جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

می بخشمت بربری ...

ز مستان ۱۳۶۴ من کلاس اول ابتدایی بودم .  

 

 

 

 

یکسال زودتر به مدرسه رفته بودم و از همه همکلاسی هایم کوچک تر بودم .  

بلد نبودم بند کفشهایم را ببندم و با کوچکترین دویدنی لپ هایم مثل لبو قرمز می شد . 

خانوم معلم کلاس اول همیشه لپ های مرا نیشگون می گرفت .  

بابا برایم یک کیف بند دار خریده بود که از برزنت سبز رنگ بود و عکس یک ماشین مسابقه ای  

رویش داشت . من عاشق این کیف بودم . 

صبح به صبح کیف را که می انداختم روی دوشم فکر می کردم سوار این ماشین مسابقه ای  

شده ام و تا مدرسه را با سرعت می دویدم .

 

توی کلاس ما یک دانش آموز افغانی درس می خواند که اسمش بربری بود و به خاطر اسم خنده دارش همه مسخره اش می کردند .  

بربری از همین افغان هایی بود که چشمهای بادامی دارند و قیافه اش با همه بچه ها فرق داشت و چند سالی هم از ما بزرگتر  بود .  

هیکلش هم اندازه کلاس پنجمی ها بود ولی سر کلاس ما می نشست . 

درسش هم خیلی بد بود .

راستش را بخواهید در تصورات ۶ سالگی من ٬بربری غول ترسناکی بود . 

بچه ها همیشه اذیتش می کردند  

برایش شعر ساخته بودند و زنگ های تفریح با صدای بلند می خواندند و مسخره اش می کردند . 

تمام در و دیوار مدرسه را با گچ برای بربری شعار نوشته بودند . 

حتی مسیر برگشت از مدرسه تا خانه را 

روی آسفالت خیابان و تیر برق های سیمانی با گچ قرمز و سفید نوشته بودند : 

مرگ بر بربری  

 

من اما٬ نه اینکه دوستش داشته باشم اما دلم برایش می سوخت  

هیچ وقت برایش شعار ننوشتم  

ولی زورم هم نمی رسید که بچه ها را منصرف کنم از اذیت کردن بربری  

یک روز٬ زنگ آخر مدرسه

 از پای تخته سیاه ٬ یک گچ قرمز برداشتم و توی جیبم قایم کردم 

از حیاط مدرسه که بیرون رفتیم توی تصوراتم داشتم عشق می کردم  

از اینکه قرار است یک کار خوب بکنم .  

توی راه چند تا خیابان مانده به خانه یک جا روی آسفالت  

با گچ قرمز بزرگ نوشته بودند:مرگ بر بربری 

کیفم را گذاشتم روی زمین و گچ را از جیبم بیرون آوردم و شروع کردم به خط خطی کردن شعار 

دوست نداشتم کسی بربری را اذیت کند . 

 

از بخت سیاه من بربری همان پشت مشت ها داشته زاغ سیاه مرا چوب می زده  

وقتی می بیند که من دارم با گچ روی آسفالت چیز می نویسم 

فکر می کند دارم برای او شعار می نویسم . 

 

چشمتان روز بد نبیند یک لحظه دنیا دور سرم چرخید . 

بربری بی معرفت چنان سیلی محکمی به گوش من خواباند که باور کنید هنوز که هنوزه دردش توی گوشم هست . 

 

افتادم روی آسفالت 

روی خرده گچ های قرمز و زار زار گریه کردم  

سوزش اینکه بربری نفهمید من دارم کمکش می کنم بیشتر از سوزش دستهای سنگینش روی لپ های همیشه قرمز من بود .  

بربری برگشت و به من نگاه کرد 

جور بدی هم نگاه کرد  

با نفرت شدید  

من انقدر درد داشتم که نمی توانستم توضیح بدهم  

توضیح هم اگر می دادم باور نمی کرد

من هم جای بربری بودم باور نمی کردم . 

 

بربری برگشت و کیف مرا از روی زمین برداشت و با خودش برد . 

کیف قشنگم که عکس ماشین مسابقه ای رویش داشت . 

و برد چند تا خیابان آنور تر انداخت وسط آشغال ها  

 

بربری قبل از عید همان سال رفت افغانستان  

برای همیشه

۲۵ سال پیش دقیقاْ

 

نمی دانم بربری از این همه سال جنگ و بدبختی کشورش جان به در برده است یا نه  

اما دوست دارم بداند  

او را بخشیده ام ... 

  

 

پی نوشت :  

جوگیریات در انتخابات پاییز وب گپ ٬ کاندید بهترین وبلاگ فصل شده است . 

ان شاء الله از امشب مبارزات انتخاباتی  را شروع می کنیم .

نظرات 87 + ارسال نظر
گوجه سبز چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 16:13

آخی! (واسه کتک ها)
و این که چه سوژه‌ی قشنگی بود برای ساختن یه فیلم کوتاه.

تهیه کننده خوب سراغ نداری؟

م . ح . م . د چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 16:31 http://khatereha1.blogsky.com/

سلام بابابزرگ .... اون هاله ی نوره دور سرت ؟!

بعله

م . ح . م . د چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 16:32 http://khatereha1.blogsky.com/

بخشش و گذشت خیلی خوبه ، خیلی ...

اما بعضی موقع ها نمیشه ، اگر من جات بودم همونطوری که مهربان گفت میزدم لهش میکردم طرفو

زورم نمی رسید اون موقع
اگه می رسید شاید می زدم
ولی نه
نمی زدم

م . ح . م . د چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 16:32 http://khatereha1.blogsky.com/

در ضمن ما ستادو از امشب شروع میکنیم و شعار اصلی ما :

کمیت بهتر از کیفیت

میگم شما به عنوان نوفذی برو تو ستاد رقبا
با این شعارت

شبنم چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 16:43 http://5habnam.blogfa.com/

الهی قربونت برم.....لپاشو ببین جانم نینی تپل

جان ؟
با منه ؟

پونه چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 16:44 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

سلام کیامهر جان. اون موقع من 3 سالم بود .آخیییییییی چه جیگری بودم من. اینقده کوچولو موچولو بودم. نازییییییییییی

آها یادم رفت .حالا تو این همه دوستات که تو عکسن با کدومشون هنو دوستی ومیبینیشون؟؟؟

با دو تاشون هنوز دوستم و می بینمشون

شبنم چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 16:46 http://5habnam.blogfa.com/

الان تا آخر خوندم...ناراحت شدم کیامهر...

من افغانی هارو دوس ندارم

مساله دوست داشتن نیست
منم خیلی ها رو دوست ندارم
ولی اذیتشون نمی کنم

مامانگار چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 17:07

...اااالللللهههههی...نااااااازنین...
تو چه دل مهربونی داری !!!...
بغضم گرفت یک آن....
...اینجا (مشهد) بربری ها زیادن...بااینحال متاسفانه این چیزی که تعریف کردی اینجام زیاده !...
تاحالا چندبار سر همین قضیه باهمکارام حرفم شده...بجای صدازدن اسم طرف میگن....اون خانم بربریه...منم میگم اون خانم اسم داره...

..قضیه بربری هم برمیگرده به اینکه اینها از نژاد بربرها هستند که نژاد زردپوست و اجدادشان از آسیای دورند...

مرسی از توضیحت مامانگار
مرسی از دل پر محبتتون

بی درنگ چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 17:23 http:// biderang.blogfa.com

سلام
سال 64 ؟
هنوز نبودم من!
وهمه ی م در زندگی بربری هاییی داشتیم!

بله
همه ما در زندگیمونهم در وضعیت ظالم بودیم
هم مظلوم

ساقی چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 17:26

خدایی هم دلم برای شما سوخت و هم خیلی بیشتر برای اون بنده خدا!
خیلی حس بدی داشتین.حالا اونروز به کسی گفتین یا نه؟
افغانیها همیشه زیرنگاه ماها هستند و این خیلی بده!
شاید کمی الان وضعشون بهتر شده باشه!چون در ظاهر خیلی فرق کردن!
عاشورا جایی بودم که دسته ای از افغانیها اومده بود باور کن سه برابر دسته محلیها بودن!انقدر مرتب و منظم تو دسته ای به هم فشرده عزاداری میکردن که همه هاج و واج مونده بودن!

والا من با خیلی هاشون آشنا بودم
و انصافا بدی ندیدم ازشون
هم زحمتکشند هم باهوش
البته آدم بد همه جا هست

سارا چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 17:42 http://gahneveshthayeman.blogfa.com/

سلااااام
چه بانمک بودید بچگی ها!!!!!!
سه سال بعد از 64 من به دنیا اومدم !
آخی نازی! بی گناه کتک خوردید! کاش بربری می فهمید حقیقت رو!
راستی ! صداتون رو هم شنیدم...خیلی خوووووووووب بود...حق با شما بود اگه شرکت نمی کردم پشیمون می شدم! خیلی شب خاطره انگیزی بود

دیدی گفتم شرکت کن
مرسی که حرف ما رو زمین ننداختی آبجی کوچولو

جزیره چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 18:10

سلام
به قول شاعر نامیه مملکت: اخم نکن بت نمیاد
میگم کیامهر واقعی شبیه ته آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ.مگه نه؟

خیلی دردناک بود.ولی من اگه جای تو بودم حتما رفع سوء تفاهم میکردم.تنفر بدترین حسیه که یه ادم میتونه نسبت بخ کسی داشته باشه اونوقت هیچ مدله نمیتونه تحمل کنه.باید میرفتی بعدا توضیخ میدادی

کیامهر کیامهر حمایتت میکنیم


مرسی جزیره
من رو حمایت تو حساب ویژه باز کردم

آناهیتا چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 18:14 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

من از این خاطره ها زیاد دارم
بخشیدن الان خیلی خوبو لذت بخشه اما باید دید اون موقع چه واکنشی نشون دادین؟ اگه من بودم پدرشو در می آوردم.با اینکه نمی دونسته اما بازم تو اون سن باباشو در می آوردم!!!!
شما که اولین نیاز به تبلیغات ندارین

مرسی آناهیتا
سلام برسونید

فلوت زن چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 19:00 http://flutezan.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
اگه یه روز ببینمت ! ( نو نوشت )

سیمین چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 19:07 http://noghre.blogsky.com

بیچاره بربری چقدر خاطرات تلخ و کودکی بدی داشته.ببین چقدر اذیت شده بوده که اونجوری بهت سیلی زده!
میگم بچه گیات تغس(درسته؟) نبودی احیانن؟ از قیافت می گما

قیافه ام چرا
ولی خداییش مظلوم بودم

مینا چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 20:27 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

سلام کیامهر مهربون و خوش قلب. بیچاره بربری. ترکای کلاس با نوشابه تیلیتش نمیکردن؟ (خدایی نکرده قصد توهین به ترک های محترم رو ندارما. مث روزنامه ایران سرم نیارن!)

ولی واقعا کاری که شما کردید از یه پسر بچه ی اول دبستانی بعیده.
ماشالا ار بچگی مبعوث شده بودی؟ هاااااااله ای از نووووور دور کله اتون بوده. همینه همه بچه ها میخکوب شدن دارن شما رو نگاه میکنن. حتی پلکم نمیزنن!!!
(راستی صداتون قشنگه ها. هم شما هم کیامهر واقعی که خیلی شیرینه صداش.)

مرسی مینا جان
لطف داری شما

نئو چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 20:36 http://zeleidy.blogfa.com

به به! آقا می بینم کاندید شدی!!! ما رای می دهیمتان

دست شما درد نکنه برادر نئو
حالا ما چه گلی به سرمون بگیریم که شما و کرگدن تو یک رشته کاندید هستین ؟

عاطفه چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 20:39 http://hayatedustan.blogfa.com/

دلم گرفت حسابی کیامهر.. چه احمق اند مردمی که خودشون رو برتر میدونن.. و تو چه عاقل و دوست داشتنی بودی که همچین کاری کردی.. آفرین به تو که بخشیدیش.. که کار اونو به دل نگرفتی..اونم لابد زورش به بقیه نمیرسیده میخواسته سرتو خالی کنه!

خودم رو که به جاش میذارم بهش حق میدم عاطفه

پونه چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 21:06 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

هی میخام نیام اینجا نمیشه...

هی میخام کامنت نزارم نمیشه.

کیامهر جان مهره مارت رو کجا خریدی آدرسش رو بهم بگو..؟؟؟؟

یادداشت کن :
تهران - خیابان محبت - کوچه اول - در دوم - مهره مار فروشی باستانی

گل گیسو چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 21:15

سلام

آخی نازیییییییییییییی
چه بامزه بودین
من سال ۶۴ اصلا به دنیا نیومده بودم
چه خاطره جالبی
خیلی برام جالبه که با جزییات کامل یادتونه
دلم برای بربری سوخت در حدی که بعد از اینکه خودمو جاش چشمام مملو از اشک شد

آره
بی تقصیر بود بربری

سپیده چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 21:30 http://setaresepideashk.persianblog.ir

وااااااااای خدای من اگه شاگرد من بودی که لپ ات رو میکندم چقدر شبیه کیامهری ... البته تو خوشگل تری ها ... چقدر هم خوب حواست به دوربین بوده بر خلاف بقیه بچه ها ...

بربری عزیزم م م م نازی میتونم تصور کنم چه حالی داشته وقتی مچت رو با گچ قرمز گرفته به نظرش ریشه ی اغتشاش رو قطع کرده و تو ... چه کفری شدی وقتی نتونستی حتی بهش بگی داری حمایتش میکنی ... و بعد از اینهمه سال هنوز دوست داری که باهاش راجع بهش حرف بزنی ...جالب برام وقتی یه اتفاق ساده رو به حافظه ی دراز مدت می سپریم و بعد از ۲۵ سال باز از یادآوریش همون حس رو پیدا میکنیم و زنده میشه تموم اون خاطرات ... چی آفریده قربونش برم گنجایش اش نامحدوده حتی اگه تموم خاطرات اونقدر برامون مهم باشه که بخواهیم اونو به حافظه ی دراز مدتمون بسپریم دوست داشتم این پست رو مثل بقیه ی پستهای که ذهن رو به راحتی به چالش میکشه و میشه ساعتها راجع بهش حرف زد

مرسی دختر خاله
شما همیشه لطف دارید

بازیگوش چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 21:55 http://bazigooshi7.persianblog.ir

اخییییییییی چقد ادم میسوزه وختی اینجوری از کار خوبش بد برداشت میشه...
من همین الانش کلی ناراحت شدم چه برسه به خودت

درسته بازیگوش
سوزش اینکه نفهمیده بود خیلی بیشتر بود

وروجک چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 22:09 http://jighestan.blogfa.com

ممنون بابت انرژیه مثبتی که بهم دادی

خواهش می کنم

رهگذر چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 22:21 http://mario22.blogfa.com/

چه حس بدی داشته اون طفلکی. چقدر بچه ها وقتی تصمیم می گیرن ظالم بشن ظالم می شن! من از وقتی که کتاب بادبادک باز رو خوندم کل دیدگاهم نسبت به این ملت عوض شد و وقتی می بینمشون فقط حس ترحمه که تو وجودم هست. این همه سال دربه دری واقعاْ سخته. خوبه که بخشیدیش. کاش اونم بچه های ایرانی رو ببخشه...

امیدوارم ببخشه

رهگذر چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 22:22 http://mario22.blogfa.com/

راستی اونی که دستته چیه؟ جایزه گرفتی لپ قرمزی؟!

آره

ملکه نیمه شرقی پنج‌شنبه 2 دی 1389 ساعت 00:27 http://man-unique.blogfa.com/

آخیییی چه قدر طفلکی بودینا! اگر جان سالم به در برده باشه ممکن به خاطر زوری که داره تونسته باشه توی ساختمان سازیهای ایران کاری واسه خودش دست و پا کنه!
۵۲۷۱۰

امیدوارم هر جا هست زنده باشه

نعیمه پنج‌شنبه 2 دی 1389 ساعت 12:42 http://afterborn.blogfa.com

به شدت این کیامهر کوچولو واسه من آشناست.
نمی دونم کجا دیدمش

راستی صداتون معرکه بود.ولی نه به خوبی مهربان!

بله دیگه
شما خانوما هوای همو نداشته باشید پس کی باید داشته باشه؟

شکیبا پنج‌شنبه 2 دی 1389 ساعت 23:31 http://kavirbienteha.blogsky.com

نمیدونم واسه چی خاطرات کودکی چه خوبش و چه بدش از ذهن بیرون نمیره...

خوش به حال بربری که طرفش آدم دریا دلی مثل شما بوده که تونستین ببخشینش..

مریم جمعه 3 دی 1389 ساعت 09:59 http://mazhomoozh.blogfa.com

آخ! بوی دردش تا اینجا هم اومد.
افغانی ها خیلی بدبختند. خوب کاری کردی که بخشیدیش.

پرند جمعه 3 دی 1389 ساعت 21:42 http://ghalamesabz2.wordpress.com

آخی
ای جانم
چطوری بربری دلش اومد به اون لپ‌های قرمز سیلی بزنه...
چقدر معصومانه نوشتی اینو کیامهر...
به معصومیت بادبادک‌باز...

شلغم جمعه 3 دی 1389 ساعت 22:14 http://1shalgham.wordpress.com

فراوان لذت بردم
افرین بر شما
دلم براش سوخت

مهتاب شنبه 4 دی 1389 ساعت 19:02 http://tabemaah.wordpress.com

یه چیزی توی دلم لبش رو می گزه و ریز ریز می گه الهی بمیرم ...
نمی دونم برای کیامهری که لپ هاش رنگ اون خرده گچ های قرمز بود یا برای بربری که دلش پر رنگ تر از اون گچ های قرمز بود ...

خدا نکنه مهتاب جان
ایشالا خدا به همه ما دل بی کینه بده
و هیچکس رو به خاطر شکلش و قیافه اش یا نژاد و رنگ پوستش مسخره نکنیم

ثمانه یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 16:18 http://vaselina.blogfa.com

نمی دانی چقدر سخت است تحقیر .. و چه سخت آنست که بفهمی آنکه دوستش داشتی و دوستش میپنداشتی تو را تحقیر میکند ...

چقدر مهربونی تو آخه!!
من بودم هیچوقت نمیبخشیدم همونطور که الانم نمیتونم بعضیا رو ببخشم!!!

عادله جمعه 5 خرداد 1391 ساعت 17:58

حسین جمعه 2 اسفند 1392 ساعت 17:16

من که شخصاازتمام بربری ها چه ایرانی وچه افغانی متنفرم

حسین جمعه 2 اسفند 1392 ساعت 17:20

من خودم توزندگی شخصیم هرضربه ای که خوردم ودارم میخورم ازسمت مردم بربری وخاوری بوده لطفا اینقدر کورکورانه ازشون حمایت نکنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد