.
سالی جان ، مدتیست که لاستیک های جلوش درد می کند .
هر روز به زبان بی زبانی با هزار قر و قمیش می گوید : یک جفت کفش نو برایم بخر
اما من هی پشت گوش می اندازم .
مشکل از جلو بندیش است البته
می گویم : سالی جان ! جلو بندیت خراب است .
کفش نو هم برایت بخرم با این اوضاع جلو بندی چند روزه به لاستیک سابی می افتی ...
فرمانش گیج شده . سر پیچ ها دو دو می زند
دزدگیر را هم که قبلا خدمتتان گفتم .
تسمه تایمش هم باید همین روزها عوض بشود .
چهار تا شمع نو هم خریده ام تا عوض کنم اما هی امروز و فردا می شود و نمی شود که بشود .
کولرش را آخرین بار ماه مبارک روشن کردم ،یکهو از کاپوت دود بلند شد و چراغ دینام روشن شد .
فکر کنم یکسالی بود ماشین را خوب نشسته بودم .
یعنی رغبت نمی کردی از کنارش رد بشوی چه برسد به اینکه بنشینی تویش ( شما را می گویم چون بنده خودم مشکلی با این موضوع نداشتم )
ماشین ها وقتی کنارشان می ایستادم همچین که یک هپلی بوگندو دیده باشند خودشان را کنار می کشیدند که یک وقت خاکی - گلی نشوند .
باران هم که قربانش بشوم مدام داشت این چند وقت می بارید .
توی پارکینگ شرکت که همیشه سر جای پارک دعوا و خونریزی هست یک جای پارک خوب هست آن ته ته ها زیر سایه درختها ...
علی القاعده توی سایه که باشی آفتاب کمتر می تابد و موقع نشستن توی ماشین هم مجبور به تحمل عذاب جهنم نیستی و با این اوصاف برایم عجیب بود که چرا کسی ماشینش را آنجا پارک نمی کند . کلا در فهم اینجور مسائل کمی کند ذهن هستم .
بعد از چند هفته پارک مداوم و کیف وافر بردن از اینکه چه جای دنج و باحالی کشف کرده ام تازه متوجه شدم که مشکل از کجاست .
جای پارک مربوطه درست زیر یک درخت توت بود و شهد درخت پاشیده بود روی تمام شیشه و کاپوت و بدنه ماشین .
خودش همینطوری کلی خاکی و گلی بود و چسب درخت توت هم تمامش را نوچ و چسبناک کرده بود و دیگر باید با کاردک تمیزش می کردی یعنی کار از دستمال و لنگ و آب و صابون گذشته بود .
بعد از ظهر ها نور که می افتاد توی شیشه ماشین هیچ جا معلوم نبود . هرچقدر هم دستمال می کشیدم بدتر می شد . اصلا یک اوضاعی . با سلام و صلوات می رفتم و بر می گشتم .
الغرض ! سالی جان عزیزمان شده بود عینهو ماشین های مناطق جنگی که گل رویشان
می پاشند تا دیدبان های دشمن نبیندشان ...
از برکت چند بار پیک نیک رفتن با آقا رادین و کیامهر داخل ماشین هم شده بود بازار شام
همه جور جنسی تویش یافت می شد .
پفک و چیپس و آدامس و بن تن و توپ و عکس فوتبالی و لنگه دمپایی و خرده نان و چس فیل و جای پا و خاک سیگار و خرده آشغال .
پنجشنبه ظهر بعد از کلی کلنجار رفتن که خودم بشورمش یا ببرم به کارواش بالاخره سالی جان عازم کارواش شد .راستش نه حوصله داشتم خودم به جانش بیفتم و نه رویم می شد این جرثومه فساد را به کارواش نشان بدهم .
مسئول کارواش همینکه ماشین را دید گفت : آقا ! این چرا اینجوریه ؟
من هم از روی شرمندگی خالی بستم که ماشین مال خودم نیست و بابایم حوصله تمیز کردنش را ندارد و توی باغمان زیر درخت توت پارکش کرده و نوه های شیطانش هم توی ماشین را به گند کشیده اند و قص علی هذا ...
دو ساعت تمام بنده خدا بیرون و داخلش را شست و سابید و جارو کشید . خیلی طول کشید اما می ارزید . سالی جان مثل عروس هایی که از آرایشگاه بیرون می آیند انقدر خوشگل شده بود که خودم هم نمی شناختمش .
احساس می کردم همه دارند توی خیابان نگاهمان می کنند .
حیف که اهل خرافات نیستم وگرنه برایش اسفند دود می کردم و تخم مرغ زیر پایش می شکستم.
عرض شود که بلافاصله چند تا اسپری تمیز کننده برای سالی جان خریدم .
برای داشبورد و شیشه و خوشبو کننده برای داخلش
حالا دیگر کیف می کنم وقتی سوارش می شوم .
مثل این ماشین بازهای عشق اُتُل موقع سوار و پیاده شدن لنگم را در می آورم و شیشه و بدنه را تر و تمیز می کنم .
با اینکه سالی جان همان سالی جان قبل است اما انگار مشکل فرمانش هم حل شده است
سر پیچ ها بهتر می پیچد . لاستیک هایش هم اصلا معلوم نیست مشکل داشته باشند با آنکه مشکل دارند .
تسمه تایم و شمع ها را هم قصد ندارم فعلا عوض کنم .
به گمانم اگر کولر هم روشن کنم مشکلی پیش نمی آید .
دیده اید اولین کاری که موقع فروش ماشین می کنند چیست ؟ ماشین را خوب تمیز می کنند .
چیزی که در نگاه اول مشتری را جذب می کند ظاهر ماشین است .
درست است که خبره ها وضعیت موتور و گیربکس را بررسی می کنند و می بینند کجایش خورده و رنگ دارد اما عوام چشمشان فقط ظاهر ماشین را می بیند . نهایتا کیلومتر کارکردش و سال ساختش را می پرسند .
می دانید ؟ حکایت بعضی آدم ها هم خیلی شبیه ماشین هاست . ظاهرشان که خوب و مرتب باشد کسی از باطنشان خبر دار نمی شود و ایرادشان به چشم نمی آید .
خودشان هم اعتماد به نفسشان طوری بالا می رود که فکر می کنند راستی راستی عیب و ایرادی در کارشان نیست .
خیلی باحال بود!!! بیچاره ماشینت