جوگیریات

بابک اسحاقی

جوگیریات

بابک اسحاقی

بدرود خانه نازنین

هرچقدر ما بزرگتر می شدیم خانه بزرگمان کوچکتر می شد ...


پدرم یک معلم معمولی بود با یک حقوق ثابت و ناچیز که هزینه دانشگاه و ازدواج های ما و خرج و برج زندگی عیالوارش را کفاف نمی داد . این بود که طی آن سالها خانه ویلایی هزارمتری ما مدام نصف می شد و نصفه اش را می فروختیم و نصفه باقی مانده دوباره نصف تر می شد . ما بچه ها هی بزگتر و بابا و مامان هی پیرتر می شدند .


تا اینکه بابا تصمیم گرفت که آخرین تکه ی خانه را هم بکوبد و خودش یک آپارتمان چند طبقه بسازد

اما ساخت و ساز که به گروه خونی آدمی درویش مسلک و بی خیال مال دنیا مثل پدرم سازگار نبود . ساخت و ساز در گیر و دار بازار املاکی های مثل گرگ گرسنه و بساز و بندازهای گردن کلفت یک قالتاق بازی محض می خواست که به شکر خدا پدرم نداشت و بلد هم نبود .


  

 

از ۹ واحد یک ساختمان سه طبقه همان اول سه واحدش را پیش فروش کرد چون سرمایه ای برای شروع کار نداشت . کار که با همه سختی ها و دنگ و فنگ و خون به جگر کردنش به پایان رسید یکسال تمام درگیر گرفتن پایان کارش شدیم . وام نمی شد بگیریم و خریداران برای گرفتن آپارتمانشان به ما فشار می آوردند و ما هم مجبور بودیم به آنها باج بدهیم . شهرداری هم افتاده بود روی دنده لج . کاشف به عمل آمد که بابا توی یکی از شب شعرها جلوی نماینده مجلس و استاندار شعری بلند بالا خوانده و شهردار و دار و دسته اش را به صلابه کشیده و متهم کرده به کم کاری  و نالایقی در عرصه فرهنگ و و هنر شهر و حالا باید اینطور موقع گرفتن پایان کار تاوان پس بدهد . یکسال پر مشقت گذشت تا اینکه انتخابات شورای شهر برگزار شد و شهردار و رفقایش از کار برکنار شدند و ما هم توانستیم برای آپارتمان ها پایان کار بگیریم .


از نه واحد آپارتمان و دو باب مغازه فقط سه واحد نقلی و یک مغازه برایمان باقی مانده بود که آن هم نیمه کاره بود و نه می شد اجاره اش بدهیم و نه دلمان می آمد بفروشیم . ما هم که عادت داشتیم به زندگی در خانه بزرگ هر کدام چپیده بودیم توی یکی از این واحدهای کوچک و قوطی کبریتی تا اینکه بابا یکروز گفت همان سه واحد را هم فروخته و باید به فکر اسباب کشی باشیم . برای منی که تمام عمرم را توی آن شهرک کوچک زندگی کرده بودم رفتن به یک جای دیگر مثل کابوس بود . نه دوستی و نه آشنایی . ماشین هم نداشتیم . فکر کن برای دیدن مهربان باید سه کورس ماشین سوار می شدم . به هرحال بابا کار خودش را کرد و به جای آن سه آپارتمان نقلی دو آپارتمان بزرگ خرید که چون یکی از آنها یکسال در رهن مستاجر بود ناچار شدیم بیاییم به این ساختمان . یک آپارتمان بزرگ در طبقه سوم یک بلوک مسکونی قدیمی ساز در شهر کوچکی به نام مارلیک (جایی نزدیک فردیس کرج )


مریم که ازدواج کرده بود و من و نرگس بچه های خانه بودیم . بعد از سالها زندگی در محله ای که همه ما را می شناختند خیلی غریبانه اسباب کشیدیم به جایی که هیچ دوست و آشنایی نداشتیم .کتابخانه توی اثاث کشی خراب شد و  روز اول وقتی انباری خانه پر شد از انبوه کتابهای پدرم مدیر ساختمان با تعجب گفت : شما کتاب فروش هستید ؟

بنده خدا در مخیله اش نمی گنجید که یکنفر می تواند کتابفروش نباشد و اینهمه کتاب داشته باشد .


رفتن به آن آپارتمان مصادف شد با بیکاری من . از کارگاه دشت آزادگان خوزستان به قهر بیرون آمدم و چند ماهی بیکار بودم . خب دستم رفته بود توی جیب خودم و دیگر از بابا پول تو جیبی نمی گرفتم . با یکی دو میلیون پول تسویه حسابم از شرکت برای خودم خوش بودم . هزینه ای هم نداشتم جز چوخس و کارت اینترنت و تلفن به مهربان . شبها تا صبح مثل جغد توی چت روم و نت می گشتم ( وبلاگ نداشتم آن موقع ) و صبح تا شب می خوابیدم . هر وقت هم که نگاه های سنگین بابا بر سرم می افتاد می گفتم که چند جایی فرم پر کرده ام و مصاحبه شغلی داده ام و منتظر نتیجه هستم .

روزهای بدی بود و فاصله زیادی بین من و خانواده افتاده بود . عملا همدیگر را نمی دیدیم یعنی ترجیح میدادم نگاهم با نگاه بابا تلاقی نکند .

چند روز پیش از عید بالاخره کاری در یک کارخانه پیدا کردم که قطعات یخچال می ساخت و قرار شد بعد از تعطیلات مشغول به کار شوم . بابا خیلی خوشحال شد . همیشه از بیکار بودن من بدش می آمد .


اقامتمان در آن خانه مصادف بود با تولد کیامهر اولین نوه پدرم . اینجا اولین خانه ای بود که کیامهر بعد از بیمارستان وارد آن شد . خدا رحمت کند مادر بزرگم را . این همه پله را با چه زحمتی بالا آمد برای دیدن نتیجه پسری اش  و وقتی رسید انقدر پادرد داشت و خسته بود که دیگر نفس نمی توانست بکشد .


هنوز هم که هنوزه روی نرده های بالکن خط هایی که مادرم با آن قد کیامهر را علامت زده هستند . سه ماهگی ٬ چهار ماهگی ٬ شش ماهگی و ....


از همین خانه بود که شال و کلاه کردیم و به خواستگاری مهربان رفتیم و میهمانی کوچک بعد از عقد محضری را هم توی همین خانه برگزار کردیم . آخرین باری که بابا بزرگ و مادربزرگم ناچار شدند پله های زیاد این ساختمان را بالا بیایند همان شب مراسم بعد از عقدمان بود .


با اتمام قرارداد مستاجر آپارتمان دیگری که خریده بودیم بعد از تقریبا یکسال دوباره اسباب کشی کردیم . این اسباب کشی های پی در پی برای مایی که سالها به یکجا نشینی خو کرده بودیم سخت بود ولی خوشحال بودیم که دوباره به اندیشه بر می گردیم . یکسال سخت زندگیمان به خوشی تمام شد و اوضاع مالی سامان گرفت و ما هم خوشحال بودیم . به هرحال دوستان و آشناهایمان همه آنجا بودند و از همه مهمتر به مهربان نزدیک تر می شدم .


من شدیدا درگیر مهیا کردن مراسم عروسی بودم و دنبال خانه می گشتیم . پس انداز آنچنانی برایمان نمانده بود و با آن پول کم فقط می توانستیم اجاره نشین آپارتمان هایی بشویم که با رویاهایمان دنیایی فاصله داشتند و من شدیدا از اجاره نشینی متنفر بودم .  بابا خانه مارلیک را برای فروش گذاشت ولی مشتری پیدا نشد و بالاخره تصمیم گرفتیم برویم آنجا ساکن بشویم و بدون هیچ شرط و منت و پول پیش و کرایه ای شدیم مستاجر خوش نشین منزل حشمت الله خان اسحاقی .


این آپارتمان خانه بخت ما هم شد . وسایل جدید و زیبای نوعروس را آوردیم . نونوار شد و زیبا و دوست داشتنی . از بخت بد درست همان موقع همسایه ها شروع کردند به مرمت ساختمان . دیوارهای راه پله ها را با کلنگ و تیشه ریختند پایین برای اینکه سرامیک کنند و باز هم حکایت همکاری نکردن همسایه باعث شد تا ماه ها اوضاع راه پله اسفناک باشد . انگار یک خانه نیمه ساخته باشد با دیوارهای گلی .

در همان وضعیت نابسامان میهمانی جهازبرون گرفتیم و مهربان را با لباس عروس از پله های کثیف و از کنار دیوارهای خاکی مشایعت کردم به داخل خانه . اقوام با دلسوزی به وضعیت ساختمان ما نگاه می کردند . اما چه اهمیت داشت ؟ وارد خانه که می شدی رنگ زندگی بود و بوی عشق . انقدر چیدمان توی خانه زیبا و دوست داشتنی بود که آن نابسامانی بیرون فراموشت می شد . و اینطور شد که از روز بیستم تیرماه سال ۸۷ تا به همین امروز یعنی نزدیک به شش سال است که ما ساکن این خانه هستیم . خانه ای که طی این سالها خیلی دوستش نداشتم اما خوب که فکر می کنم می بینم آدم باید خیلی ناسپاس و قدرناشناس باشد که این خانه را دوست نداشته باشد . مگر شما از یک خانه چه انتظاری دارید ؟ مگر این خانه چه باید می کرده که برای ما نکرده است ؟


من و مهربان توی این خانه بزرگ شدیم . شاید بهترین و بی دغدغه ترین سالهای زندگی مشترکمان را اینجا سپری کرده باشیم . سالهایی که بعدها احتمالا با حسرت به یادشان بیفتیم و دلمان هوس تکرارشان را داشته باشد . با هم خندیدیم و با هم گریه کردیم و دعوا کردیم و عشق ورزیدیم . خیال کردیم . رویا ساختیم . فیلم دیدیم . برای آینده مان برنامه چیدیم . خوردیم . خوابیدیم . عشقبازی کردیم . رقصیدیم . قهر کردیم . آشتی کردیم . تحمل کردیم . ذوق کردیم . زن و شوهر شدیم . مادر و پدر شدیم .


 اینجا یادآور خوشی با عزیزانی است که دیگر در کنارمان نیستند . من از تک تک اتاق ها و از گوشه گوشه اش و از دانه دانه دیوارهای این خانه خاطره دارم و اگر بخواهم منصف باشم باید بگویم که به آجر آجر این خانه احساس دین می کنم .


توی این خانه جوگیریات را ساختم و توی اتاق هایش برایتان نوشتم . توی این خانه با دوستانم مهمانی گرفتیم و خوشی کردیم و رفیق و صمیمی شدیم .

در همین خانه جوانه عشق و امید زندگی ام - مانی - رشد کرد و به یکسالگی رسید . باید یادم بماند و بعدها که عکس بچگی اش را دید برایش تعریف کنم که این خانه چه بود و چه ها که برای قوام زندگی ما نکرد .


آخرین دیدارمان با شیرزاد عزیز اینجا بود و شاید هنوز در و دیوار خانه صدای خنده های شیرین از ته دلش را یادشان باشد .

شاید هنوز پله های خانه ما نفس نفس زدن های مادر بزرگ و پدر بزرگ توی گوششان مانده باشد  .

یادش به خیر مهربان باردار بود و ماهواره قطع شده بود . آقا ولی یکی از رفقایش را آورد تا دوباره تنظیمش کند و جلوی همین در چوبی به نفس نفس افتاد و به اصرار ما به بیمارستان رفت و چند ماه بعد به رحمت خدا رفت .

و آخرین دیدارم با بابا که بغضم می گیرد وقتی یادش می افتم و کلمات جلوی چشمم خیس می شوند و سر می خورند . وقتی آن شب خداحافظی کردیم و مثل همیشه صورتش را بوسیدم و  در را پشت سرش بستم و دیگر این چارچوب افتخار دیدن دوباره قامت مردانه اش را پیدا نکرد و همیشه حسرت می خورم که ای کاش دست و پایش را هم می بوسیدم آن شب .

اتاق مانی قبل تر ها اتاق بابایم بود . شاید دیوارهایش هنوز صدای مردانه او را یادشان باشد که بلند بلند حافظ می خواند و می گفت :

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق     ثبت است بر جریده عالم دوام ما


 آه که من چقدر از این خانه خاطره دارم و حالا که فکر می کنم چقدر از ندیدن دوباره اش اندوهگین خواهم شد .




بعد از فوت بابا زندگی ام انگار دو پاره شده است . نه می خواستم و نه می توانستم از مادرم دور باشم . مامان ناهید زنی مستقل است . زنی که نمی تواند یکجا بنشیند و دست روی دست بگذارد . تمام عمرش وقف پدرم شده است . بابا تمام معنی و مفهوم زندگی او بود . تفریح و سرگرمی دیگری هم در زندگی نداشت جز اینکه پدرم را ضبط و ربط کند و با رفتن او به یکباره انگار زندگی شده خوره و به جانش افتاده . نه حاضر است بیاید با ما زندگی کند و نه می شود مدام آوار بشویم روی تنهایی هایش . تنها راه حل این بود که نزدیک خانه مادرم خانه بگیریم . این شد که بعد از اینهمه سال خوش نشینی و مفت خوردن و خوابیدن ناچار شدیم تن به اجاره نشینی بدهیم و خانه ای رهن کردیم در نزدیکی خانه مادرم . یکجورهایی با یک تیر دو نشان زدیم . مهربان هم از تنهایی در آمد چون با خواهرش یک ساختمان دو طبقه دربست گرفتیم . اینطوری خیالم از بابت مهربان و مانی هم راحت تر است .


خانه جدیدمان خیلی باصفاست . گل دارد . بوته توت فرنگی دارد. گل یاس و درخت شاتوت هم همینطور . با اینکه دل کندن از خانه خاطرات سخت است اما دلم روشن است و خوشحالم که از آپارتمان نشینی فرار می کنیم و به خانه ای می رویم که حیاط دارد . نه به بزرگی حیاط خانه بچگی هایم اما همین حیاط کوچک هم در این زمانه غنیمت است . خوشحالم  که شبهای تابستان می توانیم برویم پشت بامش جا بیندازیم و بخوابیم و مانی را محکم بغل کنم و ستاره ها را نشانش بدهم و برایش خاطرات کودکیم را بگویم . خاطره شهاب سنگهای مستجاب الدعوه شبهای کویر سمنان و ستاره های دنباله دار بهارخواب خانه مادربزرگ را ...


خوشحالم که مانی در خانه ای بزرگ می شود که درخت و گل دارد . می تواند هرچه دلش می خواهد بالا و پایین بپرد و جیغ بکشد بدون ترس از اعتراض همسایه بالا و پایین و روبرو . می تواند توی حیاط سه چرخه بازی یاد بگیرد . بادبادک هوا کردن را نشانش بدهم و یک استخر پلاستیکی برایش خواهم خرید و گرمای ظهر تابستان را با آب تنی برایش محشر خواهم کرد .



دوست دارم همانطور که خودم در خانه ای با حیاطی بزرگ و  رویایی بزرگ شده ام  مانی را هم همانطور رویایی بزرگ کنم .






+ ظرف یکی دو روز آینده اسباب کشی خواهیم کرد . شمارش معکوس  هم برای همین تعطیلی موقت بود. متاسفانه در خانه جدید اینترنت نداریم و نمی دانم چند روز طول می کشد که بتوانم دوباره خدمتتان برسم . شاید یکی دو روز شاید یکی دو هفته یا شاید هم بیشتر . نمی دانم ...

به امید خدا کامنتهای بی جواب پست قبل را هم  امشب پاسخ خواهم داد .

ممکن است برای تغییر دکوراسیون جوگیریات چند روزی دسترسی به آن مقدور نباشد .

ممنونم که مثل همیشه صبور هستید و همراه . 

نمی دانید چقدر کامنتهای پست قبل خوشحالم کرد .

امیدوارم لایق این همه محبت باشم و بعد از این توقف کوتاه با دست پر برگردم . مخصوصا برای شبهای هیجان انگیز جام جهانی فوتبال ....


باز هم ممنون

دوستتون دارم .



نظرات 90 + ارسال نظر
بولوت دوشنبه 5 خرداد 1393 ساعت 17:21 http://maryamak.blogfa.com/

واااای. من الان برا مانی ذوق دارم که تو خونه ی حیاط دار بزرگ میشه.

رضوان دوشنبه 5 خرداد 1393 ساعت 17:35 http://zs5664.blogsky.com/

ایشالا به اندازه همون خونه حتی بیشتر ازون خاطرات شیرین و به یادماندنی ازین خونه براتون ساخته بشه
و آبجی یاداداش مانی جون تو این خونه بشه همبازی مانی عزیز

همین که به فکر مادرتون هستید ونمیخاید ایشون رو تنها بذارید یه دنیا ارزش داره
خب ماکه تو نت هستیم این چن وقت هم منتظر میمونیم تا بازگشت شما،تولد مانی،جام جهانی،سفره افطاری و .....کلی خاطره از جوگیریات

از بابت راهنمایی هم ممنون،اون هدر رو از سورس هدر شما کمک گرفتم و درست کردم

فروغ(ردپاهایم) دوشنبه 5 خرداد 1393 ساعت 18:39 http://raddepahayam.blogfa.com

با خوندن این پست اول دلم گرفت بعد اشکم سرازیر شد
خیلی میفهمم چه حسی دارین به این خونه و ترک این خونه همین حس رو من موقع ترک اولین خونه ی زندگی مشترکمون داشتم
اما به هر حال باید گذاشت و گذشت!
خیلی عالیه که خونه ی جدید حیاط داره و یاس و توت فرنگی!
امیدوارم هرجا که میرین شاد باشین و خوشبخت

خاله مریم دوشنبه 5 خرداد 1393 ساعت 18:52

عزیزم با خوندن متنت منم رفتم به روزهای گذشته.روز خواستگاریت خونه مارلیک.اون بدو بدوها.صدای پر از احساس بابا.و الان خاموشی
امیدوارم هرجا که هستید تو و مهربان و مانی عزیزم خوش و خرم و سلامت باشید.با شیرینی می یام خونتون.تولد عزیز دلم نزدیکه.کاش همه بتونیم دور هم جمع بشیم

سمیرا دوشنبه 5 خرداد 1393 ساعت 19:39

بابک جان ایشااله همیشه خانه دلت روشن باشه و پر فروغ . خونه جدید تون هم مبارک امیدوارم براتون اومد داشته باشه و درآن شاهد شادیهای زیادی باشی و بزودی خودت یه خونه حیاط دار بخری که پر از گل و درخت باشه. و اینو هم بدون که تمام این خاطراتی که در وبلاگت نوشته شد انعکاس خوبی خودت بوده .
اگر کاری از دست ما بر می آید ، ما در خدمتیم .

farnaz دوشنبه 5 خرداد 1393 ساعت 21:50 http://ladyfarnaz.mihanblog.com

چه پست قشنگ و باصفایی بود!
خونه ی نو مبارک باشه
ما منتظر پستای جدیدتون میمونیم

ترنج دوشنبه 5 خرداد 1393 ساعت 22:52 http://http://shaparak75.blogfa.com/

امیدوارم در خونه جدید از در و دیوار خونه تون عشق و برکت و اسایش و شادی بباره

مهرداد دوشنبه 5 خرداد 1393 ساعت 23:29 http://foogh.blogfa.com/

چه متن محشری بود بابک
همراه با احساس فوق العاده ت
اخرین پستِ خونهء پر خاطره ت رو
خیلی خیلی خوندنی و خاطره انگیز کرد

اقای بابای مانی
از الان منتظر پست خاص جشن یکسالگی مانی
البته تو وب خودِ قشنگ چش ریکا هستیم

تلخند خانوم سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 02:19

درود
جناب اسحاقی خانه دلتان اباد ، همخانه هایتان سلامت و مهمان خانه تان همیشه خوش مرام باد

اردی بهشتی سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 10:00 http://tanhaeeeii.blogfa.com

نمیدونم چرا ندیدم کامنتدونی این پست بازه !!!!

تداعی سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 12:03 http://deltangieto.blogfa.com/

سلام و عرض ادب
انقدر با این پست گریه کردم که مانیترو و اصلا لبتاب و اصلا همه جا را را دوتایی یا چندتایی میبینم
چشمانم خیلی میسوزد و نمیتوانم زیاد بنویسم
من همیشه کلی سوال داشتم (از شما) که با این پست به خیلی هایش رسیدم
اصلا برای پست قبلتان بیاد خاطره امروزم را با خواندن این پست بنویسم ... اما بعدا
یک سری حرف ها وسوالات خصوصی دارم مربوط به زندگی شخصی خودم که مدت هاست(بیشتر از 2سال) دنبال پاسخشان از اطرافیان میگردم و میدانم شمام هم جز کسانی هستین که خوب میتوانید مرا راهنمایی کنید ولی چه میشود کرد که شما و مهربان عزیز پر از مشغله اید
(اگر به نظراتان میتوانید به این دختر 20 ساله سردرگم کمک کنید خبرم کنید)
میام مینویسم خاطره امروز رو
انشالله خونه جدید پر از خیر و برکت باشه براتون

پرگل سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 14:07

امیدوارم خونه جدید پر از اتفاقات خوب و قشنگ براتون باشه
همیشه دل کندن برای ادمهای خاطره باز سخته ولی زندگی همینه و حرکت همیشه از سکون بهتره

دختری از یک شهر دور... سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 14:27

ایشالا به سلامتی! :)
خونه نو مبارک! ایشالا توو خونه جدید یه عالمه خاطره خوب داشته باشید و همه چی خوب باشه براتون! :)

جعفری نژاد سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 20:13

خونه ی آدمیزاد با خونه ی حلزون یه فرقایی داره. آدمیزاد ساکن خاطره هاشه کیا. سقف بهونه اس، آدمای زیر سقف اعتبار می دن به خونه...

بازم می گم و آرزو می کنم که خونه ی جدید برات "سبز" باشه، سبز سبز...

جعفری نژاد سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 20:17

برگ سبزیست تحفه ی ممد یدک :-) امیدوارم خستگی ِ اسباب کشی رو یه ذره از تنت به در کنه داداشم...


http://teetraj.persiangig.com/audio/Khaneye-Sabz01%28www.teetraj.com%29.mp3/download

صبا چهارشنبه 7 خرداد 1393 ساعت 09:13

وای چقدر بده که جوگیریات تعطیله...مثل یه روز جمعه است که خونه هیشکی نیست و تلویزیون هم جز آخون... هیچی نداره نشون بده

رضوان چهارشنبه 7 خرداد 1393 ساعت 09:53

ساخت و ساز در گیر و دار بازار املاکی های مثل گرگ گرسنه و بساز و بندازهای گردن کلفت یک "قالتاق بازی" محض می خواست که به شکر خدا پدرم نداشت و بلد هم نبود .
.....
یه بلانسبتی، شایدی، چیزی می گفتید. بدجووووری تعمیم دادین ها آقا!

رضوان چهارشنبه 7 خرداد 1393 ساعت 09:55

اضافه کنم با توضیحاتی که دادین این جا به جایی بیشتر از غم خداحافظی از خاطره ها، حس خوبی رو تداعی میکنه از زندگی خوش پیش رو. انشالله که همینطوره.

مریم چهارشنبه 7 خرداد 1393 ساعت 14:55 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com/

خیلی خیلی حس قشنگی داشت این پُستت
امید که خونۀ جدیدتون پُر باشه از خاطره های قشنگ
مانی عزیزت رو ببوس

سحر پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 00:01

امیدوارم هر چه زودتر برگردید آخه اینجا خیلی سوت و کوره

منتظر خواندن خاطراتت از خوابیدن های کنار مانی روی پشت بام و نشان دادن ستاره ها به گوشه ی دلت هستیم.چه متنهای خواندنی ای شود با قلم تویی که به زیبایی هر چه تمامتر از معمولی ترین اتفاقات هم نوستالژیک ترین حس ها را به تصویر می کشی.

هورام بانو پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 08:58

ده سالی میشه اثاث کشی کردیم خونه جدید اما هنوز هر وقت خواب میبینم توی اون خونه ام هیچ خونه ای ، خونه کودکی ها نمیشه...


اینکه حیاط دار شدید خیلی عالیه امیدوارم بزودی تو حیاط خونه خودتون بشینید و جوگیریات ارائه بدین

ته تغاری جمعه 9 خرداد 1393 ساعت 14:06 http://ssmall.blogsky.com/

بی نظرترین پستتون بود اقای اسحاقی ..ایشالا که خونه جدید پر باشه از اتفاقای خوب برای شما

مموی عطر برنج جمعه 9 خرداد 1393 ساعت 19:11 http://atri.blogsky.com/

زود بنویسید...من دلم می گیره...وبلاگستان این روزها خیلی سوت و کور شده...راستی تولد یکسالگی مانی عزیز پیشاپیش مبارک باشه...به سلامتی و دل خوش...

سیمین شنبه 10 خرداد 1393 ساعت 08:27 http://ariakhan.persianblog.ir

تبریک منم برای این جابجایی ملس بپذیر .ایشالله سلامتی و خوشی و زندگی اروم مهمون شما تو این خونه باشه

سکوت شنبه 10 خرداد 1393 ساعت 15:08

امیدوارم با خاطرات و اتفاقات خوب از خانه‌ی جدید برگردی. منتظریم

صبا شنبه 10 خرداد 1393 ساعت 23:37

پس کی برمیگردید؟...

فرزانه یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 13:21

چه حس خوبی داشت این پستتون
واقعا دوست داشتنی بود

آقای هنوز یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 18:57 http://mr-hanooz.blogfa.com

یه خونه جدید با کلی اتفاق فوق العاده منتظر شماست :)

شیطون بلا دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 11:17 http://http://zendegiemojaradi.blogfa.com/

بغض کردم ایشالا که روح پدرتون قرین در آرامش باشه...
و خوشحال شدم،چقدر خدا بزرگه که تو همچین شراطی آدم رو تنها نمیزاره و دوتا انگیزه برای زندگی کردن دارین،موافقین؟
سلامتی و یه دنیا آرزوی خوشبختی براتون آرزو میکنم آقای اسحاقی عزیز.......

مریم نگار دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 12:22

..و مانی خان اسحاقی عزیز یکساله میشود..!!
سالروز تولد مانی کوچولوی عزیزمممم...پسر دوست داشتنی و نازنین تون مباااااااااااااااارک بابک جان....
به امید بهترین روزهای زندگی مانی زیر سایه عشق و مهربانی پدرو مادر نازنینش...
سلامتی و شادی و لبخندش دائمی...آمین....

مریم نگار دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 12:25

...خدا قووت ...امیدوارم نقل و انتقال صورت گرفته و الان برای تولد مانی فرصت پست گذاشتن داشته باشی بابک عزیز...
منتظریم....

ته تغاری دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 14:21 http://ssmall.blogsky.com/

پیش پیش تولد پسر گلتون مبارک باشه اقای اسحاقی عزیز . انشاالله که سال های سال زیر سایه شما و مهربان عزیز سالم و سلامت باشه و شیطونی کنه

خانم رنگی رنگی دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 18:47 http://khanomerangirangi.blogfa.com/

لطفا به وبلاگ من سر بزنید
خوشحال میشم

آوا دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 19:26

چــــقدرخوبه که اولین تولد مانی رو توی خونه ای
می گیرین که حیاط داره،گل ودرخت داره،زندگی
توش جریان داره.که وقتی بعدناداشت می دید
یابه کسی نشون میده یاحتی واسه خودش
کلی ذوق میکنه و کیف می کنه ومیگه:اون
زمانامثل الان نبودکه هـــــمه توی قوطی
کبریت باشن و همسایه ازهمسایه بی
خبر،ویااگه بالایی تنــــدراه بره یاصدای
آهنگشو زیاد کنه و....پایینی زابه راه
بشه.وواقعاچاردیواری اختیاریه.....و
امیدوارم توی خونه جدیدخاطرات
سراسرشادو مهیج رقم بخوره.و
شاهدلحظات خوب و خوشی
باشید...تولدت مبارک مانی
عزیز.ایشــــاله صدوبیست
ساله شی.................
یاحق...

فردا تولد مانی قشنگه ست.
تولدش پیشاپیش مباااااارک.خوشبخت باشه الهی.

زهرا.ش دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 21:05 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

پارسال 13 خرداد،برای خوندن یکی از اون دروغ های 13 عجیب غریبتون اینجا سرزدم که خبر پدر شدنتون رو دادین،به سختی قبول کردم که حقیقت داره!(خب یه بار با این دروغ 13 من رو 24 ساعت سرکار گذاشته بودین!!:))) )
شاید فردا نتونین بیاین و اینجا یه پست ویژه برای مانی بنویسین،اما ما مطمئنیم که فردا روز بسیار بسیار خاصیه!!

خانم کوچولو سه‌شنبه 13 خرداد 1393 ساعت 09:22 http://daftardastak.persianblog.ir

اومدم دیدم هنوز پست قبلی هست و این یعنی هنوز دسترسی به اینترنتتون درست نشده و این یعنی برای تولد مانی پست نذاشتید. اما من اومدم تولد این فرشته کوچولوی ناز رو تبریک بگم و براتون ارزوی شادی و خوشبختی کنم. امیدوارم غم های سال قبلتون با شادی جبران بشه.

تیراژه چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 04:59 http://tirajehnote.blogfa.com/

کمتر کسی میتونه چنین بدرودی برای یک خانه بنویسه..دل نوشته ی بی نظیری بود به بهانه ی خداحافظی از یک خانه ی خوشبخت که به وسعت یک زندگی چند ساله سرشار شده از حضور تو و عزیزانت و دوستانت.
هر جا هستید زندگی تان سرشار باد از شادی و خوشبختی روزافزون اسحاقی عزیز.
یاد استاد اسحاقی و پدر مهربان خوبم و شیرزاد نازنین گرامی.
و با آرزوی سلامت برای مانی و مامان ناهید بانو.

+ خانه ی جدیدتان مبارک.

سارای یکشنبه 18 خرداد 1393 ساعت 18:46 http://damanekhali.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد