جوگیریات

بابک اسحاقی

جوگیریات

بابک اسحاقی

خداحافظی

هر شروعی یک تمام دارد و هر آغازی سرانجام به پایان می رسد . 

ساکنان دنیای مجازی هم درست مثل دنیای حقیقی فانی هستند و رفتنی چه بسا فانی تر و رفتنی تر  ...  اینجا هم هیچکس جاوید نیست و بالاخره یکروزی تمام می شود .  

آمدن به دنیای مجازی یک نمه فرق دارد . توی دنیای واقعی وقتی کسی بدنیا می آید مایه سرور و خوشی  اطرافیان است و مدتها دور و برش می چرخند و عزت برایش می نهند و ... 

اما آمدن به دنیای مجازی خیلی غریبانه است . هیچکس از آمدنت با خبر نمی شود . هیچکس از آمدنت خوشحال نمی شود . هیچکس اصلا آمدنت را نمی فهمد و نمی بیند .  

ولی تمام شدن اینجا داستان خودش را دارد . 

  

نزدیک به چهار سال است که وبلاگ می نویسم و توی این مدت رفتن خیلی ها را دیده ام .   

وبلاگها هم مثل آدم ها جان دارند و یکروزی بالاخره بر اثر یک حادثه یا به مرگ طبیعی خواهند مرد . دروغ نگویم من هم چند باری وسوسه شده ام برای رفتن و خداحافظی . 

 جوگیریات هم مثل هر وبلاگی یکروز تمام خواهد شد . دور یا نزدیک ... دیر یا زود ...   

اما همه تمام شدن ها مثل هم نیستند .  

 

اگر درست شمرده باشم سه جور خداحافظی وبلاگی داریم : 

   

جور اولش اینطوریست که بعضی ها ناگزیرند به تمام کردن . دلشان نمی خواهد اما مجبورند . 

چند وقتی نوشته اند و با به وجود آمدن شرایط جدید ناگزیرند که ننویسند . یعنی نمی توانند که بنویسند . یکی با بدنیا آمدن فرزندنش مجبور می شود٬ یکی با ازدواج ٬ یکی با شغل جدید یکی با رفتن به خانه جدید و یکی خدای نکرده با مرگ . 

 

جور دوم اینست که شما رفتن را بهانه کنید برای جلب توجه . 

یعنی ته دلتان می خواهید که باشید اما خودتان را به نبودن می زنید تا ترحم و دلسوزی دیگران را بدست بیاورید .

 یعنی صرفا ادای رفتن را در می آورید که اشک دیگران را در بیاورید . و بعد از مدتی دوباره برخواهید گشت .  این شیوه شاید یکی دوبار جواب بدهد اما کم کم حنای شما همرنگ حنای چوپان دروغگو می شود .

 

و اما جور سوم اینست که یک بلاگر به هزار و یک دلیل قانع کننده یا نکننده تصمیم می گیرد که دیگر نباشد  .  فرق این گروه با گروه اول اینست که اینها مجبور نیستند  ولی دلشان می خواهد که نباشند .  

به نظر شما منطقی و عاقلانه است به کسی بگوییم ( حق نداری دلت بخواهد ) ؟  

شاید خسته است . شاید حوصله ندارد . شاید می خواهد وقت و عمرش را جای دیگری هزینه کند . شاید به چیزهایی که می خواسته و فکر می کرده نرسیده است و شاید به هرچه می خواسته رسیده و دیگر از اینجا نوشتن حظی نمی برد .   

باید قبول کنیم که خداحافظی یک بلاگر هرچند تلخ و هرچند مخالف میل ما یک مسئله کاملا شخصی است و کنکاش علت و دلیل آن اصلا و ابدا ارتباطی به ما ندارد .

 

حالا من مخاطب چکار کنم ؟ باید مجلس عزا بگیرم و در رثای وبلاگ فقید سوگواری کنم ؟ باید گلریزون کنم برای بلاگر رفته ؟ باید انقدر پاپیچش بشوم که دهانش مورد عنایت قرار بگیرد ؟ انقدر اذیتش کنم که ماندنش کابوسی بشود صد بار بدتر از رفتنش ؟  

 

مخلص کلام اینکه وقتی یک بلاگر خداحافظی می کند اگر جزء دسته دوم باشد که هیچ بحثی نداریم ولی اگر جزء دو دسته اول و سوم باشد اصرار و پافشاری و دلسوزی و نگرانی ما برای او جز زحمت و اذیت و آزار نخواهد داشت .  

