جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

چه جوری پاک کنم تو رو آیدا ؟

چ راغ ها خاموشند و من و مهربان روی تخت دراز کشیده ایم ... 

تنها نور توی آن ظلمات  

شعله های بخاریست که گاهی قرمز گاهی زرد و گاهی ندرتاً آبی می سوزد . 

برق که می رود نه تلوزیون هست نه نت و یکهو سکوت شروع می کند به عربده کشی  

خوابمان نمی برد و هر کداممان مشغول گوشی خودش می شود . 

مهربان موسیقی گوش می دهد و من می روم سراغ دفتر تلفن  

و شماره ها را از بالا تا پایین مرور می کنم ... 

 

 

 

عادت بدی دارم ... 

یکهو می زند به سرم و میروم و چیزهایی که سالی دوازده ما سراغشان نرفته ام به یک بهانه بیخودی مثل (( دیگه به درد نمیخوره )) یا ((جای زیادی می گیره )) دور می ریزم ... 

دقیقا دو روز بعد کارم می افتد به همان چیز به ظاهر بدرنخور و ناچارم جدیدش را بخرم یا کلی برای پیدا کردنش زحمت بکشم ... 

مثلا می روم سراغ یک فایل قدیمی و به بهانه جا گیر بودن پاکش می کنم و به یک هفته نکشیده دقیقا نیازمند همان فایل می شوم . 

شماره ها هم همینطور  

می بینی طرف ٬چند سال است نه زنگی به تو زده و نه تو کارت به او افتاده  

اما همین که شماره اش را پاک می کنی زنگ می زند  

و ضایع می شوی که صدایش را نشناخته ای  و یا گرفتار کاری می شوی که گره اش فقط به دست او باز می شود . حالا باید بگردی دنبال یک واسطه و کلی مقدمه بچینی که : 

فلانی یادت هست فلان جا ؟ احیانا شماره اش را نداری ؟ 

 

اما عبرت نمی گیرم ... 

هر وقت از سر بیکاری می افتم به جان گوشی اولین و لذت بخش ترین کاری که می کنم پاک کردن شماره های قدیمیست . 

 

شماره ها را از بالا تا پایین مرور می کنم . 

دوستان ٬ فامیل ٬ همکارها و بچه های بلاگستان ...  

اسم ها را که می بینم چهره هر کدام می آید جلوی چشمم  

 

آراز ...  

آراز کی بود ؟ آها دوره آموزشی ... پادگان ثامن الائمه مشهد  

دراز بود و دیلاق ... بچه کرج بود ...  

تا به حال نه زنگی به هم زده ایم نه اس ام اسی ردو بدل شده 

آخرین بار کی دیدمش ؟ روز آخر آموزشی  

بچه ها همدیگر را می بوسیدند و اشک می ریختند  

چه لحظه هایی بود ... 

یادش به خیر  

پاکش می کنم ... خداحافظ آراز  

ده سال دیگر اسمت را هم به یاد نخواهم آورد ...  

 

می رسم به یک اسم : پیمان

کمی تامل می کنم تا یادم بیاید  

کارگر شرکت یخچال سازی بود و من مدیر تولید بودم  

تپل با موهای جو گندمی ... تاکسی داشت  

تازه بنزین کارتی شده بود و چقدر ازش بنزین می گرفتم  

یادش به خیر  

آخرین بار کی دیدمش ؟ روز آخری که از شرکت خداحافظی کردم و کارگرها دم در ایستاده بودند 

با همه دست دادم و روبوسی کردیم  

سه سال پیش بود  

دیگر ندیدمش ... شماره اش را پاک می کنم  

خداحافظ پیمان ...

 

شماره ها را تا پایین می روم ... 

کورش ... 

شماره خانه پدرش است  

آنروزهایی که غیر ممکن بود روزی بیاید و غروب بشود و با هم دوری نزنیم توی خیابان 

یادش به خیر ... 

کورش دیگر هم موبایل دارد هم خانه خودش تلفن ثابت  

پاکش می کنم 

هرچند صد سال دیگر هم این شماره از ذهنم پاک نخواهد شد . 

 

دوباره پایین تر می روم .  

هاشم ... راننده عربمان توی سایت هویزه  

چقدر رفیق بودیم ... اسم پسرش چی بود ؟ علی  

و اون یکی پسرش ؟ همونی که معلول بود ؟ رضا ... 

آخرین بار کی دیدمش ؟ روز آخری که از هویزه می آمدم به قهر  

تا فرودگاه اهواز مرا رساند  

چقدر گریه کرد توی بغلم ... 

چند روز اول هر روز زنگ می زد  

حتی شب عید با هم حرف زدیم  

می گفت اخراجش کرده اند ... می گفت توی خط اهواز - سوسنگرد مسافرکشی می کند ... 

با آن پژوی مشکی و بنزین خور   

احتمالا الان بیکار است و نشسته ور دل رضایش یه قل دو قل بازی می کند  

یادش به خیر

پاکش می کنم ... 

 

ممد آقا ... 

ممد آقا قصاب ... چهار راه دانشکده  

چقدر مهربان بود  

هر روز توی مغازه اش پلاس بودیم من و چند تا افسر دیگر

چایش همیشه به راه بود و توی اسفند دود کنش قبض های الکی نوشته را آتش می زدیم  

چقدر محبت داشت  

تا همین چند وقت پیش هم اس ام اس می داد  

پاکش نمی کنم  

شاید دوباره یکروز دیدمش ... 

 

و همینطور شماره ها را پاک می کنم . 

خانوم عبدالهی :  

منشی شرکت یخچال سازی ...  پاکش می کنم ...

مهندس جعفری :  

نامرد و زیرآب زن لشت نشایی توی سایت هویزه ... پاکش می کنم ...

شهرام اختری :  

مهندس دو دره بازی که آمده بود خیر سرش ایزو یادمان بدهد . همه کارها را من بدبخت کردم ... 

علی عمو زاده:  

پرسکار شرکت یخچال سازی ... ماشین که نداشتم با او می رفتم سر کار ... پاکش می کنم

علی سروری : 

کارشناس قطعات شرکت خودمان بود ... پارسال رفت استرالیا ... پاکش می کنم

احمد : 

یادم نمی آید کیست ؟ پاکش نمی کنم ... 

افسانه : 

زن عمو بهزاد بود . پنجسال است متارکه کرده اند و خانه اش شیراز است ... اصلا نمی دانم شماره اش از کجا آمده توی گوشی من ... پاکش می کنم ... 

آقای رمضانی (کمپرسور ) : 

توی شرکت یخچال سازی دم به دقیقه زنگ می زدم  برای تعمیر کمپرسور ...پاکش می کنم .. 

 

اگر اشتباه نکرده باشم بیست - سی تا شماره را پاک کرده ام 

و حالا احساس خوبی دارم ... 

انگار باری از دوش گوشی برداشته باشم . 

 

مهربان می چرخد و سرش را می گذارد روی شانه ام  

  

- چیکار می کنی ؟ 

- دارم شماره های اضافی گوشیمو پاک می کنم . 

چشمم می خورد به یک اسم ... 

آیدا ... 

آیدا ؟ یادم نمی آید ... شماره ثابت است  

هرچقدر فکر می کنم هم فایده ندارد ... 

مهربان می پرسد : آیدا کیییییییییییییه ؟ 

نمیدونم به خدا ... 

 

خودم هم به خودم شک می کنم یک لحظه  

البته حسابم که پاک است  

ولی به فرض هم که ریگی به کفشم بوده باشد یک زمانی  و شیطنتی هم کرده باشم  

انقدر کودن نیستم که بیایم و شماره آیدا  خانوم را اینطور ضایع بگذارم توی گوشیم 

 

آنوقت ها که می خواستم شماره کسی را توی دفتر تلفنم بنویسم و از شک و استنطاق  

آبجی های فضولم در امان باشم مثلا مینو را می نوشتم استاد مینویی

یا نازنین را می نوشتم آقای دوستی 

یا گلاره را می نوشتم آقای گلکار  

  

حالا این وقت شب مانده ام گیر سه پیچ که از کجایم یک آیدا در بیاورم و تحویل مهربان بدهم  

مهربان همینطور زل زل نگاهم میکند :

- میگم آیدا کیه ؟ 

- ای بابا نمی دونم به خدا  

پاکش می کنم و به مهربان شب به خیر می گویم . 

دوباره می گردم توی طبقات گنجه خاطرات ... 

 

آیدا آیدا آیدا  

من در تمام زندگی ام چند بار بیشتر این اسم را نشنیده ام ... 

یکیشان  آیدا همسر احمد شاملو است   

بعید می دانم با هم ارتباطی داشته باشیم . 

 

((دیشب باباتو دیدم آیدا )) یکی از فیلم های صدرعاملی بود  

این هم احتمالا نمی تواند ربطی به آیدای توی گوشی من داشته باشد . 

 

آها یادم آمد ... دختر صاحب خانه ای که پدرم خانه اشان را خرید ... روزی که اثاث کشی داشتند شنیدم که مادرش صدایش می زد . قیافه اش هم یادم نیست . این هم نمی تواند باشد . 

پس این آیدای لعنتی کیه و تو گوشی من چیکار می کنه ؟ 

با همین فکر ها خوابم برد . 

 

با اینکه شماره اش را دیشب پاک کردم اما تک تک رقمهایش یادم مانده بود ... 

امروز توی شرکت چندین بار خواستم زنگ بزنم و راحت بشوم از این کنجکاوی موذیانه 

مطمئن بودم که دوباره امشب قبل از خواب  

آیدا می آید سراغم و با کفش پاشنه بلند روی مخم راه می رود تق تق   

 

با ترس و دلهره - دقیقا مثل پسر بچه ای که برای اولین بار می خواهد صدای یک دختر را از پشت تلفن بشنود - گوشی را بر می دارم ... 

نهایتا وقتی بگوید الو ... گوشی را قطع خواهم کرد  

شاید هم حرف بزنم و راستش را بگویم  

اصلا شاید جسارت به خرج بدهم و بگویم : میشه بپرسم شما کی هستین آیدا خانوم ؟ 

دوباره پشیمان می شوم  و گوشی را می گذارم

و دوباره گوشی را بر می دارم    

دکمه ها را یکی یکی فشار می دهم  

 

صدای بوق از آنور گوشی می آید . 

نفسم به شماره افتاده ... 

بوق دوم و سوم  

آب دهنم را قورت می دهم  

گوشی را بر می دارد  و کمی مکث می کند انگار لقمه توی دهنش باشد ... 

گوشم را تیز کرده ام و با دستم آماده ام تا به محض شنیدن صدایش تلفن را قطع کنم ...  

یک صدای شدیدا لوس دخترانه با هزار ناز و عشوه از توی یک دماغی که مطمئنا عمل شده است بیرون می آید و می گوید :

 

ساندویچ آیدا بفرمایییییییید ؟

 

 

پی نوشت ۱ : 

این داستان واقعی نبود  

 

پی نوشت ۲ : 

این پست تقدیم می شود به فرشته  

چون همه کامنتها دیده می شوند ... 

 

پی نوشت ۳ : 

تولدت مبارک کرگدن دل نازک 

 

نظرات 154 + ارسال نظر
فلوت زن چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:31 http://flutezan.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
و حتماً اول !

بله

بهنام چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:34 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

به دوم هم راضیم!!!

منم همینطور

سین چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:34 http://hourglass.blogfa.com

سلااااااااااام .من برگشتم و با تایید کامنتی پست قبل به روز هستم ...جواب کامنتتون رو هم دادم.

ممنون

کرگدن دل نازک چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:37 http:// karrgadan.blogfa.com


این همه راه میاد! اون وخ یه تبریک نمیگه دل نازکم شاد شه!!
اصن می رم گریه می چنم!

گریه نچن ببینم چی میگی دختر ؟

Emsha sepanta چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:38 http://oanda.blogsky.com

داستان جالبی بود
آخرش کلی خندیدم

خدا رو شکر

کرگدن دل نازک چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:38 http:// karrgadan.blogfa.com

کیامهر جوگیر جو زده ی بد!

آره چطور ؟

یادداشت های سیاه چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:39 http://www.blacknotes.net

خیلی جالب بود ...

ممنونم

فلوت زن چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:41 http://flutezan.blogfa.com/

چه بامزه بود کیامهر !
چه جالب منم دقیقاً این عادت رو دارم ، اینکه یکدفعه تصمیم می گیرم برم سراغ وسائلام یا گوشیم و هر چی که به نظرم به درد نخور میاد رو می ریزم دور یا پاک می کنم و گاهی دقیقاً مثل تو بعداً لازمم می شه ولی دیگه فایده ای نداره !

فلوت زن چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:42 http://flutezan.blogfa.com/

می گم خدا کنه این پست رو مهربان نخونه ! خوب اسم دوست دخترای سابقت رو لو دادیا !

مهربان خودش میدونه
در ضمن توضیح دادم که واقعی نبود
حالا هی ...
اگه تونستی یه کاری کنی امشب رو کاناپه بخوابیم

کرگدن دل نازک چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:45 http:// karrgadan.blogfa.com

خییییییلی باحال بود. بسی خندیدیم!
راستی از کجا معلوم آیدا واقعا کیه؟؟! ها؟؟!
من که بهت شک کردم!

منم به خودم شک کردم
شاید اسم همون دختره ساندویچیه باشه

بهنام چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:47 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام...
عالی بود. منم همینجوری بودم ولی الان درس عبرت گرفتم و چند ماهی هست که هیچ شماره ای رو پاک نمیکنم...

خوب کاری می کنی

بهنام چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:49 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

میگم یه پیشنهاد برات دارم وقتی برق میره واسه اینکه بیکار نباشی و به جراحیه گوشیت نپردازی! یه برنامه ی مینی اپرا رو گوشیت نصب کن و تو نبود برق هم تو نت باش خیلی خوبه ها!!!

فکر خوبیه
باید همینکارو بکنم

دخترک زبون دراز چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:49 http://www.dokhtarezabonderaz.blogfa.com

سلام...خوب رفتیم سرکار خوب آقا خوب...

به این که نمیگن سر کاری عزیز جان

وانیا چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:50 http://vaniya1859.persianblog.ir

سلام بر ملت سلحشور
بردار کیا چطوری؟
جای مهربان بودم همونجا کله تو میکندم در جا بعد میشستم بالا سرت زار زار گریه میکردم و مثله سگ پشیمون!
در کل من زیاد رفتارهام بهم ربطی نداره
راستی از همسر جدید چه خبر بالاخره بله رو داد؟

والا قراره فرداش بریم خونشون مهمونی
فکر کنم رفته گل بچینه

فرشته چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:50 http://surusha.blogfa.com

چوب کاری کردی...
من شوخی کردم البته...ولی ممنونم ...

مطمئنی واقعی نبود...


پ.ن: برو صفحه سوم کامنتای اون پستو ببین...بعد نگو تو فقط سه تارو جواب دادی...حیف که کرج دوره..بارونم میاد..والا میومدم شیشه هاتونو میشکوندم...

ایشالا سر فرصت چشم

کرگدن چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:57

مرسی کیا ... خیلی خوب بود این ...
دقیقن همون چیزی بود که امشب توو این حال لازم داشتم ... باور می کنی ؟ ... عصر که رسیدم خونه کامپیوترو روشن نکردم تا همین حالا که خواستم برم بگیرم بکپم ... ولی انگار یه چیزی وادارم کرد دکمه پاورو بزنم ... و خب الان خوشحالم که زدم ...

راست میگی محسن ؟
خو شحالم که خوشت اومد

کرگدن چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:59

من راستش وسواس دارم روو پاک کردن شماره ها و کللن پاک کردن و حذف کردن هر چیزی که بوی گذشته رو میده ... همین الان خیلی شماره توو گوشی م هست که جددن یادم نیست مال کیه ... ولی پاکشون نمی کنم ... مسخره س ولی اینجوریه دیگه ...

منم همین وسواس رو دارم
و وقتی که پاک می کنم پشیمون میشم
چون فکر می کنم بدرد میخوره یه روزی
ولی وقتی تعداد شماره ها زیاد میشه انگار اعصابم به هم میریزه
یه جور وسواسه دیگه
من انقدر از این وسواسا دارم که بیا و بیین خواهر...

بهنام پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:00 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

میگما بهتر نیست اون لینک فرشته رو یه کاری کنی تو یه صفحه ی جدید باز شه؟!

مرسی بهنام
الان اصلاحش می کنم

فرشته پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:01 http://surusha.blogfa.com

راستی اون پستو گذاشتم.

الان میام

وانیا پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:02 http://vaniya1859.persianblog.ir

سلام جناب کرگدن
قربان شما کلا پاورت بالاست
من که پاک کردن و نکردن برام فرقی نداره چون در کل فراموشکار قهاری هستم
مهربانو کجا حبس کردی بذار بیاد خودشو خالی کنه

فرزانه پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:07 http://www.boloure-roya.blogfa.com

آی گفتی. فکر کنم کلی از این شماره ها تو گوشی همه باشه. ولی یه مدتیه اگه مثلا مثل آیدای شما می نویسم حسن (یه توضیح هم کنارش می نویسم مثل راننده سرویس یا ...) اینطوری دیگه موقع پاک کردن شماره ها میدونم کی به کیه:))

منم جدیدا اینکار رو می کنم
ولی خب از دست آدم در میره بعضی وقتا

بهنام پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:11 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

وااااااااااااااای یادت رفته بود پی نوشت تبریک تولد بذاری؟
من میگم چی میگه این کرگدن دل نازک! حداقل با یکی دیگه این کار رو میکردی چرا با یه دل نازک آخه؟؟؟؟!!!!!!

انسان جایزالخطاست دیگه
شما هم که دنبال خطا میگردی

عاطی پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:12 http://parvaze67.blogfa.com

سلام . مدل خاص و جالبی منظورتو نوشتی . این داستانت حس عجیبی بهم داد .
من هیچوقت جرئت پاک کردن نداشتم ، خیلی پشیمونم نیستم . تمام فایلایی که فکر میکردم اضافه ان و جا اشغال کردن رو هم تو دی وی دی یا سی دی یا رم نگه میدارم ، هیچ شماره ای از هنگام گوشی خریدن از توش پاک نشده . از ترس اینکه مبادا یه موقع بهش احتیاج پیدا کنم .
ولی لازم و گاهی ضروریه که یه چیزایی رو پاک کنی چون نه تنها دیگه برات فایده ندارن ، یادآوری بعضیاشون ناراحت کننده ام هست .
مرسی و شب شما و مهربان بانو بخیر .

مرسی عاطی جان
شب شما هم به خیر

مژگان امینی پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:17 http://mozhganamini.persianblog.ir

این بابای بچه ها هم از این تمیزکاریها می کند.
آخه مادرجان این چه لذتی می تواند داشته باشد؟
حالا یک ساندویچ برای مهربان می خریدی ،آشتی می کردید توی داستان

مادر جان به خدا داستان بود
چرا هیچ کس باور نمیکنه ؟

پرند پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:23 http://ghalamesabz2.wordpress.com

کجاش واقعی نبود دقیقاْ؟!!
یعنی می‌خوای بگی ‌آخرشو تغییر دادی؟!؟!

از اول تا آخرش الکی بود بابا
عجبا

وانیا پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:25 http://vaniya1859.persianblog.ir

آناهیتا پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:26 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام

داستان جالبی بود
نرم نرم تا آخرشو خوندمو تصور کردم
از فضاهایی که قابل تصور هستن خوشم میاد
خلاصه چسبید

پاک کردن آدم به درد نخور نامرد، شماره به درد نخور
حتی فیلم تکراری یکی از کارهای مورد علاقه ی منه
ووووووووولی
ولی در هیچ شرایطی آهنگ تکراری یا ملودی تکراری و حتی به درد نخورو گوش خراش رو پاک نمی کنم!!!

پرند پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:28 http://ghalamesabz2.wordpress.com

دبیرستان که می‌رفتم شماره‌ی خاله‌ی صمیمی‌ترین دوستم رو نوشته بودم تو دفترچه تلفنم!
بعد از مدرسه هی ما جابجا شدیم و هی اونا جابجا شدن و خلاصه گم و گور شدیم!!
موبایل هم که نداشتیم اون موقع...
بعد از ۲ سال یه روز چشمم افتاد به شماره‌ی خاله‌ش و در حالی که آرزو می‌کرد هنوز همون‌جا باشن زنگ زدم و خودمو معرفی کردم و شماره‌ی دوستم رو گرفتم!
یه جریانی بوداااا!
پیدا کردن دوستای قدیمی رو خیلی دوست دارم...
همین الآنم لذت‌بخش‌ترین ویژگی فیس‌بوک برام اینه که یهو یه دوست قدیمی دوره‌ی دبیرستان رو پیدا می‌کنم...
خیلی ذوق‌مرگ می‌شم!

آناهیتا پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:30 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

نمی دونم چرا باور نمی کنم این داستان خیالیه!!!!!!
یه جاییش می لنگه!!!!
فک کنم مهربان باید بیاد اطلاعیه بده تا ما باور کنیم!

مژگان امینی پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:30 http://mozhganamini.persianblog.ir

باور کردم مادر جان چرا ناراحت می شوی؟
یک سوال چرا تالارگفتمان جوگیریات را راه اندازی نمی کنی؟

وانیا پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:31 http://vaniya1859.persianblog.ir

مهربانو کجا حبس کردی بذار بیاد خودشو خالی کنه

پرند پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:32 http://ghalamesabz2.wordpress.com

ببین من به یه چیزی باور دارم اونم این‌که وقتی رو یه چیزی تأکید می‌شه یعنی یه جای کار می‌لنگه!
الآن این پی‌نوشت ۱ یه‌جور تأکید حساب می‌شه دیگه!!

کرگدن پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:38

کیا ؟ یعنی شماره منم یه روز پاک می کنی ؟
یا من شمارهء تو رو ؟ ... هوممم ؟

وانیا پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:48 http://vaniya1859.persianblog.ir

چی شد کیامهرجواب منو نمیدی یه میگا به محسن بنداز از باغ گل برگشته ها

سیمین پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:48

میگم این پست جون میداد واسه اینکه آخرشو نگی تا بچه ها حدس بزنن
چه کامنتایی می شد...کلی می خندیدیم...

سیمین پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:53

کیا هوا سرده.فردا سرکار نرو! آنفولانزا میگیری اونوقت نمی تونی آپ کنی
باشه یه وقت دیگه جبران می کنی

نازنین مریم پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 01:06 http://morgheasir.persianblog.ir

وااای نفسم این اخری بند اومداااا...
به نظرم یه روزیشماره همه دوست نماها پاک میشه مطمئنم

شب شراب پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 01:06


داستانت واقعی نبود ولی خیلی قشنگ بود...بوخودا

منم این وسواس هارو نسبت به شماره ها و همچنین اس ام اس ها دارم..

شب شراب پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 01:08


افا یادم رفت سلام کنم..

سلام شبتون بخیر

sahba پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 01:08

از خودم می برسیدی میکفتم برات! آخه منم شماره شو دارم تو کوشیم، آیدا رو میکم ها!

کاتیا پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 01:13 http://oldgirl.blogfa.com

شب به خیر کیامهر
واقعا پست محشری بود .
اتفاقا من همش منتظر بودم ایسم یک دختری توش بیاد .
منم بیکار میشم شماره پاک میکنم و بعد به غلط کردن میافتم . چون دقیقا همونی که پاک کردم رو بهش محتاج میشم.
ای بابا .

راستی از اینجاش خوشم اومد .
هر چند داستان بود .
.
.مهربان می چرخد و سرش را می گذارد روی شانه ام
.
.
- چیکار می کنی ؟


این پستی که شما نوشتی یک داستان کامل بود . باور کنید. هیچ چیزی کم نداشت .
امیدواریم بازم داستان بنویسین.


مامانگار پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 01:13

...خدای من..چه پست محشرررری بود کیامهرجان...آدمهایی که یکی یکی میان تو زندگی مون و بعداز مدتی میرن..وتنها ردپایی میمونه از خاطره هاشون !
تو در سوژه پروری یک یکی...یکه ای..یگانه..یکی یه دونه ای..باورکن...

مامانگار پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 01:32

...همیشه هم چاشنی طنزته که مطلب رو جاافتاده تر و لذیذتر و خوشمزه تر میکنه !!...
منم یه خاطره دارم...
یه بار عجله داشتم و اسم دوستم که رعناس رو به اسم رانا دادم به گوشیم...بعد مدتی به این اسم برخوردم ..وهرررچی فکرکردم نفهمیدم رانا همون رعناس..خلاصه یه تریلی فسفر آب کردم ..تا فهمیدم..

نرگس پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 01:35

واقعا من و تو چقدر با هم متفاوتیم من هیچ وقت خاطرات بد آدم های بد زندگیم هم حتی از ذهنم پاک نمیکنم شماره ها رو که اصلا ...دیدی که حتی لباسهای قدیمی و از مد افتادم رو هم مثل مغازه های تاناکورایی نگه می دارم من تو مبادا ها آنقدر غرق شدم که اگه تو مبادا هم باشم نمیفهمم( به یاد شعری از قیصر)

نیما پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 01:55 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

سلام بر بابابزرگ ممد خان ! امشب نوتون رو زیارت کردیم قربان ! طاقت نیاوردم تا صبح . رفتم و دیدمش . ایشالا فردا هم باهم میریم دور زدن .از حس امشب نپرس که بدجور حس قشنگی بود ..

راستی یه ساندویچ سفارش میدادی ! حالا دیگه با تم خانوادگی واسه ملت داستان میذاری حاج کیا !؟

عبدالکوروش پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 01:58 http://www.potk.blogfa.com

ببین چقدر رابطه ما آدما ضعیف شده کیا،
که رسیده به جاییکه فقط یه شماره حلقه ارتباط بین ماست،
اینه که وقتی که گوشی ما مثلا گم میشه،
علاوه بر گوشی،
آدمهای توی دنیای واقعی رو هم از دست میدیم.
انگار دیگه هیچوقت پیداشون نمی کنیم...

جوجه کلاغ پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 02:48 http://jujekalaagh.blogfa.com

سلاااااااااااااااااااام...
وااااااااااااییییییییییییییییییی خیلی باحال بود کیامهر عزیز گرچه غیر واقعی بود اما زنده بود انگار...
من هم از این عادت ها دارم ولی .... و دقیقا همین میشود که تو گفتی.
سبز باشی و عاشق کیامهر ...

نگار ۱ پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 03:04

کیا جان اگه داستانت الکی بود چرا اینقد آدم همدردیش میاد باهات؟همین تابستونی یه سوتی این مدلی دادم. تل یه کچلی رو با اسم (یکی از دوستای تاریخ مصرف گذشته ام ) سیو کرده بودم. رفته بودم پیش ما مان اینا. این کچله هم سیریش هی میزنگید. آبجیم شده بود ایجورینگار تو که شیش دنگ بودی با این هما چرا جواب نمیدی؟یاد آوری اون روزا حالمو بد میکنه نمیخوام جوابشو بدم و شخم بزنم اون روزارو کنتور نداره کهولی خوشحالم که هر دفعه پا روی دلم گذاشتم و اجازه دادم اسم و تل اولین و آخرین عشق اسطوره ایم روی همه مدل گوشی هام باقی بمونه

کرگدن دل نازک پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 06:17 http:// karrgadan.blogfa.com

کیامهر جونگیر مهربون خوب!
مقسی تبلکم رو تبلیک جفتی!
من خیلی خوشفال شدم!
الان من یه لوز و نصفیمه!

بازیگوش پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 07:42 http://bazigooshi7.persianblog.ir

این سرگرمی رو منم دارم اما تو بخش مسیج ها!
یعنی هر شب باید یه رفرش اساسی بکنم این این باکس و سنت باکس و درفتز و دلیوری ها رو همه رو که پاک کردم اضافیاشو دقیقا حس ارامش رو تجربه میکنم ععینه خلا

خیلیییی باحال بود این ایادا!
اگه بدونی چقد از این اسما تو گوشیم هس کیامهر!
مثلا فامیلیه دوستم روزبه هستش منم همین جوری سیوش کردم!
دیگه اقای همسر عادت کرده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد