به به انتظار نداشتم صبح بذری یه پست نه اینکه ما همیشه ساعت ۳ نصفه شب میخونیمت آدم شوکه میشه!!
الان یا سر کار گذاشتی این پستو یا سر کار نرفتی!!!
حالا بعده اینهمه حاشیه بریم سراصل مطلب!!
آخرش جالب تموم شد!!زیاد احساساتی نبود که آدم غصه بخوره واسه نداشتن پدر بزرگ!!

خوشحالم که خوشت اومد

عبدالکوروش سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 12:00 http://www.potk.blogfa.com

منو باش رفته بودم تو حس و حال نوستالژیک دوران بچگی و خونه قدیمی.
زدی لت و پارش کردی احساسمو...

سهبا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 12:20 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

حس جنایی داستان بیشتر از حس نوستالژیکش به من حمله ور شد ! واااااااای !

البته جنایت غیر عمد

کورش تمدن سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 12:28 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
باحال بود پسر
حسابی رفتم تو حس
میخواستم برم تو خاطراتم که یهو بهم شوک دادی
بذار فکر کنم کسی رو تو خاطراتم جا نذاشتم؟

تو که حافظه ات خوبه مهندس

محدثه سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 13:24

آخی!
دلم سوخید!
بابابزرگمو خیلی دوس دارم»خیلی خیلی!
خدا کنه زودتر خوب شه
خب الان بخونم تا اون موقع یادم میره!
گیر نده دیگه!

برای بابا بزرگت دعا می کنم محدثه جان

تلاش سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 14:09 http://hadafbozorgman.blogfa.com/

سلام بازم مثل همیشه قشنگ..

مرسی دوست جان
شما هم دارید موفق میشید در تلاشتون انگار

نیما سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 14:13 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

بابا سوژه پیدا کننده از تویه کارتون ! بابا کارتون نگاه کن !

پدربزرگ یادم رفت شمارو باز کنم ! عجب تیکه ای بود این !

ببین پدر بزرگه چه حسی داشته موقع شنیدن این جمله

آرتونی خرچه سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 14:16

باسلام
بسیار زیبا و پر قدرت مینویسید . بهت تبریک میگم
و اما برای اینکه میبینم اینقدر وبلاگ نوشتن رو دوست دارید و به اون اهمیت میدید پیشنهاد میکنم حتما هاست و دومین اختصاصی تهیه بفرمایید تا از پریدن وبلاگتون جلوگبری کنید .
برای راه اندازی سیستم وبلاگ هم از سیستمهای مدیریت وردپرس ، جوملا و ... میتونید استفاده کنید .
برقرار باشید

ممنون پسر عموی رفیق همشهری

پاییز بلند سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 14:30 http://www.paizeeboland.blogsky.com

دروووووووووووووووووووووووووووووووووود

این اسکلته پدر یزرگست؟
اون بچه از دوران کودکی آلزایمر داشته...

آره انگار

افروز سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 14:37 http://a

تو کارتنم نگاه میکنی؟حتما سر کار آره؟چون بعید میدونم خونه وقتشو داشته باشی
من هنوز به این شکلکها عادت نکردم راهنما هم ندارن آخه

خیلی وقت پیش دیده بودمش

شاراد سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 14:38 http://sharad.persianblog.ir


قشنگ بود!
(اینجا شکلک در حال کف زدن نداره؟!)

ارادت داریم
ببین وقتی از آدم انتقاد نمی کنی چقدر همه چیز خوبه
آدم عصبانی نمیشه
بس که ما انتقاد پذیریم

هاله بانو سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 15:04 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

شروع می کنم به خوندن
هی می خونم هی می رم تو حس
همچین شیرجه می زنم تو حوضچه خاطرات کودکی
یادش بخیر تاب تاب عباسی ...
بعد دقیقا لحظه ای که دیگه اوج احساسه می رسم به این جمله:پدر بزرگ !یادم رفت شما رو باز کنم

قصدمون تفریح بود صرفا هاله بانو
قصد اذیت نداشتیم باور بفرمایید

م . ح . م . د سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 15:14 http://khatereha1.blogsky.com/

این اسکلته منو یاد چیز میندازه !

بی ادب
چیز چی هست حالا ؟

م . ح . م . د سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 15:15 http://khatereha1.blogsky.com/

خب ما رفتیم وبلاگ اون یکی رعنا تبریک گفتیم ..

حالا نوبت این یکی رعناس ...

خواننده ی خاموش تولدت مبارک

مرسی مملی

خورشید سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 15:36 http://khorshidejonoob1.blogfa.com


ما که همیشه گمیم تو خاطرات کودکی ...
هیچ چیزی رو هم یادم نمی ره . جز به جز ...



تولد رعنا هم مبارک

پس پدر بزرگ شما شانس آوردن احتمالا

سیمین سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 16:52

یه وقتایی هم خودمونو تو کودکی جا می ذاریم....
سلام.قشنگ بود.از حمایت وبلاگی شما ممنونم.راستش می ترسم یه وقتی موضوع درست و حسابی پیدا نکنم.آخه من زیاد اهل حرف زدن نیستم.حرفام زود تموم میشن!اونوقت مجبور می شم وبلاگو تعطیل کنما

اولا که حرف واسه زدن کم نیست
هیچ وقت هم تموم نمیشه
ثانیا آدم وقتی حرفی برای گفتن نداشته باشه خب نمی نویسه
چرا تعطیل کنی ؟
من منتظرم اولین کامنت گذار وبلاگ شما باشم

مینا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 17:25 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

خوشم میاد از پایان داستانات. اینکه همه چیزو رومانتیک تموم نمیکنی!‌
آفرین. راستی رایزنی هاتون با مهربان خانوم نتیجه ای در بر نداشت؟

بله موفقیت آمیز بود
و مجوز هم گرفتیم
ان شاء الله در اولین فرصت

نیمه جدی سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 17:39 http://nimejedi.blogsky.com

جالب بود! یهویی وسط صفا سیتی خاطرات کودکی و پدربزرگ سواری بودیم که...!

آخر داستان خرابش کرد

الهه به سیمین سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 17:41 http://khooneyedel.blogsky.com/

سیمین جون نشنوم دیگه از این حرفا بزنی هاااا!تو بنویس...شوژه و موضوع پیدا میشه...مهم نوشتنه...ما هم حمایتت میکنیم

هی گفتم ترک کن این زهر ماری رو
شوژه ؟

هاله سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 17:52 http://www.zistab.blogfa.com

سلام.این اسکلته به نظر میرسه احساس خوبی داره...دستاشم برده بالا و....
تولد رعنا خانوم هم مبارک...

مرسی هاله جان

فاطمه سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 20:14 http://999f111a.blogfa.com

سلامممم کیامهر
مثل همیشه قشنگ قلم زدی..
کاش نمونیم تو حسرت درهای بسته مهربانی...

کاش عزیزانمون رو توی خاطراتمون به یه جایی نبندیم
وبعد ها برگردیم برای پیدا کردنشون
وقتی که خیلی دیر شده

روشنک سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 20:20 http://hasti727.blogfa.com

شنیدی میگن یارو صد تا رو میبره سر چشمه تشنه برمیگردونه؟
کلی رفتم تو حس و همه خاطرات ریز و درشتم رو با پدر بزرگ هام داشتم دوباره یادم می اوردم که یهو.....
از دست تو ........

شرمنده ایم آبجی جان

روشنک سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 20:22 http://hasti727.blogfa.com

نکنه تو نوه نتیجه البرت کامو باشی و رو نمیکنی؟

آلبرت کرمو ؟

روشنک سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 20:23 http://hasti727.blogfa.com

البته ژانر این داستانت میخورد که خاله مادر بزرگ پدری مامان بزرگت اگاتا کریستی باشه


یه نسبت دور سببی داریم با آگاتا جان
از اقوام دور مهربان بانو هستند ایشون

عاطفه سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 22:32 http://hayatedustan.blogfa.com/

آخرش چشمام گشاد شد کیامهر..
در ضمن سرتون شلوغ شده و سایه تون سنگین ها.. کم کم صدام درمیاد ها! گفته باشم!

ما خیی ارادت داریم عاطفه خانوم به خدا

وروجک سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 23:31 http://jighestan.blogfa.com

اخیییییییییییی دوسش داشتم

نا قابل بود

دختر ایرونی چهارشنبه 24 آذر 1389 ساعت 00:50 http://iranian-girl22.blogfa.com

چه برداشت عمیقی
از این برداشت های آزاد خیلی خوشم میاد
منم خیلی توی نوشته هام ازش استفاده میکنم

استثنائا این پست اصلا برداشت آزاد نبود و دقیقا از یک کارتون گرته برداری شده بود
یکجور کپی نوشتاری بود در حقیقت
ممنون که سر می زنید

فلوت زن چهارشنبه 24 آذر 1389 ساعت 01:11 http://flutezan.blogfa.com/

آخ ! بیچاره پدر بزرگ !
ببین همچی شوکه شدم سلام یادم رفت !
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
حالا ! دوباره ! بیچاره پدر بزرگ !
اما اینکه فقط یه داستان یا نوشته طنز یا تلخنده اما به قول الهه پدر بزرگ و مادربزرگامون که ممکنه بیشتر خاطرات کودکیمون با اونها باشه ، گوشه ای از خاطراتمون زندونی می شن برای همیشه و دیگه حتی یادشون هم نمی کنیم و این تلخه حقیقتاً !
...
رعنا جان ،‌ای خواننده خاموش
تولدت مبارک ![آیکون بوس و بغل و گل همزمان]
...
راستی
انسان جایز الخطاست ! ( نو نوشت )

مرسی حنانه
تحلیلت رو در مورد خاطرات خیلی دوست دارم

گودول چهارشنبه 24 آذر 1389 ساعت 07:55 http://godool2.wordpress.com

جالب بود و ادم فکر میکنه نیازی به طناب نیست برای بستن پدر و مادر بزرگها، گاهی با رفتارمون آنچنان میبندیم اونا رو که آدم باید پدر بزرگ باشه تا تحمل کنه.

کاملا درست می فرمایید

مریم چهارشنبه 24 آذر 1389 ساعت 17:19 http://mazhomoozh.blogfa.com

بابا چه کردی کیامهر خان! دل ما رو بردی با این نوشته هات.

مومو چهارشنبه 24 آذر 1389 ساعت 18:11 http://mo-mo.blogsky.com

چه ترسناک...

پونه جمعه 26 آذر 1389 ساعت 15:38 http://www.jojo-bijor.mihanblog.com

سلام عزیزم.راستی هرچی فکر میکنم نمیدونم اون کاسه دست پدر بزرگه چیکار میکرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


بلا گرفته

بهنام شنبه 27 آذر 1389 ساعت 13:10 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام / آخرش چقدر جالب تموم شد!!!
تاب تاب عباسی هم خیلی خوب بود چون خیلی وقت بود نشنیده بودمش!!!

رعنا دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 11:33

سلام
واقعا خوشحالم که تولد منم تو لیست شما قرار گرفته ، واقعا خوشحال شدم از تبریکت من همیشه نوشته هاتونو م یخونم ولی به قول خودتون خاموش
بازم سپاس موفق باشین
ببخشید اگه دیر شد چون این اینترنت ما دچار حمله قلبی و گذراندن دوران نقاهت بود
بازم ممنونم

رعنا دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 14:22

راستی از دوستای دیگه ای هم که تولدم را تبریک گفتن کمال تشکر را دارم
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد