جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

برای دختری که اینجا را نمی خواند (قسمت دوم)

در قسمت قبل گفتیم که سال ۷۶ که چهارم دبیرستان (نظام قدیم) بودم 

کارشناسی مکانیک دانشگاه آزاد سمنان  قبول شدم و انقدر سرم باد داشت که نرفتم 

به امید قبولی در کنکور سراسری یکسال به بطالت رفت و گندی به کنکور زدم آن سرش ناپیدا 

همین خرابکاری انگیزه ای شد برای درس خواندن برای کنکور آزاد و الحق که امتحان را خوب دادم 

حال ادامه ماجرا ... 

روزی که نتایج کنکور سراسری آمد تمامی به حسرت گذشت 

این وقت ها پشیمانی می آید سراغ آدم که چرا درس نخوانده ایم ؟ 

قبول نشدم و حسابی شرمنده  بودم

تمام امیدم به کنکور آزاد بود  

نتایج آزاد هم آمد و قبول شدم اما چه قبولی 

کاردانی الکترونیک دانشگاه آشتیان 

حالا آنکه این آشتیان کجاست اصلا مهم نبود 

منی که سال قبل کارشناسی قبول شده بودم نباید پسرفت می کردم به کاردانی  

من که خودم را برای تهران آماده کرده بودم نباید می رفتم شهرستان 

خیلی شرمنده بودم و از پدرم خجالت می کشیدم 

وقت ثبت نام شد و با کله شقی تمام گفتم که می خواهم بروم سربازی 

اما پدر گفت اگر تلاش کنی فرقی نمی کند که چه و کجا  بخوانی  

و مرا راهی آشتیان کرد  

-

******  

الان را نمی دانم ولی آنروزها  بیشتر از اینکه شبیه شهر باشد به یک ده کوره می مانست 

به محض وارد شدن به شهر دلم هری ریخت 

خیلی خلوت بود 

تمام حس های بدم به محض ورود به دانشگاه از بین رفت  

غریبه که نیستید اصلا این رشته را فقط به خاطر مختلط بودنش انتخاب کرده بودم  

منظورم الکترونیک است  

چون ترازم به هیچ کدام از انتخاب ها کفاف نمی داد این رشته کاردانی را بر اساس انتخاب پنجم  

خودشان(دانشگاه ) محبت فرموده بودند . 

دانشگاه پر بود از دختر ها و پسرهای جوان 

از شما چه پنهان همچین ته ته های دلم بدمم نیامد  

جای خواهری همه خوش بر و رو  

همه با کلاس 

خب کور از خدا چی میخواد ؟ 

 

چیز زیادی از آنروزها یادم نیست . 

انقدر یادم هست که جذبه اختلاط دانشگاه ٬حسابی مرا گرفته بود  

و عزمم را جزم کرده بودم که برای خودنمایی هم شده حسابی درس بخوانم  

به طور اخص یک چهره آنروزها مدام جلوی چشمم بود  

یک دختر خانومی که آن موقع اسمش را هم بلد بودم ولی الان یادم نیست 

توی صف ثبت نام جلوی من ایستاده بود  

قیافه اش را به یاد ندارم اما یادم هست که خیلی زیبا بود  

چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و از قرار همکلاسی در آمدیم   

برای منی که هیچ وقت تا به آن سن چنین ارتباطی را تجربه نکرده بودم  

صحبت کردن با یک آدم از جنس مخالف که فامیل نباشد  

و زیبا باشد و این ارتباط هیچ منع قانونی و شرعی و عرفی هم نداشته باشد  

حس خیلی خوبی داشت  . 

******   

دم در داشتیم با کورش حرف می زدیم و یکی از همکلاسی هایش به اسم رضا هم بود 

نفرین بر دهانی که بی موقع باز شود آنهم دوبار 

بار اول وقتی از دهنم در رفت و مثلا کلاس گذاشتم و گفتم که پارسال کارشناسی قبول شده ام و امسال باید کاردانی بخوانم و یکهو رضا برگشت و گفت که اگر شهریه سال گذشته را بدهی  

می توانی همان رشته پارسال را بخوانی  

و بار دوم وقتی نقل قول رضا را به باستانی بزرگ گفتم 

این شد که فردای آنروز  

ساعت ۶ صبح ٬ توی ترمینال جنوب با پدرم سوار اتوبوس های سمنان شدیم 

و من هر چه کردم که پشیمانش کنم نشد که نشد 

چهره زیبای آن دختر توی صف ثبت نام دانشگاه آشتیان مدام جلوی چشمم بود  

یادم نیست چه مناسبتی بود 

ولی ترمینال غلغله بود و شلوغ 

جا برای سوزن انداختن نداشت 

با پدرم رفتیم و توی بوفه اتوبوس نشستیم 

آنهم آن اتوبوس های بنز کولر ندار قدیمی

آنهایی که بوفه هایشان ماتحت آدم را می سوزاند 

آن سه ساعت یکی از بدترین سه ساعت های عمرم بود 

پدرم عرق کرده بود و داشت کویر را تماشا می کرد 

و من خودم را فحش می دادم که چرا اینطور عزتش را خرد کرده ام  

-

توی خیالاتم یکی از این کلاه های کج بندیل دار روی سرم بود و شنلی سیاه به تن داشتم 

جلوی میکروفون برای جمعیت حرف می زدم و از پدرم به خاطر همه زحمتهایش تشکر می کردم 

مخصوصا آنروزی که مجبور شد به خاطر من تنبل و بی فکر توی بوفه جهنمی اتوبوس سمنان سونای خشک بگیرد  

توی رویاهایم همان دختر زیبای توی صف دانشگاه آشتیان که اسمش یادم نیست هم نشسته بود بین جمعیت و داشت به من لبخند می زد ...  

 

پایان قسمت دوم  

 

پی نوشت ۱ : 

بالاخره برای وبلاگم بنر ساختم   

این پست را تقدیم می کنم به  اقدس خانوم که تمام زحمت ساختن بنر را به عهده گرفتند  

 

پی نوشت ۲ : 

بی حرف پیش ٬ ادامه این داستان را بدون تاخیر خدمتتان تقدیم خواهیم کرد انشاء الله  

 

نظرات 88 + ارسال نظر
هاله یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:27

رضوان یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:27

هاله یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:28

اوووووووووول

رضوان یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:29

دیدی کیامهر بالاخره تونستم تو وب تو هم رکورد دار بشم ایول به خودم

کدوم رکورد؟
تو که دوم شدی قربونت برم

پونه یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:32 http://jojo-bijor.mihanblog.com

هاله یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:32

دومم رکورده دبگه !
این مدالا رو بدین من و رضوان خانوم زحمت رو کم کنیم

مدالهاتون دست علی کفاشیانه
خودتون تشریف ببرید بگیرید

رضوان یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:35

پس داستانت به همین جاها ختم نمیشه یعنی ادامه داره همچنان ؟؟؟؟؟؟؟؟ امیدوارم آخرش به جاهای خوب برسی و برسیم

منم امیدوارم رضوان جان

بهنام یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:37 http://www.delnevesht2010.blogfa.com


واااااااااای یعنی چی شده تو این قسمت؟! الان بر میگردم!!!

رضوان یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:38

رتبه های اول تا سوم مدال میگیرن امشب که هاله جون اول شد اما بالاخره یه بار هم من اول میشم
هاله خانومی امشب هم چون سرگرم وبلاگ زیبای کرگدن شدم دیر رسیدم وگرنه الان طلا رو گرفته بودم ولی خب اشکال نداره ایشالا جامهای بعدی

فلوت زن یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:41 http://flutezan.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
پس بالاخره ازون دختر خانومی که هیچ وخ اینجارو نمی خونه هم رو نمائی شد !!!!!
البته رونمائی ذهنی دیگه ، با تعریفات خودمون باید توو ذهنمون بسازیمش !

نه حنانه جان
ایشون هنوز تشریف نیاوردن

فلوت زن یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:43 http://flutezan.blogfa.com/

چقدر اتوبوسهای قدیمی ستم بود واقعاً ، الان که خوب فکر می کنم !

هاله یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:44

آقا قبووول نیس !
همین کارا رو می کنید جوونا انگیزه کسب مدال رو از دست میدن میرن معتاد میشن دیگه

رضوان جان مدالا یکیه ! اول و دووم نداره که !
فعلا می خوان جایزه ندن

بهنام یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:49 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

عجب داستان خفنی شده! آدم رو جذب میکنه خدایی...
بعدشم آدم که به خاطر یه دختر لگد نمیزنه به بختش خوب کردی رفتی سمت سمنان. چیزی که زیاده دختر خوشگل و خوش بر و رو!!! والله...
دست اقدس خانوم هم درد نکنه ما هم ازش تشکر میکنیم بابت بنر دار شدنت...
شدیدآ منتظرم

دخترک زبون دراز یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 00:53 http://www.dokhtarezabonderaz.blogfa.com

چند قسمتی اون وقت ؟ادامه اش تو سال90 اکران میشه؟

رضوان یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 01:05 http://www.zs5664.blogfa.com

خواهش میکنم شرمنده نکنید
واقعا کیامهر اون موقع که باید درس میخوندیم نخوندیم اما هر ترم موقع ژرداخت شهریه ی دانشگاه و هزینه های دیگه از بابامون خجالت میکشیدیم و آه که کاشکی بیشتر درس میخوندم و.............

آلن یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 01:16

تو آخر سر این پستت ؛ منو جون به لب میکنی.
بابا یه چند دقیقه همت کن و وقت بذار و تمومش کن دیگه.
چقدر بالا پائین میکنی ما رو.

کیامهر یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 01:18

بالا پایین چیه بی ادب ؟

آلن یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 01:23

والا بخدا

سپیده یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 01:35 http://1394a.persianblog.ir

حالا آشتیان واقعا کجاست؟؟
دیگه اون دختر خانوم خوچمل رو ندیدی؟؟
رفتی دانشگاه سمنان ثبت نام کردی دیگه نه؟؟؟
دختری که این پست رو نمی خونه همون خانوم خوچمله ست؟؟
دیگه اون دختر خانوم رو ندیدی؟؟؟
کی قسمت دیگه رو میذاری؟؟؟
(آیکون درحال مرگ از فضولی)

یکی یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 01:42

چه باحال.خاطرات دانشجویی و از نوع سمنانش
خیلییییییی حال میده.خداکنه باشم تا اونوقت
که میتعریفی وباین پستت برسم
موفققققققق باشی
یاحق...

بهار یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 02:07

ولی انصافاْ مهربان بانو خیلی خانومن!!!!!!!

lilita یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 02:10 http://lilitaa.blogsky.com/

تمومش میکردی دیگه داستانو

lilita یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 02:11 http://lilitaa.blogsky.com/

این اقدس بیچاره حسابی همیشه زحمت برا همه مون کشیده! هیییییییییییییی! اقدسی کجایی!!!!!!! اگه بدونی من چقدر مریض بودم

نازنین مریم یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 03:28 http://morgheasir.persianblog.ir

پس مثل اینکه دانشگاه آزاد آشتیان خیلی خوبه!!!!آقایونشون هم مثل خانوماش هستن؟؟آخه شاید من رزومه بفرستم برم اونجا تدریس.با این پست کلی تو تصمیم گیری بهم کمک کردید..دست شما درد نکنه

کورش تمدن یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 07:25 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
صبح بخیر
میبینم که داری پته ها رو میریزی رو آب
برادر چیزی که زیاده دختر زیبا تو دانشگاهه
تو سمنانم شاید پیدا شد

فرزانه یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 07:40 http://www.boloure-roya.blogfa.com

صبح عالی متعالی
ببینیم امسال این داستان علم آموزی شما بالاخره تموم میشه یا نه؟ بابا آخه جون به لب شدیم

کیانا یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 07:42 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

به به این پست و به همسر محترمتون یه وقت نشون ندیناااااااااااااااااااا
واقعا ضدحال بدی خوردین خداصبرتون بده
منتظرالباقی داستان هستیم

افروز یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 08:25

همیشه خوندن خاطرات تو یه حال و هوای دیگه داره انقدر که ملموس مینویسی و آدمو میبری به همونجایی که ازش می نویسی ...
منم خیلی دلم می خواست از این خاطره ها بنویسم حیف که علیرضا وبلاگم را می خونه و به اندازه مهربان شما روشنفکر نیست

کیامهر یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 08:48

سلام آبجی افروز جان
کلا ما مردها هیچکداممان روشنفکر نیستیم متاسفانه

سهبا یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 08:52 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام کیامهر .
افروزجانم ! نداشتیم از علیرضا اینورا غیبت کنی ها !!!!! به قول کیامهر کدوم آقایی رو میشناسی که از اون بابت روشنفکر باشه ؟!!1
جالبه خاطراتتون کیامهر عزیز . منتظر بقیه ش هستیم کماکان !
راستی ، بنرتون مبارک /

کیامهر یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 09:06

ممنون سهبای عزیز

سمیرا یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 09:29 http://nahavand.persianblog.ir

بابا تو هم خوشت میاد آدمو هی بذاری توی خماری؟‌خب یه دفعه بنویسش خیال ملتو راحت کن دیگه! اه....

حالا دانشگاه سمنان دیگه دختر خوشگل توی صف وایساده نداشت؟

میگم اقدس جون نمیشه یه بنری هم واسه ما بسازی؟ ما هم دل داریم به خدا

افروز جان تو بنویس من قول میدم کسی چیزی نگه

مامانگار یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 09:33

..این دیگه..جزو عجایب روزگاره !..
..یعنی جوونای الان ..در این مورد که همسرشون..سالها قبل از ازدواج.. از یه نفر خوشش اومده ..یا حتی عاشقش شده..حساس اند و ناراحت میشن !!..
...حالا مردای قدیم رو بگی یه چیزی !..
...پس باید همسر ایشون از تو شکم مادر..عاشق ایشون بدنیا میومده..درسته؟؟!!

کرگدن یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 09:40

عجب حکایتی داشتی کل علی !
جان من نگو که نقش دختره همینجا تمومه !
اگرم واقعن تمومه تو توی خیال نقششو واسمون پررنگ کن و بدلش کن به قهرمان و نقش اومل قصه !
البته قصه خیالی سالهای دور که مهربانم دلخور نشه !!

نینا یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 09:44

تو و آلن زدین تو خط دختر خوشگلا ها

رها بانو یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 10:01 http://raha-banoo1.blogsky.com/

آخی ...
از ته دل میخوام که پایان خوشی داشته باشه این ماجرا ...
پایان خوش به نظر من یعنی : افتخار پدر بزرگوارتون به شما ... حتی اگه منهای لبخند زیبای دختر زیبا باشه هم کفایت میکنه که لقب پایان خوش بگیره ...

کرگدن یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 10:06

آره ؟!
زدین ؟!
نینا چی میگه ؟!
تو و آلن خجالت نمی کشین ؟!!
که منو در جریان نمی ذارین و تک خوری می کنین ؟!!!

دختری از یک شهر دور یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 10:06 http://denizlove.blogsky.com/

مهربان بانو میخونه اینجارو دیگه؟؟؟
واقعا پشیمون شه بودی؟؟؟چرا؟؟
خوب خوبه که کارشناس خوندن!!
چرا نمیشه بعضی وقتا آدما رو درک کرد؟؟؟

کرگدن یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 10:14

راستی به بحث اون شب مریم و مهربان فک کردی ؟!
همون قضیه زیر و رو و بلاگستان و اینا دیگه !!
منو که بدجور فکری کرده لامصصب !!!

کیامهر یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 10:25


منم همینطور
اصلا شبا با همین فکرا می خوابم
و خوابای بد می بینم
شایدم بدبد

مموی عطر برنج یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 10:27 http://attrr.com

الهیییییییییییییییی!چقدر آقایون احساساتین!‌
زود بیا بگو بقیه ش چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امیرحسین... یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 10:37 http://afrand.blogfa.com

عجب. دست تقدیر چه ها که با آدم نمی کنه.
آخر داستان ختم به خیر میشه یا نه؟ من از همین الان استرس دارم!

ترنج یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 11:21 http://toranj62.persianblog.ir/

آخی
داغ دل مارا تازه کردی برادر!!!!!!!!!!!!!!

گل گیسو یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 11:38 http://www.gol-gisoo.blogsky.com/

سلام
واااااای خب کاش تمومش می کردین
یعنی رفتین سمنان؟
واقعا با پرداخت شهریه میشد برین اونجا؟

نیما یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 11:41

سلام کیامهر خان . دیشب بعد از درگیری تن به تن و زیر گیری های فراوان با کامپیوترمان ، بالاخره موفق به فاعل شدن شدیم و کاپیوتر را کردیم درست !

خیلی خوبه که مینویسی و داستان خوبیه اما خب برادر جان ، بیا دو خط توصیفات اون خانومه تویه صف رو زیادتر کن . آخه ما هم دل داریم . کل داستان یا از خودت گفتی یا از کوروش و رضا و چند خطی هم از باستانی بزرگ . میون این همه مرد سبیل کلفت ، یه دونه خانوم تر گل ور گل گذاشتی ، یکم بهش دیالوگ بده . ببینیم صداش چجوریاست !

کیامهر یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 11:53

ایشالا در قسمت های بعد از نقش سیبیل کاسته و بر نقش خانوما افزوده میشه
بس که ما مشتری مداریم

هیشکی! یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 12:24 http://hishkii.blogsky.com

سلام . خب آخرش چی میشه؟ زود باش بگو دیگه ؟!

باباییییییی بچه رو با خودتون نبردید مهمونی که حرفای بد بزنید بعد شبا به اون حرف بدا فک کنید شبم خوابای بدبد ببینید؟!! پاسخ گو باش!

کیامهر یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 12:31

بچه چه معنی داره حرف بزرگترا رو گوش کنه؟
برو مشقاتو بنویس
باز اومدی پای کامپیوتر ؟

هیشکی! یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 12:36 http://hishkii.blogsky.com

چَش

دختر روزهای بارانی یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 12:38 http://farzanehtanha.blogfa.com

یعنی اون دختری که من برای خوندن ادامه ماجراش اینقدر جززه جیییگر زدم این بود ........ دیگه تموم شد ماجرای دختره؟؟؟ یعنی الان یک هفته سر کار رفتم و خودم خبر ندارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد