جوگیریات

بابک اسحاقی

جوگیریات

بابک اسحاقی

بید و مجنون

 

 

 

 

روی آخرین صندلی پارک  

همانجا که  همیشه سایه داشت  

وقتی که باد می آمد  

برگ های بید  

مثل طره های تیره ی موی مانده بیرون از روسری سبز تو

البته هزار بار کمتر قشنگ تر  

می رقصیدند ...

گفتی : آدم ها مثل قصه ها می مانند  

گفتم  : تو قصه شیرین منی 

گفتی : تمام قصه ها روزی تمام می شوند  

گفتم  : قصه شیرین حیف می شود اگر پایانش غصه و تلخ باشد   

گفتی : پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایان است 

گفتم : مثل فیلم ها حرف می زنی 

گفتی : این فیلم نیست پسر ... خواب است 

گفتم : پس بگذار بیدار نشوم 

گفتی : همینجا سرت را بگذار روی دامنم  و بخواب 

گفتم : حیف است خوابم ببرد  بگذار سیر ببینمت

گفتی : تا نخوابی بیدار نمی شوی ها   

گفتم : آخر من همیشه خوابهایم یادم می رود 

گفتی  : یادت بیندازم یادت نمی رود  

گفتم : بینداز 

انداختی ... افتادم ... شکست ...   

یادم ... یادت ... دلم ... 

 

نظرات 55 + ارسال نظر
روزگار مو شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 07:35 http://mavgola.blogfa.com

سلام آقا.
عالی بود. عالی.
نه از اون تعارفی هاش ها.عالی عالی.

بابک شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 08:10

سلام و صبح به خیر
ممنون از لطفتون
شرمنده نفرمایید
به روی چشم
اولین فرصت آپ می کنیم

رضوان شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 08:39 http://zs5664.blogsky.com/

بابک خان خبری ازتون نیست
کجایی برادر؟؟؟؟؟؟

رضوان شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 08:41 http://zs5664.blogsky.com/

وای من کامنتت رو نخونده بودم!!!!!!!

پرچانه شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 09:08 http://forold.blogsky.com/

شما هم دارین تمرینم میکنین بیخیال وبلاگ شین؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد