جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

لعنت بر پدر سلامتی ...

قرار بود سر ساعت ۶ همه سربازها توی پادگان جمع شوند 

اما من دیر رسیدم .  

وقتی رسیدیم پرچم را هم داده بودند بالا و سرود  را هم خوانده بودند 

دژبان ٬ من و چهار تا سرباز تاخیری را کنار هم صف کرد و گفت : 

همینجا بایستید تا تکلیفتان معلوم شود ...

 

 

 

 

سربازها که رفتند ما ماندیم و گروهبان که با غیظ آمد طرفمان 

هر کداممان توضیحی دادیم ولی توجیه نشد 

گفت :  

وقتی انقدر پامررغی و بشین پاشو رفتید که پا درد گرفتید حساب کار دستتان می آید 

 

بعد از کلی بشین - پاشو گفت حالا باید دور پادگان  بدوید 

دور اول را که تمام کردم بقیه سربازها هنوز به نصفه راه نرسیده بودند  

گروهبان مرا که دید گفت : یک دور دیگه بدو 

دور دوم را که تمام کردم هنوز سربازها دور اولشان را تمام نکرده بودند  

گروهبان حیرت زده مرا نگاه می کرد  

حتی نفس نفس هم نمی زدم . 

 

هفته بعد توی مسابقات دو صحرانوردی مشهد که چند تا قهرمان کشوری از تهران هم آمده بودند وقتی با پوتین سربازی ٬ قهرمان کشور را با ۲۰ دقیقه اختلاف بردم  

رئیس وقت تربیت بدنی مشهد مرا در آغوش گرفت و بوسید 

آنروز من ۱۸ ساله بودم ... 

 

توی ماشین نشسته ام و منتظرم مهربان بیاید  

رادیو روشن است ... شبکه ورزش 

و علی باغبان باشی دارد خاطراتش را تعریف می کند

وقتی پیرمرد این حرفها را می زد یکجور حس حسرتی توی دلم تکان تکان می خورد . 

اصلا به صدایش نمی خورد  ۸۷ ساله باشد  

می گوید هر روز صبح توی خانه یکساعت ورزش می کند 

و هر روز عصر هم یکساعت کنار کوه سنگی مشهد می دود 

 

یادم می افتد نفس نفس زدن های خودم را ٬ عصرها وقتی مثل جنازه به خانه بر می گردم 

وقتی آخرین پله را فتح می کنم و کلید می اندازم توی قفل در چوبی  

انگار نه انگار که از صبح تا عصر روی یک صندلی نشسته ام 

انگار که تمام روز حمالی کرده باشم خسته ام 

 

از خودم شرمم می آید صبح ها وقتی آدمها را می بینم توی پارک  که ورزش می کنند . 

 

پیرمرد می گوید تا به حال نه دکتر رفته است و نه دوا خورده  

دارم فکر می کنم با این زندگی گندی که برای خودم ساخته ام  

۸۷ به کنار ٬ ۵۰ را هم نمی توانم ببینم  

  

مهربان از پله های پل عابر پیاده پایین می آید و از دور به من لبخند می زند 

هنوز نصف نشده از شیشه ماشین پرت می کنم بیرون لامصصب را  

و به مهربان لبخند می زنم ...  

 

 

پی نوشت : 

بهترین نصیحت گر هر آدمی خودش است . 

به همین دلیل این پست کامنتدونی ندارد ...