در قسمت قبل گفتیم که سال ۷۶ که چهارم دبیرستان (نظام قدیم) بودم
کارشناسی مکانیک دانشگاه آزاد سمنان قبول شدم و انقدر سرم باد داشت که نرفتم
به امید قبولی در کنکور سراسری یکسال به بطالت رفت و گندی به کنکور زدم آن سرش ناپیدا
همین خرابکاری انگیزه ای شد برای درس خواندن برای کنکور آزاد و الحق که امتحان را خوب دادم
حال ادامه ماجرا ...
-
روزی که نتایج کنکور سراسری آمد تمامی به حسرت گذشت
این وقت ها پشیمانی می آید سراغ آدم که چرا درس نخوانده ایم ؟
قبول نشدم و حسابی شرمنده بودم
تمام امیدم به کنکور آزاد بود
نتایج آزاد هم آمد و قبول شدم اما چه قبولی
کاردانی الکترونیک دانشگاه آشتیان
حالا آنکه این آشتیان کجاست اصلا مهم نبود
منی که سال قبل کارشناسی قبول شده بودم نباید پسرفت می کردم به کاردانی
من که خودم را برای تهران آماده کرده بودم نباید می رفتم شهرستان
خیلی شرمنده بودم و از پدرم خجالت می کشیدم
وقت ثبت نام شد و با کله شقی تمام گفتم که می خواهم بروم سربازی
اما پدر گفت اگر تلاش کنی فرقی نمی کند که چه و کجا بخوانی
و مرا راهی آشتیان کرد
-
******
الان را نمی دانم ولی آنروزها بیشتر از اینکه شبیه شهر باشد به یک ده کوره می مانست
به محض وارد شدن به شهر دلم هری ریخت
خیلی خلوت بود
تمام حس های بدم به محض ورود به دانشگاه از بین رفت
غریبه که نیستید اصلا این رشته را فقط به خاطر مختلط بودنش انتخاب کرده بودم
منظورم الکترونیک است
چون ترازم به هیچ کدام از انتخاب ها کفاف نمی داد این رشته کاردانی را بر اساس انتخاب پنجم
خودشان(دانشگاه ) محبت فرموده بودند .
دانشگاه پر بود از دختر ها و پسرهای جوان
از شما چه پنهان همچین ته ته های دلم بدمم نیامد
جای خواهری همه خوش بر و رو
همه با کلاس
خب کور از خدا چی میخواد ؟
-
چیز زیادی از آنروزها یادم نیست .
انقدر یادم هست که جذبه اختلاط دانشگاه ٬حسابی مرا گرفته بود
و عزمم را جزم کرده بودم که برای خودنمایی هم شده حسابی درس بخوانم
به طور اخص یک چهره آنروزها مدام جلوی چشمم بود
یک دختر خانومی که آن موقع اسمش را هم بلد بودم ولی الان یادم نیست
توی صف ثبت نام جلوی من ایستاده بود
قیافه اش را به یاد ندارم اما یادم هست که خیلی زیبا بود
چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و از قرار همکلاسی در آمدیم
برای منی که هیچ وقت تا به آن سن چنین ارتباطی را تجربه نکرده بودم
صحبت کردن با یک آدم از جنس مخالف که فامیل نباشد
و زیبا باشد و این ارتباط هیچ منع قانونی و شرعی و عرفی هم نداشته باشد
حس خیلی خوبی داشت .
-
******
دم در داشتیم با کورش حرف می زدیم و یکی از همکلاسی هایش به اسم رضا هم بود
نفرین بر دهانی که بی موقع باز شود آنهم دوبار
بار اول وقتی از دهنم در رفت و مثلا کلاس گذاشتم و گفتم که پارسال کارشناسی قبول شده ام و امسال باید کاردانی بخوانم و یکهو رضا برگشت و گفت که اگر شهریه سال گذشته را بدهی
می توانی همان رشته پارسال را بخوانی
و بار دوم وقتی نقل قول رضا را به باستانی بزرگ گفتم
این شد که فردای آنروز
ساعت ۶ صبح ٬ توی ترمینال جنوب با پدرم سوار اتوبوس های سمنان شدیم
و من هر چه کردم که پشیمانش کنم نشد که نشد
چهره زیبای آن دختر توی صف ثبت نام دانشگاه آشتیان مدام جلوی چشمم بود
یادم نیست چه مناسبتی بود
ولی ترمینال غلغله بود و شلوغ
جا برای سوزن انداختن نداشت
با پدرم رفتیم و توی بوفه اتوبوس نشستیم
آنهم آن اتوبوس های بنز کولر ندار قدیمی
آنهایی که بوفه هایشان ماتحت آدم را می سوزاند
آن سه ساعت یکی از بدترین سه ساعت های عمرم بود
پدرم عرق کرده بود و داشت کویر را تماشا می کرد
و من خودم را فحش می دادم که چرا اینطور عزتش را خرد کرده ام
-
توی خیالاتم یکی از این کلاه های کج بندیل دار روی سرم بود و شنلی سیاه به تن داشتم
جلوی میکروفون برای جمعیت حرف می زدم و از پدرم به خاطر همه زحمتهایش تشکر می کردم
مخصوصا آنروزی که مجبور شد به خاطر من تنبل و بی فکر توی بوفه جهنمی اتوبوس سمنان سونای خشک بگیرد
توی رویاهایم همان دختر زیبای توی صف دانشگاه آشتیان که اسمش یادم نیست هم نشسته بود بین جمعیت و داشت به من لبخند می زد ...
پایان قسمت دوم
پی نوشت ۱ :
بالاخره برای وبلاگم بنر ساختم
این پست را تقدیم می کنم به اقدس خانوم که تمام زحمت ساختن بنر را به عهده گرفتند
پی نوشت ۲ :
بی حرف پیش ٬ ادامه این داستان را بدون تاخیر خدمتتان تقدیم خواهیم کرد انشاء الله
نه خیر ایشون نبودند
هنوز سر کاری خواهر
در ضمن در صفحه دوم کامنتدونی وبلاگ خودمان اول شدیم
به خودمان تبریک می گوییم
میگم آقا کیا حالا که همه چی به خوبی وخوشی تموم شد میخوای دیگه قیمت بعد رو بیخیال شو ...............
تاشر درست نشده و .................. مسافرت عیدمون کنسل نشده................
قربان خودتان و مدار مشتریتان !
هلیا بانوی عزیز
شما هنوز به میزان روشنفکری و آستانه تحمل رفیقتان مهربان واقف نیستید انگار
من هم همینطور
امیدوارم وقتی می رویم سفر دست و پایم سالم باشد که کورش خسته نشود پشت فرمان ماشین سفیده
جشنواره بچه های شهر زیبا(آزاد نمودن کودکان زندانی)
همه ما توی یک جامعه زندگی می کنیم و از خوبی ها و بدی های جامعه تاثیر می گیریم . اینکه بگوییم که ما خودمان و خانواده مان از این جامعه جداییم فکر اشتباهی است .
وقتی جامعه سالم باشد بچه من ، بچه شما ، خواهر من ، برادر شما سالم زندگی خواهند کرد ولی وقتی جامعه را رها کنیم و فکر کنیم که خواهیم توانست خودمان را پاک نگه داریم اشتباه کرده ایم .
اشتباه اغلب ما همین است . هزاران بار شنیده ایم که فردی در اطرافمان بوده با خانواده ای بسیار سر شناس و متمول که پسرشان یا دخترشان درگیر مفاسد اجتماعی ( عمدتا اعتیاد ) شده و بر اثر همین گرفتاری اخلاقی که دچارش شده کل خانواده متلاشی شده .
این تصور وجود دارد که در صورتی که این بچه ها آزاد شوند دوباره به خلافکاری خواهند پرداخت . در صورتی که ما فقط تعدادی از بچه ها را که توسط مددکاران و روانشناسان کانون کاملا شناخته شده هستند و بر اثر خلافهای غیر عمد ناخواسته درگیر این مسائل شده اند انتخاب کرده ایم تا در صورتی که دیه شان در این جشنواره جمع آوری شد آزاد شوند.
بازارچه شامل غرفه های زیر است :
- کتاب کودک و نوجوان
- بازی های فکری
- لباس
- زیور آلات
- تابلوهای معرق بچه ها
- هفت سین های دست ساز بچه ها
- دست باف های بچه ها
- کتاب بچه های شهر زیبا ( نامه های بچه های کانون اصلاح و تربیت )
- هنرهای تجسمی تعدای از هنرمندان
- آینه های کاشی کاری شده دست ساز
- کادوهای موسسه خیریه نیکان
- شرکت مواد غذایی آی سودا
- قالیچه های اهدایی فرش مشهد اردهال
- و...
غرفه های غذا شامل :
- آش رشته
- اسنک
- کیک و شیرینی
- چای و نسکافه
- ذرت مکزیکی
منتظر قدوم مبارک شما در جشنواره بچه های شهرزیبا هستیم .
زمان: 14 تا 20 اسفند 89
مکان : شهرزیبا – میدان الغدیر – کانون اصلاح و تربیت .( ورود برای همه آزاد است .)
ساعت 14 الی 19 بازارچه خیریه . 19 الی 20 جنگ شبانه با حضور بازیگران و هنرمندان و بچه های هنرمند کانون .
حالا از کجا میدونی که اون دختره اینجا رو نمیخونه. دنیا اونقدرها هم بزرگ نیست. شاید اون دختره من باشم!
جناب کیامهر یه خاطره میخوای تعریف کنیاااا ،جون مارو رسوندی به لبمون .خلاصه اون دختر خانوم خوشگل (احتمالا خوشگل !)کی وارد میشه پس ؟؟
شایدم بخونه
دنیا انقدر ها هم بزرگ نیست
خواهش میکنم همین الان تا آخر ماجرا رو بنویسین.
جون به لب شدم...
ای بابا ...
کیامهر جان ... بگو کلک کارو بکن دیگه ...!
تو کف میذاری ...!
برو سر اصل مطلب ... انقدر آب نبند ...
عجب
خیلیا برا درس خوندن دانشگاه نمیرن یحتمل اخر قصه به این نتیجه می رسیم که شما هم جز اون دسته هستید با مهربان تو دانشگاه اشنا شدی؟
خوبی الان؟ زنده یی؟نظر مهربان رو درباره دختره نپرسیدی؟
کیا اگه میخوای شب آپ کنی جون من قبل از ۱۲بنویس.آخه تو چرا همش داری دیرتر مینویسی؟
من دردمو به کی بگم؟
میبینم که همه رو گذاشتی سر کار
داری ذره ذره اعتراف میکنی ها...مهربان اگر بخواد به خاطر هر کدوم از این اعترافات یه دونه از استخوناتو بشکنه خیلی درد میکشیا!یهو و یه دفه ای اعتراف کن که در جا پودرت کنه و زیاد درد نکشی
فک کن الان اون دختره چی شده؟هووومخوشگل موهای جینگول،فشن خشن
یعنی کجا ست الان
الان ما دوباره بریم سراغ نخود سیاه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلاممممممم کیامهر
ببین ما خانوم ها کلا روشنفکریم
ولی شرمنده یه چیزی بگم از تصور اینکه آدم روشنفکر باشه ولی کلا از متد های برخورد فیزیکی هم استفاده کنه خیلی باحاله من که خیلی موافقم
منظورم همون دست و پاس سالم شماست دیگه
فاطمه جان
اینکه ادم دست بزن داشته باشد هیچ منافاتی با روشنفکری ندارد
نمونه بارزش مهربان
به نظرم خیلی روشنفکر و قوی هستند
مدارکش هم موجوده روی سر و صورتم
دست شما دردنکنه جهت تایید کیامهر خان..خیالم راحت شد..
می ترسیدم پایه های روشنفکریمان دچار تزلزل شده باشد..چون خودمان به شدت از اجرا کنندگان موفق متد برخورد فیزیکی هستیم
به مهربان بانو هم تبریک عرض می نماییم
:) نازی . احساسات یه پسر تقریبا دبیرستانی!
سلام
واقعا خیلی باحاله داستان
کاملا آدمو جذب میکنه
مثل سریال می مونه که تو نقطه اوجش تیتراژ میزنه
و ما همچنان منتظر ادامه داستانیم
خیلی بنرتون نازه
مبارکههههههههههههههههه
آقا عنوانتو عوض کن...!!
بذار دل نوازان ...!!
یا صاحبدلان ...!
شایدم دلبران دانشگاه !!!
--------
ولی بی صبرانه منتظریم ببینیم چی میشه آخرش!!!
بنرتون هم مبارک .....!!!!
رژ دیگه کیه ...!! رها بودیم ...!!! هی مامانم میگه عینکتو بزن!!!
منتظر ادامه هستیم همچنان
سلام
بعد از مدتها تونستم بیام و پستتو بخونم
هنوزم سیستمم از شانس بد من خرابه!!!
دلم خیلیییییییییی واسه این دنیای مجازی تنگ شده
.
چه جالب!
منم یه سال کامپیوتر آشتیان قبول شده بودم کارشناسیشو ولی بخاطر آزاد بودن و اینکه این رشته رو دوست نداشتم نرفتم!
سال بعد توی رشته ی مورد علاقم سراسری قبول شدم ولی کاردانی!!!
پدر بزرگوارتون به کنار شما که ما رو خاطره مرگ کردین!
هدر وبلاگ مبارک.. اصلا حال و هواش عوض شد این جا ها!!! منتظر بقیه اش میشینیم.. آخ خوبه یه هو دختره بیاد و بخونه این جا رو .. دیگه اسمش نخواهد بود برای دختری که این جارا نمی خواند
سلام کیا جون
پس اینطور
خوب گه گاهی یه سر کوچیک میزدی به دختر خانم
ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه است نمیخوای بنویسی من برم سراغ خونه تکونی ام
کشتی مارو که...فردا بنویس باقیشو ...
بعدم از طرف من به مهربان بانو بگو بیاد اون حرفایی که با مریم خانوم زدن در مورد زیر و رو و بلاگستان و اینا که باعث شده شما و جناب باقر لو شب بد خواب شین رو واسه ما هم بگه...
دست مریزاد.... :)
دارم پدر را تصور میکنم تو بوفه اون اتوبوس... :D
ای بابا بازم تموم نشده که...
عمووووووووووووو...بقیه ی قصه رو بگوووووووو(آیکون یه نینی با لپای آویزون و چشمای گرد و منتظر که زل زده به کیامهر قصه گو و خوابش نمیبره!)
خودم دلم کباب شد با این آیکون!
سلاااااااااااااااااام کیامهر ...
آخی چه قدر جالب ...
چه جالب توصیف کردی ... به هر حال پیش میاد دیگه و نمیشه کاریش کرد ...
سبز باشی و عاشق کیامهر جان ...