جوگیریات

بابک اسحاقی

جوگیریات

بابک اسحاقی

استاد بهرام بیضایی - مرگ یزدگرد

تقریبا یک ماه پیش همچین شبی ماموریت بودم . مهرداد عزیز میهمانم کرد به تماشای طبیعت زیبای یکی از ییلاقات سرسبز و چشم نواز مازندارن و بعد هم خسته و کوفته رسیدم اقامتگاه . قرار بود از صبح جمعه تا عصر یک کلاس آموزشی برگزار کنم . حول و حوش ساعت یک شب تازه لپ تاپ را باز کردم که فایل ها را مروری دوباره کنم تا فردا سر کلاس اگر بچه ها سوالی پرسیدند به مشکل برنخورم . اما مثل همیشه یک حس موذی وادارم کرد به انجام کاری غیر از آنکه باید .


من معمولا توی خانه مثل همین حالا پشت کامپیوتر می نشینم و لپ تاپ مال مهربان است به همین خاطر دقیقا حس کسی را داشتم که یک لپ تاپ غریبه دستش گرفته است . در جستجوی کنجکاوانه فولدرها رسیدم به پرونده ای پر از فیلم های سینمایی که طی سالها با وسواس عجیبی از دوست و آشنا جمع آوری کرده بودم ولی هیچ وقت فرصت تماشایشان پیدا نشده بود و در آرشیوی قدیمی رسیدم به یکسری از فیلم های فسیل شده صدا و سیمای خودمان در دهه شصت و ناخودآگاه روی " مرگ یزدگرد " کلیک کردم .



کلیک کردن همانا و دو ساعت تمام میخکوب شدن همان

فیلم - نمایشی ناب و جذاب از مرگ یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی به روایت بهرام بیضایی

شناخت من از بیضایی منحصر می شد  به خواندن تعاریف منتقدین سینما و تئاتر در مجله های سینمایی طی سالهایی که عشق سینما داشتم و او را چنان اسطوره ای تکرار نشدنی در تاریخ هنر ایران توصیف می کردند . " باشو غریبه کوچک " را وقتی دیدم که خودم همسن و سال باشوی کوچک بودم و درک چندانی از ارزش هنری یک اثر نداشتم . " شاید وقتی دیگر " شبیه یک فیلم ترسناک در مخیله کودکی هایم ثبت شده بود که در آن سالهای جنگ آنونسش را از تلوزیون دو شبکه ای سیاه و سفیدمان بارها دیده بودم و تاب خوردن مجنونانه سوسن تسلیمی در تاریکی و موسیقی دلهره آورش تا مدتها کابوس بچگی هایم شده بود . بعدها که فیلم را چند باری دیدم فهمیدم که چطور می شود فیلمی یک سر و گردن از تمام محصولات آن سالهای سینمای ایران بالاتر باشد . وقتی با صحنه های سیاه و سفیدی که تسلیمی کودک شیرخواره اش را از ترس سگ های ولگرد توی کوچه ها می دوید ترس را با تمام وجود حس می کردم . حس تلخ ظن و خیانت را توی پوست و استخوانم می چشیدم وقتی داریوش فرهنگ زنش را در کنار مردی دیگر توی یک خودروی در حال حرکت می دید . و در پلان روبرو شدن دو خواهر با هم ، دلم مثل پروانه ای به رقص می آمد از تصور لذت یافتن یک همسان نادیده در گوشه ای از این شهر . و بعدترها با تماشای سگ کشی چقدر دردهای یک جامعه کثیف مردسالار برایم جان گرفت و با دیدن " روز واقعه " چقدر آفرین گفتم به بیضایی وقتی  فهمیدم که حتی یک داستان تکراری تاریخی که حتی کودکان هر شهر و دیار هم مو به موی آن را از بر هستند وقتی از دریچه و زاویه دید یک هنرمند واقعی دیده و روایت شود صدها بار جذاب تر و دیدنی تر و تاثیر گذارتر خواهد بود از ضجه های سوزناک مداحان و نوحه خوان ها و شبیه خوان ها .


با اینهمه تا وقتی " مرگ یزدگرد " را ندیده بودم هنوز انگار عظمت هنر این مرد را نمی شناختم .

پشت شیشه اتاقم باران می بارید و من خسته راه و خواب آلود و نگران کلاس فردا بودم اما فیلم چنان مرا مسخ کرده بود که حتی دلم نمی آمد ثانیه ای از صفحه کوچک لپ تاپ چشم بردارم و وقتی که تمام شد حسرت خوردم که ای کاش زودتر این مرد را می شناختم و ای کاش زودتر این فیلم را دیده بودم و ای کاش بیشتر فیلم ساخته بود .


می دانید ؟ بعضی آدمها هفتاد و هشتاد سال عمر برایشان کم است . حیف است که اندازه مردم عادی عمر کنند . دست من بود عمر اینها را قد نوح دراز می کردم . حالا در نظر بگیرید یک همچین هنرمندانی در کشور ما زندگی می کنند و هنوز هم زنده و فعال هستند اما نه تنها هیچ تقدیر و تشکر و حمایتی از آنها نمی شود بلکه اجازه کار هنری هم ندارند وهزار انگ و پاپوش و اذیت هم بهشان روا  می شود که سرشان را می اندازند و از این کشور کوچ می کنند . آدمهایی که مثلشان را نمی شود دوباره پیدا کرد . آدمهایی که تا تاریخ هست تکرار نخواهند شد . و مسئولان بی درکی که همیشه بر مسند هستند با بها ندادن به این اسطوره ها دارند به تاریخ خیانت می کنند و ما فقط باید تمشا کنیم و افسوس بخوریم .


این پست را می خواستم مثل همه پست های " درنگذشته ها " ساده بنویسم و دعا کنم برای سلامتی و طول عمر استاد بهرام بیضایی اما حیفم آمد که چند خطی در مناقب و عظمت این مرد بزرگوار و هنرمند ننویسم .

پیشنهاد می کنم هر وقت توانستید " مرگ یزدگرد " را تماشا کنید . هرچند سی و سه سال از تولید آن می گذرد و هیچ وقت اجازه نمایش پیدا نکرده است اما روایت بیضایی چنان به روز و تازه است که مو به تنتان راست خواهد کرد .




عمرت دراز استاد بهرام بیضایی





+ مرگ یزدگرد

+ مرگ یزدگرد

+ درنگذشته ها



نظرات 7 + ارسال نظر
تیراژه جمعه 12 اردیبهشت 1393 ساعت 00:42 http://tirajehnote.blogfa.com/

بهرام بیضایی
هنرمندی برای تمام فصول
اولین فیلمی که ازشون دیدم "باشو" بود که اون هم برای من ِ کودک صحنه های ترسناک آزاردهنده ای داشت سوگواری پسرک برای خانواده ی از دست داده اش یا مریضی زن داستان. ممنون از توصیه ات، مرگ یزدگرد رو حتما بعد از چندین سال این بار با نگاهی دیگر میبینم.
شخصیت هنری فرهیخته و جذابی دارند استاد بیضایی
و شما چه خوب نوشتی این پست رو، جای چنین پستی در این وبلاگ دوست داشتنی خالی بود.
عمرشان طولانی و جانشان سلامت.

مهرداد جمعه 12 اردیبهشت 1393 ساعت 01:39 http://foogh.blogfa.com/

ارادتمند بابک و بیضایی
و سرسبزی سخاوتمندانه
در بهشتی ترین ماه خداوند

و در شب ارزوها دعا می کنم
جانِ خدا گره از کار همه وا کن
گره بگشا
گره بگشا

روناک جمعه 12 اردیبهشت 1393 ساعت 09:58

سلام
معمولا اکثر روزهای تعطیل اگر کارخاصی نداشته باشم فیلم میبینم.امروز هم اگر پیدا کنم از جایی حتما این فیلم رو نگاه میکنم.
ممنون از معرفیتون
باشو غریبه کوچک رو دیدم ولی واقعیت نمیدونستم به کارگردانی آقای بیضایی است.با تعاریف شما باید یک بار دیگه با ی نگاه بازتر تماشا کنم.
و اینکه موافقم که بعضی از آدمها باید بیشتر عمر کنند.کاش حداقل ی تکنولوژی ای بوجود بیاد که ذهن اینجور افراد رو روی تراشه ای یا هر چی اسکن کنند و نگه دارند .
:-)

khatere hastam جمعه 12 اردیبهشت 1393 ساعت 12:03

رضوان جمعه 12 اردیبهشت 1393 ساعت 18:08 http://zs5664.blogsky.com/

نگفتی کدوم ییلاق؟؟؟
نمار؟دلا؟امیری؟شاهاندشت؟ایرا؟ایوا؟رزن؟اوزکلا؟یوش؟لاسم؟امیری؟نیاک؟لاریجون؟خشواش؟تیرستاق؟واز؟علیمستون؟شاهزید؟چلاو؟کرسنگ؟سنگچال؟ناندل؟؟؟و...............

لاویچ

آوا جمعه 12 اردیبهشت 1393 ساعت 19:32

دوست دارم ببینم این فیلم رو..ودرکل
بهرام بیضایی شخصیت قابل احترام
وشایستهءتقدیراست...خلاصه:هر
آنچه که باید باشد امانیست در
شانش...عمرش درازوممنون
بابت این پست زیبا..........
یاحق...

پروین شنبه 13 اردیبهشت 1393 ساعت 23:01

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد