جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

کودک درونت را محکم بغل کن

ز ندگی هایمان عجیب شده اینروزها 

هرکس به اندازه خودش و شاید بیشتر از سهم خودش مشکل و مصیبت دارد  

آنچنان خودمان را توی زندگی آدم بزرگها غرق کرده ایم که یکروز چشم باز می کنیم و می بینیم  

آآآآآآآآه من چقدر بزرگ شده ام ؟ 

من کی انقدر بزرگ شدم ؟ 

 

 

 

 

پیش خودت فکر می کنی که وقتی بچه بودیم این همه چیز جور واجور دور و برمان نبود  

این چیزهایی که یکروز آرزو بودند و الان راحت و ساده از کنارشان می گذریم را نداشتیم 

اما خیلی خوشجال تر بودیم .

یکروز آرزوی سوار شدن این ماشین را داشتم اما حالا پشت فرمانش می نشینم بی هیچ لذتی

یکروز حسرت دیدن این گوشی موبایل را داشتم اما حالا دستم می گیرم و نگاهش هم نمی کنم 

یکروز رویایم رفتن و نشستن پشت یکی از این میزها بود اما حالا این شغل٬ حالم را بهم می زند  

چرا زندگی هایمان راحت تر شده  اما بهتر نه ؟!!!

 

زندگی ما آدمها یک چیزی کم دارد اینروزها  

جای یک چیزی بدجوری خالیست ... 

شاید سادگی و بی خیالی کودکانه 

 

نگاه کنید به بازی بچه ها  وقتی گرم بازی می شوند

برایشان مهم نیست بابای کدامشان چه کاره است  

خانه کدامشان کجاست 

خوراکی کدامشان خوشمزه تر است  

لباس کدامشان گران تر است

هیچ چیز مهم نیست جز خود بازی 

و مساله ما هم همین است 

ما کودک های درونمان را سالهاست گم کرده ایم و دیگر با آنها بازی نمی کنیم 

حتی نگاهشان هم نمی کنیم

ولی همین که تلنگری می خوریم و یک لحظه از جلوی چشممان رد می شوند  

داغ دلمان تازه می شود ...

  

وقتی کشیدن نقاشی تمام شد ٬ حس خوبی داشتم عین بچگی  

همان سرخوشی و بی خیالی 

لبخند از روی لبم پاک نمی شد 

هی نقاشی را نگاه می کردم و می خندیدم  سرخوش ٬ بی خیااااال  

طعم خوش این حس را شاید شما هم چشیده باشید بعد از نقاشی 

حتی شاید شمایی که نقاشی ها را تماشا کردید هم تجربه اش کرده باشید  

و براستی چرا ؟ 

چرا ما انقدر از آن پاکی و سادگی دور شده ایم ؟  

چرا کودک بودن را از زندگی هایمان خط زدیم و فراموش کرده ایم؟ 

چرا با یاد آوری این چیزها دلمان می لرزد و چشممان تر می شود ؟  

چرا انقدر اینجوری شده ایم عین آدم بزرگها ؟  

 

چه عیب دارد گاهی وقتی دور هم جمع شدیم قایم موشک بازی کنیم ؟

یا از کنار پارک که رد شدیم الاکلنگ و سرسره بازی و تاب تاب عباسی بازی کنیم ؟ 

چه عیب دارد توی ترافیک برای بچه ی پشت شیشه ماشین جلویی شکلک در بیاوریم ؟ 

چه عیب دارد دمر بخوابیم و تام و جری تماشا کنیم و غش غش بخندیم ؟ 

چه عیب دارد همین فردا برویم و مداد رنگی بخریم و هروقت خسته از کار و درس و زندگی شدیم 

کودکانه نقاشی کنیم ؟ 

 

این کودک ناز و خجالتی درون ما اگر فراموش بشود 

اگر گاهی دستی به سر و رویش نکشیم 

اگر گاهی با وجود خستگی ها ٬ پای حرفهای کودکانه اش ننشینیم 

اگر گاهی همپا و همسانش نشویم و با او بالا و پایین نپریم 

یکروز قهر می کند و می رود ها 

می رود و دیگر سراغمان نمی آید . 

بیایید گاهی ٬ نه همیشه فقط گاهی ٬ یادش باشیم و محکم بغلش کنیم . 

 

پی نوشت ۱ : 

دیشب نت قطع شد و نشد که همپا و همراهتان باشم متاسفانه 

از همه شما ممنونم  

به خاطر سادگی و محبتتان  

به خاطر لطف و زحمتی که برای نقاشی ها و فرستادنشان کشیدید 

ببخشید که کامنتها را جواب ندادم  

دست یکی یکیتان درد نکند . 

 

پی نوشت ۲ : 

حنانه با احساس

پونه خانوم گل و گلاب 

جوجه کلاغ سبز و عاشق 

و پاتینای مهربون زحمت کشیدند و برای نقاشی ها چند خطی نوشتند از دل و با احساس 

که می تونید توی کامنتها بخونید و لذت ببرید . 

حمید عزیز هم لطف کرد و لینک داد و برای هر نقاشی یک جمله قشنگ گفت

دست همتون درد نکنه بچه ها  

  

پی نوشت ۳ : 

دو تا از دوستای گلم به خاطر مشکل فنی و دسترسی نداشتن به نت  

نتونستن سر وقت نقاشی هاشون رو بفرستند  

نقاشی هاشون رو اینجا میذارم تا جاشون تو بازی خالی نباشه 

 

نقاشی فرناز 

 

 

 

نقاشی ترنج

 

 

 

پی نوشت نهایی : 

دیشب چند لحظه مانده به شروع بازی نقاشی ها به خاطر سرعت پایین دایال آپ و عجله و وسواس برای سر موقع آپ کردن ٬ بدجور کلافه بودم . 

وقتی ایمیل مسعود چنگیزی رو دیدم گل از گلم شکفت و انصافا خستگیم در رفت .  

خیلی حرفه که مدیر یک سایت با این همه مشغله و دغدغه انقدر برای دوستاش ارزش قائله که بیاد و محبت کنه و نقاشی بکشه و توی بازی شرکت کنه . 

دستت درد نکنه آقای چنگیزی   

نظرات 102 + ارسال نظر
مامان زهرا نازنازی پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 02:20 http://www.zahra1389.persianblog.ir

lilita پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 02:45 http://lilitaa.blogsky.com/

جقدر همیشه دوست داشتم کودک درونم رو زنده نگه دارم. شاید تا حدی هم موفق بودم. اما جبر زمونه گاهی یهو آدم رو بزرگ میکنه...
شب خوش...

مهتاب پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 03:17 http://tabemaah.wordpress.com

کیامهر ...
خوب شد اول نقاشی ها رو دیدم بعد این پستت رو خوندم ...
یه بغض کهنه ترکید ...

مهتاب پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 03:21 http://tabemaah.wordpress.com

زندگی ما آدمها یک چیزی کم دارد اینروزها

جای یک چیزی بدجوری خالیست ...

شاید سادگی و بی خیالی کودکانه
...

گم شدیم ...
هیچ پلیس مهربونی نیست که برمون گردونه به اون خونه های شیرونی دارمون ...

دختری از یک شهر دور پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 05:55 http://denizlove.blogsky.com/

اگه عین آدم بزرگا رفتار نکنیم زنده نمیمونیم تو این جامعه وقتی بزرگ شدی باید برگ بشی...
میخورنت.محو و نابودت میکنن...



دست همه بچه ها هم درد نکنه واسه تحلیلاشون

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 07:47

جرقه یاد کودکی ها و باروت بغض من .......
دو سه روزی هست بعد دیدن نقاشیها بغض لعنتی گلوگیرم شده ....
کودکی نکردم کیامهر خان یه عالمه سختی کودکیای منو ازم گرفت ....
ولی میبینم کوک درونمو زنده کردی برگشتم به اون دوران
......
ممنونم از همه بچه های مهربون
از کرگدنی که همیشه وبشو میخونمو جرات یه کامنت گذاشتن نداشتم
از کیامهری مه تازه با جوگیری هاش آشنا شدم
و دورا دور بهش فکر میکنم و حسی که ته قلبم میجوشه که دوستش دارم
دستت درد نکنه
دست مریزاد

بیوطن پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 07:57 http://bivataan.persianblog.ir

جرقه یاد کودکی ها و باروت بغض من .......
دو سه روزی هست بعد دیدن نقاشیها بغض لعنتی گلوگیرم شده ....
کودکی نکردم کیامهر خان یه عالمه سختی کودکیای منو ازم گرفت ....
ولی میبینم کوک درونمو زنده کردی برگشتم به اون دوران
......
ممنونم از همه بچه های مهربون
از کرگدنی که همیشه وبشو میخونمو جرات یه کامنت گذاشتن نداشتم
از کیامهری مه تازه با جوگیری هاش آشنا شدم
و دورا دور بهش فکر میکنم و حسی که ته قلبم میجوشه که دوستش دارم
دستت درد نکنه
دست مریزاد

خدیجه زائر پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 08:06 http://480209.persianblog.ir

سلام و صبح عالی متعالی..........
این http://www.special.ir/mona/2011/02/_2_4.html#more
دخترمو بخونین واقعا نباید بعنوان بلاگر مطرح معرفی بشه؟

پنگوئن پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 08:32 http://pangoan2.blogfa.com

کاش مثل همون بچگی هامون ساده و بی ریا بودیم و هیچی برامون مهم نبود.

من دنبال یکی از نقاشی های هفت سالگیم گشتم پیداش نکردم،اشکال نداره اگه پیداش کردم براتون بفرستمش؟!

مامانگار پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 09:02

...کیامهر...این پستت..یکی از بهترین پستات بود که خوندم !...
...به همین سادگی میتونیم شاد و پرانرژی بشیم...و از چنگ خوره های فکری بزرگسالی در بیایم !...
...بنظر من که این کار اگه مداوم باشه..حتی میتونه جلوی روند میانسالی و پیری رو بگیره..و خیلی کند اش کنه !!..
نمونه اش مجید قناد..که میگن سن اش خیلی بیش ازاین چیزیه که نشون میده..واقعا علتش همین مجری برنامه کودک بودن..و اینقدر جالب توی قالب کودکی رفتنشه..خب مسلما توی روحیه اش موثره !!....

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 09:22

...کودکی عالم قشنگی داره :
سادگی و خوش قلبی..
..عشق و دوست داشتن ..
..تحرک و بازی..
..دقت و کنجکاوی..
..شادی و هیجان...
..بچه ها در اوج بیماری و تب واینها...باز آروم نمیگیرن...به درد اهمیت نمیدن...در همون حال هم بازی و خنده شون هست..و ناراحتی شون نهایتا با یه گریه کوتاهه.. و بعد فراموشی اون !!...
..و ما بزرگها...با خوردن به یه مشگل .. از کاه کوه میسازیم و شاخ و برگی میدیم بهش آنچنانی...وانگار که سوژه ای پیداکردیم براغصه خوردن و دنیارو به آخررسوندن !!..

مامانگار پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 09:23

کامنت بی اسم ...مامانگاره...

رها پویا پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 10:05 http://gahemehrbani.blogsky.com/

چه خوب گفتی کیامهر ... یه وقتایی یه کارایی برای این بچه میکنیم اما بیشتر اوقات نه اغلب فراموشش میکنیم ...

دست شما هم درد نکنه البته کیا خان خیلی زحمت کشیده بودید ها شما و بانو نیز. این روزا اوضاع نت خیلی خرابه میدونی که چرا سرور ما هم از جای دولتی میاد ...

راستی...

رها پویا پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 10:08 http://gahemehrbani.blogsky.com/

محرمانه
میگم رئیس کیا خودت میدونی همه چیز رو
بگو چکار کنیم؟ کاپتان درگیر یه پروژه شده (پروژه واقعی) اما رو ایده روبات فکر کن و نیز یه ایده خیلی محرمانه دیگه هم دارم هوایی نیست زمینی هم نیست ... دیگه رئیس شمایی میدونم مشغله ات زیاده اما خوب ...
به بانو سلام ما را ابلاغ بفرمایید
تمام
رها

الهه پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 11:14 http://khooneyedel.blogsky.com/

زندگیمون خیلی چیزا کم داره این روزا...همه ش هم از همین فراموش کردن کودک درونمون سرچشمه میگیره...

الهه پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 11:19 http://khooneyedel.blogsky.com/

زندگیمون خیلی چیزا کم داره این روزا...علت اصلیش همین فراموش کردن پاکی و سادگی کودکیمونه...همه ی مسائلمون به اندازه ی خودمون و گاهی بیشتر بزرگ شدن...کمیت همه چی رفته بالا و کیفیتش اومده پایین...حتی احساساتمون...

الهه پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 11:20 http://khooneyedel.blogsky.com/

حنانه
پونه
جوجه کلاغ
پاتینا
حمید
و آقا کورش
مرسی از همتون به خاطر زحمتی که کشیدین

رها بانو پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 11:51 http://raha-banoo.blogsky.com/

سلام کیامهر جان

بازی خیلی قشنگی بود ...
دوباره خاطره ساختید ... یه خاطره ی خیلی قشنگ ...
من هم که ازتون عذرخواهی کردم به خاطر شرکت نکردنم ! تنبلم دیگه ! چه میشه کرد ...
دم شما و همه ی بچه هایی که شرکت کردن گرم !

ما(ریحانه) پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 11:51 http://ghahvespreso.persianblog.ir

سلام کیامهر خان خسته نباشی.. اومدم بگم دلم رو زدم به دریا و تحلیل های روانشناسی رو گذاشتم .. البته می خواستم این جا بزارم ولی از بس زیاد بود دیگه کل صفحه رو میگرفت و باز هم تمام نمی شد.. خوشحال میشم بیایی بخونیش..امیدوارم هیچ کس از دستم ناراحت نشه...

یک جهان سومی پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 11:57 http://gerdane.blogsky.com

خیلی لایک به این پست.

حمید پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 12:32 http://abrechandzelee.blogsky.com/

- در راستای اینکه گفتی "چرا زندگی هایمان راحت تر شده اما بهتر نه ؟!!!" باید عرض کنم که الحمدلله شما زندگیت راحتتر شده برادر من! بقیه همچینم راحت نیستنا! چرا برای دولت نهم و دهم و باقی دولتهای شماره دار تبلیغ میکنی!؟...یهو بگو از برکت انقلابه و خلاص دیگه!؟ (آیکون "سیمرغ بلورین بی ربط ترین کامنت ممکن!")...

- پست خوبی بود...ملایم و دلنشین (و اگه کمی به خودمون بجنبیم حتی "کاربردی!")...مرسی

- باز هم بهت خسته نباشید میگم...خدا سایه بلاگرای باعشقی مثل شمارو بالا سر بلاگستان نگه داره...

کورش تمدن پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 13:06 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
راست میگی
با این بازیا فهمیدم چیزایی که خیلی وقتا دنبالشئن میگردیم همین کودکی فراموش شدمونه

کورش تمدن پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 13:07 http://www.kelkele.blogsky.com

دنبالشئن=دنبالشیم

روزهای یک من پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 13:16 http://hengame-rahaee.blogfa.com

جالب بود مطلب و عکس بسیار زیبا...

کرگدن پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 13:34

ببخشید که اونجور که شایسته زحمت تو و لطف دوستان بود نتونستم حضور داشته باشم توی بازی نقاشی ها ... به احوالات تلاونگی اینروزهای کرگدن ببخشیدش !

بازم میگم :
تو محشری بچچه !

ترانه بختیاری پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 13:43 http://parastoo33.blogfa.com/

سلام مهربون خوبی؟
خیلی خوش امدی ممنونم از حضور گرم پر مهر خالصانه ات


از اشعار حسین منزوی نام من عشق است آیا میشناسیدم؟ / زخمی ام زخمی سرا پا میشناسیدم؟

با شما طی کرده ام راه درازی را / خسته هستم، خسته، آیا میشناسیدم؟

راه ششصدساله ای از دفتر حافظ / تا غزل های شما، ها! می شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده است / من همان خورشیدم اما، می شناسیدم

پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر / اینک این افتاده از پا، می شناسیدم؟

می شناسد چشم هایم چهره هاتان را / همچنانی که شماها می شناسیدم

این چنین بیگانه از من رو مگردانید / در مبندیدم به حاشا!، می شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق / رودهای رو به دریا! می شناسیدم

اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود / عشق قیس و حسن لیلا می شناسیدم؟

در کف فرهاد تیشه من نهادم، من! / من بریدم بیستون را می شناسیدم

مسخ کرده چهره ام را گرچه این ایام / با همین دیدار حتی می شناسیدم

من همانم، آشنای سال های دور / رفته ام از یادتان!؟ یا می شناسیدم!؟

پاینده باد ایران

پونه پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 13:56 http://jojo-bijor.mihanblog.com

سلام خسته نباشی کیامهر جان.

دوستان مهربونم از همتون ممنونم شما بهم لطف دارید.
از حنانه
جوجه کلاغ
حمید
پاتینا
به خاطر تحلیل هاشون ممنونم.

سیمین پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 14:27 http://rosoobha.blogsky.com/

یکی کودک بودن
آه
یکی کودک بودن در لحظه ی غرش آن توپ آشتی
و گردش مبهوت سیب سرخ بر آیینه.

یکی کودک بودن در آن روز دبستان بسته
وخش خش نخستین برف سنگین بار
بر آدمک سرد باغچه.

در این روز بی امتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن.(شاملو)

بهار مامان امیر پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 14:31 http://oribad.blogfa.com

خسته نباشید آقای کیامهر ممنون که شما واسطه ایی هستید برای یادآوری خاطرات دوران کودکی.
البته اون دوران هم دغدغه های خاص خودش و داشت . من همیشه غصه میخوردم که چرا عروسکم غذا نمیخوره. یا اینکه برادرم عصبانی میشد از اینکه چرا ماشینش پنچر نمیشه تا پنچریشو بگیره.. غم و غصه هاشم خنده دار بود.

سیمین پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 14:33

اون وقتا موقع نقاشی کشیدن خودمو مینداختم روی کاغذ و با خطوطی که میکشیدم٬خودمم حرکت میکردم...
جالبش اینه که سر این نقاشی هم نا خود آگاه همون حالتها رو داشتم و برای چند لحظه احساس کردم واقعن همون موقع ست ...
خیلی خوب بود...
مرسی از همه ی بچه هایی که زحمت کشیدن و وقت گذاشتن واسه تحلیل ها...
اینم شد یه خاطره ی قشنگ...مرسی

پرچونه پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 15:08 http://porchouneh.blogfa.com

اینی که زندگی هامون یه چیزی کم داره اونم سادگی و بی خیالی درسته!
ولی هرچی می خوام بی خیالتر باشم نمی شه
وقتی پول زور ازت می خوان و صدات در میاد ، جلوت کتاب قانون باز می کنن ضاهراً لال می شم ولی مغزم شروع می کنه به غر غر کردن و پرچونگی
قانونی که تو همه موارد 60صد تا تبصره داره ولی وختی به تو می رسه همه درهارو بهت می بندن
وختی خسته و کوفته از دانشگاهی ای که تو جنوبی ترین نقطه تهران و دورترین مسیر بهته با مترو میای برا اینکه راهی جز این نداری و کلی هم آش و لاش می شی این وسط کیفتم بزنن تو دلت می گی *** لق پولات
ولی مغزت ور می زنه برا مدرکی که از کفت رفت !!!

خوب می گی ولی خدایی اش من با این سن کم وختی خونم همه چی آرومه و از دنیا خبر ندارم ولی وقتی پامو از در خونه می زارم بیرون دیگه نه بی خیالی هست نه سادگی!!!

پرچونه پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 15:10 http://porchouneh.blogfa.com

ولی خب این جور پست ها و دلگرمی واقعا انرژی بخشه
من طرفدار بی خیالیم ولی بعضی اوقات
... واقعنی پ...ا ره می شیم

تیراژه (مهرداد) پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 15:43 http://www.teerajeh.persianblog.ir

با ایده ی خریدن مداد رنگی موافقم!

اصن شابد همین روزا به یکی از عزیزانم هدیه بدم!

سحر پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 16:02 http://donyayejvooni.javanblog.com/

واقعا لذت بردم ..

هیشکی! پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 16:06 http://hishkii.blogsky.com

سلام عزیز...
اینروزا در به در دمبال گمشده هام میگردم..
کودک درونم یکی از اوناس..دلم براش تنگ شده کیا..

اون شب که داشتم نقاشی می کشیدم روحمو قلبمو دستمو رها کردم تا خودش بکشه..همون کودکمو میگم ..بهش گفتم بکش عزیزم بکش قربونت برم..هرچی میخوای بکش..

اون شب کودکمو تا صب بقل کردم بهش گفتم از این به بعد بیا پیش خودم بخواب..

رو پام نشوندمش موهاشو شونه کردم نوازشش کردم...اشکاشو پاک کردم..کبودیای تنشو بوس کردم! زخماشو بستم.. بهش قول دادم از این به بعد هواشو داشته باشم..

ازم گله کرد کیامهر!ازم خیلی گله کرد...گفت چرا گمم کردی؟ گفت چرا این همه وخت دستمو ول کردی؟!

نمیدونستم چه توجیهی براش بیارم فقط بهش گفتم...سرزنشم نکن که دلم خیلی پره..!!گفتم خیلی حرفادارم براش..گفتم از این به بعد ارباب تویی هرچی تو بگی..باچشم اشکی بهم خندید..قربون خنده هاش بشم من..

هیشکی! پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 16:19 http://hishkii.blogsky.com

کیامهر تو روح بزرگی داری تو این روزگار تو یکی از اونایی هستی که مثل و مانند ندارن..

من به شخصه تمام قد می ایستم و به احترامت خم میشم و این همه عشق و صفایی که تو وجود تو هست رو تعظیم می کنم.

بابایی دوست دارم

گل بانو پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 17:45 http://zizigolbanoo.blogfa.com/

خدیجه زائر پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 18:24 http://480209.persianblog.ir

سلام........عصر زیبای پنجشنبه تون خوش.........خصوصی لطفا

هلیا پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 18:27 http://www.mainlink2.blogsky.com

.
.
.
ساعت ۱۱:۲۰ شب بود
با کورش تصمیم گرفتیم نقاشیامونو بکشیم
من برگه و مداد آوردم ...........یه دفعه یادمون افتاد که مداد رنگی نداریم ............... ناراحت به هم نگاه کردیم.
گفتم کوروش بابامینا مدادرنگی دارن خونشون . میری بگیری؟
گفت ۱۱ شبه ......... ولی میرم .
زنگ زدم به مامان
سلام مداد رنگی دارین؟
چی ؟
مداد رنگی لازم داریم گفتم شما دارین.
گفت نه دست دختر همسایس.
زنگ زدم به کورش ..........
ساعت۱۲ کورش با یه جعبه مداد رنگی ۱۲رنگ اومد خونه و اینکه چند تا مغازه سر زده بود بماند.
و ذوق دیدن مدادرنگی ها تو دستش هم بماند
.
.
.

من اونشب کیف کردم ......... از بچه شدن دوباره.
ممنون

عاطفه پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 18:37 http://hayatedustan.blogfa.com/

سلام.. فعلن همین تا دوباره بیام..

آلن پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 18:45

پست قشنگی بود.
از اون پستای اشک در آر.

خدا کنه هممون بتونیم به کودک درونمون برسیم.
نازش کنیم. بوسش کنیم. هواشو داشته باشیم.

مکتوب پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 18:49 http://maktooob.blogsky.com

یه توضیح :
واسه خود کیامهر که خیلی دمش گرم :
اون اقا تو دفتر کارش کیامهره ( بخدا سعی کردم حق مطلب رو ادا کنم و خش قیافه و خوش تیپ بکشم . از بچه 4 ساله بیش از این توقع نمیره . . اون راننده لودره گیر کرده تو لودر ، کیا وسط کار ول کرده اومده پست میذاره . بچه ها هم همه جا نشستن و مشغول لذت بردن از فضایی هستن که کیا خلق کرده . اون گاوه منم ، اون کرگدنه محسن باقرلو . جوجه کلاغ هم داریم . اون خانم موطلایی فرفری یه کودکی الهه است . که وقتی پای بازی کیا میشینه کودک درونش رو میاره .
یه اقای سیبیل کلفتی هم هستن درست نمیشناسمشون . کیا میشناسی ؟

مژگان امینی پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 19:01 http://mozhganamini.persianblog .ir

زندگی بدون کودک درون مثل چرخیدن یک اسب عصاری است .روز شب .شب روز
اینجا آیکون خرخوان ندارد؟

احسان جوانمرد پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 19:17 http://www.1379.blogsky.com

نقاشی ها حسرت بر انگیز بودند .
دلم برای خودم تنگ شد و این را مدیون همبازی های تو در این بازی زیبا هستم
توی خانه اسکنر ندرم ...سیم رابط گوشی هم دم دست نبود... یک لکستانی تنبل این جور وقت ها کم می آورد و دلش را خوش می کند به دیدن بازی بقیه...
یعنی کودک درونم طوریش شده!
امیدی هست دکتر؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 20:05

سلاممممممم کیامهر
حسابی ممنونم..
راستی جناب مکتوب من او روز در مورد نقاشیت یه چیزی به ذهنم اومد ...حالم خوب نبود نتونستم بنویسم
میگم مکتوب جان ...هنوز اون گوشه و کنار جا بود هااااا
خوشم میاد هیچی رو از قلم ننداختی ...
دور و نزدیک در کنار هم...یه جورایی همه جانبه بود انگاری....

فاطمه (شمیم یار پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 20:40

اون بالایی من بودم

مریم جمعه 22 بهمن 1389 ساعت 13:56 http://mazhomoozh.blogfa.com

من که به کلی از بچگی ها فاصله گرفته ام. حتی تازگی هر چه عروسک هم داشتم جمع کردم و گذاشتم بالای کمد. هی روزگار!

بهاره جمعه 22 بهمن 1389 ساعت 16:19 http://myyass.blogsky.com

دنیای بچه ها واقعا بی ریاست ولی وقتی مسئله شکم پیش میاد. خوراکی های خوشمزه کوچیک و بزرگ نمیشناسه.
دنیای بچه ها رو خیلی دوست دارم . به کودک درونم بیشتر توجه می کنم. دوست داشتم منم نقاشی بفرستم ولی نشد.

سمیرا جمعه 22 بهمن 1389 ساعت 19:40 http://nahavand.persianblog.ir

وای که چقد قشنگ گفتی کیا...چه اشکالی داره گاهی بچه بشیم و بذاریم کودک درونمون یه نفشی بکشه...من که خیلی وقتها توی پارک چنان می پرم روی تاب که هر چی بچه است شگفت زده میشن و میگن اینو باش!!

بهروز(مخاطب خاموش) جمعه 22 بهمن 1389 ساعت 21:38 http://sukamario.blogfa.com

حقیقتش را بخواهی کیا جان...کودکی برای من بیش از هر چیز یه میراث شوم گذاشنه...یه کینه...یه عقده....یه انتظار برای رسیدن زمان انتقام....یکی هست که باید.......انتقام....میراث بزرگ کودکی ام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد