جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

نوستالژی عکس بازی

 ح امد همسایه روبرویی ما بود و دوستان صمیمی هم بودیم . 

اسباب بازی های قشنگی داشت . اسباب بازی هایی که من آرزوی داشتنشان را داشتم . 

از این فوتبال دستی های شیشه ای که آدمکهایش با دکمه تکان می خوردند . 

فتح پرچم و زورو و  یک عالمه کتاب داستانهای قشنگ قشنگ و رنگی رنگی  ... 

هر وقت می خواستم تهدیدش کنم تا چیزی را به من بدهد به حالت قهر می گفتم :  

دیگه باهات بازی نمی کنم. اصلا میرم خونمون ... 

و حامد بینوا تسلیم می شد و اسباب بازی مربوطه را می داد به من  

آنروزها برای ما که وسعمان نهایتا به خریدن آلوچه های دو تومنی و لواشک های زبون قرمز کن

یک تومنی می رسید ٬ خریدن آدامس های فوتبالی ۱۵ تومنی یک رویای دست نیافتنی  

و بزرگ بود ...

 

 

 

 

نه اینکه وضع مالی ما بد باشد و نه اینکه مایه دار باشیم . حقوق معلمی پدرم اجازه می داد دستمان به دهنمان برسد  و مایحتاج و نیازهای معمولی زندگی تامین می شد . 

اما هیچ وقت برای چیزهای بیخود و الکی هزینه ای نمی شد . 

خیلی از این چیزها را اتفاقا خیلی هم دلمان می خواست اما طوری تربیت شده بودیم که از همان بچگی به جیب ننه بابایمان فشار نیاوریم و گاهی برایم تعجب ناک است که چه سری در تربیت ما بود که با تمام این چیزهای دوست داشتنی و دست نیافتنی  

عقده ی نداشتن ٬  نداشتیم  

انصافا بچه های قانعی بودیم ما  ... 

دایی حامد قبل از انقلاب رفته بود آمریکا و یک زن آمریکایی هم گرفته بود و هر وقت که بر میگشت یک عالمه رویا برای حامد می آورد .  

رویاهایی که تماشایشان هم آدم را می برد به هپروت چه برسد به داشتنشان  

اسباب بازی هایی که فقط توی فیلمها دیده بودیم مثل ترن  

که باتری می خورد و روی ریل های پلاستیکی راه می رفت ...  

هوهو چی چی هوهو چی چی  

یا ماشین کنترلی که حتی همین الان هم با دیدنش دلم غش و ضعف می رود و گاهی با ماشینهای کنترلی خواهر زاده ام ساعت ها بازی می کنم . 

هرچند گاهی با حامد دعوایمان می شد و گاهی هم قهر می کردیم 

اما انصافا آدم خسیسی نبود و همه اسباب بازی هایش را با آدم شریک می شد . 

 

دبستانی بودیم که سر و کله آدامس های ۱۵ تومنی پیدا شد .  

مادرم همیشه لقمه می داد تا ببریم مدرسه و بخوریم ولی من عاشق آتاشغالهای بیرون بودم 

گاهی الان ها ٬توی شرکت که دلم ضعف می زند چقدر هوس آن لقمه های نان و پنیر و گردوی مامان می آید توی مخم . 

الغرض یادم نیست چقدر پول تو جیبی داشتیم   

اصلا پول تو جیبی گرفتن از دوره دبیرستان مرسوم شد توی خانواده ما 

شاید آنروزها هم بود و من یادم نمی آید  

انقدری یادم هست که با یک تومن لواشک می خریدم و با مشمایش می جویدم 

انقدر می جویدم که ترشیش می رفت و می ماند مشمایش 

فکم درد می گرفت و زبانم قرمز می شد عین لبو 

آلوچه هم دو تومن بود و آلوچه ها را سر می دادیم گوشه مشمایش و گرد و قلمبه می شد و با دندان گوشه اش را پاره می کردیم و آلوچه اش را می خوردیم . 

خدا لعنتم کند ٬ دهنم آب افتاد ... 

 

آدامس های ۱۵ تومنی یک رویا بودند . چطور می شد که یک دانه اش را  می خریدیم .  

آدامس تویش گنده بود قدر دمپایی   

می انداختی توی دهنت جا برای زبان آدم نمی ماند چه برسد نا برای جویدن . 

اما آدامس بهانه بود . اصل مطلب ٬ عکس توی آدامس بود . 

یک عکس فوتبالی ... 

 

کم کم آدامس های فوتبالی زیاد تر شدند و چند تا شرکت ایرانی مثل پرستو هم تولیدش کردند .  

دیگر کسی به فکر آلوچه و لواشک نبود . فکر و ذکر و خورد و خوراک و خواب و خیال همه شده بود آدامس فوتبالی ...  

 

ابداع هر پدیده ای ٬ فرهنگ های پسا پدیده ای هم دارد الزاما ... 

پس پدیده نوظهور عکس بازی رواج پیدا کرد . 

یه کم برای جغله های جمع در باره عکس بازی توضیح بدهیم اگر موافقید . 

عکس های توی آدامسها عکس فوتبالیستهای خارجی بود  

مثل پله و مارادونا و هوگو سانچز و رود گولیت و .... 

عکس ها شماره داشتند از یک تا ۱۰۰ 

بعضی شماره ها به وفور پیدا می شد مثل عکس همین برادر دیه گوی کراکی  

 

 

و بعضی ها هم کمیاب که نه ٬ نایاب بودند اصلا  

بچه ها برای اینکه همه شماره ها را داشته باشند خودشان را به آب و آتش می زدند  

و عکس بازی از دل همین رقابت ها بیرون آمد . 

عکس بازی به این شکل بود که می نشستیم روی آسفالت خیابان و عکس هایمان را وسط  

می گذاشتیم به پشت ... و با کف دست طوری می زدیم روی عکسها که عکس بر می گشت و رویش معلوم می شد . اینطوری شما برنده می شدید . 

مثلا شما ۳ تا عکس می گذاشتید وسط و رقیب شما هم سه تا و وقتی با ضربه کف دست عکسها را برمی گرداندید هر چند تایی که بر می گشت می شد از آن شما

چه کتک کاری هایی که نکردیم سر این عکس بازی ها ...

 

پدر حامد مثل بابای من معلم بود اما یک عالمه از این آدامس فوتبالی ها می خرید برای حامد 

من هم با هزار رنج و مشقت ده - پونزده تایی جمع کرده بودم . 

یک روز و خیلی اتفاقی من و حامد تصمیم گرفتیم با هم شریک بشویم و تمام عکس ها را جمع کنیم از یک تا صد . 

کاری که هیچکس تا به آنروز نکرده بود  

هرچه پول گیرمان می آمد آدامس فوتبالی می خریدیم و چه لحظه های نفس درآری بودند وقتی کاغذ آدامس را پاره می کردیم تا عکسش معلوم بشود . 

و چه آه هایی از نهادمان بر می خاست وقتی عکس آدامس تکراری در میامد 

چه فحش هایی که نثار خواهر و مادر مارادونا نمی کردیم که از هر سه تا آدامس یکی حتما عکس خود پدر سوخته اش در می آمد ... 

تا کجاها که نرفتیم من و حامد با دوچرخه هایمان  برای عکس بازی مثلا با آن پسر بچه ای که  

عکس شماره ۱۷ را داشت و آوازه اش تا ۱۷ تا خیابان اینور تر رسیده بود . 

 

ماه ها گذشت و من توی عکس بازی به مدارج قهرمانی رسیده بودم طوری که هیچکس حاضر نمیشد ریسک بازی با مرا قبول کند . 

عکس هایمان زیاد و زیاد تر شد . 

۶۰ تا ... ۷۰ تا ... ۸۰ تا ... ۹۰ تا ... 

 

روزهای آخر طاقت فرسا شده بود . بعضی شماره های لعنتی اصلا پیدا نمی شدند . 

نه دست کسی دیده بودیم و نه کسی دست کسی دیده بود ... 

آدامس خریدن هم فایده ای نداشت جز زیارت قیافه نحس مارادونا ... 

چه زجری کشیدیم برای پیدا کردن باقی شماره ها  

یادم هست برای عکس شماره ۱۰۰ که اصلا نمی شناختیم کدام کره خری است ۱۰ تا عکس  

فان باستن و پله و ... دادیم . 

یادم نمی رود که کلاه کاسکت آبی رنگ عزیزم را که نمی گذاشتم مریم و نرگس از یک کیلومتریش رد بشوند با پنج تا عکس نایاب تاخت زدم . 

و شماره ها جور شدند ... 

۹۷ ... ۹۸ ... ۹۹ ... 

 

خوشحالی و شعفی را که از پیدا کردن عکس شماره ۲۳ که صدمین عکس ما بود پیدا کردم در تمام عمرم فراموش نخواهم کرد . 

اصلا شاید تا به حالا انقدر خوشحال نشده باشم توی عمرم ... 

شاید اصلا تا آخر عمرم هم انقدر خوشحال نشوم دوباره ... 

 

عکس شماره ۲۳ را حامد پیدا کرد  یادم نیست چطوری  

مهم هم نیست دیگر 

و عکس های ما تکمیل شد .  

حامد یک آلبوم داشت که دایی اش از خارج برایش آورده بود ... 

عکس هایش را ریخت بیرون و عکس های فوتبالیمان را گذاشتیم به جایش . 

  

یک پیر مرد مغازه داری بود سر خیابان ششم که معروف بود به بچه بازی 

این را بعدتر ها فهمیدیم البته 

بابا ننه هایمان می گفتند نروید توی مغازه اش و چیزی نخرید از او  

 

پیرمرد آلبوم را که دید گفت حاضر است سه هزار تومن بالایش پول بدهد  

آنروزهایی که حقوق بابای من ۲۰ هزار تومن بیشتر نبود 

اما نه من و نه حامد دلمان نیامد بفروشیمش  

 

محشر بود به خدا ...

یعنی نمیتوانید بفهمید چه عشقی داشت دیدن آن آلبوم  

چقدر پز دادیم به دوستان و فامیل هایمان با آن

چقدر گریه کردیم تا آقای ناظم پسش داد به ما  

یک شب در میان ٬ نوبتی می بردیمش خانه خودمان   

و هر وقت نوبتم بود قبل از خواب تماشایش می کردم .

 

 وچه حیف شد که من و حامد دعوایمان شد و قهر کردیم و من دیوانه شدم و آنروز گرم تابستانی سر صلات ظهر عکس ها را نصف کردم  

از یک تا پنجاهش را من برداشتم و از پنجاه تا صدش را حامد  

و چقدر خر بودم و دیوانه که برای اینکه حرص حامد را در بیاورم  

همانروز سر ظهر 

زنگ خانه آنها را زدم و توی سطل آشغال آهنی دم درشان 

پنجاه تا عکس خودم را انداختم توی آتش  

حتی شماره ۲۳ را

و حامد اشک ریخت و گریه کرد و زار زد ... 

 

کاش حامد این پست را بخواند . 

 

کاش دیوانگی مرا ببخشد ...

 

نظرات 162 + ارسال نظر
عاطفه یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:32 http://hayatedustan.blogfa.com/

سلام

علیک سلام

عاطفه یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:34 http://hayatedustan.blogfa.com/

میبینم که به مقام اول نائل شدیم:)) برم بخونم و بیام..

تبریک میگم

امیرحسین... یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:35 http://afrand.blogfa.com

ساعت پست ها ۱۱.۳۰ شده؟

آره

پونه یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:40 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

فرشته یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:41 http://surusha.blogfa.com

ای کیامهر...چه باحاله این نوستالژیات...
این کاغذ بازیا رو منم یادمه..شاید چون ما هم سنیم بازیامون یه جور بوده..من آخه دوستامم کلیاشون پسر بود...این عکس مارادونا کلی خاطره یادم آورد...

یاد بازیامون افتادم..تو یکی از پستام نوشتم..
یادته جاده میکشیدیم..با این ماشین کوچیکا یک دو سه بازی میکردیم؟
هیععععععععععییییییییییی....روزگار...پیر شدیم رفت..
هیچی دیگه..مجبور شدم برم یه پست نوستالژی بازی بنویسم...بعد نیای بگی از رو من تقلب کردیا؟

مرسی...رفتم تو عوالم بچگی...

بچگی خیلی خوبه
ایشالا نوشتی خبرم کن تا منم بخونم باشه ؟

فرشته یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:43 http://surusha.blogfa.com

این حس جمع کردن عکسا رو قشنگ درک کردم کیامهر...من و داداشم هم این کارو کرده بودیم...
کاش دوستت اینو میخوند..

فردا بهش زنگ می زنم که بخونه
خیلی وقته ندیدمش

مهرنوش یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:43 http://kochneshin.blogsky.com

عجب نوستالژیک نوستالژیکی...

بله

امیرحسین... یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:44 http://afrand.blogfa.com

عجب داستانی
یادش بخیر. یک بار برای بچه ها چاخان کردم که بابام رییس شرکت آدامس سازیه و گفتم فلان قدر به من پول بدید تا عکستون را توی آدامس ها بگذارم.
یادش بخیر

عجب وروجکی بودی تو

فرزانه یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:44 http://www.boloure-roya.blogfa.com

شب شما بخیر
آره یادش بخیر. منم از این بازی خوشم می یومد ولی نه به اندازه خواهر و برادرم. اونها بیشتر وقت صرفش میکردن. آی ی ی ی کودکی کجائی؟؟؟؟ کاش همیشه بچه می موندم. من طناب بازی و یه قل و دو قل با 5 تا سنگ رو حرفه ای بازی می کردم:)) سر یار کشی کلی بخاطر من دعوا میشد (به جان خودم راست میگم) البته عوضش بعدها دراومد دیگه بعد از دوره کودکی سرمون دعوا نکرد:)))

منظورت هفت سنگه ؟
هفت سنگ هم خیلی با حال بود
یادش به خیر

نیما یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:46 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

کیامهر این پست بدجور بردم تویه عوالم بچگش . یه خاطره دارم شبیه به این داستان بذار تویه کامنت بعدی بنویسم واست !

بنویس

عبدالکوروش یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:49 http://www.potk.blogfa.com

تو توی کوچه ما خونتون نبوده؟!!!
اینا که گفتی رو همه من انگار خودم انجام دادم!
چقدر خاطره های نسل ما مثل همه.
انگار یه سی دی خاطره رو روی ویندوز ذهن همه ما نصب کردن!

یعنی انقدر شبیه بود ؟
چه جالب

عاطفه یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:49 http://hayatedustan.blogfa.com/

مامان من هم همیشه برام لقمه میگرفت اما من دوست داشتم برم برا خودم به قول شوما آت آشغال بخرم..
من اصلن یادم نمیاد چی چند تومن بود!
پسر خاله های منم از این عکس ها جمع میکردن..
الان از این عکس ها توسوپرا دارن فک کنم.. ماه رمضون نوه های فسقلی خاله بزرگم هی پول میگرفتن از ماماناشون تا برن از این بخرن و بازی کنن..البته شماره نداشتن فک کنم..

من خیلی ساله دیگه ندیدم از این آدامسا

عاطفه یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:52 http://hayatedustan.blogfa.com/

از این دیوانه بازی ها منم داشتم.. همین که یه دفعه بزنه به سرم و یه چیزی رو داغون کنم..

هیچ وقت خودم رو نمی بخشم واسه این کار
مهربان هم الان کلی تعجب کرد از شنیدنش

پونه یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:54 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

من هم ی اینهایی که گفتی یادمه. از اونجایی که خواهر و برادر ندارم هم بازی دوتا پسر خاله هام بودم که همسایه بودیم . البت اونها ازم 3 سالی کوچیکتر بودن .اما باهم از این عکس بازی ها میکردیم. کیامهر یادته وسط دستمون ها میکردیم تا عکس بهتر برگرده؟؟ یادش بخیر منو بردی به 20 سال پیش چقدر زود گذشت .چقدر دلم اون ماشین بازی ها رو میخاد. دوچرخه سواری . فوتبال که من همش دروازه بان بودم .آخ دلمو بردی تو با این پست های دلنشینت .یادش بخیر
چقدر حرف زدم.

آره
ها کردن تو دست رو یادمه
تو هم واردی ها بلاگرفته

عاطفه یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 23:56 http://hayatedustan.blogfa.com/

این عکسایی که با تف میجسبوندیم به دستامون!
یه مدت جوگیر بودم آدامس لاویز میخریدم..

من که نه ولی آبجی هام اینکا رو می کردن
این آدامس خرسی ها هم همینجوری بودند

نیما دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:00 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

یادش بخیر 11 سال پیش وقتی وارد محله ی قدیممون شدیم ، من هیچ دوستی نداشتم . بعد یه ماه با دوتا برادر آشنا شدم به اسم علی و فرهاد . فرهاد داداش بزرگتر بود و از من 3 سال بزرگتر بود . علی همسن و سال خودم بود . سال اول رو به فوتبال بازی کردن جلوی راه آهن مشهد گذروندیم . بعد یه سال یه پسر جدید به محلمون اومد که از من علی ، یه سال کوچیکتر بود و اسمش افشین بود . یه مدتی گذشت و ما 4 نفر شدیم رفیق فابریک . درحدی که ازهمیدیگه جدایی نداشتیم .

سال بعد تابستون ، تویه محلمون تب کارت بازی بالا گرفت . من که سابقه داشتم تویه محله ی قدیممون و 130تا کارت داشتم واسه خودم ، شروع کردم به بازی . روز دوم با علی حرف زدم و قرار شد که کارتامو با علی شریک بشم . اون 30تا کارت بیشتر نداشت . من کارت هامو تویه یه کیف کلاسوری میذاشتم . همشونو با کیف دادم به علی . چند روزی گذشت که فرهاد هم شریکمون شد .کار و کاسبیمون خوب گرفته بود که افشین شد رقیبمون . اوایل بدجور کل کل میکردیم و چون میدونستیم که اگه باهم مسابقه بدیم ، شاید رفاقتمون خراب بشه ، پس باهم بازی نمیکردیم .

یه روز من و علی تونستیم افشین رو هم فانع کنیم که بیاد تویه گروه ما . لامصب دستی ( همون عکس بازی ) خبره بود افشین . فرهاد هم در جر زدن استاد بود . من و علی هم کفشی خوب بازی میکردیم و دستی رو هم از افشین یاد گرفتیم ..

مهارتمون بالا گرفت و اون 200تا کارت اولیه ، تبدیل شد به 500تا . هرشب میشمردیم و هرهفته یک بار همه باهم عکس هارو نگاه میکردیم و الکی باهم مسابقه میدادم . تا یه روز دیدیم که همه ما رو تحریم کردن و دیگه باهمون بازی نمیکنند . بعد یه سری مشورت ، تصمیم گرفتیم که یه دعوای سوری راه بندازیم و بگیم که دیگه باهم شریک نیستیم .

دوباره ملت باهمون بازی میکردن . این دفعه خودمون هم با خودمون مسابقه میدادیم و حتی بعضی وقتا باهم الکی دعوا میکردیم . ( الان که دارم اون لحظاتو یادم میارم ، از خنده دلم درد گرفته ) . یه سال گذشت و ما شدیم سلطان کارتی با 3000تا کارت ! آره سه هزارتا کارت . یه دفعه تصمیم گرفتیم دیگه کارت بازی رو بذاریم کنار . آخه بچه های دیگه خیلی وضعشون خراب شده بود ، هرکی کارت بازی میکرد ، باید یجورایی کثافت بازی هم میکرد .
چند سال گذشت و علی و فرهاد از اون محله رفتند . علی اومد و کارتارو آورد دم در خونه ی من و افشین که بهم نزدیک بود ! صدامون زد و گفت این یکی از یادگاری های خوب زندگیمه که میخوام بدم به شما . من و افشین بغلش کردیم و گفتیم : ببرشون و همیشه بهشون نگاه کن و یاد اون روزایی باش که پای لخت رویه آسفالت داغ کفش پرت میکردی به عشق رفیقات .

من و علی هم کلاسی بودیم و حتی الان هم که دانشگاهی شدیم ، همدیگرو میبینیم ! همونطور که افشین تویه دانشکده ی من درس میخونه و میبینمش و خونوادش از بهترین آشناهای خونوادگیمون هستند ! هنوز وقتی با علی در مورد اون سالا حرف میزنم بهم میگه : جون نیما من نمیدونم این سه هزارتا کارتو کجا نگه دارم !

عالی بود نیما
دمت گرم
این خودش یه پست بود پسر
هنوز هم یعنی اون کارتها رو داره ؟
چه باحال

پونه دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:00 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

حالا تو چرا با اون حامد دوست بودی که اینقدر داییش براش وسیله میخریده ودلت رو میبرده؟
حالا چرا اینقده بد جنس بودی همه عکس هارو پاره کردی؟؟
الان دلت نمیسوزه؟؟
شماره حامد رو بده من خبرش کنم بیاد این پست رو بخونه!!!

یه لحظه قاطی کردم
نفهمیدم چرا

م . ح . م . د دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:01 http://baghema.blogsky.com/

من فقط اومدم اعلام کنم همچنان با نیما تفاهم دارم و پشتش کامنت میذارم ... میرم میام میخونم

آدمو خر گاز بگیره اینطوری ضایع نشه

م . ح . م . د دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:02 http://baghema.blogsky.com/

پونه بانو نمیشد پشت نیما سی ام نذاری تا من میذاشتم ؟!

نیما دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:03 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

کیا خان شرمنده ولی بدجوری یاد اون روزا افتادم . رفیق بازی تویه وجودم لونه کرده و شاید یکی از دلایلش همین سه رفیق ناب کودکیم باشه . رفقایی که اشک ریختن جلوم . باهم دعوا کردیم ولی جلوی غریبه از پشتی هم دراومدیم . مرسی کیامهر خان که خاطرات قشنگی رو زنده کردی واسم !

مرسی بامعرفت
شما دستت درد نکنه

وانیا دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:09 http://vaniya1859.persianblog.ir

سلام کیا مهر عزیز
چه حسه قشنگی داشت این پستت
دلم گرفت ما که عکس بازس نداشتیم اما فوتبال خوب بازی میکردیم اونم با توپ پسر تازه وارد محله که عمشه اش کانادا برایش آورده بود و همه سر ظهر منتظر بودیم تا بیاید بازی با همه پسرهای محله هم بازی بودم الان هم میبینمشون حتی با خانوماشون آخه چه زود بزرگ شدیم
هنوز هم ادامس خرسی میخرم
بابای منم مدیر بود همیشه وقتی میومد خونه برامون 4تا آذامس میخرید
ما حق نداشتیم لواشک و آلوچه بخوریم خیلی پاستوریزه بودیم مامان پوستمونو میکند اگه میدید
راستی براتون میل زدم میشه اگه راجع بهش میدونید جواب بدین؟

بابا فوتبالیست
قهرمان
چشم الان می خونم ایمیلت رو

نینا دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:11 http://taleghani.persianblog.ir/

دلت خواست به این مارادونای من فحش دادیا هیچ حواست هست؟؟؟!!!
منو یاد جام جهانی انداخت این حرف که چقدر اذیتم کردی و اون باخت مفتضحانه آرژانتین
خوب این بازی پسرونه بود
من حرفی ندارم جز اینکه خیلی بیمعرفت شدی حسابی

یادته نینا ؟
چقدر اذیتت کردم تابستون ؟
چقدر حال داد
چرا بی معرفت شدم ؟

عاطفه دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:14 http://hayatedustan.blogfa.com/

توعالم بچگی آدم هر کاری میکنه..

کارای بدشم خوبه یه جورایی

[ بدون نام ] دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:14

سلام کیامهر

نمیدونم چی بگم کیامهر عزیز

واقعا پسر تو اند نوستالوژی ی ی ی ی

یعنی دقیقا منو بردی به کلاس پنجم دبستان تا سوم راهنمایی که چه جوری با دوتا از دوستام تو سر و کله هم میزدیم برای عکس بازی
خداااااااااااا
یادش بخیر چه محله هایی بالا و پایین میکردیم

یعنی وارد وبلاگت میشم باید یه سری برم گذشته و برگردم
وبلاگت شد قطار زمان ( به گذشته )

فرصت نکردم دربارۀ پست قبلیت مطلب بنویسم
فقط اینو بگم که در زمینه ی "یولان" باهم شریک بودیم
چون منم حس تورو داشتم

خداییش ایول به این پست های خاطانگیز و نوستالوژیک

دست مریزاد

قربان شما آقا میلاد عزیز
چقدر خوبه که حس شما رو فهمیدم در مورد این پست
در مورد یولاند هم حاضرم دوئل کنم

میلاد دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:15

اقا پست قبلی مال منه ها

شرمنده بی نام و نشون شد

خواهش می کنم

دختر ایرونی دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:15 http://iranian-girl22.blogfa.com

آخییییییییییییییییییییی
یه جوری شدم با خوندنش
جقدرررررررررررر قشنگ توصیفش کردی
خیلیییییییییییییی با احساس بود
محشر بود

مرسی
محبت داری شوما

Knight دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:15 http://funoos.blogfa.com/

عجب...
یعنی به همین راحتی کبریت کشیدید زیر آن همه خاطره؟!!
عجب!!!
...
این بخش یاد کردن از خوراکیهای آن زمان مخصوصا" ترشیجاتش آب دهانمان را راه انداخت! یادش بخیر...
البته ما خاطراتمان، کمه کم یک دهه بعد از شماست ولی دقیقا" تمام اینهایی که گفتید رو من هم به عینه تجربه کردم...
از آلوچه ها و لوشک ها بگیرید تا رنگ لباس و بیخ دیواری و ... با کارتهای فوتبالی!

یادش بخیر!

یادش به خیر
زمان ما عکس بود البته نه کارت
خیلی هم تعدادش کم بود

پونه دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:16 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

به محمد
حالا یه بار ما پا به پای نیما جان اومدیم اینم حسودی داره آخهههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پونه دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:22 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

ساعت00:22 مهتاب رو که یادتونه هاله هم همچنان دورش میچرخه !!!
ایده رو داشتی؟؟؟؟؟؟؟

نیما دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:25 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

دوستانی که پشت ما حرکت میکنند ! بی زحمت یکم اونورتر حرکت کنید . با حداقل یکم فاصله ی قانونی رو رعایت کنید که مسلمین و اسلام ناب محمدی دچار خطر نشه یه وقتی !

پونه نجاتت داد این دفه
اراکی ها هم آره ؟

شب شراب دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:25 http://www.shila1120.blogfa.com

خداییش چطور دلتون اومد که عکسارو تو آتیش بندازین..اگه زمان به عقب برگرده دوباره همون کارو می کنید؟؟

کاش حامد این پست رو بخونه..

ابدا چنین خریتی نمی کنم
فردا بهش زنگ می زنم
خدا کنه بخونه

آلن دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:25

چه خوبه که تو وبلاگ داری.
چه خوبه که تو پسری.
چه خوبه که تو همسن منی.

می دونی چرا ؟
چون وقتی از این پستا میذاری ؛ انگاری تموم زندگی ۳۰ ساله منو میاری جلوی چشمم.
تموم اون چیزایی که یادم رفته بود.
تموم اون چیزایی که یه زمانی عشقم بود.
تموم اون چیزایی که یه زمانی تموم زندگی م بود.

چه حیف که عکس توی اون آدامسا و چیزایی مثل اون ؛ دیگه ارضام نمیکنه.

چه خوبه که تو اینجا رو می خونی
چه خوبه که همچی حسی میده بهت
چه حیف که ...
همونی که گفتی اخرش
منم همینطور

نیما دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:27 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

در مورد اراکی ها باید از خودت بپرسم ! آخه به شما میگه پدربزرگ . یعنی شما هم بله ؟


میگن آدم از رفیق میخوره همینه
تو هم ؟

م . ح . م . د دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:30 http://baghema.blogsky.com/

چیشی اراکی ها هم بعله ؟! اراکی ها یک خصلت دارن اینکه همه را به چشم خواهری نیگاه میکنن ، حتی پسرارو

میگم این کورش چقدر خودشو به من می چسبونه

نیما دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:31 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

داداش شما که خودت یه مدت مشهد بودی ، پس باید بدونی مشهدیا عجب مردم ناکسی هستند . اینا همش تله ست . بذار طعمه رو بندازیم تویه دام بعد بهش میفهمونیم که شکارچی کیه و شکار کیه ؟

پونه دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:37 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

منظورتون از طعمه منم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای نفسسسسسسسسسسسسسسسس کششششششششششششششش. برو کنار که من اومدم...

گنده لات شمال هم اومد

نیما دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:40 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

بحث داخل گروهی بود پونه خانوم . شما نفس کش رو اینجا حروم نکن . شما خودت یه پا تفنگی .

پونه دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:44 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

نیما خان حالا چرا چشماتو بستی من که هنوز شلیک نکردم؟؟.

نیما دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:47 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

یه چشممو بستم تا خوب نشونه گیری کنم !

راستش پونه بانو ، من یکمی خیلی زیاد از کیامهر خان حساب میبریم ، محض خاطر اینکه خیلی خاطرش عزیزه پس در مواقع عمومی از چت روم شدن بلاگش جلوگیری میکنم تا یه وقتی دوستان کامنت گذار دیگه ، بتونند کامنت های مربوط به پست رو راحتتر بخونند . پس با اجازه فیتیله رو میکشم پایین . ایشالا به زودی در بلاگ خودتان بهتان شلیک مینماییم !

پونه دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:47 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

کیامهر جان بد خاه مد خاه داری بگو سه سوته خودم ریدیفش میکنم بچه هارو میفرستم حالشو بیگیرن زت زیاد خیلی مخلصیم.

زت زیاد

م . ح . م . د دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:56 http://baghema.blogsky.com/

خوندم .. آخ آخ ، منم یادم اومد ... البته زمان کارت فوتبالیست ها بود که میزدی روش برعکس میشد ... عجب دورانی داشتییییییییم ها

این روزا بدجور دلم برای بچچگی تنگ شده ، خیلی بدجور

آواتار جدید مبارک
از اون الاغ خیلی بهتره به خدا

کیه که دلتنگ بچگیش نباشه و نشه ؟

مینا دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 01:19 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

با اینکه بچگی من توو عروسک بازی خلاصه شده بود و عکس بازی یه بازی کاملا پسرونه اس ولی خیلی پستت به دلم نشست. خیییییییییییییییییلی.
مطمئنی حامد تا الان نگرشون داشته؟ کاش حداقل ایشون ۵۰ تا ۱۰۰ رو داشته باشه. حیفه نباشه.
راستی منم همیشه به سر این روش تربیتی نداشتن و نخواستن و عقده ای نشدن فکر میکنم. بچه های الان اصلا اینجوری نیستن. حتی خود ماهایی که اونجوری بودیم الان کمتر کنار میایم با اینکه فعلا فلان چیزو نخرم! حداقل منکه اینجوریم! بچه گیام عاقل تر بودم لابد!

انصافا نسل خوب قانعی بودیم مینا جان
کاش بچه های ما هم این تیپی بار بیان

عاطی دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 01:46 http://parvaze67.blogfa.com

سلام کیامهر . وقتی این پستارو میذاری انقدر بهت حسودیم میشه که نگو ، بخاطر اینکه انقدر قشنگ بیانشون میکنی که همه ی مارو میبری به اون دوران . محشر بود . باورت میشه با گریه آخر حامد گریه ام گرفت انگار من اون زحمتارو برا جمع کردن کارتا کشیدم . بعد از آتیش زدنشون وقتی آروم شدی خودت گریه نکردی ؟
من دوره دبستان عشقم خریدن تخم مرغ شانسی بود بخاطر اون اسباب بازی که تیکه پاره بود و باید سرهمش میکردی و چه لذتی داشت وقتی درستش میکردی با کشیدنش روی میز ، چرخش میچرخید و تکون میخورد . یادمه دونه ای ۲۵۰ تومن میخریدمش .حدود ۱۲۰ تا ازش جمع کرده بودم اونم از نوع نایابش و یه روز همه شو به پسرخاله ام فروختم و الان تو ویترین کمد پسرش چیده شدن .

اگه خوب نگاه کنیم هممون یه همچین خاطراتی تو گنجه ذهنمون داریم
چه خوب کردی و چه یادگاری خوبی دادی به نوه خاله
البته فروختی
بیزینس خوبی بود نه ؟

عاطی دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 01:49

راستی من هنوزم آلوچه رو همونجوری میخورم .

دمت گرم

جوجه کلاغ دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 02:28 http://jujekalaagh.blogfa.com

واااااااااااااااای کیامهر ...
چه خاطره ی غم انگیزی ... دلم گرفت به خدا...
کم مونده بود که اشکم در بیاد از اون آخر خاطره ...
کاش حامد بخونه این پستو.
سبز باشی و عاشق کیامهر عزیز.

مرسی جوجه کلاغ جان
مرسی که سر میزنی آبجی جان
این دعای شما رو هم دوست داریم
سبز باشی و عاشق
خیلی قشنگه

کورش تمدن دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 07:32 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
یه کامنت طولانی گذاشتم ولی پرید
واقعا محشر بود خیلی لذت بردم
من رو هم بردی به خاطرات به روزهایی که با هم همسایه نبودیم ما هم این عکس بازی رو داشتیم حیف که همسایه ما ۱۶-۱۷ سال پیش رفت انگلیس و از اونموقع ۱بار دیدمشون
یادته کف دستمون رو تفی میکردیم تا عکسه بژسبه؟
چه شایعاتی شده بود درباره جوایزی که هرکی ۱۰۰تا عکس رو کامل میگیره
چقدر از دست این حامد خندیدیم

کلا تو کار تقلب بودی از همون اوان طفولیت
ظاهرت هم که ماشالا غلط اندازه
هر کی ببینه میگه بچه پیغمبری
خوبه که ماهیت شیطانیت رو رو کردی

مکتوب دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 07:52 http://maktooob.persianblog.ir

سلام. اسم آدامساش سین سین بود نه؟
من هنوز البوم کاملشو دارم .
ما ام واسه خودمون عکس باز ی بودیم اون دوره . یادش بخیر. میرفتم محلهای مختلف میخریدم که عکساش فرق کنه .این تری بوچرگاومیش تو همه ادامسا در میومد . فان باستن واقعن کمبود . 5 تا یکیمیذاشتیم تا بازی کنن اونایی که داشتن .
یادش بخیر .

دمت گرم شیرزاد
دوس دارم آلبومت رو ببینم

پاتینا دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 08:23 http://patina.ir

سلام
من یکی که همیشه یا دو رقمیم یا سه رقمی
خیلی قشنگ بود کیامهر
خیلی
ولی آخه چطوری دلت اومد با اونهمه زحمت؟
راستش منم یه دخترخاله ای داشتم که خیلی هم باهاش صمیمی بودم بابابزرگ و عمه و عموهاش دائم سفر بودن و کلی عروسک خوشگل داشت که من همیشه حسرتشونو می خوردم
وای که الان چقدر به اون روزای خودم می خندم
واقعا کیامهر حالا که فکر میکنم میبینم با اینکه از شما کوچیکترم و کودکانای بچگی تونو یادم نمیاد ولی منم همینجوری بودم من و تنها ابجیم
هیچوقت حتی فکر نکردیم باید یه چیزایی داشته باشیم که غیر ضروری هستن
یادمه یه بار که پولای قلکمو جمع کردم و بعدش شکوندمشو با مامانم رفتیم هر چی اسباب بازی میشد باهاش خریدم یادم نمیره تو آسمونا بودم
واقعا کیامهر گاهی هیچی حس خوشحالی های اون
موقع رو زنده نمیکنه
ببخشید سرتو درد آوردم

مرسی پاتینا
راست میگی
هیچی حس خوشحالی اون موقع رو زنده نمیکنه اینروزا

رها پویا دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 09:04 http://gahemehrbani.blogsky.com/

چه خاطره بازی قشنگی کیامهر
من خودم راستشو بخوای اهل بازیهای این مدلی نبودم اما یه خواهرزاده دارم همون مامان نیکا رو میگم وای کیامهر کارت باز قهاری بود از ما خیلی کوچکتر بود وقتی میومدند خونه ما با پسر های همسایه مون بازی میکرد و اشک همه شون رو در میاورد خیلی بلا بود خیلی
چقدر کار خوبی میکنی از اون روزها مینویسی دلم خواست خودم هم بنویسم ... خاطزات مشترک و دردهای مشترک ... اون روزا خیلی درد زیاد بود اما انگار حس نمیشد

کیامهر مطمئن باش که حامد شاید اصلا این موضوع یادش نباشه دیگه اما منم امیدوارم این پست رو بخونه

در مورد مامان کاراگاهم هم بگم که خوب من هم دختر همون مامانم و یه جورایی میتونستم مامان رو دور بزنم اما کلا مثبت بودم کیامهر

اولا سلام به مادر گرامی برسونطوری که شک نکنه البته
بعد هم به خواهر زاده عزیزتون
خیلی دوست دارم نوشتن از اون روزهای خوب رو
با این تعریف و تمجید ها معلومه که می نویسم
مرسی
سلام برسون به کاپیتان

روشنک دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 09:15 http://hasti727.blogfa.com

من رو بردی اون روزای دور
نمیدونم چرا من هم که دختر بودم به خریدن و جمع کردن این عکس ها علاقه داشتم و جمع میکردم همه شون رو...حتی با یکی از بچه های فامیل قرار داشتیم که از هر کسی که دو تا داشتیم به هم بدیم ....من که هیچ وقت بازی نکردم باهاشون و از جونم برام عزیزتر بودن ولی فکر کنم علاقه من دلیلش این بود که از پسرا کم نیارم....شاید همین باشه....الان دیگه حس اون موقع یادم نیست

دقت کردی بچگیات چقدر شبیه پسرا بودی روشنک ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد