جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

گزارش مفصل یک روز سخت بارانی - برفی

توی تاکسی نشسته ام و به برف پاک کن ها نگاه می کنم  

عینهو دو تا بچه شیطون دارند دنبالی بازی می کنند  

این یکی دنبال دیگری و برعکس 

برف دارد می بارد شدید 

دانه ها گنده و سفیدند 

دارم به عنوان این پست فکر می کنم 

می شود درباره دکتر چشم پزشک باشد و آن قطره کذایی که پدر چشمم را درآورد . مثلا :  

چشمها را باید شست ... 

یا می شود درباره سالی جان بنویسم ( کوچک شده سالار که همان مرکب رهوارمان باشد ) 

مثلا : رفیق بی کلک سالی !!!

یا اصلا می شود اسم این پست  را گذاشت  : قدر عافیت  چند تا پیام اخلاقی هم انداخت تنگش که قدر سلامتی و امکانات ساده ای که دور و بر شما هستند را بدانید .

در مجموع چه فرقی می کند ؟ 

اسم این پست هر چه باشد محتوایش یکیست   

گزارش یک روز سخت بارانی - برفی

یک ۲۴ ساعت اعصاب خورد کن خیس و سرد   

-  

 

 

دیروز ساعت چهار بعد از ظهر از شرکت زدم بیرون 

بگذریم که به خاطر یک ساعت مرخصی چه اعصابی از من خورد شد  

آقا فکر می کند تمام سال مرخصی بوده ام 

من فقط یکروز مرخصی کامل گرفته ام تمام امسال 

آن هم به خاطر دست مهربان بود روزی که رفتیم دکتر و الحمدالله که یک ضرب خوردگی جزئی بود 

توی اتوبان همت خوردم به ترافیک آن هم چه ترافیکی  

کلاچ و ترمز به مدت یک ساعت تمام 

   

**********************

مطب دکتر چشم پزشک توی میرداماد بود  

مهربان داشت با مترو می آمد و من سه بار از سر میرداماد تا پل جردن رفتم و دور زدم  

اما امان از یک جای پارک  

بالاخره یک جایی که مناسب به نظر می رسید پارک کردم و دم مطب منتظر ایستادم تا مهربان بیاید . ترافیک عجیبی بود ... انگار ولیعصر قفل شده باشد  

مهربان رسید و رفتیم توی مطب و دکتر پس از معاینه یک قطره ای داد که بریزیم تو چشممان 

بعد از بیست دقیقه هم باید دوباره معاینه می کرد  

قطره را که ریختم چشمم سوخت عجیب 

بعد از چند دقیقه همه چیز چارتا شد 

شماره های گوشی موبایلم را هم نمی توانستم بخوانم 

همه چیز ناواضح و کدر شد  

در خلال این بیست دقیقه ٬ دزدگیر سالی جان دو بار صدا کرد  

من که عملا روشندل بودم  

مهربان سوئیچ را برداشت و رفت ببیند چه خبر است و وقتی برگشت گفت که ماشین را پیدا نکرده که زیاد هم عجیب نبود توی آن شلوغی وحشتناک 

بعد از معاینه از مطب که بیرون زدیم  

باد سردی می آمد و باران هم همراهش 

رفتیم تا نزدیک ماشین ولی پیدایش نکردیم   

سه بار از اول خیابان تا تهش رفتیم اما پیدا نشد

مهربان دستم را گرفته بود که زمین نخورم 

سعی می کردم خودم را کنترل کنم و بی تفاوت باشم و مهربان هم داشت به من امیدواری  

می داد که حتما پیدایش می کنیم   

اولین چیزی که به فکرم رسید این بود :

 

چون قفل فرمان را هم نزده بودم و هی خودم را لعن می کردم که کاش وقتی توی مطب صدای ناله سالی جانم درآمد خودم می رفتم سراغش 

یک احتمال دیگر هم بود که با جرثقیل برده باشندش پارکینگ 

دفعه سوم که خیابان را از بالا تا پایین متر کردیم و کاملا مطمئن شدیم که سالی جان نیست  

راه افتادیم دنبال پیدا کردنش

از یک بنده خدایی پرسیدیم که ماشین های را که با جرثقیل حمل می کنند معمولا کجا میبرند ؟ 

و او هم آدرس پارکینگی در همان نزدیکی را داد . 

یکهو سالی آمد توی ذهنم و چقدر  دلم برایش تنگ شد 

انصافا این ماشین این چند وقت  یعنی دقیقا سه سال است که با من بوده است 

همه جا و همیشه 

یک روزی آرزوی داشتن همچین ماشینی را داشتم ولی به محض اینکه سوارش شدم و یک ماه با گاز دادن و تیک آف کشیدن با آن حال کردم دیگر برایم عادی شد 

هیچ وقت تنهایم نگذاشته و اذیتم نکرده بود و من فقط بنزین ریختم توی خندق بلایش و روغنش را عوض کرده بودم . یکبار هم توی برگشت از سفر شمال با محسن اینا یک مقدار لوس بازی درآورد و زود هم خوب شد حیوونکی . 

حالا داشتم به قیافه اش فکر می کردم عین یک معشوقه فقید  

 

-  

**********************

دست مهربان را گرفته بودم و زیر باران می رفتیم به سمت پارکینگ  

هر از چند گاهی دکمه دزدگیر را نا امیدانه فشار می دادم ولی از سالی جان جوابی نمیشنیدم  

شاید بخندید و شاید هم باور نکنید  

اما توی آن هول و ولا و استرس٬ قدم زدن زیر باران با مهربان خیلی خوش گذشت 

دست هم را گرفته بودیم و خیس می شدیم و یخ هم کرده بودیم و کور هم بودم و گرسنه هم بودیم اما خوش می گذشت . 

جلوی سالن عروسی آقایون خوش تیپ و کراوات زده و خانم های فوکولی با یک من آرایش و عطر دیدیم که مهربان گفت وقتی کوچک بوده عروسی دختر عمه اش اینجا بوده است . 

دم بیمارستان خاتم الانبیا و آمبولانس زوزه کشانی که داشت خودش را از لای ماشین ها هول می داد و بوق می زد که من گفتم که دایی صمدم سال ۷۰ توی این بیمارستان مرد .  

از مقایسه این دو خاطره بی ربط هر دو خنده مان گرفت زیر باران  

داشتم فکر می کردم آخرین باری که من و مهربان با هم زیر باران دستهای هم را گرفتیم و خندیدیم کی بوده است ؟ 

یادم نیامد ... 

 

یکبار دیگر دکمه دزدگیر را فشار دادم که در کمال ناباوری چراغش روشن شد 

انگار توی طوفان وسط دریا نوری دیده باشم از یک فانوس دریایی توی ساحل  

ذوق کردم عینهو خری که تیتاپ خورده باشد

-

 

نزدیک پارکینگ شده بودیم . دوباره دکمه را زدم و در میان دریای ماشین های پارک شده 

آن دورها یک جفت چراغ زرد چشمک زد 

مهربان !ماشین اینجاست ... توی پارکینگ 

مهربان یک جیغ خوشحالی کشید و مثل سالهای اول دوستی هایمان  

همان هشت سال پیش  

کودک وار بالا و پایین پرید و دستم را توی دستش فشار داد از خوشحالی  

**********************

یعنی امشب نمی تونیم درش بیاریم ؟ 

خنده تمسخر آمیزی زد و آب دماغش را بالا کشید و گفت : 

نه داداش دلت خوشه ها ... دنگ و فنگ داره ... فعلا مهمونید اینجا 

و برگه سبز رنگ را به دستم داد و گفت : شیتیل بچه ها یادتون نره  

می خواستم بگویم :مرد مومن ! قلبم داشت وایمیستاد از ترس ... شیتیلم را کجایت فرو کنم ؟  

اما نگفتم و از کانکس زرد رنگ زدم بیرون

خرت و پرت های ماشین را جمع کردم و دستی به سر سالی باوفا کشیدم و گفتم : 

زود درت میارم رفیق ! قول میدم  

با چراغهای زردش چشمکی از روی تشکر زد و درهایش قفل شد. 

 

**********************

 شب خانه خواهرم خوابیدیم و  کلی با رادین(ببعی سابق) بازی کردم  

هرچند که درست قیافه اش را نمی دیدم ولی معلوم بود می خندد .  

این بچه یا دارد شیر می خورد یا می خندد 

خواهرم بدجور سرما خورده بود و دائم سرفه می کرد . 

صبح با مهربان تا یک جایی رفتیم . اولین بار بود که بعد از سالها سوار تاکسی می شدیم . 

مهربان رفت سر کار و من هم به سمت کرج برای گردآوری مدارک . 

ساعت ۹ خونه بودم . ده دقیقه ای نشستم تا گوشی شارژ شود و در طول روزی که مطمئن بودم طولانی و سخت است کم نیاورد طفل معصوم  

برف عجیبی می بارید دانه  درششششت  

انگار فرشته ها از روی ابرها به آدمها گوله برفی پرت می کردند  

اما من احوالاتم طوری نبود که از این ضیافت سفید آسمانی لذت ببرم  

از پلیس +۱۰ خلافی ماشین را گرفتم 

یک هفت تومن به خاطر پارک در خیابان مهستان آنهم سال ۸۷ که شده بود ۱۴ هزار تومن 

جلوی نظام مهندسی عین بقیه پارک کرده بودم و خبر نداشتم اگر حق حساب پارکبان را ندهیم برایمان گران تمام می شود . 

یک چهار تومن هم برای سال ۸۸ که اصلا نمی دانم چرا و چطور بود و شده بود هشت هزار تومان

لابد یک افسر بنده خدایی قبض جریمه کم نوشته بوده و دلش خوش بوده که جریمه اش جای بد نمی رود و بدبخت بیچاره نیست و دستش به دهنش می رسد و لطف کرده و الطافش را به سمت بنده و سالی سُرانده ... 

از آن قبض های بی صاحاب و بی و برگه ای که هزار تایش را خودم در دو سال خدمتم  

برای خلق الله نوشته بودم . 

خانوم چادری  پلیس به اضافه دهی ٬وقتی گفت که می توانم با عابر بانک قبضم را بدهم انگار بال درآوردم که مجبور نیستم توی صف بانک ملی آنهم در روزهای شلوغ اسفند بایستم هرچند که صف عابر بانک ها از کرم رئیس جمهور مردمی کم از صف خود بانک نداشت .  

(کَرم منظورم بود یک وقت نخوانید کِرم ) 

عابر بانک اولی بعد از ده دقیقه انتظار فرمودند که چون با قیافه ات حال نمی کنم قبضت رو هم پرداخت نمی کنم ولی عابر بانک دومی محبت کردند و قبول فرمودند . 

بعد از نیم ساعت زیر برف ایستادن توی صف عابر بانک و سفیدی برف دقیقا شده بودم  :

-

 

 

تازه قسمت جالب ماجرا شروع شده بود . 

اینکه ماشین به اسم من نیست و به اسم پدر بنده است و ایشان در روز عادی هم خوششان نمی آید پایش را توی این پایتخت خراب شده بگذارد چه برسد به روز برفی  

زیر برف وقتی سگ لرز می زدم به خودم کلی فحش دادم که چه می شد یکروز بروی و ماشین را به نام خودت بزنی لندهور ؟ 

استاد باستانی که تشریف آوردند رفتیم محضر و مدارکمان را دادیم تا وکالت به نام ما بزنند .  

دقیقا چهل و پنج دقیقه طول کشید . چهار تا کارمند نشسته بودن و بندگان خدا حتما داشتند کار مهمی می کردند . هر کدام پرونده را می گفت و یک انگولی می کرد و چار تا سوال می پرسید و می داد به بغلی عینهو دستش دِه  

من هم یک چشمم به ساعت بود که عین اسب یورتمه می رفت به سمت  ظهر و یاد آوری این فاجعه که ستاد ترخیص تا ساعت ۲ بیشتر باز نیست و با بنده ۶۰ کیلومتر فاصله دارد . 

به هر حال کار تمام شد و وکالت را گرفتیم  

و بعد از خداحافظی از بابا جان ٬ پریدیم توی تاکسی های آزادی به امید آزادی سالی 

و به امید آزادی هر ایرانی ( پیام بازرگانی بود برای اینکه بگوییم ما تفکرات سیاسی داریم ) 

- 

********************** 

اسمش را باید می گذاشتند دارالمجانین نه ستاد ترخیص 

آدم ها همچین از سرو کول هم بالا می رفتند که با دیدن اولین پلان از این فیلم حال به هم زن 

همانجا دم در ستاد ترخیص خشکم زد و پاهایم سست شد 

اصلا من حالم به هم می خورد ازاینجور جاها 

اینجا هایی که برای انسان اندازه پشم ارزش قائل نمی شوند و اصلا کرامت انسان معنی و مفهوم ندارد و یک استاد دانشگاه با یک مسافر کش لات فرقی بینشان نیست و چقدر خوشحال شدم که بابا اینجا نیست تا خرد شدن عزت و احترامش را بعد از سی سال گچ خوردن توی مدرسه زیر دست و بال این آدمهای بی مبالات تماشا کنم ... خودم به جهنم  

 

پروسه خنده داری بود  

یک مشت آدم درگیر و همه عین خودم عصبانی و کلافه و گرفتار و عجله دار دم در وایستاده بودند 

و یک سرباز آشخور لباس لجنی پوشیده که پوتین هایش را گتر کرده بود و با سرعت سی بار در دقیقه دماغش را بالا می کشید داشت هلشان می داد بیرون . 

ساعت ۱:۱۰ دقیقه بود یعنی ۵۰ دقیقا تا تعطیل شدن دارالمجانین 

یعنی اگر توی این ۵۰ دقیقه حکم رهایی سالی صادر نمی شد باید یکروز دیگر مرخصی می گرفتم و دوباره این دور باطل و  دیوانه کننده تکرار می شد . 

وایسادم توی صف که متوجه شدم سرباز فوق الذکر مدارک را میگیرد و منگنه می زند و یکی یکی می فرستدشان داخل 

آن وسط یکهو صدای یک بیمار در می آمد و شر و وری صادر می کرد و فحشی می داد که این چه وضعشه ؟ و سرباز هم با لهجه شهرستانی حقش را می گذاشت کف دستش 

تازه فهمیدم که باید از کلیه مدارک کپی تهیه شود و یک فرم هم هست که باید تهیه کرد 

یک اتاقکی بود که یک بنده خدایی تویش داشت کپی می گرفت 

فرقی هم نداشت که یک برگه باشد یا ده برگ 

دویست و پنجاه تومن ! 

هزاری خیس خورده را از جیبم درآوردم  و دادم  

فرم را تکمیل کردم و بعد از کلی صف ٬ سرباز مربوطه خواست مدارکم را منگنه کند که سوزن منگنه تمام شد . 

دست کرد توی جیبش و کارتن سوزن منگنه را بیرون آورد و با دست های قرمز شده از سرمایش سوزن ها را بیرون کشید . سوزن ها از دستش افتاد  

کمکش کردم تا آنها را جا زد و تازه سر درد و دلش باز شد که می بینی چه مردم بیشعوری داریم؟ 

امروز با یک نفر کتک کاری کرده بود بنده خدا 

گفتم : من هم توی همین خراب شده انتظامی خدمت کرده ام . غصه نخور ! تمام می شود  

منگنه ای به  مدارکم زد و  وارد  دارالمجانین شدم . 

جناب سروان از توی باجه هفت داد کشید : سرکار در رو ببند کم کم  

ساعت ۱:۵۰ دقیقه بود . 

********************** 

هفت باجه که هرکدام یک کرمی داشتند ( این کِرم است ها نه کَرم )

باجه تشکیل پرونده مدارکم را که دید گفت : پس عوارض شهرداری ؟ 

جان ؟ چی چی چی ؟ 

این را از کجایم دربیاورم این موقع آخه ؟ 

باجه ۲ عوارض شهرداری را صادر کرد به مبلغ ۱۸ هزار تومان  

چیکارش کنم ؟ 

بانک ملی چارراه جهان کودک و پرونده بعدی را از نفر بعدی قاپید . 

پرسیدم: کارتخوان ندارید ؟ 

بلند تر داد زد : بانک ملی چارراه جهان کودک  

حالا خر بیار و باقالی بار کن  

نا امید زدم بیرون ... تنم خیس عرق بود ... زیپ کاپشن را بالا کشیدم تا سرما نخورم  

چیه جوون ؟ کشتیات غرق شده ؟ 

جاااااااان ؟ تو چی میگی این وسط ؟ جوابش را ندادم 

ماشینت رو گرفتن ؟ سری تکان دادم  

گیر کارت چیه ؟ 

عوارض شهرداری . دارم میرم پرداخت کنم  

خندید و گفت : تا غروب تو صفی ... گیر کارت پیش منه

این شد که قبض را گرفت و جنگی با موتور رفت و قبض را پرداخت کرد و برگشت 

هفت هزار تومن هم گرفت .

در دارالمجانین بسته بود . در را زد و سیگاری به سرباز دماغو داد و مرا فرستاد تو و چشمکی زد  

هفت هزار تومن نوش جانت 

می بینید مردم ما از چه سولاخ جاتی پول در میاورند ؟  

 

********************** 

 باجه ۱ تشکیل پرونده بود 

یک حاج آقای کچل نظامی داشت تلفنی حرف می زد و یک نگاهی به مدارک کرد و یک مهر هم نثارشان کرد ...

باجه ۳ مدارکم را چک کرد و بعد از کلی صحبت در مورد اینکه شناسنامه مالک کجاست و کلی توضیح که وکالت دارم هر کدام را یک خط خط خطی کرد  ... 

باجه ۲ خلافی و عوارض را چک کرد ... 

باجه ۵ چک کرد که شکایتی نداشته باشم و ماشین دزدی نباشد ... 

باجه ۶ سه تا مهر زد روی برگه ها و دوباره باجه دو مدارک را گرفت ... 

باجه ۴ اسمم را بعد از نیمساعت صدا زد و رفتم و چند تا سوال پرسید و یک کاغذی داد دستم 

باجه صفر که مربوط به جرثقیل بود ۲۰ هزار تومان گرفت و یک مهر دیگر زد   

و در این بین  

و در بین شلوغی و فشار جمع 

بین بوی بد دهان ها و بوی خوب عطر ها 

بین هل دادن ها و مالیدن ها و دید زدن ها 

چهل و پنج بار کارت ملی و شناسنامه و گواهینامه و وکالت و برگه خلافی و سند ماشین و کوفت و زهر مار  را از توی کیفم در آوردم و دوباره گذاشتم سر جایش...

باجه ۷ هم یک مهر کلفت زد زیر کاغذ و تمام شد . 

انگار فارغ شده باشی از تمام عوالم و آلام  

آهی کشیدم از این فراغت  خوشششششششششش

 -

**********************  

از در پارکینک که می آمدم بیرون رادیو روشن بود  

احسان خواجه امیری می خواند : 

باران که می بارد تو در راهی            از دشت شب تا باغ بیداری

از عطر عشق و آشتی لبریز             با ابر و آب و آسمان جاری

و من داشتم به یک ماشین که پشت جرثقیل بسته شده بود و داشت آرام آرام می آمد توی پارکینگ نگاه می کردم و دلم برای صاحب بی خبر و بینوایش می سوخت .

همانطور که دلم برای همه آدمهایی که زیر باران خیس شده بودن و منتظر تاکسی بودند و ماشین نداشتند می سوخت .

همانطور که دلم برای مسافران آزادی می سوخت .  

ساعت دقیقا چهار بعد از ظهر بود .  

  

پی نوشت ۱: 

این پست را مفصل و گردن کلفت نوشتم تا چشمتان مثل چشم خودم بابا قوری بشود و هی نگویید پستهای دنباله دار ننویس ... 

پی نوشت ۲: 

این پست را تقدیم می کنم به لژیونلا به خاطر احساس زیبای  این پست تحسین برانگیز 

 

نظرات 70 + ارسال نظر
پونه چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 15:55 http://jojo-bijor.mihanblog.com

سلام 50 آیا؟؟؟؟؟؟

پونه چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 15:56 http://jojo-bijor.mihanblog.com

به به اول هم شدیم در این روز و روزگار در صفحه ی دوم .
بزن دست قشنگه رو

سوسک سیاه! چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 16:01 http://sooksesia.persianblog.ir/

اووووووو یاد اون موقعی افتادم باس میرفتیم برا عکس دار کردن شناسنامم تاییدیه بگیریم تو کلانتری و ثبت احوال و هزار کوفت دیگه...خسته نباشین جددا!

سیمین چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 16:20

فکر کنم تقریبن ۱۰۰تومن برات تموم شد...
ولی بارونه چه به موقع بودا...!نه؟

دختر روزهای بارانی چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 18:27 http://farzanehtanha.blogfa.com

چشام پای سیستم بابا قوری شد به خدا. دلبندم فیلمنامه ۹۰ قسمتی میکردیش میدادی دست عمو عزت تابستون امسال از شبکه سه پخش شه.
اینا رو ول کن . از اون دختره دو تا پست قبلیه بنویس. کشتی منو با این خاطره تعریف کردنت .

فاطمه چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 18:37

سلاممممم
اون قسمت هایی که با مهربان بانو بودی خیلی با احساس و واقعی بود....
و اون تکه دوم هم خیلی جامع و کامل و زیبا دار امجانین مربوطه را توصیف کردی آفرین...
و اون تکه کرم اجازه بده ما همون کرم بخوانیم بی زحمت

فلوت زن چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 18:44 http://flutezan.blogfa.com/

(دست هم را گرفته بودیم و خیس می شدیم و یخ هم کرده بودیم و کور هم بودم و گرسنه هم بودیم اما خوش می گذشت . )
یعنی این قسمتو که خووندم همچین بلند خندیدم که خودم از صدای خنده خودم ترسیدم !
تصور کردن اون لحظه برام خیلی جالب بود !
ولی واقعاً بعد از این همه بدو بدو کردن ها ، خوشحالم که بالاخره تونستی کارتو تموم کنی !
خسته نباشی دلاور !

ترنج چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 21:48 http://toranj62.persianblog.ir

خیلی خوب بود اما طولانی
ی سوال فنی؟
ببخشید شما که چشمتون جایی را نمیدید چطور یک من آرایش و فوکول اون خانمهارو تشخیص دادین هان؟

ما(ریحانه) چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 22:26 http://ghahvespreso.persianblog.ir

سلام. وای نگو.. از این کار های اداری فراریم.. اعصابش رو ندارم . خدا نصیب گرگ بیابان نکنه!!!
حالا الان چشماتون بهتره؟

سپیده چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 23:26 http://1394a.persianblog.ir

سلام
واقعا خسته نباشی
خیلی پست توپی بود
اول فک کردم ماشینتو دزدیدن خیلی ناراحت شدم
دوم ازاون تیکه ی پیاده روی زیر بارون با مهربان خانوم لذت بردم
سوم ازپیدا شدن ماشینت خوشحال شدم
چهارم از تو صف الاف شدن واون باجه هاو اون سربازه حرص خورم
پنجم خیلی خوشحال شدم ماشینتو گرفتی
ششم بابا ایول تو با اون چشمت چه جوری این پست رو نوشتی
هفتم امیدوارم مسافرهای آزادی سالم به مقصد برسن

مکث چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 23:41 http://maks1359.blogsky.com

کیامهر جان شدی محمود دولت ابادی؟؟؟ چقدر طولانی نوشتی.... خب این طور نوشتن که واسه وبلاگ خوب نیست.... بیچاره شدم بابا ! ای بابا... هرچی وسطاش می خواستم بنویسم از ذهنم پرید... باید برای نوشتن درباره پست های تو یه صفحه وورد باز کنم و یادداشت برداری کنم....

مکتوب (شیرزاد) پنج‌شنبه 12 اسفند 1389 ساعت 00:39 http://maktooob.blogsky.com

قربونت برم خیلی شانس آوردی .
مطلب منو نخوندی ؟ همونکه مشال بودیم پاترولمو از درخونه دوستم برده بودن ؟
بی گناه ، نه پارک ممنوع نه چیزی . 90000 تومن پ.ل پارکینگ و جرثقیلم شد هیچ ، جلوبندی ماشینم به ... رفت .
ماشینو قفل فرمون زده کشیده بودن . اینم دیفرانسیل عقب ...
البته رفیق شما مدتهاست سر به ما نمیزنی .

ماهی تنگ بلور پنج‌شنبه 12 اسفند 1389 ساعت 00:43 http://parspalace.persianblog.ir/

بهشون میگفتی تو روح پرفتوحتونخوشحال شدم سرقت نشده بود سالی جان

مریم پنج‌شنبه 12 اسفند 1389 ساعت 10:34 http://mazhomoozh.blogfa.com

چه پستی! (از لحاظ طولانی بودن)
ولی جدا خسته نباشید.

رها پویا پنج‌شنبه 12 اسفند 1389 ساعت 12:02 http://gahemehrbani.blogsky.com/

برقرار باشی دلاور
چرخت به شادی بچرخه سالار

اما از کل این پست اون قسمت از مطب چشم پزشکی اومدن با مهربانت رو بیشتر دوست داشتم چرا که اتفاقا جیمبوی ما هم مریض بود یکی دو روزی مریضخونه خوابیده بود و من همسر و من مجبور شدیم یه روز بارونی رو قدم زنان تا خونه بیاییم که مسیر کوتاهی هم نبود و من کلی ذوق زده بودم. آره کیامهر ما هم مدتها بود اینطوری زیر بارون قدم نزده بودیم... من هم به سرماش توجه نمیکردم و به هیچکس و به هیچ چیز حتی سرما حتی مسافت و حس کردم چقدر زود خونه رسیدیم ...
کامنت من هم انگار برای خودش داستان شد
شمایی دیگه ...

بهنام جمعه 13 اسفند 1389 ساعت 01:02 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

خسته نباشی همین...

بهنام جمعه 13 اسفند 1389 ساعت 01:09 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

وااااااااااااااااااای اینقدر موضوع تو ذهنمه که نمیدونم کدوم رو بگم؟! خب از کجا شروع کنم؟! از اونجایی که تو وقتی چشمت نمیبینه چه جوری دخترای آرایش کرده ی دم تالار رو دید زدی؟؟؟ یا از کرم رئیس جمهور که قول میدم همه اون رو با کسره خوندن؟؟!!!!! یا نه همه ی اونا رو ول کنم و آرزوی سلامتی واست کنم ایشالله شاد باشی و تندرست...
توی این ساعت وقتی این پست رو دیدم گفت اووووووووووووه بی خیال بابا کی اعصاب این پست طولانی رو داره آخه؟! یه پست رو نمیخونم چی میشه مگه؟! ولی خدا رو شکر که این اشتباه رو مرتکب نشدم!!! خیلی خوب نوشتی خداییش...
راستی وقتی تو اون وضع دست مهربان رو گرفتی و میگی عاشقانه راه میرفتیم و لذت میبردیم و اینا فقط بگم که باور نکردم ها...

بهنام جمعه 13 اسفند 1389 ساعت 01:11 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

خجالت کشیدم جان من تو کامنت قبلی یه بانو بذار آخر اسم مهربان خانوم

دختری از یک شهر دور جمعه 13 اسفند 1389 ساعت 13:52 http://denizlove.blogsky.com

چه روز هیجان انگیزی!!
خوبه ها آدم اینجوری یکم اذیت بشه!!
زندگی باید تنوع داشته باشه!!

مهتاب جمعه 13 اسفند 1389 ساعت 22:11 http://tabemaah.wordpress.com

دستت درد نکنه بابت پی نوشت اول
حقیقتی بود انکار ناشدنی !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد