جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

یا مقلب القلوب...

 

 

دقیقاْ ۵۰ روز مونده تا پایان سال 

شاید برای صحبت کردن درمورد عید و سال تحویل یک مقدار زود باشه 

ولی امروز بدجور دلم هوای عید کرده  

چهل روز دیگه هر صفحه وبلاگی  رو که باز کنید می بینید یک ربطی به عید داره  

چه عیب داره خب ؟ من همین الان دلم عید می خواد 

عید دیدنی ٬مهمون بازی٬  آجیل ٬عیدی ٬ خواب تا لنگ ظهر ٬ سبزی پلو ماهی شب عید  

 

البته می دونم بعضی ها مثل شب یلدا هیچ حسی به عید ندارند و حتی ممکنه خوششون نیاد 

ولی من عین بچگی هام عاشق عید هستم هنوز . 

 

امشب میخوام در مورد لحظه عجیب سال تحویل بنویسم ... 

توجه کنید !!! 

در مورد عید نه ها 

در مورد لحظه سال تحویل ... 

می خوام هرچی خاطره بد و خوب و تلخ و شیرین از لحظه سال تحویل دارم براتون تعریف کنم . 

گفتم زودتر خبرتون کنم تا اگه شما هم خاطره ای از لحظه سال تحویل دارید تو کامنتها بنویسید  

تا به اسم خودتون ثبتش کنیم توی پست  

اصلا شاید به بامزه ترین و تلخ ترین خاطره جایزه هم دادیم  

خدا رو چه دیدید ؟؟؟ 

 

 

نظرات 72 + ارسال نظر
عاطی شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:04 http://parvaze67.blogfa.com

سلام .
باز یه ابتکار تازه از علمدار خوش ذوق بلاگستان .

اونوقت این خاطره هارو جمع میکنی شب سال تحویل رونمایی می کنی ؟ (آیکون عاطی ایده آفرین)

نمیشه ما حالا بگیم ؟؟؟ آخه دلمون کوچیکه

نیما شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:04 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

اول !!!!!!!!!!!!1

نیما شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:04 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

گر شانس داشتیم که اسممون نیما نبود !

نیما شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:06 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

خب کیامهر خان ، من هم کلی با عید حال میکنم ! ایشالا این مخ ذغالی رو راه میندازم و خاطراتی که داشتم رو واست مینویسم عزیز دل !

عاطی شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:09 http://parvaze67.blogfa.com

برای اولین بار اینجا اول شدم یعنی ؟

نیما شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:10 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

یعنی ضایع کردن من ، عاطی بانو ما رو کوبیدی تویه دیوار !

عاطی شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:12 http://parvaze67.blogfa.com

آقا بوخودا ما قصد پا تو کفش بزرگان کردن رو نداشتیم

فری شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:14 http://fernevis.blogfa.com

سلام.. من سال تحویل ۱۳۸۹ یک خاطه خیلی بامزه دارم برات مینویسم سر فرصت!!! خیلی جالبه .. خوشمان آمد

فرناز شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:20 http://www.zolaleen.persianblog.ir

این حس منم هست..عید میخوام

کیامهر شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:21

بنویسید همین الان
می خوام همین امشب بنویسم پست رو
ربطی به عید و اینا نداره
بازی هم نیست
همینطوری یهو به فکرم رسید

کیامهر شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:22

عاطی جان همین الان بنویس آبجی

عاطی شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:43 http://parvaze67.blogfa.com

همیشه موقع سال تحویل اشکم در میومد و میاد نمیدونم چرا ؟ ولی اون حال رو دوست دارم.

یادمه دوست داشتیم سر سال تحویل همیشه لباس نو تنمون باشه . یه سال سال تحویل ساعت ۳ و خورده نصف شب بود اون سال مامانم خودش میخواست لباسمو بدوزه . ولی یه اتفاقایی شد که نتونست و تا عصر روز آخر اسفند اصلا خونه نبود چه برسه وقت لباس دوختن داشته باشه . وقتی عصر اومد خونه هم از اومدنش خوشحال بودم هم ازش ناراحت بودم که چرا به قولش عمل نکرده و هم بهش حق میدادم خوب نشد دیگه . مامانم یکی دو ساعت استراحت کرد بعدش اومد در گوش من که یه گوشه کز کرده بودم گفت : میای با هم لباستو تا سال تحویل آماده کنیم . باورم نمیشد . حال منو تصور کن تو اون سن و تو اون شرایط . انقدر بغلش کردم و بوسش کردم که نگو . تا ساعت ۲و خورده نصف شب که یه بلوز دامن صورتی ساتن خوشگل آماده شد . تمام این ساعتا جفت مامانم کنار چرخ خیاطی نشستم و زل زدم به سوزنش که بالا پایین میرفت و بعضی کارا رو هم مامانم میداد من انجام بدم و مثلا ذوق کنم که کمکش می کنم . هیچقت اونشب از یادم نمیره و اون لباس رو خیلی دوست داشتم خیلییییییییییییی .
مامانی خیلی دوست دارم بینهایت .

الهه شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:49 http://khooneyedel.blogsky.com/

هوممم...عید...من عید رو دوست دارم...هیچ اتفاق خوب خاصی تو ذهنم های لایت نشده تا الان که دارم فکر میکنم...باید ذهنمو زیر و رو کنم...ایده ی باحالیه...خوبیش اینه که الان میخوای بنویسی..حال و هوای عید رو ۵۰ روز جلو میندازی...خیلی محشره

شب شراب شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:51

سلام ظهر شنبه تون بخیر و خوشی..

ممنون که انقد به فکر محسن باقرلو هستین..

شب شراب شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:54 http://www.shila1120.blogfa.com


در مورد لحظه ی تحویل سال منم دقیا حس عاطی بهم دست میده.."همیشه موقع سال تحویل اشکم در میومد و میاد نمیدونم چرا ؟ ولی اون حال رو دوست دارم..."

واقعا نمی دونم چرا بغض می کنم..

کیامهر شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:01

مرسی عاطی خیلی خوب بود
حتما مینویسمش

هیشکی! شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:02 http://hishkii.blogsky.com

سلام عرض شدمجددن.

منم مث تو عاشق عید و خریدو مهمونی و همه ی این نوستالژی های خوشجیل و موشجیلم و عمررررن نمیخوام تیریپ آه و فقان بر دارم که من از این جنگولک بازیا خوشم نمیادو اینا چون از اومدن عید خیلی خوشحال میشم.

کیامهر شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:04

دمت گرم
حالا یه خاطره بگو هیشکی

خورشبد شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:05 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

سلام
عید سال ... نمی دونم چه سالی بود . سال تحویل اما عصر بود .
موقع تحویل سال من و آبجی کوچیکه و بابا کنار سفره نشسته بودیم و منتظر .مامان تو آشپزخونه بود هنوز نمی دونم چی شد که ...
خب میدونین ... سفره چسبید به سقف !
ماهیا رو فرش داشتن جون میدادن
. مامان و ابجی کوچیکه تو آشپزخونه . بابام تو حیاط و من تو اتاق دربسته ام روی تخت با چشای چسبیده به سقف .
و سال تحویل شد !

فرشته شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:09 http://surusha.blogfa.com

عید...بچه بودیم شاید بیشتر باهاش حال میکردیم..شاید به خاطر لباس نو و اسکناسای ده تومنی و بیست تومنی بود که از لای قرآن عیدی میگرفتیم و چه ذوقی هم میکردیم براش...بچه بودیم و زلال و آبی و پاک...

خاطره...شاید شیرین ترین خاطره ام برای نوروز ۸۶ بود..که دقایقی بعد از سال تحویل یکی اولین لگد کوچولوش رو حواله شکمم کرد..که تمام وجودم شد شوق و تمام صورتم شد اشک..
ممنون کیامهر..

سلام....
خوب شما بنویس حالا ما هم یه کاریش میکنیم!!!
باور کن هیچی به ذهنم نمیاد!!!
اتفاقات خاصی نیفتاده سال تحویله دیگه منم عید رو خیلی دوست دارم هم مهمونیاشو هم مسافرتاشو!!!
ما که اکثرن مسافرت بودیم و دور هم سفره هفتسین میچیدیم و خوش میگذروندیم صفای خاصی داشت من که عاشق لحظه تحویل سالم!!

شیخ شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:17 http://koh-boy.blogfa.com

دادا یه کم زود نیس
اخه میترسم تمام حسامونو خرج کنیم واسه اون ده روز هیچی نمونه اااا

پرند شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:19 http://ghalamesabz2.wordpress.com

واااااااااااای با این پست رعشه افتاد به جونم کیامهر!!
می‌دونی از چی؟؟
از این خونه‌تکونی لعنتی!
اصلاً از آخرین روز خونه‌تکونی هر سال من عزادار اول اسفند سال بعدم!!
بابا همین دیروز بود این خونه رو تکوندیم که!
کی یک سال شد آخه؟؟

گل گیسو شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:22 http://www.gol-gisoo.blogsky.com/

سلام
به به مثل همیشه یه ایده ی خلاقانه
واما خاطره ی من
------------------------
عید سال ۸۰ بود انگار
برف می اومد
من و برادر بزرگم آدم برفی درست کردیم
ومن میخواستم سال تحویل رو کنار برفی (همون آدم برفیه) باشم ولی مامانم اجازه نداد
منم از هر کدوم از هفت سینی که سر میز بود یکم برداشتم و گذاشتم تو دستای آدم برفی
فقط مونده بود سبزه
که ظرفش بزرگ بود و نمیشد تو دستاش بذارم البته دیگه جا نداشت تو دستش!!!
چشمتون زوز بد نبینه با قیچی افتادم به جون سبزه ی بیچاره و حسابی ازش چیدم و ریختم رو سر برفی
مامانم وقتی متوجه شد نزدیک سال تحویل بود و بخاطر همین دعوام نکرد
اما سبزه مون کچل شده بود دیگه
اون سال یه عالمه عیدی خوب از خانوادم گرفتم که هنوز تک تکشون یادمه و دارمشون
---------------------
ببخشید که طولانی شد

ترنج شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:23 http://toranj62.persianblog.ir/

منم دقیقا دیروز همینو به مامانم گفتنم
گفتم انگار هوای عیده اما اونها گفتن خیالاتی شدم و هیچ ربطی هم به عید نداشته اما واقعا حال و هوا بهاری و عیدیه مگه نه؟
خاطره من از عید بر میگرده به دوسال پیش موقع سال تحویل اولین عید با شوشویی اونم بدون هیچ برنامه ریزی یهو همه چیز جور شد و ما سال تحویل توی حافظیه بودیم و خیلی برای من جالب بود همه حافظ میخوندن و شادی میکردن ووقتی توپ سال تحویل به صدا در اومد همه هی میپریدن بغل همیدیگه و بعلهههههههههههه
اقا ما هم هی به شوشویی مینگریستیم اما شوشوخانمون اصلا توی این باغا نبود منم پریدم تا قبل از اینکه شوشویی بگه وا اینکارا چیه ماچش کردم و حسابی جالبناک بود دیگه خیلی خیلی خیلی خوش گذشت جای همه خالی....

پرند شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:23 http://ghalamesabz2.wordpress.com

من عید رو دوست ندارم اصلاً!
هم به خاطر خونه‌تکونی لعنتی که متنفرم ازش!
هم بخاطر شلوغی‌ و دوندگی و خرید قبلش!
و هم بخاطر مهمونی‌های زورکی و اجباری و سالی یه باریش!
هر سال دم عید که می‌شه آرزو می‌کردم یه جادوگری چیزی بودم این عصای جادوییمو حرکت می‌دادم و از اول اسفند سوئیچ می‌شد روی 14 فروردین!

میتونم بگم من تمام خاطرات عیدم احساساتیه!!!
چند سال پیش که مسافرتای عید رو شروع کردیم سال ۸۱ با خانواده مامانم همیشه دور همیم!!
معمولا اصفهان میشدیم لحظه های تحویل رو!!
همه آماده میشدیم واسه لحظه تحویل سال...
مامانم سمنو همیشه کنارش بود شوهر خاله ام سکه هاشو میاورد و رادیو رو آماده میکرد.
دختر داییم ساعت میذاشت. یه آینه میذاشتیم و سیب و سماق و سرکه همه چی...
داییم که عاشق ماهی قرمزه میرفت از هر جا بود پیدا میکرد که سر سفره هفت سین مون باشه.
همه لباسای تازه میپوشیدیم و منتظر میشدیم من عاشق این دور همی بودم...
و شمارش معکوس...
سکوت مطلق...
لحظه تحویل همه به هم عید و تبریک میگفتن و همدیگرو بغل میکردن. بزرگترا عیدی میدادن از قبل آماده میکردن عیدی های بچه ها رو...
دلم تنگه برای اون روزا به امید خدا مثله سالهای پیش باز هم در کنار همیم...

فرزانه شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:28 http://www.boloure-roya.blogfa.com

آقا معمولا من هم زود بوی عید رو حس میکنم. ولی امسال مثل این که بی احساس شدم:))
سالی که تهران موشک باران میشد رو هیچ وقت یادم نمیره. معمولا پدر گرامی هیچ وقت ما رو عید نمی فرستاد شمال پیش مادر بزرگ و پدر بزرگم و فقط سالی یه بار تابستون ها می رفتیم. ولی اون سال توفیق اجباری شد که از دست موشک باران در بریم. با چه بدبختی بلیط اتوبوس گیر آوردیم و رفتیم. بعدشم ماسوله دبیرستان نداشت منم که از اوضاع تهران خبری نداشتم میگفتم امسال که رد میشم سال دیگه دوباره باید از اول بخونم. ولی بعد که اومدم تهران دیدم نخیر هر چی خوندیم همون ها رو امتحان می گیرین و بقیه اش هم میمونه برای شهریور. ولی اون دو ماهی که شمال بودیم از بهترین روزهای زندگیم بود. روزهایی که دیگه تکرار نشدن. کاش پدر بزرگ و مادربزرگم هنوز زنده بودن. تا حالا آدمهای به اون نازنینی تو عمرم ندیم. بگذریم. من در هر شرایطی تا حالااز عید استقبال کردم حتی سالهایی که نه خبری از لباس نو بود و نه کفش و کلا از هیچ چیزی خبری نبود. (روحیه رو دارین چقدر بالاست:)) ) حالا این عیدا اگه برای من آب نداره برای بقیه که نون داره:))

پرند شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:28 http://ghalamesabz2.wordpress.com

اولین خاطره‌ای هم که از لحظه‌ی سال تحویل یادم افتاد پارسال بود که اصلاً خوب نیست و خیلی هم تلخ و زهرماریه!
اونم این‌که زل زده بودم به شمع‌های سبز سر سفره و تخم‌مرغی که به شکل یه اغتشاشگر تزئینش کرده بودم و به محض تحویل شدن سال آن‌چنین بغض هشتاد و هشتی خفه‌کننده‌ای بیخ گلوم رو گرفته بود که اومدم تو اتاق تا اشک‌هامو کسی نبینه و زهرمارش نشه!

کیامهر شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:56

دم همگی گرم
یکی نیست بگه بیکاری مگه ؟
حالا من اینا رو چه جوری تایپ کنم ؟
شوخی کردم
دمتون گرم

م . ح . م . د شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 14:05 http://baghema.blogsky.com/

من الان تازه رسیدم خونه بابابزرگ ... میشه برم بخوابم 2 ، 3 ساعت بعد بیام بگمممممممم ؟!

نیما شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 14:07 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

بازهم من و ممد باهم !

نیما شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 14:16 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

نزدیک پنج سال پیش بود که تصمیم گرفتم برای اولین سال ، لحظه ی سال تحویل رو تویه حرم باشم ! آخه مادربزرگ خدابیامرزم بهم گفته بود که وقتی مرد سال تحویلی حرم باشه و بیاد خونه با خودش رزق و روزی و محبت میاره . منم با شوق و ذوق پاشدم و رفتم حرم . با دوست صمیمیم افشین ( چند پست قبلتر بهت معرفیش کردم ) رفتیم و کلی هم خندیدیم . خیلی شلوغ بود و ملت هم خیلی با ذوق و شوق داشتند میرفتند سمت حرم . رفتم و سعی کردم که نزدیک تر بشم به حرم ولی انگار درهای ورودی رو بسته بودند و ملت دور و ور حرم واستاده بودند . کیا لحظه ی سال تحویل نزدیک تر میشد که یه دفعه دیدم صدای دعوا میاد . انگار یکی میخواسته کیف یه دختره رو بزنه که یه فردین نامی پیدا شده و پسره رو گرفته بود به باد فحش و کتک ! واقعا دلم سوخت واسش . کارش صد در صد اشتباه بود اما اینکه بیاد حرم و دزدی کنه دیگه آخرش بود . به هرحال همه واستاده بودند و نگاه میکردند که من و افشین ، تریپ پهلوون خلیل برداشتیم و گفتیم ولش کن بابا . بعد از اینکه طرف رو ول کرد و یارو رفت ، همه چیز آروم شد و سال تحویل شد . اصولا بعد از اینکه سال تخویل میشه همه ی ملت برمیگردن سمت خونه هاشون ! آخه یه آقای خوش صدایی میاد حرف میزنه که ملت ازش خوششون نمیاد !
تویه راه برگشتن به خونه آفشین فهمید که کیف پولش گم شده . نکته ی جالبش این بود که پولی تویه کیفش نداشت و میخواست که عیدی هاشو بذاره داخلش . هیچ وقت نفهمیدیم که اون پسره کیفشو زد یا نه اما فهمیدم که با رفتن به حرم علاوه بر آوردن روزی به خونه ی خودمون ، میتونم به خونه ی دیگران هم روزی ببرم !

وانیا شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 14:25 http://vaniya1859.persianblog.ir

3یا 4 سال پیش وروجک ما خواهرزادم هنوز کوچیک بود ماهم مثه بچه ها ذوقی لباس نو پوشیدیم و آماده سال تحویل شد و رفتیم بالاسرش ماچش کنیم و بعد بزنیم بیرون به دید و بازید که امیرخان لطف فرمودن از بالا تا پایین بنده رو مستفیز کردن و عیدی خالشونو دادن و ما بوی شاش علیظ همراه یا شربت اهن گرفتیم و مجبور شدیم لباس کهنه بپوشیم

مامانگار شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 14:26

ااااای وااااای...جناب باستانی گرامی...
...اینطوری که آدم هول میکنه !!....
...فکرمیکنیم عیدداره میاد و ما هنوووووز خیییییلی کارا داریمممم !!!!!...
...از طرفی..زمستون هم ناراحت میشه که به این زودی فراموشش میکنیم...و تو فکر بهار میریم...!!

وروجک شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 14:42 http://jighestan.blogfa.com

بوی عید اومد وقتی پستتو خوندم
خاطره که زیاده حس گفتنش نیست
من خیلی زرنگ باشم میرم درسمو می خونم

آناهیتا شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 14:42 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

من یک خاطره ی خیلی کوفت از عید دارم

عید سال 78مامانم بخاطر کمر درد استراحت مطلق یک ماهه بود.سفره ی هفت سین کچل ما ( چون سبزه نداشت!) پای تخت مامان بود.هیچ کس بغل دستیشو ماچ نکرد! برای اولین بار بابایی موقع سال تحویل شوخی نکرد.فال حافظ نگرفت. برای اولین بار بهمون عیدی نداد! همه غصه دار بودیم. عید دیدنی نرفتیم.همه چی تلخ بود.اون موقع ها مثل الان مخم شیش و هشت می زد! فکر می کردم مامانم دیگه از روی تخت بلند نمیشه! عید78بوی مرگ و مزه ی زهر مار میداد!

کیامهر شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 14:49

مرسی مامانگار و آناهیتا و باقی دوستان
ووووری دقت کردی تو فقط موقع بازی پیدات میشه؟

افروز شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 15:13 http://apoji.persianblog.ir

سلام برادر خوبی؟آخر هفته را که ترکوندی انشالا کل هفته ات هم بخیر و خوشی بگذره والا چیزی که از لحظه تحویل سال یادمه مزاره البته تا چند سال پیش...
خانواده ما تا چند سال پیش فکر می کردند لحظه تحویل سال مناسبترین زمان برای به یاد آوردن رفتگانه یادمه بچه بودیم به زور بیدارمون میکردند که الان سال تحویل میشه پاشین برین سر مزار یه گلدان از اون گل بنفشها می خریدن با سبزه عید می رفتیم سر مزار مادربزرگ خدا بیامرزم ... بعدها پدربزرگهای خدابیامرزم هم بهشون اضافه شدند از لحظه تحویل سال اشک گوشه چشم بابا را یادمه و گریه های بی صدای مامان را هیچوقت دوست نداشتم این لحظه را ....
تا حدودا 5 سال پیش که کم کم بچه ها بزرگ شدند و صدای اعتراضشون بلند شد که بیاین همین زنده ها را دریابید رفتگان هم شادتر میشن به خدا
این شد که الان چند ساله لحظه سال تحویل خونه خودمون کنار مامان و بابا و داداشها و اخیرا علیرضا یه سفره میندازیم و همه می شینیم دورش بابا قران میخونه و مامان با وسواس به سفره هفت سینش میرسه

خاطره ی من : یه بار نزدیکای عید بود...همه دور سفره هفت سین نشیته بودیم که ییهو....سال تحویل شد!
اقا من میگم برای بازی صوتی شب عید هم از الان اعلام اماده باش بدین....

نینا شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 15:26

بیخود من هنوز تولدم نشده تو هی عید عید میکنیا

ما(ریحانه) شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 15:26 http://ghahvespreso.persianblog.ir

سلام. یعنی چشمام درست می بینه آیا.. این جا ادامه مطلب نداره آیا؟

افروز شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 15:43

راستی کیامهر یادته چند سال پیش موقع تحویل سال یه آهنگ قشنگی میزدن دی ری دی دی ری دی (؟) چرا چند ساله دیگه نمی زنن یه سری آدم مزخرف مثل احسان علیخانی میریزن جلو دوربین میگن عید شد تموم

کیامهر شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 15:48

راس میگی افروز
این خودش شده معضل
ولی خب دیدن احسان علیخانی بهتره از بعضی چیزا
باز یه بر و رویی دارن
قبول داری که بر و رو از ریش و پشم بهتره نه ؟

دندانپزشک فهیم شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 16:13 http://1ddsfahim.wordpress.com

سلام کیا
هرچی زور زدم واسه پست دور همنشینی های کرگدنی کامنت بذارم که نتونستم. و حالا اینجا کامنتم رو می ذارم.
از این دورهمنشینیتون عکس نگرفتی که اینجا بذاری تا چشممون به دیدنت روشن بشه.
در مورد تحویل سال هم بگم که اصولا ما متاسفانه از این مراسمات سال تحویل و اینا نداریم.

شلغم شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 17:00 http://1shalgham.wordpress.com

بشینم فکر کنم ببینم
چه خاطره ای دارم

کورش تمدن شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 17:02 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
زود باش عید رو بیار
با این وصف حال عید من شدیدا هوس عید کردم
امسال عید باید یه شب بیایی کنار خودم بخوابی ببینم چجوریه از پست قبلی دلمون آب افتاد
خاطرات رو از روش کپی پیست استفاده کن
واسه اینکه کارت سبک تر بشه من خاطره نمیگم

مرجان شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 17:21 http://baronbano.blogfa.com

عید
همیشه وقتی اسم عید می یاد یاد چیزایی می افتم که دیگه نیستند ....
بوی عیدی فرهاد و خونه ی مامان بزرگ و عیدی های صد تومانی نو و ...
....
چه بغضی آورد واسم این پست !

کودک فهیم شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 17:38 http://www.the-nox.blogfa.com

آره دقیقا...من هم این چند روز دارم به مامانم هی میگم که چقدر حال و هوای عید رو دارم...به طرز عجیبی دوست دارم این حال و هوا رو...همیشه باهاش خاطره داشتم و دارم.به نظرم حتی حال و هوای قبل از عید خیلی شیرین تر از سال تحویل به بعده..چون وقتی عید در حال تموم شدنه و مثلا نزدیک سیزده به در هست دل آدم خیلی میگیره...در کل من هم عاشق عیدم...خیلی خیلی خیلی زیاد...

رها شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 18:04 http://pastils.blogfa.com

سلام..!

آقا عیدتوون مبارک !!!
صد سال به این سال ها...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد