خانه ما نه در استان های مرزی بود که صدای غرش میگ های عراقی شیشه هایش را بلرزاند و بمب هایشان وسط حیاطمان بیفتد و نه در تهران زندگی می کردیم که گهگاه موشکی خانه همسایه هایمان را با خاک یکسان کند .
ما توی یک شهرک کوچک اطراف تهران زندگی می کردیم و مستقیم ترین آزاری که از جنگ دیدیم هجوم فامیل هایی بود که از ترس موشکباران خانه هایشان را رها کرده بودند و میهمانمان شدند.
با این وجود صدای لعنتی آژیر قرمز حتی برای ما که خیالمان از بابت موشک و بمب راحت بود هم ترسناک بود و مو به تنمان راست می کرد :
توجه ... توجه ...
علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن اینست که حمله هوایی دشمن نزدیک است.محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید.
و بعد هم آن صدای لعنتی به مدت سه دقیقه جیغ می کشید و گوشت تنمان ریش می شد .
اگر شما هم یادتان باشد تصدیق می فرمایید که این آژیر قرمز از خود موشک و بمب و هواپیما به مراتب ترسناک تر بود . لااقل در ذهن من چنان تاثیر بدی گذاشته که حتی از تصورش می ترسم .
وقتهایی که رادیو ، صدای آژیر قرمز را پخش می کرد بلافاصله می دویدیم و لامپ ها را خاموش
می کردیم . و خودتان می دانید که توی تاریکی همه چیز ترسناک تر است حتی انتظار ...
مامان زیر لب ، آیه الکرسی می خواند و من و مریم و نرگس می دویدیم سمت بابا .
بابا می گفت : من سه تا جیب دارم . بدوید و بپرید توی جیبهای من که اگر بمب هم افتاد آنجا در امن و امان هستید .
ما سه تا هم می دویدیم توی بغل بابا و راست راسکی در امان بودیم .
بغل بابا ما را از بمب های اتمی هم ایمن نگاه می داشت و بواقع وقتی توی بغلش بودیم از هیچ چیز نمی رسیدیم .
هرچند می دانم بابا خودش آن لحظه توی دلش آشوب و ترس بوده و چقدر نگران این بوده که نکند اتفاق بدی بیفتد ولی ما نه آنروزها که بچه های قد و نیم قدی بودیم و چه بعدترها که بزرگ شدیم و ازدواج کردیم هیچ وقت ندیدیم که بابایمان از چیزی یا کسی بترسد .
بابای من قهرمان من است .
بابا برای من قوی ترین مرد دنیاست
مردی که نه صدام زورش به او می رسد و نه حتی زشت ترین دزدها توان مقابله با او را دارند .
من سی و سه سال است که بابایم را از همه کس و همه چیز این دنیا بیشتر دوست دارم .
هرچند حالا پیر شده و قدش مثل قبل ها بلند نیست و زورش دیگر از من بیشتر نیست
اما هنوز هم با افتخار وقتی دستش را می بوسم و او را در آغوش می کشم
هنوز هم وقتی توی اتاقش خودم را مثل یک پسربچه پنج ساله در آغوشش می اندازم
بغل بابایم امن ترین جای دنیاست .
روزت مبارک بابای عزیزم
لطفا زیاد عمر کن
من سایه ات را می پرستم ....
کیا می دونی از صبح چن بار کامنتتو خوندم و بغض کردم ؟
خیلی چسبید ... مرسی که سراغ می گیری ...
فدای تو بشم الهی
چه خوب که خوشت اومد
گه گداری که فرصت کنم میام این جا و خیلی سوپرایز شدم که با چهره ی مهربون شما و پدر هم آشنا شدم... سعی می کنم تند تند بیام شما هم سعی کنین گاهی بعضی کامنت ها ی خیلی واجب یا سوال پرسیده ها رو جواب بدین. ممنون
به روی چشم
واقعا جواب دادن به همه کامنتها سخته
من سعی می کنمم دوستانی که وب ندارن حتما جوابشون رو بدم
اگر کوتاهی بوده شرمنده
سایه قهرمان زندگیتون مستدام و مامن آرامشتون پایدار باشه جناب اسحاقی
خوش به سعادتون که با این قلم توان قدر دانی از محبتهای پدر و مادر نازنینتون رو دارین
ممنون آناهیتا
خدا شما رو برای هم حفظ کنه. خاطرات اون روزها برای همیشه وحشتناک هست. واقعا با گوشی کامنت نوشتن کار سختیه اونم برای من
الان تو کدوم فرزانه ای ؟
اون فرزانه بلور رویا بهش نمیاد از این استعدادا داشته باشه
بابام امروز پیر شده
اما هنوز همون سبیل پهن و کُردی رو داره
هنوز سینه شو می ده جلو راه می ره
یه نظامی بازنشسته که هنوزم صبح ها ( حتی صبح های جمعه ) ساعت 6.5 بیدار می شه و غر غر کنان توی خونه راه می ره و یه بند می گه:
شماها کار و زندگی ندارین ؟ لنگ ظهره !
( فکرشو بکن ! شیش و نیم صبح جمعه! کار و زندگی ! لنگ ظهر !! )
یا روزایی توی ارتش مربی کماندوها بود
ضدچریک تدریس می کرد
هیبت و بر و بازویی هم داشت که هنوزم که هنوزه وقتی عکسای جوونیاشو نگاه می کنم می بینم به نسبت 90 درصد مردای اون موقع خیلی قوی تر و یَل تر بوده...
بچه که بودم فکر می کردم اگه کل شهر یه طرف وایسن و بابا یه طرف... مشت زنان از اون طرف این لشگر کاغذی در میاد و همه رو تار و مار می کنه
امروز هنوزم پشت فرمون گاهی کله ش بوی قرمه سبزی می ده و گاه گاهی هم با جوون تر از خودش کل لک می کنه و می پره پایین و اصلا یادش می ره شناسنامه ش سال 1324 رو برای تولدش ثبت کرده...
آدم شری نیست
ولی پا روی دمش بذارن هنوزم دلش می خواد با بقیه سرشاخ بشه و نه به سن و سال اونا نگاه می کنه نه به سن و سال خودش...
چهره ش شدیدا شبیه باباش شماس
همون سبیل
همون چشم ها
همون آغوش باز و مهربون و بدون لوس بازی باباهای امروزی
یه آغوش همیشه امن و مطمئن
...
خدا سایه بابات رو صدوبیست سال روی سر خانواده ش نگه داره بحق علی مرتضا
خدا ایشالا بابای پهلوون تو رو هم روپا نگه داره و سلامت
چقدر مهرش به دلم نشست وقتی گفتی شبیه بابای منه
احتمالا اگه واقعا بابای من بود توی همون دو سه تا جمعه اول به صورت کوماندویی گردنم رو می زد
چون من غیر ممکنه جمعه زودتر از یازده بیدار بشم
اینو یادم رفت بگم
بیشتر موهای بابا سفید شده
گاهی جلوی آینه به لطف رنگ و اکسیدان یه نموره کنار شقیقه هاشو خاکستری تیره می کنه که خیلی هم تابلو نشه
اما...
چنان سیبیلاشو مشکی پر کلاغی می کنه که بیا و ببین !!!
یعنی اصلا هم تابلو نیست ها!! اصلا !
سیبیلارو عشق است
خدا همه باباهارو حفظ کنه
عجب آرامشی تو چشماتون موج میزنه .
سایشون مستدام ...
ممنون فهیمه جان
اشک توی چشمهام جمع شد بابک. عمر همه ی باباها طولانی.
و
"دیر زیاد آن بزرگوار خداوند"
چه لوس!
خدا حفظشون کنه ...خدا تو رو هم برای اون نگه داره
البته خدا کنه بعد از ازدواج هم همین باشی مهندس
اگه منظورت بعد از ازدواج دومه فعلا قصد ادامه تحصیل دارم
بابات از خودت خوش تیپ تر هم هست تازه !!!!:))))))