 

پس لطفا به تصمیم و نظر همدیگر احترام بگذاریم و سرمان را به بهانه دوست داشتن وارد حریم خصوصی همدیگر نکنیم ... 

 

 

این چند سطر شکسته بسته و الکن را به خاطر رفتن ژولی عزیزم نوشتم .  

دختر شیرازی دوست داشتنی و نازنینی که خودم را مدیون و وامدارش می دانم . به عنوان یک دوست و برادر بزرگتر دعای خیرم را بدرقه راهش می کنم و امیدوارم دلیل رفتنش هرچه هست موجبات شادی و خوشی او باشد و آرزو می کنم که یکروزی به همین زودی ها دوباره برگردد و بنویسد . 

  

همین ... 

ارادتمند : بابک ژولی دوست 

 

 

 

نظرات 48 + ارسال نظر
مریم انصاری یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 16:06

ژولیت، یکی از اون خانوم های عزیزی بود که من از طریق وبلاگ شما باهاش آشنا شدم.

کسی که دقیقاً همزمان با هم، به قول خودش: «رفتیم در کما».

منتها کمای من و کمای ژولیت، با هم یه مقدار فرق داره انگار.

یک دوست فوق العاده با محبّت و بسیار دوست داشتنی.

من دیشب تصمیم داشتم برای ژولیت جان، یک ایمیل بفرستم و از احوالش بپرسم. ولی حس کردم که شاید نیاز داره که فعلاً در سکوت به سر ببره.

به خاطر همین، حرفم رو در این کامنت براش می نویسم به امید روزی که بیاد و بخونه:



خوش می روی به "تنها"، تن ها فدای جانَت!

مدهوش می گذاری، یارانِ مهربانت

قصد شکار داری؟ یا اتّفاق بُستان؟

«عزمی دُرست» باید، تا می کشد عنانت

بهار یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 16:06

اول

بهار یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 16:08

مریم خانوم ساعت کامنتامون مثل همه پس دو تایی به مقام اول رسیدیم

بهار یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 16:13

وای آقای اسحاقی خوشتون میاد ادمو بترسونین

فکر کردم جوگیریات قراره تعطیل بشه فقط تند تند میخوندم تا برسم به اخر پست که دیدم نه خوشبختانه

ما قلبمون ضعیفه از این جور پست ها که میزارین اولش یه ندا بدین که مربوط به اینجا نیست

مریم انصاری یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 16:15

بهار جانم.

کاپ قهرمانی ِ من، با احترام تقدیم به شما، قربانِ اون شکلکِ قشنگِ کامنتِ دومت.

بابک اسحاقی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 16:18

بهار جان جلوی عنوان نوشتم برای رفیق نوشت
در ضمن کل این پست می خواست همینو بگه که اگه یروز این اتفاق برای جوگیریات هم افتاد نباید ناراحت بشین و ولی خب شما تند تند خوندی لابد دقت نکردی

میلاد یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 16:26

از رفتن بلاگرهای خیلی خوب خاطر تلخی دارم، بلگرهای خیلی خوبی که حیف که دیگه نمی نویسن

اولین بار اگه اشتباه نکنم با ژاکلین یا همین ژولیت خودمون تو چت روم همینجا آشنا شدم، یادش بخیر چقدر با بچه ها شینت میکردیم تو چت روم، یادمه محسن خان که میومد یکم بچه ها دست به سینه میشدن

اره داشتم میگفتم همون روزها با این دختر شیرازی با احساس اشنا شدم

به قول خودش که تو یکی از پست های همین اواخرش نوشته بود، ژن های x و y مونو گذاشته بودیم کنار، به عنوان دوتا انسان همکلام شده بودیم

چه روزهای، چه خاطراتی

خاطرات خوب، خاطرات تلخ
خواهر شیطونو باهوش و با استعدادیه و البته فوق العاده هم با احساس، کلامت رو زیبا برقص در میاره، مخصوصا وقتی با علم تلفیقشون میکنه
احساسات رو خیلی زیبا نقش میزنه و تصویرشون میکنه، به خوبیه نقاشی هاش
انگار واقعا داره رنگ امیزی میکنه با کلماتش

خوشحالم با اینکه خواسته نباشه، وبلاگ حذف نکرده و خاطراتشو برامون گذاشته

به امید اون روزی که دوباره برگرده و دوباره با همون انرژِ زیادش برامون بنویسه

دلمون براش تنگ میشه

بهار یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 16:31

والا من کلمه خداحافظی رو که دیدم اینقدر هول شدم که جلوشو نخوندم

امیدوارم هیچ وقت این کلمه برای اینجا به کار نره

مریم خانوم ممنون به خاطر کاپ

فرشته یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 16:47

سلام
آقای اسحاقی عزیز ..شما همیشه در اینجا پیشتاز خیلی از خوبی ها بوده اید. این دنیای مجازی با قلم شما و از دید شما چیزهای خوبی را یاد ما داد.
محبت کردن
احترام گذاشتن به عقاید هم
رفاقت
دوستی ها
شادی ها
اشک ها
قدر همدیگر را دانستن ها و هزار و یک چیز دیگر .....
اینبار هم که به احترام رفاقت از رفتن دوستی نوشتید.اینکه دوستی ها و نگرانی هایمان خدای ناکرده دوستی خاله خرسه نباشد...

برای این دختر مهربان و بااحساس و پرتلاش شیرازی مان هم آرزوی موفقیت و روزهای شادی رو دارم .

دلمون براش تنگ میشه برای نوشتنش و قلم با احساسش .و برای خودش ....

م مثل میترا یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 16:48 http://mitra-k.blogfa.com

سلام


در فضای دمکراسی باید به ارا و عقاید هم احترام بگذاریم درسته اما گاهی بد نیست مراقب رفتن دوستان باشیم مبادا تصمیم هیجانی و آنی باشه نه برای جلب توجه که از سر دلخوری و کدورت من خودم هم یکبار به دلیل دلگیریهای عجیب و غریب و کمی هم شاید کودکانه از دنیای مجازی رفتم اما بااصرار دوستان عزیز تر از برگ گل برگشتم و راستشو بگم خوشحال هم شدم برگشتم شاید هم یه روزی به اجبار دلیل اول و سوم رفتم اما یادمون باشه ما آدمها مثل گل نیازمند مراقبت و حواس جمعی رفقا هستیم


برای این دوست که افتخار آشنایشونو ندارم و حتمن ماهن که شما تعریفشونو می کنید ارزو سربلندی و موفقیت دارم هر جا که هستن و اگه برای تمدد روح و روان میرن امیدوارم زود زود برگردند

پسرک یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 16:59

ژولیت ، بانوی فروردینی ، خدایت نگاه دارد.

فرگل یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 17:10

ایشالله هر جا هست تنش سالم ولبش خندون باشه

نگین یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 17:30

امیدوارم موفق باشه تو زندگیش..

چند باری خونده بودمش.. وقتی هم رفتم دیدم خدافظی کرده ناراحت شدم اما خب چه مشه کرد؟

ماجراهای مریمی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 18:09 http://merrymiriam.persianblog.ir/

من خودم رو آماده کرده بودم سر شما جیغ و داد کنم اما فکر نکنم زورم به ژولی برسه. ایشالا دلیل‌ش هرچی هست، خیر باشه

فالگیر یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 18:38 http://www.falgir64.blogfa.com

سلام
رفت و آمد رو برای همین چیزها بوده که اختراع کردن.یه روزی میایی و یه روزی هم میری.

سارا یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 18:50 http://sazesara.blogfa.com/

سلام
خب باید بگم من نوشته های "ژولیت" رو دوست داشتم و همین طور حس زیباش رو...
به نظر من خوش قلبی ژولیت، مهم ترین خصوصیتش بوده و هست... خصوصیتی که بارها من رو مفتون کرد...
امیدوارم بهترین تصمیم رو گرفته باشه و بهترین ها انتظارش رو بکشن...
مطمئنم که حتما خواهد نوشت... چون نوشتن باعث آرامش روح یک نویسنده میشه... حالا نه الزاما در دنیای مجازی بلکه هرجایی که احساس بکنه کلماتش اونجا آروم ترن و این آرامش رو بهش منتقل می کنن...

ژولیت عزیز اگه اینجارو می خونی دوست دارم بهت بگم که، من آرامش باغ های پرتقال رو برای این تو دوست خوش قلب رنگارنگم آرزو می کنم و امیدوارم هرجا که هستی، شاد و پرتقالی باشی...

شادی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 18:55 http://joujemoalem.blogfa.com

من خواننده خاموشش بودم
منم دوسش داشتم
امیدوارم هر جا که هست شاد باشه و پر از آرامش

آذرنوش یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 18:57 http://azar-noosh.blogsky.com

تازه با ژولیت عزیز آشنا شده بودم و صد حیف که وبلاگ نویسی و کنار گذاشت...البته امیدوارم که برگرده به هر حال هرکسی یه زمانی نسبت به نوشتن بی میل میشه یا سرش شلوغ میشه یا ...
به هر حال امیدوارم همیشه موفق باشه چه تو بلاگستان باشه چه نباشه

شادی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 19:00 http://joujemoalem.blogfa.com

وبلاگتون به آدم آرامش میده

راستی من با کمال میل حاضرم این قسمت رادیو رو یه نفره اجرا کنم حتی

آخ جون آخ جوووون.من عاشق این اسمایلیم : بالاخره یه چی گفتم که بهش بیاد و تونستم ازش استفاده کنم
ممنونم ازتون

اردی بهشتی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 19:04 http://tanhaeeeii.blogfa.com

ژولیت هم قلم خوووووبی داشت هم سرشار از احساس و مهربوووووونی
خیلی دلم براش تنگ میشه ، امیدوارم زود برگرده !
( آیکون یه آدم زبون نفهم )

یه مریم جدید یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 19:23 http://newmaryam.blogsky.com

ژولیت عزیز، با قلمی روان و پر حس، و شیطنتی دلپذیر، یکی از آن دوست داشتنی های نادیده ام است.

اگر بگویم از خداحافظی اش ناراحت نشدم دروغ گفته ام. ولی ته دلم روشن است که یک روز بر میگردد و می نویسد. با چه اسمی؟ نمی دانم. ولی مطمئنم که می توانم قلم توانا و روح شادابش را از میان نوشته ها تشخیص دهم.

باشد که خوش و شاد و سلامت باشد.

جعفری نژاد یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 20:03

قبل از هر حرفی بگم که اصلا با این قضیه که جزء بلاگرهای گروه دوم قرار بگیرم مشکلی ندارم . اینو می گم که احیانن حرف هام حمل بر دفاع از گروه خاصی نشه . کلی حرف می زنم ...

یکی از بزرگان بلاگستان که بردن اسمش زیاد به منظور حرف هایم کمکی می کند ( به گمانم در جواب یکی از کامنتهایش ) وقتی که بار اول خداحافظی کرد و چند روزی ( باز هم به گمانم کمتر از یک هفته ) چیزی ننوشت ، گفته بود ( نقل به مضمون می کنم ) : هر جور حساب کردم دیدم یه چیزایی به آدمای اینجا بدهکارم و یه چیزایی ازشون طلبکار ... قرار نیست جاودان باشم توی دنیای مجاز ، اما می مانم تا حسابم را با آدم های اینجا صاف کنم .

می دونی بابک ؟
حرفت رو قبول دارم
به گروه بندی هات هم تا حد زیادی اعتقاد دارم
اما یه مواقعی آدم می دونه که تو رفتنش احتمال برگشت هم هست ، می دونه ممکنه به یه ماه نکشیده دلش واسه موقعیت قبلیش و آدمایی که تو اون موقعیت دور و برش بودن تنگ بشه اما نا گزیره ...
ناگزیره که از این موقعیت بکنه ، ناگزیره ته و توی ذهنش رو با یه خداحافظی ( حتی موقت ) باز کنه تا بتونه به چیزایی که قراره براش اتفاق بیوفته بهتر فکر کنه

اما در مورد ژولیت :

خوب می نوشت و روز به روز هم داشت بهتر می شد ، مهربون بود ، دوست داشتنی بود ، صادق بود و به وضوح می شد حس کرد که از نزدیک کردن آدم ها به هم لذت می بره ...
برگشتن یا برنگشتنش به خودش مربوطه ، اما مطمئنن جاش خالیه و جای آدم هایی که شبیه ژولیتن ...



تیراژه یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 20:07 http://tirajehnote.blogfa.com

همون اول که پست خداحافظیشو دیدم طبق معمول! تذکر یکی از اشتباهات تایپی پستش رو با مقدار متنابهی فحش و نفرین های دل خنک کن به خاطر رفتنش, توو یاهو براش آف گذاشتم.
میدونم که زود ِ زود برمیگرده..اما دلم براش تنگ میشه..کاریش هم نمیشه کرد!

ژولیت دختر باسواد و احساساتی دنیای مجازی..
جاش واقعا خالیه.

تیراژه یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 20:13 http://tirajehnote.blogfa.com

اون "طبق معمول!" رو به خاطر اخلاق خودم گفتم که چشمهایم مدام در حال ویراستاری پستها هستند نه به خاطر این که از این قبیل اشتباهات در پستهای ژولیت زیاد بوده باشه! که اینطور نبود اصلا
لازم دیدم که این رو حتما ذکر کنم.

نیما یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 20:17

بعضی وقتا که یاد وبلاگ میوفتم، خودمو توی اون دسته ی سوم میبینم میبینم ولی وسوسه شدم که چیزی بنویسم بدون توجه به هرچی بوده و شده اما نکته اینجاس که هنوز از وسوسه فراتر نرفته.
این پستت منو به یاد یک مکالمه ی تلفنی که باهم داشتیم انداخت یره جان.

ثنا یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 20:33

به ژولی یکی دوبار سرزدم اما خیلی جذاب بود و زیاد خوندمش.لذا امیدورام موفق و شاد باشه هرجاهست


هنوز نشنیدم رادیوی شمارو.میدونیکه حال دلم خوب نیس

فاطمه شمیم یار یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 20:51

سلامم بابک عزیز
خوب گفتی تا حدود زیادی در مورد دسته بندی..
ولی نهایتا من میگم هیچوقت به طور قاطع نمی تونیم در مورد بودن و نبودن دیگران نظر بدیم ..پاینجا هم برو بیاها مثل دنیای واقعی گاهی با بهانه و گاهی هم بی بهانه است...
...
و اما در مورد ژولیت با افتخار و خوشحالی میگم قریب 3 ساله که میشناسمش شاید هم از خیلی ها زودتر...ندیدمش ولی خیلی قبولش دارم..یه دختر محشر ولی گاهی بیقرار..از اون بیقراری ها که صفای دلش رو می رسونه....
بارها رفته ولی دختر باوفای خودمه... همیشه از اولین نفرا بودم که اومدنش رو بهم خبر میداد..
بودنش و خودش رو خیلی زیاد دوست دارم..ولی همیشه به رفتناش احترام گذاشتم...می دونم دوباره بر میگرده دختری که دل بزرگ و روح با صفایی داره...بارها به خودش گفتم هر ووقت و هر زمان که بیاد همیشه جاش تو قلبم محفوظه...

ترنج یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 21:46 http://www.shaparak75.blogfa.com

منم میخوندمش و عاشق اون سادگی و بی غل وغش
بودنش ...بودم
ژولیت عزیز اگه اینجارو میخونی امیدوارم هر جا که هستی موفق و شاد باشی

دل آرام یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 21:57 http://delaramam.blogsky.com

قطعاً هر "خداحافظی " دردناکه ، غم داره ... حالا این خداحافظی به هر شکلی که میخواد باشه ... متاسفانه من خیلی سخت با این رفتن ها کنار میام ، خیلی سخت ...

امیدوارم ژولی عزیز هر جا هست شاد باشه و دلش زود برامون تنگ بشه و برگرده . ما که دلمون براش تنگ میشه ...

آوا یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 21:58

ژاکلین...ژولیت...توی وب جدیدش
فقط خواننده بودم و فکر کنم کلا
کامنت نذاشتم.........امیدوارم
همونطور که تیراژه عزیزگفتن
برگرده ژولیت....خداحافظی
بلاگرا واسم خیلی سخته
خیلی...دلتنگت میشیم
فقط همینومیتونم بگم
یاحق...

عسل یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 22:04 http://rozegar65.blogfa.com/

بابک خان منم همینجا با ژولیت آشنا شدم و بهش میگفتم ملکه ژولیت. امیدوارم در هر صورتی آرامش سهم هر لحظه ش بشه

فرشته یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 22:29 http://houdsa.blogfa.com

هوووم...خداحافظی بچه های اینجا خیلی سخته...همه به هم عادت کردیم...حتی به بودن خیلی کم...

دلم برای ژولی تنگ میشه...خیلی زیاد...

مجید یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 22:31 http://CHAROO.BLOGFA.COM

درود .
اولین وبلاگ یکه داشتم هشت ماه زنده بود ! سال 82 . بعد در میانه های سومین فصل مبهم در سال 86 وبلاگی دیگر . وبلاگی که هنوز هم هست . گاهی پر و پیمان ، گاهی خالی و سوت و کور . و حالا هم که چارو و روایتهای من و نادر از آدمهای کار و کارگاه . و البته در این وبلاگی در مایه های مردم شناسی و روستاگردی که از بس کارحرفه ای می خواست ، بعد از دو پست ، رها شد !
اما .. اینها را گفتم که آخر سر این را بگویم : بابک عزیز . با نظرت در مورد دسته بندی خداحافظی بلاگر ها موافقم . ولیکن در مورد تولد وبلاگ ها یک نکته ی تلخ هم هست . رفتن و آمدن یک بلاگر شاید نشان از یک آشفتگی باشد . نشان از یک سردرگمی ... یک تعلیق ... گمانم همان اندازه که برای خداحافظی بلاگرها باید حرمت قائل بود ، باید برای تولدهای دوباره هم ...
بدرود .

رعنا یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 23:04 http://rahna.blogsky.com

امیدوارم ژولیت عزیز هر جا هست دلش شاد ِ شاد باشه
و زودی برگرده ..

یک لیلی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 23:27 http://yareaftab.blogsky.com

مرسی بابک خان.
ژولیت جان اگر دیدی کلاغهای شیراز عصرها دسته جمعی از آسمان چمران پرواز کردن یا این که رفتی بابابستنی، اگر دیدی صنوبرهای کنار رودخانه خشک قد کشیدن، اگر دیدی بستنی پشت ارگ هنوز همون مزه قدیم رو می ده، و اگر بیست متری سینما سعدی و جلوی شب چره هنوز همون ترافیک همیشگی رو داشت، بدون که آدم ها و خاطره هاشون توی ذهن کسایی که دوستشون دارن حک می شن. حتی اگر اون دوستها هرگز همدیگرو ندیده باشن.
به نظرت احترام می ذارم و منتظرم که باز کدوم کامنت دونی رو بترکونین و باعث شادی خیلی ها بشین که حتی خودتون نمی شناسینشون. ها والو کاکو.

محمد مهدی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 23:43



سلام

ممنونم بابک عزیز

ژولیت هیچگاه فراموش نخواهد شد ... جودی بلاگستان ببود ...هر کجا هست خدا پشت و پناهش ... هر کجا هست لحظه لحظه زندگیش شیرین و گوارایش باد ...

ممنونم از اینکه به یادش بودی ..

تیراژه یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 23:44 http://tirajehnote.blogfa.com

کامنت یک لیلی چقدر قشنگ بود
چه خوبه این شیرینی های رفیقانه..
حالا هر چقدر هم که خداحافظی ها تلخند و بدرقه ها دلگیر..

طـ ـودی یکشنبه 15 بهمن 1391 ساعت 23:49 http://b-namoneshon.blogsky.com/

امیدوارم هرجا که هست شاد باشه، هرچند خیلی دلمون تنگ میشه واسه دختر مهربون و خوش قلبمون، واسه پست های عالیش، واسه کامنت های دوست داشتنیش و دیدن لبخند زیبای کنار کامنت هاش، ولی چاره دیگه ای نیست، صلاح خودش رو در نبودن دیده، پس ما هم با همه ی دلتنگی ها واسش بهترین ها رو آرزو میکنیم و از ته قلب دعا میکنیم زودتر بتونه برگرده پیشمون

امیرحسین... دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 00:00

هزارمین پستت مبارک

heti دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 00:08 http://khalehhetiking.persianblog.ir/

فکر کردم راجع به خودتون حرف می زنید .طاقت خدا حافظی شما را نداشتم !

طـ ـودی دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 00:12 http://b-namoneshon.blogsky.com/

و اینکه اون آیکون آخر پست هم خیلیـــ خوب بود

طـ ـودی دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 00:19 http://b-namoneshon.blogsky.com/

این پست هزارمین پستِ!! چه جالبــــــ
البته یه چیزی هم هست ها، این پست هزارمین پستیه که شما نوشتین، ولی الزاما هزارمین پستی که توی وبلاگ منتشر شده نیست، چون خب شما هم به احتمال زیاد خیلی از پست ها رو نوشتید و توی چرک نویس ها گذاشتید و بعضی ها رو پاک کردید و ... در واقع اون پست ها هم جز شمارش پست ها اومدن ولی منتشر نشدن توی وبلاگ و جز پست های توی وبلاگ نبودن
نمیدونم تونستم بگم چیزیو که میخواستم بگم یا فقط الکی دور خودم چرخید!!

ثنا دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 01:38

این متن زیبا تقدیم ب شما از وبلاگ شال گردن.بعضیا چ قلمی دارن جدا

" باردارم! فهمیدنش کار سختی نیست، همین که صبح با کلافگی کنده می شوم از تخت، همینکه بشقاب غذای جلوی رویم دلم را زیر و رو می کند، همین که هوای تازه ی دم صبح به جای اکسیژن خفگی می ریزد توی گلوم، می فهمم کاسه ای زیر نیم کاسه است... همین که نیمه های شب انار می گذارم توی سینی می آیم می نشینم وسط خالی اتاق، کارد فرو می کنم توی دلش، خون که فواره می زند میلم ته می کشد، می فهمم کاسه ای زیر نیم کاسه است... همین که توی این روزهای آفتابی جوراب های بلند پشمی راه راه آبی، سفید می پوشم و با پتویی روی دوش لخ لخ کنان مسیر آشپزخانه تا کاناپه را می روم و می آیم و لیوان چای توی دست هام پر و خالی می شود، می فهمم کاسه ای زیر نیم کاسه است... زیاد سخت نیست فهمیدن اینکه باری دارید توی دلتان. نیازی نیست که شکمتان زیاد بالا بیاید تا حسش کنید، صدای قدم های یک تازه وارد که پا می گذارد توی خصوصی ترین حریمتان و با مشت می کوبد به جداره ی دلتان، آنقدر بلند هست که به سادگی شنیده شود... نمی دانم چند ماه انتظار لازم است برای گذاشتن بارم به زمین، فقط می دانم دارم زیر این بار له می شوم... سنگ هایتان را زمین بگذارید... بارم یک نطفه ی حرام نیست... بارم غم است... غم..."

ثنا دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 01:41

اقا بابک جدا یه سر بزن ب شال گردن.وحشتناک خوبه بنظرم قلمش.
شما هرگز وداع نکن ضمنا.مرسی

ثنا دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 01:51

بازم گزیده هایی از شال گردن:

-یک شلوار سبز خریدم... خواستم امید روی ساق پاهام جوانه بزند... نزد ولی...

-: یکی بیاید بنشیند با من روی این نیمکت تا دو ساعت سکوت کنیم و به بوق ماشین ها، قهقهه ی آدم ها، میو میو ی گربه ها گوش بدهیم... بعد هم هر کدام راه بیفتیم برویم سمت گرفتاری های خودمان...

-

پروین دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 04:26

تمام پست های ژولیت را خوانده بودم و عاشق نوشتنش هستم. با اینکه کم برایش کامنت گذاشتم و حالا میگویم کاش تنبلی نکرده بودم.
من معتقدم اگر زیاده روی نکنیم و در عین احترام به تصمیمات دوستانمان، بد نیست که بهشان بگوییم چقدر دلمان میخواهد برگردند. البته تو هم نگفته بودی اصلا نگوییم.
خلاصه اینکه به ژولیت عزیزم میگویم که امیدوارم کارهای دنیای واقعی که گفته بود وادارش کرده دیگر اینجا ننویسد به سروسامان برسند و با دل راحت دوباره به خانهء زیبا و پرمهرش برگردد.

کرم دندون دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 12:59

ژولیت عزیزم تو پست : صاحبدلان ،گفتی:
یک آدم هایی هستند که تو را یاد خودت می اندازند و نه بیشتر، یک آدم هایی هم هستند که تو را یاد بدبختی هایی که لیاقتش را نداری و حتی کمتر، ولی در این میان یک آدم هایی هستند که خیلی کمیاب اند. آن هایی که تو را یاد خودش می اندازند. یاد اول و آخرت! اگر می خواهی بهترین باشی این ها را دریاب، ما بقی رهگذرند!

ژولیت عزیز تو یکی از بهترین ها هستی ، از خدا می خوام نفست و با نفس کسی گره بزنه که با هر نگاهتون بهم یاد "خودش" بیفتید هر لحظه و همیشه خوب باشید و راهی خوبیها..

بیتا دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 00:53 http://www.dokhtaram-sara.blogfa.com

حالا می شود اینجا حالا حالا ها تمام نشود؟؟؟؟
من تازه رسیدم...
ژولیت شیراز هم که هست این روزها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد