جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

گزارش مفصل یک روز سخت بارانی - برفی

توی تاکسی نشسته ام و به برف پاک کن ها نگاه می کنم  

عینهو دو تا بچه شیطون دارند دنبالی بازی می کنند  

این یکی دنبال دیگری و برعکس 

برف دارد می بارد شدید 

دانه ها گنده و سفیدند 

دارم به عنوان این پست فکر می کنم 

می شود درباره دکتر چشم پزشک باشد و آن قطره کذایی که پدر چشمم را درآورد . مثلا :  

چشمها را باید شست ... 

یا می شود درباره سالی جان بنویسم ( کوچک شده سالار که همان مرکب رهوارمان باشد ) 

مثلا : رفیق بی کلک سالی !!!

یا اصلا می شود اسم این پست  را گذاشت  : قدر عافیت  چند تا پیام اخلاقی هم انداخت تنگش که قدر سلامتی و امکانات ساده ای که دور و بر شما هستند را بدانید .

در مجموع چه فرقی می کند ؟ 

اسم این پست هر چه باشد محتوایش یکیست   

گزارش یک روز سخت بارانی - برفی

یک ۲۴ ساعت اعصاب خورد کن خیس و سرد   

-  

 

 

دیروز ساعت چهار بعد از ظهر از شرکت زدم بیرون 

بگذریم که به خاطر یک ساعت مرخصی چه اعصابی از من خورد شد  

آقا فکر می کند تمام سال مرخصی بوده ام 

من فقط یکروز مرخصی کامل گرفته ام تمام امسال 

آن هم به خاطر دست مهربان بود روزی که رفتیم دکتر و الحمدالله که یک ضرب خوردگی جزئی بود 

توی اتوبان همت خوردم به ترافیک آن هم چه ترافیکی  

کلاچ و ترمز به مدت یک ساعت تمام 

   

**********************

مطب دکتر چشم پزشک توی میرداماد بود  

مهربان داشت با مترو می آمد و من سه بار از سر میرداماد تا پل جردن رفتم و دور زدم  

اما امان از یک جای پارک  

بالاخره یک جایی که مناسب به نظر می رسید پارک کردم و دم مطب منتظر ایستادم تا مهربان بیاید . ترافیک عجیبی بود ... انگار ولیعصر قفل شده باشد  

مهربان رسید و رفتیم توی مطب و دکتر پس از معاینه یک قطره ای داد که بریزیم تو چشممان 

بعد از بیست دقیقه هم باید دوباره معاینه می کرد  

قطره را که ریختم چشمم سوخت عجیب 

بعد از چند دقیقه همه چیز چارتا شد 

شماره های گوشی موبایلم را هم نمی توانستم بخوانم 

همه چیز ناواضح و کدر شد  

در خلال این بیست دقیقه ٬ دزدگیر سالی جان دو بار صدا کرد  

من که عملا روشندل بودم  

مهربان سوئیچ را برداشت و رفت ببیند چه خبر است و وقتی برگشت گفت که ماشین را پیدا نکرده که زیاد هم عجیب نبود توی آن شلوغی وحشتناک 

بعد از معاینه از مطب که بیرون زدیم  

باد سردی می آمد و باران هم همراهش 

رفتیم تا نزدیک ماشین ولی پیدایش نکردیم   

سه بار از اول خیابان تا تهش رفتیم اما پیدا نشد

مهربان دستم را گرفته بود که زمین نخورم 

سعی می کردم خودم را کنترل کنم و بی تفاوت باشم و مهربان هم داشت به من امیدواری  

می داد که حتما پیدایش می کنیم   

اولین چیزی که به فکرم رسید این بود :

 

چون قفل فرمان را هم نزده بودم و هی خودم را لعن می کردم که کاش وقتی توی مطب صدای ناله سالی جانم درآمد خودم می رفتم سراغش 

یک احتمال دیگر هم بود که با جرثقیل برده باشندش پارکینگ 

دفعه سوم که خیابان را از بالا تا پایین متر کردیم و کاملا مطمئن شدیم که سالی جان نیست  

راه افتادیم دنبال پیدا کردنش

از یک بنده خدایی پرسیدیم که ماشین های را که با جرثقیل حمل می کنند معمولا کجا میبرند ؟ 

و او هم آدرس پارکینگی در همان نزدیکی را داد . 

یکهو سالی آمد توی ذهنم و چقدر  دلم برایش تنگ شد 

انصافا این ماشین این چند وقت  یعنی دقیقا سه سال است که با من بوده است 

همه جا و همیشه 

یک روزی آرزوی داشتن همچین ماشینی را داشتم ولی به محض اینکه سوارش شدم و یک ماه با گاز دادن و تیک آف کشیدن با آن حال کردم دیگر برایم عادی شد 

هیچ وقت تنهایم نگذاشته و اذیتم نکرده بود و من فقط بنزین ریختم توی خندق بلایش و روغنش را عوض کرده بودم . یکبار هم توی برگشت از سفر شمال با محسن اینا یک مقدار لوس بازی درآورد و زود هم خوب شد حیوونکی . 

حالا داشتم به قیافه اش فکر می کردم عین یک معشوقه فقید  

 

-  

**********************

دست مهربان را گرفته بودم و زیر باران می رفتیم به سمت پارکینگ  

هر از چند گاهی دکمه دزدگیر را نا امیدانه فشار می دادم ولی از سالی جان جوابی نمیشنیدم  

شاید بخندید و شاید هم باور نکنید  

اما توی آن هول و ولا و استرس٬ قدم زدن زیر باران با مهربان خیلی خوش گذشت 

دست هم را گرفته بودیم و خیس می شدیم و یخ هم کرده بودیم و کور هم بودم و گرسنه هم بودیم اما خوش می گذشت . 

جلوی سالن عروسی آقایون خوش تیپ و کراوات زده و خانم های فوکولی با یک من آرایش و عطر دیدیم که مهربان گفت وقتی کوچک بوده عروسی دختر عمه اش اینجا بوده است . 

دم بیمارستان خاتم الانبیا و آمبولانس زوزه کشانی که داشت خودش را از لای ماشین ها هول می داد و بوق می زد که من گفتم که دایی صمدم سال ۷۰ توی این بیمارستان مرد .  

از مقایسه این دو خاطره بی ربط هر دو خنده مان گرفت زیر باران  

داشتم فکر می کردم آخرین باری که من و مهربان با هم زیر باران دستهای هم را گرفتیم و خندیدیم کی بوده است ؟ 

یادم نیامد ... 

 

یکبار دیگر دکمه دزدگیر را فشار دادم که در کمال ناباوری چراغش روشن شد 

انگار توی طوفان وسط دریا نوری دیده باشم از یک فانوس دریایی توی ساحل  

ذوق کردم عینهو خری که تیتاپ خورده باشد

-

 

نزدیک پارکینگ شده بودیم . دوباره دکمه را زدم و در میان دریای ماشین های پارک شده 

آن دورها یک جفت چراغ زرد چشمک زد 

مهربان !ماشین اینجاست ... توی پارکینگ 

مهربان یک جیغ خوشحالی کشید و مثل سالهای اول دوستی هایمان  

همان هشت سال پیش  

کودک وار بالا و پایین پرید و دستم را توی دستش فشار داد از خوشحالی  

**********************

یعنی امشب نمی تونیم درش بیاریم ؟ 

خنده تمسخر آمیزی زد و آب دماغش را بالا کشید و گفت : 

نه داداش دلت خوشه ها ... دنگ و فنگ داره ... فعلا مهمونید اینجا 

و برگه سبز رنگ را به دستم داد و گفت : شیتیل بچه ها یادتون نره  

می خواستم بگویم :مرد مومن ! قلبم داشت وایمیستاد از ترس ... شیتیلم را کجایت فرو کنم ؟  

اما نگفتم و از کانکس زرد رنگ زدم بیرون

خرت و پرت های ماشین را جمع کردم و دستی به سر سالی باوفا کشیدم و گفتم : 

زود درت میارم رفیق ! قول میدم  

با چراغهای زردش چشمکی از روی تشکر زد و درهایش قفل شد. 

 

**********************

 شب خانه خواهرم خوابیدیم و  کلی با رادین(ببعی سابق) بازی کردم  

هرچند که درست قیافه اش را نمی دیدم ولی معلوم بود می خندد .  

این بچه یا دارد شیر می خورد یا می خندد 

خواهرم بدجور سرما خورده بود و دائم سرفه می کرد . 

صبح با مهربان تا یک جایی رفتیم . اولین بار بود که بعد از سالها سوار تاکسی می شدیم . 

مهربان رفت سر کار و من هم به سمت کرج برای گردآوری مدارک . 

ساعت ۹ خونه بودم . ده دقیقه ای نشستم تا گوشی شارژ شود و در طول روزی که مطمئن بودم طولانی و سخت است کم نیاورد طفل معصوم  

برف عجیبی می بارید دانه  درششششت  

انگار فرشته ها از روی ابرها به آدمها گوله برفی پرت می کردند  

اما من احوالاتم طوری نبود که از این ضیافت سفید آسمانی لذت ببرم  

از پلیس +۱۰ خلافی ماشین را گرفتم 

یک هفت تومن به خاطر پارک در خیابان مهستان آنهم سال ۸۷ که شده بود ۱۴ هزار تومن 

جلوی نظام مهندسی عین بقیه پارک کرده بودم و خبر نداشتم اگر حق حساب پارکبان را ندهیم برایمان گران تمام می شود . 

یک چهار تومن هم برای سال ۸۸ که اصلا نمی دانم چرا و چطور بود و شده بود هشت هزار تومان

لابد یک افسر بنده خدایی قبض جریمه کم نوشته بوده و دلش خوش بوده که جریمه اش جای بد نمی رود و بدبخت بیچاره نیست و دستش به دهنش می رسد و لطف کرده و الطافش را به سمت بنده و سالی سُرانده ... 

از آن قبض های بی صاحاب و بی و برگه ای که هزار تایش را خودم در دو سال خدمتم  

برای خلق الله نوشته بودم . 

خانوم چادری  پلیس به اضافه دهی ٬وقتی گفت که می توانم با عابر بانک قبضم را بدهم انگار بال درآوردم که مجبور نیستم توی صف بانک ملی آنهم در روزهای شلوغ اسفند بایستم هرچند که صف عابر بانک ها از کرم رئیس جمهور مردمی کم از صف خود بانک نداشت .  

(کَرم منظورم بود یک وقت نخوانید کِرم ) 

عابر بانک اولی بعد از ده دقیقه انتظار فرمودند که چون با قیافه ات حال نمی کنم قبضت رو هم پرداخت نمی کنم ولی عابر بانک دومی محبت کردند و قبول فرمودند . 

بعد از نیم ساعت زیر برف ایستادن توی صف عابر بانک و سفیدی برف دقیقا شده بودم  :

-

 

 

تازه قسمت جالب ماجرا شروع شده بود . 

اینکه ماشین به اسم من نیست و به اسم پدر بنده است و ایشان در روز عادی هم خوششان نمی آید پایش را توی این پایتخت خراب شده بگذارد چه برسد به روز برفی  

زیر برف وقتی سگ لرز می زدم به خودم کلی فحش دادم که چه می شد یکروز بروی و ماشین را به نام خودت بزنی لندهور ؟ 

استاد باستانی که تشریف آوردند رفتیم محضر و مدارکمان را دادیم تا وکالت به نام ما بزنند .  

دقیقا چهل و پنج دقیقه طول کشید . چهار تا کارمند نشسته بودن و بندگان خدا حتما داشتند کار مهمی می کردند . هر کدام پرونده را می گفت و یک انگولی می کرد و چار تا سوال می پرسید و می داد به بغلی عینهو دستش دِه  

من هم یک چشمم به ساعت بود که عین اسب یورتمه می رفت به سمت  ظهر و یاد آوری این فاجعه که ستاد ترخیص تا ساعت ۲ بیشتر باز نیست و با بنده ۶۰ کیلومتر فاصله دارد . 

به هر حال کار تمام شد و وکالت را گرفتیم  

و بعد از خداحافظی از بابا جان ٬ پریدیم توی تاکسی های آزادی به امید آزادی سالی 

و به امید آزادی هر ایرانی ( پیام بازرگانی بود برای اینکه بگوییم ما تفکرات سیاسی داریم ) 

- 

********************** 

اسمش را باید می گذاشتند دارالمجانین نه ستاد ترخیص 

آدم ها همچین از سرو کول هم بالا می رفتند که با دیدن اولین پلان از این فیلم حال به هم زن 

همانجا دم در ستاد ترخیص خشکم زد و پاهایم سست شد 

اصلا من حالم به هم می خورد ازاینجور جاها 

اینجا هایی که برای انسان اندازه پشم ارزش قائل نمی شوند و اصلا کرامت انسان معنی و مفهوم ندارد و یک استاد دانشگاه با یک مسافر کش لات فرقی بینشان نیست و چقدر خوشحال شدم که بابا اینجا نیست تا خرد شدن عزت و احترامش را بعد از سی سال گچ خوردن توی مدرسه زیر دست و بال این آدمهای بی مبالات تماشا کنم ... خودم به جهنم  

 

پروسه خنده داری بود  

یک مشت آدم درگیر و همه عین خودم عصبانی و کلافه و گرفتار و عجله دار دم در وایستاده بودند 

و یک سرباز آشخور لباس لجنی پوشیده که پوتین هایش را گتر کرده بود و با سرعت سی بار در دقیقه دماغش را بالا می کشید داشت هلشان می داد بیرون . 

ساعت ۱:۱۰ دقیقه بود یعنی ۵۰ دقیقا تا تعطیل شدن دارالمجانین 

یعنی اگر توی این ۵۰ دقیقه حکم رهایی سالی صادر نمی شد باید یکروز دیگر مرخصی می گرفتم و دوباره این دور باطل و  دیوانه کننده تکرار می شد . 

وایسادم توی صف که متوجه شدم سرباز فوق الذکر مدارک را میگیرد و منگنه می زند و یکی یکی می فرستدشان داخل 

آن وسط یکهو صدای یک بیمار در می آمد و شر و وری صادر می کرد و فحشی می داد که این چه وضعشه ؟ و سرباز هم با لهجه شهرستانی حقش را می گذاشت کف دستش 

تازه فهمیدم که باید از کلیه مدارک کپی تهیه شود و یک فرم هم هست که باید تهیه کرد 

یک اتاقکی بود که یک بنده خدایی تویش داشت کپی می گرفت 

فرقی هم نداشت که یک برگه باشد یا ده برگ 

دویست و پنجاه تومن ! 

هزاری خیس خورده را از جیبم درآوردم  و دادم  

فرم را تکمیل کردم و بعد از کلی صف ٬ سرباز مربوطه خواست مدارکم را منگنه کند که سوزن منگنه تمام شد . 

دست کرد توی جیبش و کارتن سوزن منگنه را بیرون آورد و با دست های قرمز شده از سرمایش سوزن ها را بیرون کشید . سوزن ها از دستش افتاد  

کمکش کردم تا آنها را جا زد و تازه سر درد و دلش باز شد که می بینی چه مردم بیشعوری داریم؟ 

امروز با یک نفر کتک کاری کرده بود بنده خدا 

گفتم : من هم توی همین خراب شده انتظامی خدمت کرده ام . غصه نخور ! تمام می شود  

منگنه ای به  مدارکم زد و  وارد  دارالمجانین شدم . 

جناب سروان از توی باجه هفت داد کشید : سرکار در رو ببند کم کم  

ساعت ۱:۵۰ دقیقه بود . 

********************** 

هفت باجه که هرکدام یک کرمی داشتند ( این کِرم است ها نه کَرم )

باجه تشکیل پرونده مدارکم را که دید گفت : پس عوارض شهرداری ؟ 

جان ؟ چی چی چی ؟ 

این را از کجایم دربیاورم این موقع آخه ؟ 

باجه ۲ عوارض شهرداری را صادر کرد به مبلغ ۱۸ هزار تومان  

چیکارش کنم ؟ 

بانک ملی چارراه جهان کودک و پرونده بعدی را از نفر بعدی قاپید . 

پرسیدم: کارتخوان ندارید ؟ 

بلند تر داد زد : بانک ملی چارراه جهان کودک  

حالا خر بیار و باقالی بار کن  

نا امید زدم بیرون ... تنم خیس عرق بود ... زیپ کاپشن را بالا کشیدم تا سرما نخورم  

چیه جوون ؟ کشتیات غرق شده ؟ 

جاااااااان ؟ تو چی میگی این وسط ؟ جوابش را ندادم 

ماشینت رو گرفتن ؟ سری تکان دادم  

گیر کارت چیه ؟ 

عوارض شهرداری . دارم میرم پرداخت کنم  

خندید و گفت : تا غروب تو صفی ... گیر کارت پیش منه

این شد که قبض را گرفت و جنگی با موتور رفت و قبض را پرداخت کرد و برگشت 

هفت هزار تومن هم گرفت .

در دارالمجانین بسته بود . در را زد و سیگاری به سرباز دماغو داد و مرا فرستاد تو و چشمکی زد  

هفت هزار تومن نوش جانت 

می بینید مردم ما از چه سولاخ جاتی پول در میاورند ؟  

 

********************** 

 باجه ۱ تشکیل پرونده بود 

یک حاج آقای کچل نظامی داشت تلفنی حرف می زد و یک نگاهی به مدارک کرد و یک مهر هم نثارشان کرد ...

باجه ۳ مدارکم را چک کرد و بعد از کلی صحبت در مورد اینکه شناسنامه مالک کجاست و کلی توضیح که وکالت دارم هر کدام را یک خط خط خطی کرد  ... 

باجه ۲ خلافی و عوارض را چک کرد ... 

باجه ۵ چک کرد که شکایتی نداشته باشم و ماشین دزدی نباشد ... 

باجه ۶ سه تا مهر زد روی برگه ها و دوباره باجه دو مدارک را گرفت ... 

باجه ۴ اسمم را بعد از نیمساعت صدا زد و رفتم و چند تا سوال پرسید و یک کاغذی داد دستم 

باجه صفر که مربوط به جرثقیل بود ۲۰ هزار تومان گرفت و یک مهر دیگر زد   

و در این بین  

و در بین شلوغی و فشار جمع 

بین بوی بد دهان ها و بوی خوب عطر ها 

بین هل دادن ها و مالیدن ها و دید زدن ها 

چهل و پنج بار کارت ملی و شناسنامه و گواهینامه و وکالت و برگه خلافی و سند ماشین و کوفت و زهر مار  را از توی کیفم در آوردم و دوباره گذاشتم سر جایش...

باجه ۷ هم یک مهر کلفت زد زیر کاغذ و تمام شد . 

انگار فارغ شده باشی از تمام عوالم و آلام  

آهی کشیدم از این فراغت  خوشششششششششش

 -

**********************  

از در پارکینک که می آمدم بیرون رادیو روشن بود  

احسان خواجه امیری می خواند : 

باران که می بارد تو در راهی            از دشت شب تا باغ بیداری

از عطر عشق و آشتی لبریز             با ابر و آب و آسمان جاری

و من داشتم به یک ماشین که پشت جرثقیل بسته شده بود و داشت آرام آرام می آمد توی پارکینگ نگاه می کردم و دلم برای صاحب بی خبر و بینوایش می سوخت .

همانطور که دلم برای همه آدمهایی که زیر باران خیس شده بودن و منتظر تاکسی بودند و ماشین نداشتند می سوخت .

همانطور که دلم برای مسافران آزادی می سوخت .  

ساعت دقیقا چهار بعد از ظهر بود .  

  

پی نوشت ۱: 

این پست را مفصل و گردن کلفت نوشتم تا چشمتان مثل چشم خودم بابا قوری بشود و هی نگویید پستهای دنباله دار ننویس ... 

پی نوشت ۲: 

این پست را تقدیم می کنم به لژیونلا به خاطر احساس زیبای  این پست تحسین برانگیز 

 

نظرات 70 + ارسال نظر
فرشته چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 00:03 http://feritalkative.blogfa.com/

ایا اول ؟

دخترک زبون دراز چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 00:05

برم پست رو بخونم فکر نمی کردم پست بذارید...

دخترک زبون دراز چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 00:12

شما زحمت می شکی این هوا...............این یعنی خیلی ها میذاری خوب قسمت دوم اون داستان هم میذاشتی ...
من که اگه ماشین داشته باشم بعد بیام بیرون ببینم نیست تا چندساعت شوکه میشم ها...

فرشته چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 00:17 http://feritalkative.blogfa.com/

اری اول شدم
وای چه روز خسته کننده و پر مشغله ای ...
اکثرا جاهای اینجوری واسه رسیدگی به کار خلق الله دارالمجانینه !
ای بیچاره مردم !

فرشته چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 00:35 http://surusha.blogfa.com

خسته نباشی جوون....چشمت چی شده؟ خدا بد نده؟
میگم حالا تو اون بی چشمی تو چه جوری آرایش خانوما رو دیدی؟

ولی خداییش پدر جد آدم به چشمش میاد اگه ماشینشو ببرن پارکینگ..

بازم خسته نباشی...

پ.ن؛ گاهی دست مهربان رو بگیر برین یه چرخی بزنین....کلی حس خوب بهت میده...

پونه چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 00:45 http://jojo-bijor.mihanblog.com

مژگان امینی چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 00:46 http://mozhganamini.persianblog.ir

مادر جان وقتی خواستی بری بالای شهر دکتر با آژانس بری بهتره.
یا حداقل نصف راه را با تاکسی برو

پونه چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 01:11 http://jojo-bijor.mihanblog.com

شب بخیر.اینجا هم حسابی داره بارون میباره.
برو خدا رو شکر کن این ماجرا باعث شد بعد مدتی تو و مهربان دست به دست هم زیر بارون قدم بزنید و یه لحظه همه چی رو از یاد ببرید.
چه روز خسته کننده ای. اونم تو سرما!!!!!!
خسته نباشید.
چشمت چطوره برادر؟؟بهترید ؟
من که اصلا کار ماشینم رو خودم نمیرسم زنگ میزنم آژانس اونا همه کار میکنن.کی حوصله ی این کار هارو داره؟؟

مینا چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 01:26 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

پس حسابی خسته نباشید. هم شما هم مهربان خانوم و هم سالی جان. :)
-- در مورد من یکی که به هدف پ.ن یک رسیدی. بهت تبریک میگم!‌ منم ۴۵ بار !‌ اشک چشامو پاک کردم. نه از روی غم و غصه ها. از روی سوزش و همون بابا قوری شدن چشام! راستی پسرم!‌ با این وضع چشات این همه تایپ نکن. خوب نیس بخدا. به جان فریبرزم ضرر داره.

حسن چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 01:37

پس دیابت هم داری.

وروجک چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 01:41 http://jighestan.blogfa.com

عجب روز پر محتوایی
چشمات چی شده بود؟
اسم مریضیه چشمی که میاد من تا مرز سکته میرمو بر می گردم

الهه چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 01:50 http://khooneyedel.blogsky.com/

اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووه!!!!
حقته!میدونی چرا؟چون دلم لک زده بود واسه ی قلم محشرت!تو هم هی ناز میکردی و نمینوشتی و امروز فردا میکردی!حالا این ماجرا شد سبب خیر واسه من!یه پست به این بلندبالایی نوشتی به خاطرش و منم حسابی کیف کردم!از این به بعد مراقب دل مخاطبت باش وگرنه از این چیزا برات پیش میاد

جوجه کلاغ چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 01:53 http://jujekalaagh.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااام ...
چه قدر خوب که این ناپدید شدن سالی جون حس زیبای قدم زدن زیر بارون رو براتون ایجاد کرد کیامهر عزیز ...
اما واقعا اون قسمت خاطره های بی ربطتون کشتوند منو از خنده ....
برای مسافران آزادی دعاااااااااااااااااا ...
میگم که از این جور جاها که واسه آدم کوچیک ترین ارشی قائل نمیشن کم نیست به خدا ....
خیلی حرفا دارم واسه این پست اما نمیدونم چطوری و از کجا بنویسم ...
چشمت خداروشکر بهتره دیگه ... مگه نه ؟
سبز باشی و عاشق کیامهر جان ....

الهه چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 01:54 http://khooneyedel.blogsky.com/

من توی این پست یه مورد مشکوک پیدا کردم!اونم اینه که تو ادعا کردی که روشندل شده بودی و نمیتونستی خوب ببینی!یعنی تا این حد که نمیدونستی رادین داره میخنده یا نه!توجهت رو به این خط از پستت جلب مبکنم:
"جلوی سالن عروسی آقایون خوش تیپ و کراوات زده و خانم های فوکولی با یک من آرایش و عطر دیدیم"!
تو با اون چشمت چطوری خوشتیپی آقایون و فوکولی بودن خانمها و یک من آرایششون رو دیدی؟!راست بگو!عمرا اگر مهربان به این جزئیات دقت کرده باشه و برات توصیف کرده باشه آرایش خانمها رو!

الهه چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 01:57 http://khooneyedel.blogsky.com/

از شوخی گذشته میبینی ماشین نداشتن چقد خوبه بعضی وقتا؟پیاده راه رفتن و کنار هم بودن و دستای همو گرفتن می ارزه به سختیهای نداشتن ماشین به نظرم

نیما چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 03:03 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

سلام و شب به خیر خدمت کیامهر خان باستانی عزیز !
قربان واو به واو خوندم ولی خداییش الان از بس متن ترجمه کردم دیگه مخم به کامنت و اینا قد نمیده . قرض عرض ادب و احترام و شب به خیر بود !

شهاب آسمانی چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 06:52 http://empyrean.blogfa.com

بعد از این همه دوندگی خوبه که به نتیجه رسیدی ...!
یه فکری هم واسه پست سریالیت بکن ...
هنوز تو کفیم ...!

کورش تمدن چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 07:43 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
چه کشیده این رفیق ما
بابا یه ندایی میدادی میومدیم کمکت حداقل تو صف وامیستادیم
جریمه ات که کم بوده من دیروز و پریروز دقیقا یه جا جریمه شدم حتما از ۱۰۰ تومن رد شده
خانم به اضافه دهی؟؟؟؟!!!
خدا رو شکر که گرفتیش و خدا رو شکر که حدس اولت اشتباه بود

کیانا چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 08:20 http://www.semi0burntgeneration.blogsky.com

سلام . خیلی جالب بود و مفصل
البت میسرنشد الان همشو بخونم اما تا جایی که خوندم خیلی باحال بود
ایشاا... ادامش باشه واسه ظهر با اجازه

هاله بانو چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 08:35 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

مگه قرار نبود اون چشم بینوا یه کم استراحت کنه

مامانگار چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 08:46

...آهاااااااای...
.........مسافرای آزااااااااااااااادی..!!
...خدا قووووووووووت !!...

پارسا چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 09:11

پست معرکه ای بود کیا جان!
لعنت به این جرثقیلا!
جلوبندی سالی چطوره؟

پارسا چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 09:37 http://enclosure.blogfa.com/

قبض جریمه...
وای...
میگم روز تو هم کم از روز من نداشته!
تو هم لبخند بزن

رضوان چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 09:39 http://zs5664.blogfa.com/

سلام
سلام پست باحالی بود و بسیار طویل
الهی که آدم هیچ وقت اسیر این ورق بازیای اداری مسخره ی وقت گیر نشه

کرگدن چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 09:40

دیروزم گفتم بهت دیگه
اگه جای بد ... !
جای بدی ... !
بدجور ... !

کرگدن چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 09:42

بازم خدا رو شکر که جددی جددی دزد نبرده بوده سالی رو ! ... می دونم چقد فاکآمیز و سرویس کننده س اینجور کارای لعنتی و اعصاب خاکشیر کن توو مملکت گل و بلبل مون ...

سارا چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 09:46 http://gahneveshthayeman.blogfa.com/

سلام
واقعا هم گردن کلفت بود این پست!! ولی خوب بود! پست ها ی قبلی رو هم خوندم! روزایی که سر می زنم پست جدید ندارید! اگه دو روز نتونم بیام یه عالمه عقب می افتم

فرزانه چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 09:48 http://www.boloure-roya.blogfa.com

بازم شانس آوردین!!!!!! این دفعه اگه خواستی کسی رو نفرین کنی بگو خدا کنه ماشینت رو ببرن پارکینگ
حالا چشمتون بهتر شده آیا؟

ف@طمه چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 09:58 http://zarafekocholo.blogfa.com/

خب شما با این چشم درد این شاهنامرو چطور نوشتید آخه
خداروشکر دزد نبرده بود ولی فک کنم اگه دزد برده بود زودتر پیدا میشد تا این مدل پدر سوختگیا
بعدم همه چیش خاطره شدا اون اعصاب خوردیش با قدم زدن زیر بارونش :)
و اون کرم رو خوب اومدی عالی بووووووووود

سمیرا چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 10:01 http://nahavand.persianblog.ir

همه سختیها و خستگیهای این روز به اون راه رفتن دونفری زیربارون و دست همدیگه رو گرفتن می ارزه...آدم حاضره ماهی چند بار اینجوری ماشنیشو گم کنه

کرگدن چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 10:05

خب چه کاریه !
چرا ماشینت باس گم شه که دس توو دس زیر بارون و اینا ؟!
خب مث بچچه انسان و بشر یه وختایی با زبون خوش اینجوری باش بچچه !
اینسان باش !
اینسان !!

هاله بانو چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 10:12 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

کاش آدرسم رو داشتید با مهربان جون می یومدید خونه ما بلد بودیم یه شب مهمون داری کنیم به خدا
حال این چشم بینوا و البته جیب مبارک با این همه ریخت و پاش خوبه؟
در ضمن دفعه بعد ماشین اتوماتیک بخرید خوب شما که پولدارید دیگه نیازی به غر زدن برای کلاچ و ترمز گیری هم ندارید (آیکون خندیدن از نوع قاه قاه )

بازیگوش چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 10:21 http://bazigooshi7.persianblog.ir/

من عینکی ام کیامهر
الان فک کنم یه دو شماره ای اضافه شد بهش

بازیگوش چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 10:21 http://bazigooshi7.persianblog.ir/

اون روز تو تاکسی یه پسره سوار شده و بود و درد دلش باز شد که ماشینشو خوابوندن و اینا
الان عمق دردت و فلاکتشو درک کردم

هیشکی! چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 10:47 http://hishkii.blogsky.com

سلام بابایی ما که با خوندن این پست پا..شدیم جه برسه به شما که این پرسه ی چندش آور و خسته کننده رو طی کردین!

خسته نباشی واقعن.

دلارام چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 11:16

عجب پروسه نفس گیر و اعصاب خرد کنی داشتی . خدارو شکر که حدس اولتون اشتباه بوده .و درباره قدم زدن زیر باران با مهربان بانو باید بگم که : عدو شود سبب خیر ، اگر خدا خواهد .

دوست چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 11:38 http://asme1982.blogfa.com

سلام و درود
مهندس این گزارشت دست کمی از برنامه صرفا جهت اطلاع نداشت ....
واقعا حالتو درک می کنم...
این پروسه واقعا آدمیزادو از زندگی سیر می کنه چه برسه پیاز!
فکر کنم دفعه بعد اگه ماشینتو ببرند پارکینگ کلا کلیدشو ببری تحویل خودشون بدی بری یه ماشین دیگه بخری سوار شی! نه؟
ضمنا از محبتت ممنونم ...

وانیا چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 11:41 http://vaniya1859.persianblog.ir

سلام
عجب پستهایی
یکی در کل حرفی در موردش نمیزنم تا شواهد کامل بشه اما محسن خوب حرف زدها
و اما این یکی که تا حال داشتی تایپ کردی و هرچی تو شیکم آخوندی و گنده‌ت بوده ریختی رو صفحه همه چی هم توش هست عشق نان موتور ۱۰۰۰..و سیاست و دیانت و هر چی که بگی شهر شهر فرنگه دیگه آدم قلمش رون و خوب باشه از هر دری مینویسه
راستی آپ کردما میدونستی؟

گل گیسو چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 12:01 http://www.gol-gisoo.blogsky.com/

سلام
اوه اوه چه پروسه ی طولانی رو طی کردین!!!
این قضیه موتوری که تا بانک جهان کودک رفت و کارتون رو انجام داد یه جورایی مثل معجزه بوده
درسته پول گرفته اما کلی کارتون رو جلو لنداخته
به به زیر بارون قدم زدن...
حالا چشمتون بهتره؟

lilita چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 12:10 http://lilitaa.blogsky.com/

دهان مبارکمان سرویس ببیتی تا این پست را بخوانیم

lilita چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 12:12 http://lilitaa.blogsky.com/

همانطور که دلم برای مسافران آزادی می سوخت .

شما همچنان تا ته پست تفکرات سی ا سی داشتید هااااااااااااااااااا

lilita چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 12:14 http://lilitaa.blogsky.com/

حالا با تمام این تفاسیر احوال چشمان مبارک چجوریه؟؟؟

آلن چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 12:35

خدا رو شکر که ماشینت پیدا شد.

ولی انصافن عجب روز داغونی داشتی.
ایشالا که دیگه همچین اتفاقایی برات نیفته.

افروز چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 13:09

وای باورت میشه من که خوندمش عصبی شدم چه صبری داری شما ؟ اصلا نمی تونم باور کنم که ممکن بود یه همچین روزی را تجربه کرده باشم خدا رو شکر که تموم شد بابا از این به بعد یه چشم پزشکی همون اطراف خودتون برین به دردسرش نمی ارزه حالا بهتر شدی برادر؟

افروز چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 13:11

راستی یه نکته شما که چشمتون نمیدیده متاسفانه پس چه جوری اون آقایون خوشتیپ و ایضا خانمهای آرایش کرده را رویت فرمودین؟

افروز چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 13:12

یه نکته دیگه اینها همه را بیخیال مهم راه رفتن با مهربان بود زیر باران اینها همه به وجود اومدن فقط برای شادی و آرامش این لحظه

سحر چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 13:13 http://dayzad.blogsky.com/

چشمامون خسته نشد اصلا چون اونقدر جذاب نوشته بودی که چشم از مانیتور برنداشتم اصلا
از این کاغذ بازیها متنفرم بخدا!

سهبا چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 13:18 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

عجب روزی بوده ها ! مثل یک گزارش هفتگی می مونست !

با پیاده روی دو نفرتون زیر بارون کیف کردم ها !!! خوبه گاهی تعمدا ماشین رو بزارین تو پارکینگ و داشته باشین از قدم زدن ها ! پس فردا میشین مثل بابای آرتاخان که دلش لک زده واسه همین دو قدم راه رفتن !
از ما گفتن بود برادرجان !

امیرحسین... چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 13:22 http://afrand.blogfa.com

تا حالا مرخصی به این باحالی داشتی؟!
بازم خوبه تونستی یک روزه کارت را حل کنی. من هم تا حالا پام به این جور جاها باز شده. اما من معمولا با یک نفر دیگه ای میرم . مثلا برادرم. که اگه چیزی کم و کسر بود یک نفرمون توی صف باشه و یک نفر دیگه دنبال کپی و بانک و ...
از این قطره هایی که تو چشمت چکوندی هم تا دلت بخواد تو چشمم ریختم. یک جوریه که تو شب هم باید با عینک آفتابی باشی

لژیونلا چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 15:50

الان از من چیزی باقی نمونده. آب شدم رفتم پی کارم.
واقعا ممنونم برادر عزیزم.
بدترین جای دنیا از نظر من همین جاهایی است که به نحوی با ن. ظ. ا.م.ی. گ. ر .ی ارتباط دارد. و در اصل مجموعه منظمی از بی نظمی ها هستند.
باز هم ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد