ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توی فیلم آژانس شیشه ای یک پیرمردی هست به نام مش غفور . گویا سرایدار آژانس باشه . پرویز پرستویی بهش میگه :مشتی کلیدا رو بده من .
پیرمرد خیلی ساده است . متوجه وضعیت نیست . نمیفهمه که همه گروگان یه نفر اسلحه به دست هستند . نمیفهمه که صاحب آژانس با همه رئیس بودنش اختیاری از خودش نداره . حتی با وجود ترسش به فکر جونش هم نیست . به فکر وظیفه شه . بر میگرده و میگه : نمیشه .مسئولیتی داره
رئیس آژانس با عصبانیت اشاره میکنه که کلید رو بده به آقا
پرویز پرستویی دلش به حال پیرمرد میسوزه و با لبخند میپرسه : از من میترسی مشتی ؟
پیرمرد تازه اینجا به خودش میاد و میگه : نه نمیترسم . چرا بترسم ؟ خب معلومه که می ترسم . تفنگ دستته .
خیلی این دیالوگش رو دوست دارم .
آژانس شیشه ای پر از خاطره است.همه دیالوگاش قشنکه