جوگیریات

بابک اسحاقی

جوگیریات

بابک اسحاقی

برای حمید

خیلی وقت است که ابر چند ضلعی به روز نشده است  

توی دانه ها ریز حرف هم کم می نویسد .

این یعنی حمید سر دماغ نیست 

من آدمی احساساتی مثل حمید باقرلو به عمرم کم دیده ام  

کسی که با قلم و صدایش می تواند دل دیگران را راحت بلرزاند بدون شک دل خودش بارها لرزیده است . 

من حمید را یکبار بیشتر ندیده ام 

یک صبح روز تعطیل مهرماه ۸۹ دم در خانه خودشان بود که خواب آلوده آمد دم در  

سلام و احوالپرسی کردیم و رفت . 

حمید مرا یاد شور و شوق جام جهانی می اندازد 

جدول بازی ها و وبلاگی که بچه ها می رفتند و نتیجه بازی ها را حدس می زدند 

و چه حس و حال خوبی داشت آن وبلاگ و آن جام جهانی 

حمید مرا یاد مملی می اندازد  

با احساس ترین و بامزه ترین کوچولوی بلاگستان  

حمید مرا یاد پست صوتی شب یلدا می اندازد . 

یاد یلدا یعنی امشب چند ثانیه بیشتر وقت دارم تا یکی بیشتر ببوسمت  

حمید مرا یاد خیابان ولیعصر می اندازد  

یاد بهار 

یاد لهجه سیلی خورده آذری

یاد یاریم گدیپ تک گالمیشام

  

وقتی می نویسد خیالم راحت است 

وقتی نمی نویسد ولی کامنت می گذارد خیالم راحت است 

اما وقتی نمی نویسد و کامنت هم نمی گذارد کمی نگرانش می شوم . 

 

هر جا هستی حالت خوب رفیق جان ! 

 

 

لینکهای مرتبط :

 

http://s1.picofile.com/file/6229600600/23_hamid.wma.html 

http://s1.picofile.com/file/6538914484/56.amr.html 

 

 

نظرات 46 + ارسال نظر
وانیا پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:29

ارااااااااااااااااااااااااااادت

وانیا پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:36

الهی دلش شاد

منم نگرانشم میدونی اینجور ادما یا بهتر بگم رفیقا واقعا دل نگرونی دارن
حمید خیلی با احساسه و این ینی بیشتر آسیب پذیر بودن
دلم براش تنگ شده
در کل برادران باقرلو صاحب سبک هستن تو بلاگستان

وانیا پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:37

و اما دمه تو هم گرم که اینقدر هوایه رفیقاتو داری

شما هم کلا هرچی سبکه دروووووووووو کردی

وانیا پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:38

حالا که فصله درو هست بذار منم همه ی کامنتها رو تا کسی نیست دروووووووووو کنم

وانیا پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:39

جایه حمید برای بازی چشمها خیلی خالی بود

وانیا پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:43

یه سوال بی ربط

چرا من تو گودرت بالا نمیام

بابک پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:45

نمی دونم وانیا
یهمدته کلا ترکیده این گودر
هرچی باهاش ور رفتم هم درست نشد

نیما پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:46

اینو خوب اومدی بابک !

بابک پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:46

کدومو ؟

وانیا پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:47

گودرت که درستر از منه
شاید اسمم نیست

وانیا پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:48

این عکسی که گذاشتی آدمو دلتنگتر میکنه برا حمید

نیما پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:48

همین پست واسه حمید رو !
در ضمن سلام هم عرض میشه عزیز جان !

نیمه جدی پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:54 http://nimejedi.blogsky.com

منم براش آرزوی سلامتی و آرامش دارم. به نظرم این بشر بی نظیره.
یه جورایی همه ی برادران باقرلوها شبیه همند تو با احساسی و قلم خوب داشتن و اینها.

نیمه جدی پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 23:56 http://nimejedi.blogsky.com

در ضمن منم تو گودرتان از جایم جم نمی خورم !

تیراژه جمعه 13 آبان 1390 ساعت 00:02 http://tirajehnote.blogfa.com/

خیلی وقته نگرانشم
خیلی وقته جای خالیش رو بدجور حس میکنم
فقط نمیدونم چی شده این روزا ترسو شدم
مدام به سرم میزد براش خصوصی بذارم بگم چی شده حمید خان؟
فکر می کردم درست نیست
نمیدونم این قواعد "درست نیست و هست" رو از کدوم گوری آوردم
ولی احساس کردم شاید درست نباشه کارم
به جاش از بچه ها سراغشو می گرفتم
الهه..علیرضا..حواب هایی که به کامنتهاش رو میداد رو پیگیری می کردم
تا اینکه فهمیدم انگار مشغله ی کاری داره
هنوز هم دعا می کنم همه ی این غیبت ها فقط به خاطر مشغله باشه
برای غیبت بعضی آدمها مثل جنابان باقرلو همیشه ته دلم مشغله ی کاری سخت میخوام..نه چیز دیگه ای

کاش که همیشه برای توجیه غیبت هاشون مشغله ی کاری داشته باشن این آدمها..کاش...

بابک جمعه 13 آبان 1390 ساعت 00:02

من از طرف گودر عذرخواهی می کنم

تیراژه جمعه 13 آبان 1390 ساعت 00:08 http://tirajehnote.blogfa.com/

ممنونم بابک خان...که حواست به همه چی هست

خیلی وقتها خیلی حرفایی که تو دلم تلنبار شده از کامنتهای پست های شما سر درمیارن..

ممنونم که هستید.

آوا جمعه 13 آبان 1390 ساعت 00:10

چقدر با اون ۵۶ اشک ریختم یکی ازون
یکی هایی بود که با صداش اشک
ریختم و یکی از ایناییه که رد ِخالیش
بدددددجور حس میشه وقتایی که
نیستی حمید خان جان.........
الهی هرجا هستی دلت شاد
باشه و غصه از قلبت پَرررررر
یاحق...

وانیا جمعه 13 آبان 1390 ساعت 00:10

دیگه حرفی ندارم

zeinab جمعه 13 آبان 1390 ساعت 00:17

کاش یکی ام بود واسه ما از این پستا می ذاشت!

آوا جمعه 13 آبان 1390 ساعت 00:20

چقدر این یلدا با خودش بغض داره..مث
یلدای پارسال.....اون وقتا که خاموش
بودم...چقدر اون شب حسای بدی
داشتم .....چقدر اون شب آروم
شدم....چقدر اون شب خوب
شدم یلدا یعنی یدونه کمتر
اشک بریزیم ویدونه بیشتر
بخندیم..یابقول حمیدخان
جان یلدا یعنی چندثانیه
بییییییشتر وقت دارم
بگویم الهی........
اصلا چرا زدم به
یلدا رو هم نمی
دونم............
حمیدخان جان
تنت سلامت
یاحق...

فرشته جمعه 13 آبان 1390 ساعت 01:22 http://surusha.blogfa.com

آخ گفتی بابک...

بد جوری جاش خالیه...
امیدوارم دلش آروم باشه ...هر جا که هست...

رعنا جمعه 13 آبان 1390 ساعت 01:25 http://rahna.blogsky.com

بازم پاییز ِ و دل همه میگیره ..
امیدوارم دلیل نبوده حمید خان بی حوصلگی و دپ بودن نباشه .. وبه خاطر ِ مشغله کاری باشه .. امیدوارم ..
دلشون شاد ِ شاد ِ شاد و لباشون خندون ، خنده ی واقعی ..

پروین جمعه 13 آبان 1390 ساعت 06:01

حمید جزو آدمهاییه که آدم رو به اسم آدم و به رسم آدمیت امیدوار میکنه،
جزو آدمهایی که اگر بیشتر بودند دنیا، به دور از شعارهای دهن پرکن جای خیلی خیلی قشنگتر و مهربونتری میشد برای زندگی کردن،
جزو آدمهایی ست که وقتی میشناسی اش غبطه میخوری از ته دلت که چرا خدا اون رو تو زندگی واقعی سر راهت قرار نداد. سر راه دوستی و همدلی.....
حمید جزو نازنین های روزگاره. من عین پسر خودم دوستش دارم. بی اغراق میگم.
الهی که خدا هر چی میخواد براش فراهم کنه. و چیزی که من از خدا میخوام براش فراهم کنه دل ِ خوشه. این که روح متلاطمش آروم باشه و خوشنود.
آمین

دل آرام جمعه 13 آبان 1390 ساعت 06:48 http://delaramam.blogsky.com/

حمید یه آدم خاصه ، خیلی خاص
از اونهایی که بگردی شاید به تعداد انگشتهای دست باشن تعدادشون
از اونهایی که وقتی همه دارن به یه موضوعی نگاه میکنن ، اون دقیقا زاویه مقابل وایساده ، چیزهایی رو میبینه که بقیه ازش میگذرن

چند روز پیش توی بهبهه ابر و باروون ، رفتم به ابر چند ضلعیش سرزدم . بهش گفتم دلم هموای اینجارو کرده بود.
روم نشد بگم چرا ابرت گرفته آسمون دلت رو ، روم نشد بپرسم چرا نیستی ، چرا نمینویسی ، چرا مهمونمون نمیکنی به آیکونهایی که تنها خالقشون تویی ...
گفتم ، دختر توی زندگی خصوصی مردم دخالت نکن ، خوب نیست...
اما اینکه تو سراغشو میگیری خوبه ، خیلی خوبه ...

کودک فهیم جمعه 13 آبان 1390 ساعت 08:24 http://www.the-nox.blogfa.com

حمید یکی از بچه های گُل بلاگستانه که علاوه بر اینکه متن هاش عالیه و همیشه چه حرفی داشته باشم و کامنت بگذارم براش و چه حرفی نداشته باشم و کامنت نگذارم براش اما وبلاگش رو چک می کنم ببینم چه متنی نوشته و به روز شده یا نه.علاوه بر این حمید یک دوست خوب و مهربونه.از روی متنهاش و حرفهاش در کامنتهاش که دیدگاهش رو میگه میشه فهمید شخصیت خوبش رو.یکجورایی راحت بگم که من حس می کنم حمید خودِ خودشه.بدون نقاب.بدون غرور و بزرگ نمایی.هر جا هست همیشه تنش سالم و دلش شاد باشه.
+آخ که چقدر دلم شب یلدا رو خواست.عجب شبی بود سال قبل.یادش بخیر.بابک اسحاقی فکر کن یک روز هممون یعنی همه ی بچه های بلاگستان به جای اینکه توی یلدا فایلهای صوتیمون رو بفرستیم کنار هم شب یلدا رو جشن بگیریم.

کاپو جمعه 13 آبان 1390 ساعت 08:54 http://cappuccino.blogfa.com

هان!
نیست!
کجاست!






داش حمید خوش بودنت کافیه واسه رفع نگرانی...

جزیره جمعه 13 آبان 1390 ساعت 09:49

سلام
این پست و خوب اومدی. خودش که میگه سرش شلوغه ولی فک میکنم تو درست میگی که سر دماغ نیست

ایشالله که همین روزا همه مونو مهمون کنه به خوندن یه پست ابَر طولانی که سرحال بیایم

و اینکه فقط میتونم ارزو کنم ایشالله واقعا سرش شلوغ باشه از اون شلوغیهایی که لذت بخشه و پول داره توش

نسیمه جمعه 13 آبان 1390 ساعت 09:59 http://nasimehsamani.blogfa.com

این آهنگ رو وبت منو دیوونه کرده

میلاد جمعه 13 آبان 1390 ساعت 10:42

چقدر حسامون شبیه به همه بابک

دو و سه روز پیش بود که دلم براش خیلی تنگ شده بود

برای خندهاش برای گریه هاش

برای مملیش

برای گیر دادناش به ج.ن.ت.ی

کلی دانه های ریز حرف زیرو رو کردم ببینم این آخریا حمید توش نوشته یا نه، اخه اسمش که تو این گودر بیخود نمیاد بالا که ادم دلش غنج بزنه از خوشحالی

اخرین بارم که سر داستان ناتمامت تو وبلاگ داوود کامنت زیباش خوندم

فکر کنم بابک وقتی خدا بین بنده هاش احساس قسمت میکرده ، همه ی روح حمید با احساس پر کرده

از همینجا خیلی خیلی مخلصشیم

یه چیزی بگم از این برادران باقرلو که خیلی خوشم میاد

اینکه این برادران باقرلو تضاد فکری و احساسی زیاد دارن اما خیلی همو دوست دارن
همین اخرین بار سر پست محسن خان در مورد فیلم جدایی نادر از سیمین
محسن خان اونجوری نوشته بود، حمید اومد کاملا در تضاد ایشون حرف زد
و جالبه محسن خان نوشته بود که منتظر کامنت تندتر از اینا بودم
خیلی خوشم میاد از این تناقض حاکم و در عین حال کنارهم بودن و دوست داشتن

خیلی از حسامو تو وبلاگ حمید پیدا میکنم، بخاطر همین خیلی شخصا بهش ارادت دارم

خداییش پر از احساس این پسر

انشاالله هرجا هست سرش سلامت باشه و دنیا به کامش
و اصلا و ابدا هیچکدوم از حسای نگرانیت صحت نداشته باشه و همه چیز خیر باشه

میلاد جمعه 13 آبان 1390 ساعت 10:48

بابک جان از پوریا ( کوالا ) خبری نداری ؟

هر دوتا وبلاگش حذف شده !!!

حمید جمعه 13 آبان 1390 ساعت 13:19 http://abrechandzelee.blogsky.com/

آره...آدم احساساتی ای هستم...همچینم خوشم نیست که هستما...ولی هستم دیگه...بالا رفتم پایین اومدم ولی باز تنها قصه ی راست قصه دلتنگی بود...بالا رفتیم ماست راستهای نخواستنی بود...پایین اومدیم دوغ دروغ یاد هفت هشت خاطره خوب رو به فراموشی...طوری که گاهی آدم یادش میره کجاهای قصه بی بی روزگار راست بود و کجاهاش دروغ...

حرفم یادم رفت...میگفتم...بالا رفتم پایین اومدم ولی باز احساساتیم...باز با اولین نوشته که دل داره چشمام پر میشه...مثل حالا که...

حمید جمعه 13 آبان 1390 ساعت 13:20 http://abrechandzelee.blogsky.com/

ممنونم...از تو بابک عزیز و از دوستانی که توو کامنتا حالمو پرسیدن...میخواستم اینارو توو یه پست جدا بنویسم ولی حالا که گفتی کمی نگرانی وظیفه میدونم که اینجا بگمش...که چه جایی برای درد و دل بهتر از اتاق گرم یه دوست وقتی پشت تمام پنجره ها برف میباره...

حالم خوبه...همونطور که در جواب کامنتا گفتم کمی سرم شلوغه...ولی راستش اینه که فقط این نیست...توضیحش کمی سخته ولی سعیمو میکنم...
چند وقتی بود فضای یلاگستان غمگینترم میکرد...طوری که حس میکردم داره به ته مانده سلامت روانیم آسیب میزنه...اول فکر میکردم بخاطر جو غالب نوشته های بچه هاس که اکثرا سیاه و در حالت خوشبینانه مردد مینویسن ولی بعد که بیشتر توو دلش رفتم دیدم خداییش جمع اولین دوستهایی که در بلاگستان داشتم خیلی تلختر از این بود ولی اونزمون حالم خوشتر بود...سرتو درد نیارم خلاصه اش که خیلی درباره اش فکر کردم و نهایتا به این رسیدم که مشکل از خودمه...
به این رسیدم که دیگه چندوقتیه اینجا اونی که میخواستم باشم نیستم...شاهدش هم دهها موضوعی که قبلا به محض اینکه به ذهنم میومد ازشون مینوشتم و حالا چندوقتی بود به هزار دلیل وسواسی از نوشتنشون خودداری میکردم...شاهدش همین پستهای چند ماه اخیر که علی رغم اینکه نسبت به شروع کارم حداقل اندازه کمی بهتر شده بودن ولی دیگه به دلم نمینشستن...
این شد که تصمیم گرفتم برای مدت کوتاهی کمی از فضای مجازستان دور باشم و وقتهای آزادمو صرف کارای دیگه ای کنم...که شخصیتی که از خودم اینجا ساخته بودم یادم بره...که اینبار وقتی برگشتم به یاد روزهای اولی که مینوشتم بی خجالت و بی وسواس قلم رو به دست خودم برگردونم...و اونکارایی رو بکنم و اونچیزایی رو بنویسم که دلم میخواد...حتی اگه زیبا به نظر نرسه...

باز هم ممنونم و امیدوارم به زودی سعادت دوباره بودن در جمع دوستان گلی چون شما نصیبم بشه...

بابک جمعه 13 آبان 1390 ساعت 13:25

ایشالا

محسن باقرلو جمعه 13 آبان 1390 ساعت 13:28

ده دیقه پیش به حمید sms دادم که :
دیدی کیامهر واست آپ کرده ؟!
جواب داد مرسی که گفتی ، آره دیدم و دارم براش کامنت میذارم
بعد من هی اینجا رو رفرش کردم که کامنت یا احتمالن کامنتای حمیدو بخونم ... بس که اینروزا هیچچی هیچجا ننوشته و دلم تنگ قلمشه ... ولی الان که این کامنتاشو خوندم می بینم انگار اصلن اینا رو حمید ننوشته ! ... نمی دونم چرا ولی حسسم الان به این کامنتای حمید همینیه که گفتم ... در هر حال مرسی از تو که انقدر همیشه حواست به همه هست ... و ... و اینکه امیدوارم حمید که هم داداشمه و هم از نازنین های روزگاره همیشه خوب و سلامت و سرحال و میزون باشه ...

آذرنوش جمعه 13 آبان 1390 ساعت 14:01 http://azar-noosh.blogfa.com

ما منتظر میمانیم تا برگردید حمید خان.خوش وسلامت باشید

کیانا جمعه 13 آبان 1390 ساعت 14:06 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

ایشاا.. هرجا هستن شاد باشن

silent جمعه 13 آبان 1390 ساعت 15:07 http://bikhialeeshgh.blogfa.com/

چقدر خوب که شما انقدر با معرفتین

تیراژه جمعه 13 آبان 1390 ساعت 17:07 http://tirajehnote.blogfa.com/

عجب عکسی...آدم دوست داره در همین لحظه به این حالت تجسمش کنه..که باورش بشه هیچ غمی نیست.

صراحت, منطق و احساس..سه واژه ای که حمید رو باهاشون توصیف میکنم...فارغ از غم چشم ها و لبخند لبها..

آوا جمعه 13 آبان 1390 ساعت 17:19

و عکس عوض میشوووووووووود
هوووووووووووووووووووووووور
خوشماااااااااااااااااااااان آمد
حمیدخان جان............
این عکس پاییز گرفته
شده یازمستان؟؟؟؟؟
به حال وهوای این
روزها می خورد.
لبخندتااااااااان
مستداااااام
خان جان..
یاحق...

آرش پیرزاده جمعه 13 آبان 1390 ساعت 18:33

نوکرمرامتم

فاطمه شمیم یار جمعه 13 آبان 1390 ساعت 19:53

سلامممم
بی تعارف جای خالی حمید باقرلو رو این اواخر کاملا حس می کنم......
به قول تو پست که دیر میذاره همون کامنتاش باز هست....
...
خوشحالم که کامنت گاشته و حرفاش رو صادقانه گفته اینجا...آرزو می کنم خوب و خوب تر باشه همیشه...
دست تو هم درد نکنه بابک عزیز

خوب حمید راست میگه ...بعضی وقتها لازمه ادم کمی از خودش فاصله بگیره من بهش پیشنهد میکنم یه سفر بره و یایه دوست جدید پیدا کنه !
منتظر برگشتنش هستم

من و من جمعه 13 آبان 1390 ساعت 22:18

من قشنگ میفهمم حمید چی میگه... یه جوری میشه که آدم با اینکه بهتر از قبل مینویسه راحت نیست. انگار تو خونه خودت نتونی پیژامه راه راه بپوشی کششو بیاری تا روی شیکمن بالا! ...من هنوزم گاهی همین حسو دارم... تازه حمید خوش تیپ تره بابا... موهاشم اینجوری نیست...دیدم یه بار که میگم! هررررررررررررر
جدن جدن حمید پیسر خوبیه... یعنی نمیخوام ازش بت بسازم و بگم بی عیبه و اینا... نه... ولی یه جور خوبیه... باس ببنیدش خودتون بفهمید... میگم خوبه بگید چشم و خلاص! به کسر خ

کودک فهیم شنبه 14 آبان 1390 ساعت 14:35 http://www.the-nox.blogfa.com

شدیدا می فهمم حرفهای حمید در نظراتش رو....
من هم خیلی اوقات حس می کنم همه چیز عوض شده...اصلا دیگه بهم چیزی نمی پسبه مثل قدیم...هرچند شاید نسبت به قدیم تجربه کسب کرده باشم اما قدیم ها یک حس دیگه ای داشت همه چیز...خالص تر بود...یک جور خوبی بود...خیلی حرف دارم در این مورد....خیلی...اگر آدم های خوب و نابی مثل حمید هم نباشند کلا این حس بیشتر حس میشه...

کودک فهیم شنبه 14 آبان 1390 ساعت 14:38 http://www.the-nox.blogfa.com

تصحیح:
نمی پسبه=نمی چسبه
!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد