ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دقیقاْ ۵۰ روز مونده تا پایان سال
شاید برای صحبت کردن درمورد عید و سال تحویل یک مقدار زود باشه
ولی امروز بدجور دلم هوای عید کرده
چهل روز دیگه هر صفحه وبلاگی رو که باز کنید می بینید یک ربطی به عید داره
چه عیب داره خب ؟ من همین الان دلم عید می خواد
عید دیدنی ٬مهمون بازی٬ آجیل ٬عیدی ٬ خواب تا لنگ ظهر ٬ سبزی پلو ماهی شب عید
البته می دونم بعضی ها مثل شب یلدا هیچ حسی به عید ندارند و حتی ممکنه خوششون نیاد
ولی من عین بچگی هام عاشق عید هستم هنوز .
امشب میخوام در مورد لحظه عجیب سال تحویل بنویسم ...
توجه کنید !!!
در مورد عید نه ها
در مورد لحظه سال تحویل ...
می خوام هرچی خاطره بد و خوب و تلخ و شیرین از لحظه سال تحویل دارم براتون تعریف کنم .
گفتم زودتر خبرتون کنم تا اگه شما هم خاطره ای از لحظه سال تحویل دارید تو کامنتها بنویسید
تا به اسم خودتون ثبتش کنیم توی پست
اصلا شاید به بامزه ترین و تلخ ترین خاطره جایزه هم دادیم
خدا رو چه دیدید ؟؟؟
سلام .
باز یه ابتکار تازه از علمدار خوش ذوق بلاگستان .
اونوقت این خاطره هارو جمع میکنی شب سال تحویل رونمایی می کنی ؟ (آیکون عاطی ایده آفرین)
نمیشه ما حالا بگیم ؟؟؟ آخه دلمون کوچیکه
اول !!!!!!!!!!!!1
گر شانس داشتیم که اسممون نیما نبود !
خب کیامهر خان ، من هم کلی با عید حال میکنم ! ایشالا این مخ ذغالی رو راه میندازم و خاطراتی که داشتم رو واست مینویسم عزیز دل !
برای اولین بار اینجا اول شدم یعنی ؟
یعنی ضایع کردن من ، عاطی بانو ما رو کوبیدی تویه دیوار !
آقا بوخودا ما قصد پا تو کفش بزرگان کردن رو نداشتیم
سلام.. من سال تحویل ۱۳۸۹ یک خاطه خیلی بامزه دارم برات مینویسم سر فرصت!!! خیلی جالبه .. خوشمان آمد
این حس منم هست..عید میخوام
بنویسید همین الان
می خوام همین امشب بنویسم پست رو
ربطی به عید و اینا نداره
بازی هم نیست
همینطوری یهو به فکرم رسید
عاطی جان همین الان بنویس آبجی
همیشه موقع سال تحویل اشکم در میومد و میاد نمیدونم چرا ؟ ولی اون حال رو دوست دارم.
یادمه دوست داشتیم سر سال تحویل همیشه لباس نو تنمون باشه . یه سال سال تحویل ساعت ۳ و خورده نصف شب بود اون سال مامانم خودش میخواست لباسمو بدوزه . ولی یه اتفاقایی شد که نتونست و تا عصر روز آخر اسفند اصلا خونه نبود چه برسه وقت لباس دوختن داشته باشه . وقتی عصر اومد خونه هم از اومدنش خوشحال بودم هم ازش ناراحت بودم که چرا به قولش عمل نکرده و هم بهش حق میدادم خوب نشد دیگه . مامانم یکی دو ساعت استراحت کرد بعدش اومد در گوش من که یه گوشه کز کرده بودم گفت : میای با هم لباستو تا سال تحویل آماده کنیم . باورم نمیشد . حال منو تصور کن تو اون سن و تو اون شرایط . انقدر بغلش کردم و بوسش کردم که نگو . تا ساعت ۲و خورده نصف شب که یه بلوز دامن صورتی ساتن خوشگل آماده شد . تمام این ساعتا جفت مامانم کنار چرخ خیاطی نشستم و زل زدم به سوزنش که بالا پایین میرفت و بعضی کارا رو هم مامانم میداد من انجام بدم و مثلا ذوق کنم که کمکش می کنم . هیچقت اونشب از یادم نمیره و اون لباس رو خیلی دوست داشتم خیلییییییییییییی .
مامانی خیلی دوست دارم بینهایت .
هوممم...عید...من عید رو دوست دارم...هیچ اتفاق خوب خاصی تو ذهنم های لایت نشده تا الان که دارم فکر میکنم...باید ذهنمو زیر و رو کنم...ایده ی باحالیه...خوبیش اینه که الان میخوای بنویسی..حال و هوای عید رو ۵۰ روز جلو میندازی...خیلی محشره
سلام ظهر شنبه تون بخیر و خوشی..
ممنون که انقد به فکر محسن باقرلو هستین..
در مورد لحظه ی تحویل سال منم دقیا حس عاطی بهم دست میده.."همیشه موقع سال تحویل اشکم در میومد و میاد نمیدونم چرا ؟ ولی اون حال رو دوست دارم..."
واقعا نمی دونم چرا بغض می کنم..
مرسی عاطی خیلی خوب بود
حتما مینویسمش
سلام عرض شدمجددن.
منم مث تو عاشق عید و خریدو مهمونی و همه ی این نوستالژی های خوشجیل و موشجیلم و عمررررن نمیخوام تیریپ آه و فقان بر دارم که من از این جنگولک بازیا خوشم نمیادو اینا چون از اومدن عید خیلی خوشحال میشم.
دمت گرم
حالا یه خاطره بگو هیشکی
سلام
عید سال ... نمی دونم چه سالی بود . سال تحویل اما عصر بود .
موقع تحویل سال من و آبجی کوچیکه و بابا کنار سفره نشسته بودیم و منتظر .مامان تو آشپزخونه بود هنوز نمی دونم چی شد که ...
خب میدونین ... سفره چسبید به سقف !
ماهیا رو فرش داشتن جون میدادن
. مامان و ابجی کوچیکه تو آشپزخونه . بابام تو حیاط و من تو اتاق دربسته ام روی تخت با چشای چسبیده به سقف .
و سال تحویل شد !
عید...بچه بودیم شاید بیشتر باهاش حال میکردیم..شاید به خاطر لباس نو و اسکناسای ده تومنی و بیست تومنی بود که از لای قرآن عیدی میگرفتیم و چه ذوقی هم میکردیم براش...بچه بودیم و زلال و آبی و پاک...
خاطره...شاید شیرین ترین خاطره ام برای نوروز ۸۶ بود..که دقایقی بعد از سال تحویل یکی اولین لگد کوچولوش رو حواله شکمم کرد..که تمام وجودم شد شوق و تمام صورتم شد اشک..
ممنون کیامهر..
سلام....
خوب شما بنویس حالا ما هم یه کاریش میکنیم!!!
باور کن هیچی به ذهنم نمیاد!!!
اتفاقات خاصی نیفتاده سال تحویله دیگه منم عید رو خیلی دوست دارم هم مهمونیاشو هم مسافرتاشو!!!
ما که اکثرن مسافرت بودیم و دور هم سفره هفتسین میچیدیم و خوش میگذروندیم صفای خاصی داشت من که عاشق لحظه تحویل سالم!!
دادا یه کم زود نیس
اخه میترسم تمام حسامونو خرج کنیم واسه اون ده روز هیچی نمونه اااا
واااااااااااای با این پست رعشه افتاد به جونم کیامهر!!
میدونی از چی؟؟
از این خونهتکونی لعنتی!
اصلاً از آخرین روز خونهتکونی هر سال من عزادار اول اسفند سال بعدم!!
بابا همین دیروز بود این خونه رو تکوندیم که!
کی یک سال شد آخه؟؟
سلام
به به مثل همیشه یه ایده ی خلاقانه
واما خاطره ی من
------------------------
عید سال ۸۰ بود انگار
برف می اومد
من و برادر بزرگم آدم برفی درست کردیم
ومن میخواستم سال تحویل رو کنار برفی (همون آدم برفیه) باشم ولی مامانم اجازه نداد
منم از هر کدوم از هفت سینی که سر میز بود یکم برداشتم و گذاشتم تو دستای آدم برفی
فقط مونده بود سبزه
که ظرفش بزرگ بود و نمیشد تو دستاش بذارم البته دیگه جا نداشت تو دستش!!!
چشمتون زوز بد نبینه با قیچی افتادم به جون سبزه ی بیچاره و حسابی ازش چیدم و ریختم رو سر برفی
مامانم وقتی متوجه شد نزدیک سال تحویل بود و بخاطر همین دعوام نکرد
اما سبزه مون کچل شده بود دیگه
اون سال یه عالمه عیدی خوب از خانوادم گرفتم که هنوز تک تکشون یادمه و دارمشون
---------------------
ببخشید که طولانی شد
منم دقیقا دیروز همینو به مامانم گفتنم
گفتم انگار هوای عیده اما اونها گفتن خیالاتی شدم و هیچ ربطی هم به عید نداشته اما واقعا حال و هوا بهاری و عیدیه مگه نه؟
خاطره من از عید بر میگرده به دوسال پیش موقع سال تحویل اولین عید با شوشویی اونم بدون هیچ برنامه ریزی یهو همه چیز جور شد و ما سال تحویل توی حافظیه بودیم و خیلی برای من جالب بود همه حافظ میخوندن و شادی میکردن ووقتی توپ سال تحویل به صدا در اومد همه هی میپریدن بغل همیدیگه و بعلهههههههههههه
اقا ما هم هی به شوشویی مینگریستیم اما شوشوخانمون اصلا توی این باغا نبود منم پریدم تا قبل از اینکه شوشویی بگه وا اینکارا چیه ماچش کردم و حسابی جالبناک بود دیگه خیلی خیلی خیلی خوش گذشت جای همه خالی....
من عید رو دوست ندارم اصلاً!
هم به خاطر خونهتکونی لعنتی که متنفرم ازش!
هم بخاطر شلوغی و دوندگی و خرید قبلش!
و هم بخاطر مهمونیهای زورکی و اجباری و سالی یه باریش!
هر سال دم عید که میشه آرزو میکردم یه جادوگری چیزی بودم این عصای جادوییمو حرکت میدادم و از اول اسفند سوئیچ میشد روی 14 فروردین!
میتونم بگم من تمام خاطرات عیدم احساساتیه!!!
چند سال پیش که مسافرتای عید رو شروع کردیم سال ۸۱ با خانواده مامانم همیشه دور همیم!!
معمولا اصفهان میشدیم لحظه های تحویل رو!!
همه آماده میشدیم واسه لحظه تحویل سال...
مامانم سمنو همیشه کنارش بود شوهر خاله ام سکه هاشو میاورد و رادیو رو آماده میکرد.
دختر داییم ساعت میذاشت. یه آینه میذاشتیم و سیب و سماق و سرکه همه چی...
داییم که عاشق ماهی قرمزه میرفت از هر جا بود پیدا میکرد که سر سفره هفت سین مون باشه.
همه لباسای تازه میپوشیدیم و منتظر میشدیم من عاشق این دور همی بودم...
و شمارش معکوس...
سکوت مطلق...
لحظه تحویل همه به هم عید و تبریک میگفتن و همدیگرو بغل میکردن. بزرگترا عیدی میدادن از قبل آماده میکردن عیدی های بچه ها رو...
دلم تنگه برای اون روزا به امید خدا مثله سالهای پیش باز هم در کنار همیم...
آقا معمولا من هم زود بوی عید رو حس میکنم. ولی امسال مثل این که بی احساس شدم:))
سالی که تهران موشک باران میشد رو هیچ وقت یادم نمیره. معمولا پدر گرامی هیچ وقت ما رو عید نمی فرستاد شمال پیش مادر بزرگ و پدر بزرگم و فقط سالی یه بار تابستون ها می رفتیم. ولی اون سال توفیق اجباری شد که از دست موشک باران در بریم. با چه بدبختی بلیط اتوبوس گیر آوردیم و رفتیم. بعدشم ماسوله دبیرستان نداشت منم که از اوضاع تهران خبری نداشتم میگفتم امسال که رد میشم سال دیگه دوباره باید از اول بخونم. ولی بعد که اومدم تهران دیدم نخیر هر چی خوندیم همون ها رو امتحان می گیرین و بقیه اش هم میمونه برای شهریور. ولی اون دو ماهی که شمال بودیم از بهترین روزهای زندگیم بود. روزهایی که دیگه تکرار نشدن. کاش پدر بزرگ و مادربزرگم هنوز زنده بودن. تا حالا آدمهای به اون نازنینی تو عمرم ندیم. بگذریم. من در هر شرایطی تا حالااز عید استقبال کردم حتی سالهایی که نه خبری از لباس نو بود و نه کفش و کلا از هیچ چیزی خبری نبود. (روحیه رو دارین چقدر بالاست:)) ) حالا این عیدا اگه برای من آب نداره برای بقیه که نون داره:))
اولین خاطرهای هم که از لحظهی سال تحویل یادم افتاد پارسال بود که اصلاً خوب نیست و خیلی هم تلخ و زهرماریه!
اونم اینکه زل زده بودم به شمعهای سبز سر سفره و تخممرغی که به شکل یه اغتشاشگر تزئینش کرده بودم و به محض تحویل شدن سال آنچنین بغض هشتاد و هشتی خفهکنندهای بیخ گلوم رو گرفته بود که اومدم تو اتاق تا اشکهامو کسی نبینه و زهرمارش نشه!
دم همگی گرم
یکی نیست بگه بیکاری مگه ؟
حالا من اینا رو چه جوری تایپ کنم ؟
شوخی کردم
دمتون گرم
من الان تازه رسیدم خونه بابابزرگ ... میشه برم بخوابم 2 ، 3 ساعت بعد بیام بگمممممممم ؟!
بازهم من و ممد باهم !
نزدیک پنج سال پیش بود که تصمیم گرفتم برای اولین سال ، لحظه ی سال تحویل رو تویه حرم باشم ! آخه مادربزرگ خدابیامرزم بهم گفته بود که وقتی مرد سال تحویلی حرم باشه و بیاد خونه با خودش رزق و روزی و محبت میاره . منم با شوق و ذوق پاشدم و رفتم حرم . با دوست صمیمیم افشین ( چند پست قبلتر بهت معرفیش کردم ) رفتیم و کلی هم خندیدیم . خیلی شلوغ بود و ملت هم خیلی با ذوق و شوق داشتند میرفتند سمت حرم . رفتم و سعی کردم که نزدیک تر بشم به حرم ولی انگار درهای ورودی رو بسته بودند و ملت دور و ور حرم واستاده بودند . کیا لحظه ی سال تحویل نزدیک تر میشد که یه دفعه دیدم صدای دعوا میاد . انگار یکی میخواسته کیف یه دختره رو بزنه که یه فردین نامی پیدا شده و پسره رو گرفته بود به باد فحش و کتک ! واقعا دلم سوخت واسش . کارش صد در صد اشتباه بود اما اینکه بیاد حرم و دزدی کنه دیگه آخرش بود . به هرحال همه واستاده بودند و نگاه میکردند که من و افشین ، تریپ پهلوون خلیل برداشتیم و گفتیم ولش کن بابا . بعد از اینکه طرف رو ول کرد و یارو رفت ، همه چیز آروم شد و سال تحویل شد . اصولا بعد از اینکه سال تخویل میشه همه ی ملت برمیگردن سمت خونه هاشون ! آخه یه آقای خوش صدایی میاد حرف میزنه که ملت ازش خوششون نمیاد !
تویه راه برگشتن به خونه آفشین فهمید که کیف پولش گم شده . نکته ی جالبش این بود که پولی تویه کیفش نداشت و میخواست که عیدی هاشو بذاره داخلش . هیچ وقت نفهمیدیم که اون پسره کیفشو زد یا نه اما فهمیدم که با رفتن به حرم علاوه بر آوردن روزی به خونه ی خودمون ، میتونم به خونه ی دیگران هم روزی ببرم !
3یا 4 سال پیش وروجک ما خواهرزادم هنوز کوچیک بود ماهم مثه بچه ها ذوقی لباس نو پوشیدیم و آماده سال تحویل شد و رفتیم بالاسرش ماچش کنیم و بعد بزنیم بیرون به دید و بازید که امیرخان لطف فرمودن از بالا تا پایین بنده رو مستفیز کردن و عیدی خالشونو دادن و ما بوی شاش علیظ همراه یا شربت اهن گرفتیم و مجبور شدیم لباس کهنه بپوشیم
ااااای وااااای...جناب باستانی گرامی...
...اینطوری که آدم هول میکنه !!....
...فکرمیکنیم عیدداره میاد و ما هنوووووز خیییییلی کارا داریمممم !!!!!...
...از طرفی..زمستون هم ناراحت میشه که به این زودی فراموشش میکنیم...و تو فکر بهار میریم...!!
بوی عید اومد وقتی پستتو خوندم
خاطره که زیاده حس گفتنش نیست
من خیلی زرنگ باشم میرم درسمو می خونم
من یک خاطره ی خیلی کوفت از عید دارم
عید سال 78مامانم بخاطر کمر درد استراحت مطلق یک ماهه بود.سفره ی هفت سین کچل ما ( چون سبزه نداشت!) پای تخت مامان بود.هیچ کس بغل دستیشو ماچ نکرد! برای اولین بار بابایی موقع سال تحویل شوخی نکرد.فال حافظ نگرفت. برای اولین بار بهمون عیدی نداد! همه غصه دار بودیم. عید دیدنی نرفتیم.همه چی تلخ بود.اون موقع ها مثل الان مخم شیش و هشت می زد! فکر می کردم مامانم دیگه از روی تخت بلند نمیشه! عید78بوی مرگ و مزه ی زهر مار میداد!
مرسی مامانگار و آناهیتا و باقی دوستان
ووووری دقت کردی تو فقط موقع بازی پیدات میشه؟
سلام برادر خوبی؟آخر هفته را که ترکوندی انشالا کل هفته ات هم بخیر و خوشی بگذره والا چیزی که از لحظه تحویل سال یادمه مزاره البته تا چند سال پیش...
خانواده ما تا چند سال پیش فکر می کردند لحظه تحویل سال مناسبترین زمان برای به یاد آوردن رفتگانه یادمه بچه بودیم به زور بیدارمون میکردند که الان سال تحویل میشه پاشین برین سر مزار یه گلدان از اون گل بنفشها می خریدن با سبزه عید می رفتیم سر مزار مادربزرگ خدا بیامرزم ... بعدها پدربزرگهای خدابیامرزم هم بهشون اضافه شدند از لحظه تحویل سال اشک گوشه چشم بابا را یادمه و گریه های بی صدای مامان را هیچوقت دوست نداشتم این لحظه را ....
تا حدودا 5 سال پیش که کم کم بچه ها بزرگ شدند و صدای اعتراضشون بلند شد که بیاین همین زنده ها را دریابید رفتگان هم شادتر میشن به خدا
این شد که الان چند ساله لحظه سال تحویل خونه خودمون کنار مامان و بابا و داداشها و اخیرا علیرضا یه سفره میندازیم و همه می شینیم دورش بابا قران میخونه و مامان با وسواس به سفره هفت سینش میرسه
خاطره ی من : یه بار نزدیکای عید بود...همه دور سفره هفت سین نشیته بودیم که ییهو....سال تحویل شد!
اقا من میگم برای بازی صوتی شب عید هم از الان اعلام اماده باش بدین....
بیخود من هنوز تولدم نشده تو هی عید عید میکنیا
سلام. یعنی چشمام درست می بینه آیا.. این جا ادامه مطلب نداره آیا؟
راستی کیامهر یادته چند سال پیش موقع تحویل سال یه آهنگ قشنگی میزدن دی ری دی دی ری دی (؟) چرا چند ساله دیگه نمی زنن یه سری آدم مزخرف مثل احسان علیخانی میریزن جلو دوربین میگن عید شد تموم
راس میگی افروز
این خودش شده معضل
ولی خب دیدن احسان علیخانی بهتره از بعضی چیزا
باز یه بر و رویی دارن
قبول داری که بر و رو از ریش و پشم بهتره نه ؟
سلام کیا
هرچی زور زدم واسه پست دور همنشینی های کرگدنی کامنت بذارم که نتونستم. و حالا اینجا کامنتم رو می ذارم.
از این دورهمنشینیتون عکس نگرفتی که اینجا بذاری تا چشممون به دیدنت روشن بشه.
در مورد تحویل سال هم بگم که اصولا ما متاسفانه از این مراسمات سال تحویل و اینا نداریم.
بشینم فکر کنم ببینم
چه خاطره ای دارم
سلام
زود باش عید رو بیار
با این وصف حال عید من شدیدا هوس عید کردم
امسال عید باید یه شب بیایی کنار خودم بخوابی ببینم چجوریه از پست قبلی دلمون آب افتاد
خاطرات رو از روش کپی پیست استفاده کن
واسه اینکه کارت سبک تر بشه من خاطره نمیگم
عید
همیشه وقتی اسم عید می یاد یاد چیزایی می افتم که دیگه نیستند ....
بوی عیدی فرهاد و خونه ی مامان بزرگ و عیدی های صد تومانی نو و ...
....
چه بغضی آورد واسم این پست !
آره دقیقا...من هم این چند روز دارم به مامانم هی میگم که چقدر حال و هوای عید رو دارم...به طرز عجیبی دوست دارم این حال و هوا رو...همیشه باهاش خاطره داشتم و دارم.به نظرم حتی حال و هوای قبل از عید خیلی شیرین تر از سال تحویل به بعده..چون وقتی عید در حال تموم شدنه و مثلا نزدیک سیزده به در هست دل آدم خیلی میگیره...در کل من هم عاشق عیدم...خیلی خیلی خیلی زیاد...
سلام..!
آقا عیدتوون مبارک !!!
صد سال به این سال ها...!