یکبار وقتی نوجوان بودم و در اوج غرور به همراه پسرخاله و دختر خاله ام رفتیم یک جایی درمناطق اعیاننشینتهران . دختر خاله ام مهندس عمران بود و در آن زمان بهنظرمموفق ترینوباکلاس ترین عضو فامیل میآمد . با یک خانم و آقای روسی دوست بود که هر دویشانمهندس بودند و با آنها همکاری می کرد . تصور کنید من نوجوان از حاشیه شهر رفته بودم یکجایی بالای شهر و برای اولین بار خانمی را غیر از اقوام نزدیک می دیدم که حجاب نداشت و به غایت زیبا بود آنهم زیبای اساطیری .آن خانم به غایت زیبا در را باز کرد و من هم به عادت خانه های خودمان وقتی دیدم کف ساختمان مفروش است جلوی در کفش هایم را در آوردم و همین باعث شد که پسر خاله ام به من بخندد . تا آن موقع من نمی دانستم که می شود روی فرش هم با کفش رفت . خانم زیبای روسی با لهجه شیرین فارسی روسی گفت : پسرم نیاز نیست کفشت رو در بیاری و من هم کفشهایم را دوباره پوشیدم اما آن خنده پسرخاله برایم بسیار گرانتمام شد . قصدش تمسخرنبود اما مرا خیلی آزرده کرد . طوری که هنوز هم که هنوزه اگر قرار باشد پنج تا خاطره بد از گذشته هایم یادم بیاید آن ضایع شدن و آن شکستن غرور و آن بغ کردن و سرخ شدن از خجالت بدون شک یکی از آن پنج خاطره است .
در تمام مدتی که آنجا بودیم آن بندگان خدا کهفارسی هم بلد بودند و بسیار همخوش برخورد و مهمان نواز ، سعی کردند یخ مرا بشکنند و مرا که شدیدا توی خودم بودم به حرفبکشند اما به خاطر آن اتفاق آنروز، من انگار سرخورده ترین پسر بچه دنیا بودم .
چند شب پیش منزل یکیاز اقوام سببی ، افطاری دعوت بودیم . آقای صاحبخانه را مدتها بود ندیده بودم . همینکه وارد شدیم دست دادم و می خواستم بگویم نماز و روزه ها قبول که نمیدانم چه شد اشتباهی گفتم : سال نو مبارک
بعد که آقای صاحبخانه خندید و من خجالتکشیدم و یک مقدارمعتنابهی هم سرخ شده بودم از سوتی که حادث شده بود داشتم دنبال جمله مناسبی میگشتم که( سال نومبارک) را بپوشاند که خانم خانه جلو آمد و سلامکرد و خرابکاری دوم را از خودم ساطع کردم . بی اختیار دستمرا دراز کردم و با خانم خانه دست دادم . بنده خدا خیلی بزرگواری به خرج داد که دستمرا رد نکرد با اینکه میدانم همچین رفتاری در آداب و رفتارشان با مردان غریبه ندارند . راستش به جای اینکه خجالت بکشم بیشتر خنده امگرفته بود .
شاید خیلی هم به آن خاطره تلخ نوجوانی ربط نداشت اما در تمام مدت مهمانی افطار داشتم به این فکرمیکردم که خیلی طبیعی است که آدم ها وقتی هول می شوند اشتباهاتی از آنها سر بزند و چرا من در تماماینسالها انقدر به خاطر آن اشتباه کوچک و ساده دوران نوجوانی ، بی دلیل و احمقانه غصه خورده ام ؟
ممنون بابک اسحاقی
ممنون که دوباره می نویسی
ممنون که هنوز به این خونه سر میزنی دوست خوبم
وای که منم از این سوتی ها زیاد دارم.به هر کدومش هم که فکر میکنم کلی خجالت میکشم...
خیلی خوب تعریف کردین، ولی خیلی بابت اینا غصه نخورین، همه اینجورین، من یه بار اولین بار رفته بودم خونه کسی کلا همه غریبه بودن، دم در موقع ورود خواستم به یکی از خانم ها بم اول شما بفرمایین، گفتم نوش جان
ولی شانس آوردم همه جا شلوغ بود کسی نشنید وگرنه خــــــــیلی ضایع میشدم
آره ولی چه میشه کرد! این بازی زمونه است، مخصوصا وقتای جوونی.
معتنابه رو خوب اومدی!
حالا انقدم خنده نداشته که پسرخاله تون خندیده ها
ایول به خانم میزبان
من در این مورد یه داستان نوشتم که توی کتاب سه شنبه های خرمالویی چاپ شده... در مورد اشتباه ِیه خانومه
شاید . . .
بعضی جاها یه غربت و طعم دلنشیم خاصی دارن
مثه اینجا
راستش اون قدر ارزش داره که آدم سر دل استراحت بشینه و وفت بزاره و بخونه
دست به قلم خوبی دارید
ساده و .... خوب
پایدار باشید