ز ینب خانوم چادرش را مرتب کرد و برگشت سمت حاجی سماواتی
حاج آقا ! تو رو به امام حسین قسمت میدم
تو رو به این شب عزیز عاشورا نه نگو
حاجی در حالیکه نگاهش را از چشمهای زینب خانوم می دزدید گفت :
آخه خواهر من ! تو این هوای سرد ؟ این طفل معصوم گناه داره به خدا
زینب خانوم در حالیکه داشت اشک می ریخت گفت :
حاج آقا ! به خدا اگه نذر نکرده بودم واسه شله زرد اذان صبح
خودم می نشستم همینجا کنارش تا خود صبح
شما راضی هستی نذر امام حسین ادا نشه ؟
حاجی گفت : آخه خواهر من ! چرا آدمو تو معذورات میذاری آخه ؟
چرا قسم امام میدی ؟
زینب خانوم گفت :
این بچه یتیمه . این یه شب رو براش پدری کن
شما که میشناسی مارو حاجی جون
سه ساله شب عاشورا دارم میارمش پیش خیمه امام حسین
بلکم شفا پیدا کنه
حاجی استغفراللهی گفت و زینب خانوم کلی دعایش کرد .
پیشانی مصطفی را بوسید و به سرعت رفت به سمت ته کوچه .
باد سردی داشت می وزید و شعله آتش بیشتر زبانه می گرفت .
حاجی رو کرد به رضا هیکل و گفت :
پهلوون دیگه سفارش نکنما
یه وقت آتیش نگیره به خیمه بدبختمون کنی
فردا اگه خیمه نباشه آبروی هیات رفته ها
رضا گفت :
خیالت راحت مشتی . مثل اینکه به ما میگن هیکل ها
شمام که قولت یادت نرفته حاجی ؟ فردا من خودم علم رو میکشم دیگه ؟
حاجی گفت :
خیالت راحت پهلوون
مگه ما چند تا پهلوون داریم تو این محل ؟
رضا گفت :
غلامتم به مولا
ممد جون ! دیگه سفارش نکنما
یه وقت گند نزنی داداش آبرو حیثیتمون بره
به جون داداش اگه زیدیه زنگ نمی زد تا صبح مینشستم دم پرت
خودت که حواست هست چقدره کار کردم رو مخ دختر حاجی
ممد گفت : رضا ! یه وقت حاجی نیاد حیثیتت بره بدبخت شی
نه داداشم ! داش رضا جایی نمی خوابه که آب زیرش بره
ننهه که رفته خونه آبجیش روضه
حاجی هم که با رفقاش تا صبح پای بساطه
می مونیم من و دختر حاجی
هوای این بچه رو داشته باشیا
ممد نیام ببینم گذاشتی رفتی پی یللی تللی ؟
خیالت راحت آقا رضا ! شما هم جون امام حسین هوای ما رو داشته باش تو باشگاه
ببین این محرمی که تموم بشه من اصلا باشگاه رو می زنم به اسمت . خوبه ؟
این امشبو بذار ما به کارمون برسیم .
و هر دو با هم با صدای بلند خندیدند .
وقتی صدای جیغ همسایه ها بلند شد
زینب خانوم داشت شله زرد هم می زد
حاجی سماواتی داشت از وافورش کام می گرفت
رضا هیکل داشت به دختر حاجی نشان میداد که شکم شش تیکه یعنی چی
و محمد ٬سیگار به دست داشت برای مصطفی پتو می آورد
وقتی رسیدند ٬ خیمه دیگر سوخته بود و آتشش رسیده بود به درخت چنار سر کوچه
و صندلی چرخدار مصطفی خالی بود ...
زینب خانوم ضجه می زد و می گفت : حاجی! من بچمو از تو می خوام
این طفل معصوم که نمیتونه راه بره . پس کجاست ؟
همسایه ها می گفتند :
شنیدین یه فلج شفا گرفته ؟
و محمد گفت :
فکر کنم با فرشته ها رفت شمال پدر صلواتی
وای چه قشنگ بود این پستتون...
همون موقع که نوشتی خوندمش و نتونستم چیزی بگم ...
الان هم دوباره خوندمش و نمی تونم چیزی بگم ...
تلخ و شیرین رو توامان فوق العاده می نویسی کیامهر ...