ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خیلی کوچک بودم ...
مادر برای شیطنتی که کرده بودم دعوایم کرد و من گریه کردم و به قهر از خانه بیرون زدم
توی حیاط ٬ پشت درخت ها دراز کشیدم و مخفی شدم .
مادر بیرون آمد و دنبالم گشت
هرچه صدا کرد جوابش را ندادم چون از دستش دلخور بودم
چادر به سر کرد و از حیاط رفت بیرون تا خیابان را بگردد
ولی من باز هم از جایم تکان نخوردم
مدتی که گذشت خسته و پریشان برگشت
معلوم بود که ناراحت است
دلم خنک شده بود
تا تو باشی دیگه منو دعوا نکنی مامان بد ...
چند دقیقه همانجا نشست و بعد دستهایش را آورد روی صورتش و زد زیر گریه
دیگر نتوانستم تحمل کنم و از مخفیگاهم بیرون آمدم
یک سیلی محکم به صورتم زد
و بعد بغلم کرد و بوسید و عذرخواهی کرد و باز هم گریه اش گرفت .
گفتم : گریه نکن مامان ! اصلا دردم نیومد
مادرم خندید
و خنده مادر ...
تیراژه جان،
من حقیقتا سعی میکردم بچه ها را تنبیه فیزیکی نکنم. البته دروغ است اگر بگویم هیچ وقت هم نکردم (با شرمندگی) اما بدون اغراق اگر آن روز توی هواپیما کسی دور و برم نبود، احتمالا پسر را میزدم. انگشترم یادگار دایی ام بود. اولین قطعهء جواهری بود که بعد از تمام شدن کلاس جواهرسازی اش ساخته بود و خیلی نشسته بودیم همگی مان و از توی ژورنالهای مختلف یکی را انتخاب کرده بودیم که هم قشنگ باشد و هم سنگ هایش بزرگ نباشد و قیمتش مناسب. خیلی دلم سوخت که با بی توجهی اش باعث گم شدنش شد. بخصوص حالا، چون دایی ام با اینکه کوچکترین فرزند بود سه سال پیش در 55 سالگی درگذشت :(
این عینک چال کردن تو هم خیلی قشنگ بوده. خاطرهء من از چال کردن!! مربوط به سینا پسر کوچکم است که یک بار مادر یکی از همکلاسی هایش مرا کناری کشید و گفت دخالتم را ببخش. اما پسرم میگوید سینا ظهرها ساندیچ هایی که بهش میدهید را توی زمین مدرسه چال میکند!!!! بچه ام انقدر سخی و بلند طبع بوده که حاضر نبوده غذایی را که خودش نمیخواهد، اقلا بدهد به دوستانش یا مثلا بریزد برای پرنده ها یا سنجاب ها یا چیزی. البته احتمالا این دومی رامیترسیده معلم ها متوجه شده و مانعش شوند.
به به به
اولین نظر صفحهء دوم را از آن خودمان نمودیم. تبریک و تهنیت
من هنوزم قهر می کنم!!!
۲۳۶ نفر رمز داشتن الا جز من نمیدونم باید بخندم ویا گریه کنم به این بیگانه ای خودم البته دوست ندارم کاری به اجبار باشه وخوب چه کنم همون حس فضولی زنانه رو را هم که با تمام هم وطن شما نبودم دارم چه کنم ......
نوشته بالا رارجدی نگیرید زیاد اهل ورود به دنیای فضولی ها نیستم شوخی بود وچون مثل فیس نمیشه کامنت پاک کرد شما بجای من زحمتش بکشید ممنون میشم
مارال عزیز
واقعا هیچ چیز مخفی پشت اون پست وجود نداره
موضوع بندی پست مشخصه
ورزش مغزهای آکبند
و منظور از این پست ها کمی ورزش ذهنه
رمز هم در عنوان مستتره
اولین کارگردان زن ایرانی : شهلا ریاحی
شما اگر ( شهلا ) رو تایپ کنید میتونید وارد پست بشین
تیراژه خیلی کامنتت زیبا بود
لایکککککککککککککک بدفرم
اسممو برا چی عوض کنم ؟
این اسم داستان داره
داستانشم کنار وبم نوشتم نگین جان : )
آهان ببخشید منم همین الان کامنت پایینی رو دیدم : )
اخی، این کار فقط از مادرا بر میاد
و خنده مادر ,
و گریه مادر...
سیلی و اشک و آغوش و ....
کدام یک از ما خاطره ای چنین نداریم در ذهن ؟
امروز هر کجا سرک می کشم , گم می شوم بیشتر !
سلام آقا بابک عزیز . خداوند نگهدار پدر و مادر بزرگوارتان باشد .
ممنون سهبا
"لغتی نیست به قاموس بشر ، که تو را وصف کند ای مادر"
این موجود همه چیزش خاصه ، خنده اش ، اخم و قهرش ، محبتش ...
خدا حفظ کنه همه مادرهای نازنین رو و رحمت کنه مادرهای عزیزی که از بینمون رفتند .
سلاممم
فقط به صرف اینکه دلم می خواد.. لایک به کامنتای فرزانه بانو جان بدل ِ مامان ناهید عزیز و همچنین تیراژه بانو جان
و اما..حالا ما پست نبودیم این ورا..

کلاغ زرده برام خبر آورد ( همون کلاغای خبر چین دوران بچگیامون دیگه)حالا بگذریم اصل موضوع فراموش نشه...
...خوب بگم. محمد خان جعفری نژاد شما به نفعته از این ورا رد نشی (مدیونین فک کنین تهدید تو خالی و از این حرفا)
آخه جناب انیشتنی که شما محمد شونی...یه ذره ریاضیت رو قوی تر کن برادر من ..از همین کوروش و بابک یاد بگیرووبنا به اعتراف خودشون یه جورایی با بقراط و اقلیدس هم محله بودن..حالا 4 الی 5 سال از سن اینا کم کن سن دقیق من بدست میاد و ملتی از گمراهی نجات می یابند..
این آیکون هم فقط دلم خواست و هیچ اعتبار دیگری ندارد..
آهان در ضمن تیراژه ی باهوش و همیشه همراه دمت گرم
در ضمن خط اول "یک پست" جا افتاده ..
داشت باران می آمد
کودکی سر به آسمان برد و گفت
خدا جونم گریه نکن همه چی درست میشه
هر شبی که ما بیدار میمونیم شما پست نمی نویسی این چه وضعیه خوب دیگه من ته اش تا الان بتونم بیدار بمونم
ای جان!
دیدنی بودین شما دو نفر!
بیچاره مامانت چی می کشیده از دستت تو یکی!!! خدا به همه مامانهای پسردار صبر جمیل عنایت کنه...میگم افروز جان واقعا مطمئنی اون حلقه رو خوردی؟ اخه بلاخره هضم که نشده باید یه جوری درمیومد! الان این شده معضلی واسه من..حالا بازم بگرد
ای وای این بالایی من بودم اسم مبارکم از قلم افتاد
سلام
به منم سر بزن خوشحال میشم دوست گلم
داستان قشنگی بووووود
خیلی خوشم اومد
توش هیجان داشت،که تا تهش بخونمش
به روزم
سلام بابک جان
وقتت بخیر...
من یکی از اعضای پرتابه هستم.
می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن...
من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی
ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی...
منتظرتیم
http://Partabeh.Com
همیشه منتظر کســی باش .
که تو رو با همه ی دیوونگـــیت و خل بازیاتــ قبــول داــشته باشه
و تو رو به همــه نشــون بــده و بگه:
ایـن دیوونه خــل.. عشــق و جیگر منه