جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

می بخشمت بربری ...

ز مستان ۱۳۶۴ من کلاس اول ابتدایی بودم .  

 

 

 

 

یکسال زودتر به مدرسه رفته بودم و از همه همکلاسی هایم کوچک تر بودم .  

بلد نبودم بند کفشهایم را ببندم و با کوچکترین دویدنی لپ هایم مثل لبو قرمز می شد . 

خانوم معلم کلاس اول همیشه لپ های مرا نیشگون می گرفت .  

بابا برایم یک کیف بند دار خریده بود که از برزنت سبز رنگ بود و عکس یک ماشین مسابقه ای  

رویش داشت . من عاشق این کیف بودم . 

صبح به صبح کیف را که می انداختم روی دوشم فکر می کردم سوار این ماشین مسابقه ای  

شده ام و تا مدرسه را با سرعت می دویدم .

 

توی کلاس ما یک دانش آموز افغانی درس می خواند که اسمش بربری بود و به خاطر اسم خنده دارش همه مسخره اش می کردند .  

بربری از همین افغان هایی بود که چشمهای بادامی دارند و قیافه اش با همه بچه ها فرق داشت و چند سالی هم از ما بزرگتر  بود .  

هیکلش هم اندازه کلاس پنجمی ها بود ولی سر کلاس ما می نشست . 

درسش هم خیلی بد بود .

راستش را بخواهید در تصورات ۶ سالگی من ٬بربری غول ترسناکی بود . 

بچه ها همیشه اذیتش می کردند  

برایش شعر ساخته بودند و زنگ های تفریح با صدای بلند می خواندند و مسخره اش می کردند . 

تمام در و دیوار مدرسه را با گچ برای بربری شعار نوشته بودند . 

حتی مسیر برگشت از مدرسه تا خانه را 

روی آسفالت خیابان و تیر برق های سیمانی با گچ قرمز و سفید نوشته بودند : 

مرگ بر بربری  

 

من اما٬ نه اینکه دوستش داشته باشم اما دلم برایش می سوخت  

هیچ وقت برایش شعار ننوشتم  

ولی زورم هم نمی رسید که بچه ها را منصرف کنم از اذیت کردن بربری  

یک روز٬ زنگ آخر مدرسه

 از پای تخته سیاه ٬ یک گچ قرمز برداشتم و توی جیبم قایم کردم 

از حیاط مدرسه که بیرون رفتیم توی تصوراتم داشتم عشق می کردم  

از اینکه قرار است یک کار خوب بکنم .  

توی راه چند تا خیابان مانده به خانه یک جا روی آسفالت  

با گچ قرمز بزرگ نوشته بودند:مرگ بر بربری 

کیفم را گذاشتم روی زمین و گچ را از جیبم بیرون آوردم و شروع کردم به خط خطی کردن شعار 

دوست نداشتم کسی بربری را اذیت کند . 

 

از بخت سیاه من بربری همان پشت مشت ها داشته زاغ سیاه مرا چوب می زده  

وقتی می بیند که من دارم با گچ روی آسفالت چیز می نویسم 

فکر می کند دارم برای او شعار می نویسم . 

 

چشمتان روز بد نبیند یک لحظه دنیا دور سرم چرخید . 

بربری بی معرفت چنان سیلی محکمی به گوش من خواباند که باور کنید هنوز که هنوزه دردش توی گوشم هست . 

 

افتادم روی آسفالت 

روی خرده گچ های قرمز و زار زار گریه کردم  

سوزش اینکه بربری نفهمید من دارم کمکش می کنم بیشتر از سوزش دستهای سنگینش روی لپ های همیشه قرمز من بود .  

بربری برگشت و به من نگاه کرد 

جور بدی هم نگاه کرد  

با نفرت شدید  

من انقدر درد داشتم که نمی توانستم توضیح بدهم  

توضیح هم اگر می دادم باور نمی کرد

من هم جای بربری بودم باور نمی کردم . 

 

بربری برگشت و کیف مرا از روی زمین برداشت و با خودش برد . 

کیف قشنگم که عکس ماشین مسابقه ای رویش داشت . 

و برد چند تا خیابان آنور تر انداخت وسط آشغال ها  

 

بربری قبل از عید همان سال رفت افغانستان  

برای همیشه

۲۵ سال پیش دقیقاْ

 

نمی دانم بربری از این همه سال جنگ و بدبختی کشورش جان به در برده است یا نه  

اما دوست دارم بداند  

او را بخشیده ام ... 

  

 

پی نوشت :  

جوگیریات در انتخابات پاییز وب گپ ٬ کاندید بهترین وبلاگ فصل شده است . 

ان شاء الله از امشب مبارزات انتخاباتی  را شروع می کنیم .

نظرات 87 + ارسال نظر
الهه چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 09:42 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلااااام

علیک

الهه چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 09:48 http://khooneyedel.blogsky.com/

دقیقا میدونم چه حسی داره اینکه بخوای ثواب کنی و بعد کباب بشی!این عالیه که بخشیدیش...اونم تحت شرایط اون موقع خیلی فشار روش بوده و نفرت به جای عشق تمام وجودش رو پر کرده بوده....و چقدرررر ما ایرانیها مهمون نوازیم خیر سرمون!!!!!بچه های ۷ساله ای که بتونن اینجوری با یه بچه ی دیگه برخورد کنن میشن همین بزرگترهای بی محبت این روزا......

یادمه اون سالها خیلی با افغانیها بد رفتاری می شد متاسفانه
نژاد پرست بودیم انصافا
الانم هنوز تا حدودی همینطوریه

الهه چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 09:50 http://khooneyedel.blogsky.com/

عکست خییییییلی بانمکه....فکر کن اون لپها همیشه قرمز باشن...خب معلومه خانوم معلمتون نیشگونت میگرفته....اصلا نمیشه در برابر این لپ کشیدن مقاومت کرد

قابل شما رو نداره لپ ما

روشنک چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 09:51 http://hasti727.blogfa.com

تقصیر معلمتون نبوده چون هر کی این بچه تو عکس رو ببینه لپش رو میگیره!
برات ستاد تبلیغاتی میزنیم کیا جان بهترین هستی بهترین هم خواهی ماند
و اما بربری ،حکایت تو حکایت همون ضرب المثل اومدم ثواب کنم کباب شدمه! اون طفلک هم نمیدونسته که تو چی تو سرت میگذره و چه خوب که بخشیدیش

جدا اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم

روشنک چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 09:53 http://hasti727.blogfa.com

کیا جان امشب یعنی ساعت چند؟؟؟؟؟؟؟؟
چون اصولا شب تو از ابتدای روز بعد شروع میشه!
در ضمن کمک بخوای من هستم....

ما ارادت داریم روشنک جان

الهه چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 10:00 http://khooneyedel.blogsky.com/

دوباره خوندم ....این دفعه خودم شدم یه بچه ی ۶ساله که سیلی میخوره تو گوشش....خییییییییییلی بده!!!!تازه به قول تو بیشتر جگر سوزه این سیلی خوردن!بیگناه مجازات شدن سخت و دردناکه...
معمولا اینجور خاطرات بچگی با شدت بیشتری تو ذهن حک میشن....بازم خدا رو شکر که بخشیدیش....

منم چون خودم رو میذارم به جای اون می تونم ببخشمش
تقصیری نداشت بربری

الهه چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 10:01 http://khooneyedel.blogsky.com/

توی انتخابات وب گپ هم رو ما حساب کن...ستاد انتخاباتی میزنیم واستگرچه نیازی به این کارا نداری!

مرسی از لطف و اعتماد به نفس همیشگیت

وروجک چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 10:21 http://jighestan.blogfa.com

اخیییییییی
حالا چی شده یاد بربری کردی
خیلی بده که که بخوای به کسی کمک کنی بعد برعکس اینو از رفتارت برداشت کنن منم چند بار برام پیش اومده نمی دونم دستم نمک نداره یا رفتارم اینجور نشون میده

دستت نمک نداره احتمالا

میکائیل چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 10:44 http://sizdahname.wordpress.com

خیلی قشنگ بود کیا .... منم مثل تو یه بار این مورد پیش اومد....منم خیلی وقت پیش بخشیدمش ...
اون موقع ها چه میفهمیدیم از دنیا و چی می خواستیم ... واقعا
کیا ازون موقع چقدر عوض شدی .....
من فقط میام اونجا شلوغ و پلوغ میکنم ... .رای ام نمیدم....

می خوای به جرم اختلال بگیرنت برادر؟

کورش تمدن چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 10:44 http://www.kelkele.blogsky.com

به به عجب جیگری بودی بچگیات
اونموفع سعادت نداشتم خدمتت باشم
چیه یارانه نون رو گرفتی یاد بربری افتادی؟
یادته همین امسال عید چقدر به این عکسا خندیدیم با اون معلم معروفتون؟
به هرحال اگه هنوز چیزی تو دلت هست بگو پیدلش کنم تلافی کنم داداش

قربونت برم تو که همین الانم جیگری
یادته عید امسال ؟
چقدر خندیدیم به عکسها ؟

خورشید چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 10:57 http://khorshidejonoob1.blogfa.com


والا با این لپا ... بعد قرمز مث لبو ...انتظار داشتین معلمتون بیکار بمونه ؟ چه توقعا

مث همیشه تصویر سازی قویی . مث دیدن یه فیلم از سال ۱۳۶۴. یاد خاطرات قدیم انداختین ما رو .

بدون مبارزه انتخاباتی هم رو رای ما حساب کنین .

ممنون خورشید خانوم

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 10:59

مخلصیم خورشید خانوم

نیما چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:08 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

سلام بر جناب صدای محبوب !

خوش به حال خودم که اینجور باند بازی ها رو تجربه نکردم !

ولی حالا خدمونیم کیامهر خان! اگه نمیبخشیدی ، چی کار میتونستی بکنی ! بری سر پل صراط خفتش کنی که بیا بزنم تویه گوشت ! خب نمیتونستی دیگه برادر من ! پس بهتر که خودتو سنگ رویه یخ نکردی و بخشیدی ! به تو باید بگیم جهان پهلوان !

( هر کامنت یه لقب جدیدی ، حال میکنی )


خداییش نمی بخشیدم هم کاری از دستم بر نمیومد

بانو چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:11 http://banu.blogsky.com/

چقدر خوب به تصویر کشیدی
انگار اون لحظه اونجا بودم و دلم می خواست جلوی بربری رو بگیرمو نذارم بیاد طرفت...
گرچه اون موقع یه نی نی یکساله بودم من

دست شما درد نکنه بانو

فرناز چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:15 http://www.zolaleen.persianblog.ir

می فهمم سوزشش را...من فکر کنم سال ۶۵ اول ابتدایی بودم...منو بردی به همان روزها به اینکه سال دوم رو جهشی خوندم و چقدر تلاش کردن برام و تلاش کردم خودم...

پس تقریبا همسن هستیم فرناز

ف@طمه چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:27 http://zarafekocholo.blogfa.com/

نمیدونم منم تو حالو هوای اون موقه هام بودم همینجوری یدفه اومدم اینجا دیدم شما هم برگشتی به اون موقه ....
آخی بربری ....
پستتون ......

به این میگن همزمانی در خاطره بازی

نینا چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:36 http://taleghani.persianblog.ir

عجب چکی خوردی شما
نمیتونم بگم نوش جونت
ولی اگر اون اتفاق نمی افتاد شما هرگز یاد این دوستت نمی افتادی
گاهی تلخی های گذشته هم باعث شادی میشه
و این که الان دوست داری بدونی چیکار میکنه

جات خالی عجب چکی خوردیم

نینا چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:38 http://taleghani.persianblog.ir

یک فکر رای پلیدی به ذهنم رسیده
حیف که کاندیدا هستی
وگرنه تخریبت میکردم تا انتخابات به ضررت تموم بشه

حیف که دستم بهت نمیرسه

نینا چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:39 http://taleghani.persianblog.ir

حالا هرچی پول از اون چوب پنبه ها بدست اوردم یعنی باید خرج ستاد انتخاباتی شما بکنم؟؟؟؟
چه معنی داره آخه
آقا ما نخواییم همشهری شما بشیم کی رو باید ببینیم


حضرت عزرائیل رو

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:45 http://halehsadeghi.persianblog.ir

سلام
خوب معلوم شد لپ های ببعی به کی رفته
حالا نمی دونم صداش هم به دایی اش می ره یا نه البته از قدیم گفتن حلال زاده به دایی اش می ره و این ببعی هم گویا مهر تاییدی است روی این حرف
آقا ما تبلیغ کن خوبی هستیم ها هر چند به قول الهه نیازی به این کارها ندارید اما پایه ایم در حد خفن
اما در مورد بربری:
به این می گن آش نخورده و صورت سوخته
امیدوارم این بربری هر جا که هست سالم باشه و سلامت و از گزند آفت روزگار دور

ممنون
دست شما درست

هاله بانو چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:46 http://halehsadeghi.persianblog.ir

کامنت قبلی من بودم ها
نمی دونم چی شد یهو بی نام و نشون شدم

رها بانو چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:51 http://raha-banoo.persianblog.ir/

زمستان 1364 من تازه به دنیا اومده بودم !!!

آخی ... چقدر دلم سوخت ... بربری هم گناهی داشت کیامهر جان ... چون این توی ذات آدمهاست : "قضاوت زود هنگام + صدور حکم !" ... شاید ما هم توی یک برهه ی زمانی از این سیلی ها توی گوش کسی خوابوندیم ... بدون اینکه بدونیم حق با ماست یا با طرف مقابلمون ... کاش همه ی این آدمهایی که ناخواسته دربارشون قضاوت نابجایی کردیم ما رو ببخشن ... (سیلی در اینجا نمادی است از اجرای حکمی زود هنگام و بی پایه و اساس ...)

در باره ی انتخابات هم که ... من کلاً در هیچ انتخاباتی شرکت نکردم و نمی کنم ... چه در دنیای مجازی و چه در دنیای واقعی ! ... براتون از ته دل آرزوی پیروزی و موفقیت می کنم ...

فایل صوتیتون هم فوق العاده بود ... بی تعارف عرض می کنم ... خیلی قشنگ بود . صدای خوبی دارید ! می تونستید خواننده ی خوبی بشیدا ! از ما گفتن بود !

مرسی رها بانو
همینکه تشریف میارید و به ما سر می زنید بزرگترین محبته
این انتخابات هم بهونه ایه برای دور هم جمع شدن
و بیشتر دوست شدن

میکائیل چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:56 http://sizdahname.wordpress.com

آقا لپ قرمزی بودی .... کجا درس میخوندی ؟؟؟
احیانا خیابون قزوین و اونورا نبوده ؟؟؟؟

داری یهخ جور بدی نگاه می کنیا
روت رو کن اونور بچه

فرشته چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:58 http://surusha.blogfa.com

......

ریاکار چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 11:59 http://bi-andishe.blogfa.com/

آدم بعضی از خاطرات رو هیچ وقت فراموش نمی کنه...امیدوارم بربری هم سلامت باشه

منم امیدوارم

مهام چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 12:04 http://elham-91.blogfa.com

تصور این که یه پسر بچه ۶ ساله لپ گلی سیلی خورده باشه و بیفته زمین هم دردناکه ...

امیدوارم جوگیریات کیامهر اول بشه .. از ته دل آرزو می کنم کیامهر عزیز ..

مرسی الهام جان

مهام چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 12:06 http://elham-91.blogfa.com

کیامهر کیامهر حمایتت می کنیم ...

گرچه من مطمئنم که اول میشی ...

مرسی از شعارت
مرسی از اطمینانت

بهنام چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 12:42 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

به نام کیامهر بخشنده و مهربان ! سلام .
میگم از همون بچه گیت دوست داشتنی بودی ها... بربری همون نفر از سمت راست دومیه؟!

نه تو این عکس نیست بهنام

دندانپزشک فهیم چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 12:52 http://ddsfahim.blogsky.com/

سلام
آدم رو یاد ژیامبرها میندازی که واسه مردم سوختند و مردم اون ها رو سوزاندند.
ا

بی خیال
من الان فقط منتظر یه معجزه ام تا ادعای رسالت کنم

رها پویا چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 13:04 http://gahemehrbani.blogsky.com/

ما توی دانشکده مون بربری داشتیم(سال پایینی) اتفاقا درسش هم خوب بود. گنده منده هم نبود اصلا. فقط پوست تیره ای داشت. اما کسی کاری باهاش نداشت. این سالها به جماعت افغان عادت کردند این ملت.
مهم اینه که تو کارت رو خوب انجام دادی . مهم اینه که تو قلبت سپیده و این خوبه.
منتظر انتخابات هستیم کیامهر.
راستی عوض نشدی خیلی...
کیامهر کوچک من چی شد؟ اومد پیشتون؟ چقدر خوردنیه این موجود زنده باشه.
راستی کیامهر مسافر کوچولو رو به کجا رسوندی؟

سلام رها
خدمت می رسیم جواب میدیم

مهربان چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 13:04 http://mehrabanam.blogsky.com/

می خوای بگی اگه آدم گذشت داشته باشه اینجوری مثل تو نورانی میشه

به هر حال اگه من بودم نمی بخشیدم
فردا هم با بابام میرفتم مدرسه حالشو می گرفتم که زده زیر گوشم

حالا خودت قبول
ولی اون بابای مظلوم تو چطور می خواست حالشو بگیره ؟

کاتیا چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 13:04 http://oldgirl.blogfa.com

اون وقتی که بربری داشت حساب شما رو می رسید من یک نوزاد ۳ ماهه بودم .
البته اگر زمانی نوزاد بوده باشم .
آدم که فکر میکند همیشه خودش را همین قدری تصور میکند .

در مورد داستان . فکر نکنم . داستان در دنیای مجازی زیاد جواب نمی دهد . من یک داستان قدیمی ام را قبلا اپ کرده بودم .
اگر بخواهید لینک پستش را میدهم بخوانید . کلا مدتی است خیلی بی احساس شده ام و دارم فکر میکنم این کارهایی که میکنم و این چیزهایی که می نویسم یعنی چه ؟

حتما لینک اون پست رو بذار تا بخونیم کاتیا

کاتیا چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 13:07 http://oldgirl.blogfa.com

راستی این عکستون چندمین امام مسلمینه؟
خیلی قشنگ کله اش رو نورانی کردین .

استغفرالله
یعنی شما ائمه باستانی رو نمیشناسید ؟

شاراد چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 13:09 http://sharad.persianblog.ir

منم تو رو می بخشم.
ارادتمند٬ بربری!

پ.ن.: یه سوال برام پیش اومده ... بربری احیانا اسم یکجور خوردنی نیست؟!

بربری اسم یک نوع خوردنیه
پس تا نخوردمت فرار کن شاراد

فری چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 13:11 http://fernevis.blogfa.com

ایول... حقت بود که کاندید شدی..... در ضمن از این بربری ها زیاد دور بر ما هستند حتی همین امروز .. کاش بازم جرات کنیم تا ازشون دفاع کنیم

نیاز به دفاع هم ندارند
پا رو دمشون نذاریم و اذیتشون نکنیم کافیه

lilita چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 13:19 http://lilitaa.blogsky.com/

ای وای آدم یهو متنفر میشه از والدین اونهمه بچه که با بغض و کینه بزرگ شدن و هرگز نفهمیدن عشق به همنوع چیه. شاید بگی اونا فقط یه عده بچه بودن. اما پس چرا من خودم هرگز ازین جور شوخی ها خوشم نمی اومد که با دیگران میشد. یا حتی خود شما؟؟؟؟

نگران لپ های همیشه قرمز شما شدم. رفتید خونه مامانتون بویی نبردن ازون سیلی؟؟؟؟

اصلا یادم نیست که به خونه گفتم یا نه لیلیتا

بهارمامان امیر چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 13:27 http://oribad.blogfa.com

چه قضاوت بی جا و زودی. چه سالهایی بود یادش بخیر فقط خاطراتش مونده

یاد خاطره ها به خیر
حتی بدهاش

سبا چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 13:33 http://khaneibarab.persianblog.ir

صدات هم مثل خاطره تعریفت کردنت گیراست ....

شرمنده می فرمایید

نینا به مهربان چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 13:38 http://taleghani.persianblog.ir

ای ول مهربان حالا بیا بزن در گوش کیامهر که اینقدر منو اذیت میکنه

به همین خیال باش

نینا چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 13:40 http://taleghani.persianblog.ir

هی این فکر شیطانی میاد تو ذهنم
ببین دارم خودمو کنترل میکنما

وانیا چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 13:40 http://vaniya1859.persianblog.ir

آخه من اون موقع دقیقا همون موقع تو قنداق بسر میبردم کیا
داغ اینجور چیزا بر دلم میمونه و بر دل هرکس همین کج فهمی های بدون جبرا یا بی توضیح
آقا رخصت جهت تبلیغات و حمایت از شما

ما از حمایت شما ممنونیم

افروز چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 14:04 http://apoji.persianblog.ir

تو نیاز به تبلیغات نداری برادر از الان اولی قول میدم.
خدا کنه بربری هم بقیه بچه ها را بخشیده باشه

چه جمله قشنگی گفتی افروز
خدا کنه بربری هم مارو بخشیده باشه

میکائیل چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 14:16 http://sizdahname.wordpress.com

این هاله زرده ...نشونش چیه ؟؟؟؟

کیامهر چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 14:27

یعنی ایشالا رییس جمهور میشم به ز ودی

میکائیل چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 14:35 http://sizdahname.wordpress.com


ببین یه انتخابات گذاشتنا .....
نگاه کن بیخود نیست اسم اینجا رو گذاشتی جوگیریات....

بدجور هم گرفته ما رو ایندفعه لامصصصب

lilita چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 14:38 http://lilitaa.blogsky.com/

ای وای کیامهر یهو برام جالب شد صدای مهربان رو هم بشنوم و برای دانلودش وقت بذارم. چقدر هردوتون صمیمی بودید. یعنی از صداتون هیجان و شور فوران میکرد. مخصوصا صدای مهربان که واقعا مهربون و پر انرژی بود. برام جالب شد برم وبلاگشو بخونم.



خاک وچوک! فردا خیر سرم امتحان دارم. اگه هازبند بدونه من دارم وب گردی میکنم

برو سر درس و مشقت خواهر
برو درس بخون بلکم یه تکونی به چرخ اقتصاد خانواده بدی

lilita چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 14:41 http://lilitaa.blogsky.com/

ای وای دقت کردی من هم توی کامنت قبلیم هم توی قبل تریش جمله م رو با ای وای شروع کردم؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 15:28

ای وای
نه دقت نکردم خواهر

منیژه چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 15:49 http://nasimayeman.persianblog.ir

کاش بربری قلب کوچیک مهربونت رو که براش تپید می فهمید!!!

کاش کسی مسخره اش نمی کرد

فلوت زن چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 15:51 http://flutezan.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام.
آخی ! الهی ! چقدر بامزه بودی توو بچه گیات !!
چه حسهای کودکانه قشنگی داشتی ! حیف که بربری هیچوقت نفهمیده حسی که بهش داشتی و با دلی پر از کینه اون سیلی رو بهت زده ! این یه سو تفاهم بوده که کاش همون موقع برطرف می شد ولی خب بهت حق می دم چون یه بچه ۷ ساله اونم با اون روحیه مهربون و لطیف تو معمولا توو این جور مواقع ترس وجودش رو پر می کنه و مانع از حرف زدن و دفاع کردن از خودش می شه ! چقدر خوبی که بخشیدیش ! انشالله بربری هم بعدها به اشتباهش پی برده باشه که شاید زود قضاوت کرده در مورد تو !
راستی زمستان ۱۳۶۴ من ۸ ماهه بودم !
.................................
در ضمن در انتخابات روی من هم حساب کن !
کیامهر کیامهر حمایتت می کنیم !!!

مرسی حنانه جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد